بسم اللّه
پنجشنبه 6 اردیبهشت 1403

انگشتر شرف شمس

1394/10/15

انگشتر شرف شمس

یک چشم ام به سیب زمینی های روی گاز است و چشم دیگرم به تلفن. تمام حواسم را داده ام به صدای پدر که اگر دیدم دارد صدایم می کند متوجه شوم. دو روز ای می شود که منتظر یک تماس از شرکت مخابرات هستم و خبری نمی شود. تا به حال سه سری مدارک برده ام و هیچ...

صدای پدر را می شنوم که از توی اتاق کمک می خواهد. زیرِ سیب زمینی را کم کرده و به طرف اتاق اش می روم. مدام با صدایی که متوجه نمی شوم چه می گوید با گردن ای کج چیزهایی می گوید. با چشم هایش به سمت تلویزیون اشاره می کند. می گویم"خاموش کنم؟" ابروهایش را بالا می دهد. می گویم "آهان... نگران نباش، غذای ماهی ها رو دادم" باز هم با چشم هایش اشاره می کند و از دهان اش صداهایی در می آورد. میگویم"حواسم هست که غذا نسوزه"

از دستم کفری می شود. به تلویزیون اشاره می کند و بعد سقف را نگاه می کند. می گویم"صداشو زیاد کنم؟" لبخندی می زند و چشم هایش را برای لحظه ای به نشانه ی بله می بندد. صدای تلویزیون را زیاد می کنم و ویلچر اش را نزدیک تلویزیون می برم. به تصاویر و صحبت های گزارش گر لبخند می زند. تصاویری از پیاده روی اربعین پخش می شود و پدر زیر لب چیزهایی می گوید که به گوش من مانند آواهایی نا مفهوم می آید.

کمی بعد تند تند نفس می کشد. می خواهم تلویزیون را خاموش کنم که با همان حالتِ آواهای نامفهوم سرم داد می کشد، اخم می کند. می گویم باید آرام باشد اما گوش نمی دهد. سعی می کنم کمی آب بدهم تا بخورد و توجه ای نمی کند... نفس زدن هایش که بدتر می شود دست و پایم را گم می کنم.

پدر مابین لبخند هایش بیابان ای با تپه های پشت سر هم را می بیند. پشت تپه ها که پنهان می شود، دود و گرد و غبار پخش می شود روی کل وجود اش. دارد لبخند می زند و تنها دندان هایش هستند که خاکی نمی شوند. بلند می خندد و دوست اش عباس را صدا می زند. عباس با پرچمی که در دست دارد از پشت تپه ها همان طور که بر زمین خیز بر می دارد، به پدر نزدیک می شود. در گوش پدر می گوید که باید اینجا را ترک کنیم. می گوید باید تا پشت تپه های نزدیک به سنگر نیم خیز بروند و از آنجا به بعد راه طولانی ای دارند که باید پیاده طی شود.

پدر و عباس هر چه می روند نمی رسند. سراب هایی که می بینند برای لحظه ای قدم های شان را قوت می دهد و بعد دوباره آهسته قدم بر می دارند. پاهای پدر تاول می زند... آب قمقمه اش تمام می شود... بر روی زمین می افتد...

دهان اش نیمه باز است و از خشکیِ زیاد ترک برداشته اند. چشم هایش بسته اند و با کمر بر روی خاک افتاده. صدای رعد و برق که می آید، باران که شروع به باریدن می کند، خشکیِ لبهای پدر تمام می شود. پدر تکانی به بدن اش می دهد و با چشم های نیمه باز همه جا را تار می بیند. زیر لب می گوید آب...

حالش کمی جا می آید و تنها چیزی که می بیند، انگشترِ شرف شمسِ توی دستِ عباس است. عباس دارد سعی می کند پدر را به حال اولیه ی خود برگرداند. در گوش اش آرام می گوید"کمی جلوتر دارم خیمه ها رو میبینم... فقط کافیه یکمی دیگه راه بریم"طوری که انگار به یکباره تمامِ وجودِ پدر جان بگیرد. روی دو پایش می ایستد.

به خیمه ها که نزدیک می شوند پدر تنها صدای انفجاری را می شنود و انگشتر شرف شمسی که روی زمین افتاده. نمی تواند عباس را حتی تا توی خیمه ها بر روی زمین بکشد. عباس را به همراه پاهایش به خاکِ همان بیابان می سپارد.

دخترکی که در را به روی پدر باز می کند هنوز عروسک به دست دارد. دختری با موهای مشکی بلند و قد ای که حتی به زنگ خانه هم نمی رسد، اما...

پدر که می رفت از دختر اش قد بلند تر بود و وقتی که برگشت هم قد همان دختر با عروس شده بود.

دیگر می توانستم رو به روی پدر بایستم و بدون آنکه قدم را بلند کنم، دستم را روی شانه هایش بگذارم. پدر آن روزها کمی حرف می زند و می توانست بگوید که چقدر دلش برایمان تنگ شده. اما حالا... همه ی احساسش را با چشم هایش نشان می دهد و صدایی که از ته حلق اش بیرون نمی آید...

پدر به پیاده رفتن های توی تلویزیون که نگاه می کند، نفسهایش تند تند می شود... قفسه ی سینه اش تنگ می شود و نمی تواند گریه کند.

بوی سوختن چیزی بر روی گاز می آید. زیر سیب زمینیِ سوخته شده را خاموش می کنم و چند نفس عمیق می کشم. به سمت پدر می روم، هنوز جلوی تلویزیون نشسته. پیشانی اش عرق کرده و می لرزد. به اورژانس زنگ می زنم.

اورژانس نمی آید... می روم تا لباسهایم را بپوشم و پدر را به بیمارستان ببرم. صدای راه رفتن روی پله ها می آید... صدای باز شدنِ در کوچه... صدای تلویزیون ای که دارد برای جای خالی های توی اتاق پخش می شود.

به سمت حیاط و درِ کوچه می دوم. او خوابیده... تابوت پدر دارد پشت سر پیاده های اربعین قدم بر می دارد... گریه می کنم و داد می زنم... به انگشتر شرف شمس اش که توی دستم جا مانده نگاه می کنم. همان انگشتر عباس که سال ها توی دست پدر یادآور خاطرات شان بود. باد چادر ام را تکان می دهد و وسط کوچه ایستاده ام. دارم با تمام وجود ام با دستی که انگشتر دارد برایش دست تکان می دهم.

 


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرانگشتر شرف شمس
هنرمندمحمد امین ناظری
ارسال شده در1394/10/15
تگ ها #پیاده_روی_اربعین

نظرات