بسم اللّه
یکشنبه 4 آذر 1403

سفرنامه زیارت اربعین 1393

1394/10/12

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

سفرنامه زیارت اربعین 1393

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گذرنامه را اوایل ماه صفر گرفتم و یکم آذر رفتم میدان ولی عصر برای گرفتن ویزای عراق. 7 صبح آنجا بودم مردم زیادی توی صف بودند. من هم توی صف ایستادم. خیلی شلوغ بود صف به کندی پیش می رفت و از درب شرکت طلوع (که ویزا می داد) تا من حدود 200 متر فاصله بود. جلوی من دو جوان بودند که از همدان آمده بودند و پشت سر من هم دو نفر کاشانی بودند. از جاهای مختلف آدمهای زیادی آمده بودند. بعضی ها هم که از این حضور خوششان آمده بود می رفتند از ابتدا تا انتهای صف را با موبایل فیلمبرداری می کردند. توی صف بعضیها شروع می کردند به تعریف از دفعات قبلی که رفته بودند کربلا. بقیه هم به آنها گوش می کردند بعضی هم نگاه اینور و اونور می کردند اما گوششان به گوینده بود. شنونده ها بعضی جاها حرف گوینده را قطع می کردند و سوال می پرسیدند: ... اِ اینجوریه؟ فکر کردم هوای عراق سرده؟! ... یکی می گفت: پس عراقیها خوب مهمان نوازی می کنن؟... پتو ببریم؟... از مرز تا نجف ماشین هست؟...ما از مهران می ریم...

یکی از شرکت طلوع آمده بود و توضیحاتی در مورد مدارک لازم و ویزا می داد و می گفت: اَینَ طالب توضیح! یعنی کسی می خواهد من براش توضیح بدهم؟!

ساعت حدود 10 صبح بود که رسیدیم به درب شرکت. عده ای می خواستند طبق معمول ما ایرانیها توی صف بزنند عده ای هم مثل من داد می زدند آقا شما زائرید، توی صف زدن، حق الناس است چرا می خواهید زیارتتان را خراب کنید؟ نکنید این کارها را! شخصی هم که دربان بود به نوبت چند نفر را می فرستاد داخل. با چند نفر حرفش شد و مدام داد و حوار می کرد بالاخره من موفق شدم داخل بشوم. داخل شرکت دیدم باید برویم طبقه دو که البته تا آنجا هم صف بود بالاخره صف ما را برد تا طبقه 2 و وارد اتاقی شدیم که گذرنامه را از ما گرفتند. البته قبل از ورود به اتاق، 2 عدد عکس را به گذرنامه چسباندیم تا کار کنترل آنها راحت باشد. کمی ایستادیم که یک نفر اسم ما را خواند و ما رفتیم پول ویزا را به صندوق دادیم. 143 هزار تومن. رسید گرفتم و قرار شد شنبه 8 آذر برای گرفتن ویزا مراجعت کنم.

روز شنبه 8 آذر ساعت 4:15 آنجا بودم. از سر کار رفتم و دیدم که باز هم صف است. رفتم داخل و ایستادم توی صف. بعد از حدود بیست دقیقه، یکی گفت اونهایی که ویزای انفرادی دارن برن صف جداگانه. توی صف گروهی وای نایستن. من هم رفتم توی اون صف و حدود یک ساعت طول کشید تا گذرنامه را به من دادند.

چهارشنبه 12 آذر بود من مانده بودم چطوری بروم سر مرز. آیا از تهران مستقیم بروم مهران؟ یا بروم خوزستان (شوش دانیال) خانه پدرم و از آنجا بروم؟ وسایل چی ببرم؟ با کسی بروم یا تنها بروم؟

روز قبل به یکی از دوستان که سابقه چندین بار زیارت اربعین داشت زنگ زدم گفت من فردا (چهارشنبه) می روم چون مرز شلوغ می شود. و زیارت در کربلا نزدیک اربعین سخت می شود. من هم گفتم به سلامت. نهایتش تصمیم گرفتم پنجشنبه عصر بروم ترمینال و از آنجا بروم خوزستان.

قرار شد از تهران بروم خوزستان، کفش و کوله داداشم را از آنجا بردارم و بروم مرز. پنجشنبه شام را خوردم و ساعت حدود 7 رفتم ترمینال. ترمینال جنوب برای همه جا اتوبوس داشت الا خوزستان. تا به متصدی تعاونی می گفتی اهواز، اندیمشک، دزفول ... اصلا زحمت نمی کشید نگاهت بکند! همه می گفتند نداریم. توی دلم گفتم روزهای عادی که پیراهن مسافر را پاره می کنید که بیاید از شما بلیط بگیرد...

یک شاگرد اتوبوس با معرفت حدود 10 دقیقه همراه من بین اتوبوسها گشت تا شاید اتوبوس خوزستان بتواند پیدا کند اما نتوانست آخرش هم عذرخواهی کرد من هم از اینهمه مرام گذاشتن او تشکر کردم. عده ای بصورت کاروانی آمده بودند با لباس و کوله پشتی و قرار بود با یک اتوبوس دربست بروند مرز. من به مسئولشان گفتم اگر می شود من را هم با خود ببرند که خیلی قسم خورد و گفت: ولا دو نفر اضافه دارم که باید فکری برای آنها بکنم شما را اصلا نمی تونم! بخدا شرمنده ام...

خیلی از مسافرین اربعینی در ترمینال عکس می گرفتند. تکی، گروهی، با فامیل که برای بدرقه آمده بودند. خلاصه اتوبوسی پیدا نشد که نشد. به یکی از تعاونی ها گفتم آقا پس این همه مسافر جنوب که هر روز این موقع می روند جنوب، الان چطوری باید بروند؟ گفت نمی دانم ولی اتوبوسها صبح می روند دربستی. اگه می خواهی صبح بیا باهاشون برو!

توی ترمینال به یکی از دوستان زنگ زدم گفتم کسی سراغ نداری با اتوبوس بره مرز، یک صندلی به من بده؟ گفت قطع کن خبرت می کنم. بعد از چند دقیقه زنگ زد و گفت یکی از فامیلهاشون فردا راهی هستند البته با یک کاروان. یک صندلی هم دارند که تکلیفش تا آخر شب معلوم میشه. من هم ناامید از ترمینال برگشتم منزل. ساعت 10:30 شب بود. حدود نیم ساعت بعد دوستم زنگ زد و گفت صندلی برای خودت ماند! فردا ساعت 13:30 بعد از ظهر حرکت می کنند. این هم آدرس!

ساعت 13:10 آنجا بودم کسی نبود، فکر کردم اشتباه رفتم. اما یواش یواش زوار اربعین از راه رسیدند. معرف من هم از راه رسید من هم خودم را معرفی کردم او گفت اینجا باش تا همه جمع شوند. او مرا به مسئول کاروان معرفی کرد من هم گفتم تا مرز چذابه با شما هستم او هم گفت باشه. قرار شد داخل اتوبوس با او تسویه حساب کنم.

تا همه جمع شدند و آمار گرفته شد و سوار شدیم ساعت حدود 14:30 شد. قبل از سوار شدن یک کارتون دمپایی آوردند و گفتند صلواتی است برای پیاده روی اربعین. من هم یک جفت انتخاب کردم. دمپایی خوبی بود!

همه که سوار شدند یک جوانی آمد و مداحی کرد ما هم که کاملا در جو زیارت محصور شده بودیم عاشقانه اشک می ریختیم و گریه می کردیم. حال و هوایی دیدنی بود خیلی آن چند دقیقه چسبید. بالاخره راه افتادیم. در ابتدای مسیر، مسئول کاروان آمد جلوی اتوبوس و نطقی کوتاه ارائه کرد که: من اینجا مسئول نیستم. قرار بود با خانواده ام بروم زیارت اربعین که چند تا از دوستان آمدند و گفتند ما هم میاییم. بالاخره تعداد اینقدر شد که می بینید. من هم مثل شما هستم. در مرز و در عراق نه جایی داریم نه غذایی و نه چیزی! همه با هم داریم می رویم و ...

خارج از تهران اتوبوس جایی برای استراحت 10 دقیقه ای ایستاد و مجدد راه افتادیم. ظاهراً زوار اتوبوس به غیر از من و خانواده ی سرکاروان، از دو فامیل مختلف بودند که عده ای ویزا داشتند و عده ای هم فقط با گذرنامه بودند. دم دمهای غروب که شد یک بنده خدایی از عقب اتوبوس شروع کرد به مداحی و خواندن دعای زیارت آل یاسین.  وسطهای زیارت یکی دیگه دعا را ادامه داد و همه ما را به فیض عالی رساند. یک لحظه فکر کردم همه ماشاء الله اینجا مداح هستند....

بعد از قم در یکی از استراحتگاههای بین راه ایستادیم و نماز را به امامت یکی از زوار که سید بود خواندیم سپس چای خریدیم و خوردیم. با حساب من اتوبوس حدود ساعت 2 تا 3 شب به شهر ما می رسید من هم به برادرم گفتم وسایلم را بیاورد سر جاده و به من بدهد. با مسئول کاروان هم صحبت کردم که اگر لازم می داند برادرم برای زوار صبحانه بخرد که گفت فقط نان کم داریم. من هم به برادرم گفتم 30 تا نان با خود بیاورد سر جاده.

از اراک و بروجرد گذشتیم و از سه راهی دورود به طرف خرم آباد ادامه مسیر دادیم. ساعت حدود 11:30 بود که اتوبوس از کار افتاد و کنار جاده خاموش شد. ما هم همگی نشسته بودیم داخل اتوبوس و راننده ها مشغول تعمیر شدند. هوا سرد بود اما خیلی اذیت نشدیم هر از چند گاهی من بیدار می شدم و به ساعت موبایلم نگاه می کردم ساعت 1:00، 2:30، و ...

حدود ساعت 4 بود که همکار مسئول کاروان آمد و گفت: آقا اتوبوس خراب شده و درست نمی شود می خواهید چکار کنیم؟ بمانیم تا درست شود؟ یا خودمان برویم خرم آباد و با وسیله ای، چیزی برویم تا مرز؟ حدود 500 متری اینجا روستایی هست مسجدی هم دارد. برویم آنجا ببینیم می شود برویم خرم آباد یا نه؟ هر کس چیزی می گفت. یکی می گفت چرا اتوبوس خراب شده؟ یکی می گفت چرا اینهمه طولش دادند؟ راننده ها آمدند گفتند اتوبوس درست نمی شود...

بالاخره ما هم همه، زن و مرد پیاده طول راه را گرفتیم و رفتیم تا مسجد. هوا سرد بود و انگشتان انسان یخ می زد. درب مسجد که رسیدیم اذان صبح شروع شد. داخل مسجد بخاری بزرگی بود ما همگی وضو گرفتیم و نماز جماعت به امامت «سید»، یکی از همراهان خودمان، خواندیم. منتظر بودیم که چه کنیم هر کس چیزی می گفت. نهایتاً آمدیم بیرون تا برویم خرم آباد. هوا دیگر روشن شده بود. یک اتوبوس اصفهانی که آنجا بود قبول کرد تعدادی از ما را در راهرو صندوق پایین سوار کند و تا خرم آباد ببرد. من و تعدادی دیگر با چند سواری رفتیم تا خرم آباد که 25 کیلومتر فاصله داشت. بچه های گروههای مختلف با هم با موبایل در تماس بودند تا رسیدیم ترمینال خرم آباد به اندیمشک. یک مینی بوس گرفتیم به مقصد مهران. البته من موافق رفتم به مرز چذابه بودم ولی من یک نفر بودم خلاصه در برزخ بودم که نهایتاً گفتم چکار کنم! می رویم مهران! هر چه شد دیگه...

بچه ها برای صبحانه نان هم خریدند و حلوا شکری با نان در داخل مینی بوس خوردیم و خسته و بی خواب بودیم که آرام آرام خوابمان گرفت... راننده مینی بوس برای رفتن به مهران مسیر اندیمشک-دهلران-مهران را انتخاب کرده بود و این برای من ایده ال بود چون من اول فکر می کردم از مسیر ایلام می رود... حالا من می توانستم 20 کیلومتری خانه مان پیاده شوم. سه راه اندیمشک-دهلران من با مسئول کاروان تسویه مالی کرده و با بچه های کاروان خداحافظی کرده پیاده شدم و رفتم شوش. ساعت حدود 11 صبح بود. محمد برادرم گفت بعد از ظهر سعید و دوستش میخواهند بروند چذابه اگر می روی با آنها هماهنگی کن. من گفتم باشه. وسایل را جمع و جور کردم بعد از نماز و ناهار، حدود ساعت 3 سعید آمد و با دوستش با یک سواری رفتیم تا مرز. در مسیر مرز، دوستان قبلی که من از تهران همراهشان بودم پیامک زدند که از مرز مهران عبور کرده اند. من هم تبریک گفتم.

مرز چذابه شلوغ بود ما هم در شلوغی ها از مرز ایران گذشتیم و از شلوغی مرز عراق هم گذشتیم ساعت 6:00 عصر بود و هوا تاریک شده بود. مرز چذابه نزدیک شهر العماره عراق است و عراقیها به این مرز شیب می گویند. من عربی را نسبتاً بلد هستم بنابراین مشکلم کم بود البته سعید هم عربیش بد نبود. عراقیها در مرز داد می زدند مبیت! مبیت! یعنی جای خواب برای امشب. بفرمایید... هر کس می خواست ما را به زور با خود ببرد بالاخره ما با شخصی به نام علی راه افتادیم به طرف منزلشان. 4 نفر بچه مشهد هم با ما آمدند و شدیم 7 نفر. او کمپرسی داشت بنابراین من و سعید جلو نشستیم و بقیه رفتند داخل جک کمپرسی. تا شهر عماره، من و سعید با علی صحبت می کردیم او 23 ساله بود و 4 بچه داشت خانه ی عمه اش هم شوش بود و ایران هم آمده بود بسیار اهل مهمان نوازی بود می گفت تا عماره 45 کیلومتر است و مردم عماره این همه راه را تا چذابه می آیند تا زوار ابا عبد الله را با خود به خانه ببرند... او می گفت ایران بهشت است! گفتم نه بابا! کجاش بهشته؟ همه چی گرونه! گفت اینجا هم همه چی گرونه. عکس امام خمینی و آیت الله صدر را در کابین کمپرسی گذاشته بود.

بالاخره رسیدیم و شروع کردیم به صحبت و شوخی و ... اتاق پذیرایی آنها مملو بود از عکسهای خانواده صدر. آیت الله صدر بزرگ، محمد باقر و مقتدی صدر. بقول خودشان صدری هستند. معمولاً شیعیان عراق دو طیف صدری یا حکیمی (آیت الله حکیم) هستند).

 

ما برای بچه های مشهدی ترجمه می کردیم. پدر علی آدم ساکتی بود علی و پسر عمویش میثم و بردارش هاشم از ما پذیرایی می کردند شام برنج و مرغ بود با سوپ و تلیت (تلیت را جداگانه به عنوان یک غذا در پشقاب می گذارند). غذا به اندازه 20 نفر بود. من به میثم گفتم چرا این همه غذا آورده اید؟ اسراف است... او گفت نه! برای امام حسین اینها چیزی نیست! او می گفت دیشب سی نفر مهمان زوار داشتیم که هیچکدام عربی نمی دانستند و با اشاره با هم حرف می زدیم. او می گفت هفته گذشته پیاده رفته کربلا. پاهایش را نشان داد که تاول زده بود. بعد از شام، دوستان من به شوخی بحث قلیان را پیش کشیدند اما آنها جدی گرفتند و رفتند و قلیان آوردند و همگی مستفیض شدند مشهدی ها مثل من مثبت بودند و خلافشان چای بود! علی برای خواب ما توشک و پتو آورد و ما خوابیدیم. صبح هم به ما صبحانه داد و ما ر ا با کمپرسی تا محلی که به نجف می رفت رساند. آنجا یک بولوار بود که مملو بود از زائرین، که اکثراً ایرانی بودند. سواریهای عراقی با کرایه مسافر می بردند و کمپرسی ها بصورت مجانی! می گفتند همه ماشینها تا جایی بنام فجر می روند و آنجا باید ماشین عوض کنید. ما (ما 3 نفر و 4 تا مشهدی) خیلی گشتیم تا نهایتاً سوار یک کمپرسی شدیم که با کمال تعجب زنهای زیادی هم البته با شوهر و بچه هایشان سوار جک کمپرسی بودند. گویا اصفهانی بودند. توی دلم می گفتم آوردن زن توی این شرایط خیلی دردسر دارد.

 

باد سردی در جک کمپرسی می پیچید من چفیه داشتم که سر و صورتم را پوشاندم. در بین راه چند نوحه که بلد بودم خواندم و همگی سینه زدند. یکی دو نفر دیگه هم نوحه خواندند. کمپرسی وقتی در دست­انداز جاده می افتاد ما به سرعت بالا و پایین می شدیم. من که مشغول نوحه خوانی بودم صدایم قطع و وصل می شد و بچه ها بجای گرفتن حس! شروع به خندیدن می کردند. راستش خودم هم یکبار بی خیال نوحه شدم و خندهام گرفت. خانمها خواستند که زیارت عاشورا هم بخوانیم که من هم با همکاری بقیه خواندم. ساعت حدود 11:00 صبح بود که در بین راه راننده ایستاد و مردم برای ما غذای نذری آوردند برنج و خورشت عراقی. خلاصه به فجر رسیدیم. من چون کمردرد داشتم نمی توانستم مثل خیلیها از کمپرسی بپرم پایین، بنابراین راننده نردبانی آورد تا پیاده شویم. آنجا یک سواری گرفتیم. تا نجف جایمان کمی تنگ بود. آخه یک صندلی کم داشتیم یا در واقع ما یک نفر اضافه بودیم. کمی که راه افتادیم جایی راننده ایستاد تا ما نماز بخوانیم و ناهار نذری بخوریم.

 

مسیر ترافیک بود خلاصه حدود ساعت 7 یا 8 شب بود و هوا تاریک، که به نجف رسیدیم. همگی خسته بودیم. هم خیلی طولانی بود هم جای ما تنگ بود هم وسایلمان سنگین بود. از موکب های کنار جاده چای خوردیم و ماندیم که اول برویم حرم یا برویم خانه مردم! دو پسر آمدند و به ما گفتند بفرمایید خانه ما! ما هم گفتیم بهتر است اول برویم استراحت و حمامی بکنیم سپس به حرم برویم...

مشهدیها گفتند نه! ما می خواهیم برویم حرم، شما هر طور راحتید انجام دهید ما از شما جدا می شویم. اولش خواستیم آنها را منصرف کنیم که قبول نکردند و خداحافظی کردند رفتند. ما 3 نفر هم نهایتاً تصمیم گرفتیم اول برویم حرم امام علی (ع) تا ببینیم چه می شود. یک سواری گرفتیم تا ما را به حرم برساند راننده از ایران صحبت می کرد می گفت خیلی شهرهای ایران را دوست دارد اصفهان قم مشهد چالوس همه را دیده است. او می گفت این چند روز نجف همه اش ایرانی است. خوب است که شما آمده اید تا داعشیها بفهمند ما تعدادمان کم نیست و شیعیان زیاد هستند. بهرحال ما به حرم رسیدیم و قرار شد برویم زیارت. خیابانها شلوغ بود. مردم در پیاده رو ها جا پهن کرده بودند. عده ای هم در اطراف ورودی حرم چادر مسافرتی علم کرده بودند که خیلی جالب بود. ما به چند نفر که آنجا بودند گفتیم حواسشان به وسایل ما باشد تا ما برویم زیارت.

 

تعداد بسیار زیادی کفش و دمپایی به ارتفاع 15-20 سانت زیر پای زوار در ورودی حرم افتاده بود که معلوم نبود مال کیست. قرار گذاشتیم بعد از زیارت مجدداً همدیگر را در خروجی بیابیم و بطرف وسایل برویم. داخل حرم شلوغ بود با موبایل کمی فیلم گرفتم که یکی از خادمها به دستم زد که خاموش کن! من تلاشی بیهوده کردم تا بطرف ضریح بروم اما تنگی نفس و فشار جمعیت من را به کناره کشاند و همانجا شروع به نجوا کردم نماز خواندم و آمدم پیش سعید و هادی. رفتیم وسایل را برداشتیم تا برویم دنبال جایی برای خواب. هادی می گفت در انتهای فلان کوچه مردم می آیند و زوار را می برند خانه. همان دور و بر از یک مردی که داشت مرغ به مغازه ها توزیع می کرد و می فروخت گفتیم مبیت می خواهیم گفت بیایید خانه خودم. ولی کمی صبر کنید تا کارم تمام شود او یک سه چرخه داشت که خودشان به آن می گفتند ستوته! بهر حال تا ستوته آمد وما سوار شدیم 7، 8 نفر دیگر را هم جمع کرد و ما شدیم مترجم! مرد گفت شام می خواهید؟ من هم منتقل کردم که چند تا گفتند آره ما شام نخورده ایم. من هم دیدم ساعت 10 شب است و این بنده خدا به زحمت می افتد گفتم شام چیزی در حد تخم مرغ درست کن بچه ها می خورند. در بین را او ایستاد تا خرید کند برای شام. بالاخره به خانه اش رسیدیم که در ابتدا خودش هم گفت از حرم دور است. بهرحال ما رحل اقامت افکندیم و او هم مشغول شام شد. او گفت دو خانه دارد و این خانه برای زوار است. برای بچه ها شام آورد و موقع خواب، خانه را با آشپزخانه و یخچال و همه چیز برای ما گذاشت و رفت. اتاقهای دیگر را هم پر کرد از زائر. من رفتم حمام کردم و دوستان من هم مانند همه بچه ها گرفتند خوابیدند. صبح من به سعید گفتم می روم تا نماز را در حرم بخوانم. خیلی راه بود و با چند بار پرسیدن به حرم رسیدم. فکر کنم نیم ساعت توی راه بودم. چند نشانه بین راه گذاشتم تا هنگام برگشت گم نشوم. من از یک خیابان بزرگ بطرف حرم می رفتم از یک عابر پرسیدم اسم این خیابان چیست؟ گفت شارع الرسول. توی دلم گفتم این هم برای اینکه خیابان را گم نکنم. البته اقرار می کنم خیلی چرخیدم تا به حرم رسیدم. به هر حال نماز خواندم و گفتم زود برگردم تا بچه ها معطل من نشوند. ساعت حدود 7:00 صبح بود من همان کوچه ها را آمدم اما هنوز کمی از مسیر را نرفته بودم که کلا همه چیز برایم ناآشنا شد به هر طرف می رفتم به یک جایی ختم می شد که اصلا من از آنجا عبور نکرده بودم. می پرسیدم، به چپ می رفتم به راست می رفتم ولی نتیجه ای نداشت. به راننده ای گفتم بیا من را بچرخان توی شهر تا آن خانه را پیدا کنم گفت من اینطور نمی آیم چون نمی دانی کجا می خواهی بروی. سه ساعت بود که من بی وقفه داشتم پیاده راه می رفتم اما فقط ول می گشتم از توان افتاده بودم اگر بگویم اشک می ریختم دروغ نگفته ام. من تمام پول، موبایل و پاسپورتم همراه خودم بود و لباس و وسایلم در کوله بود. با خودم می گفتم کاشکی سعید اگر رفته است وسایلم را با خود نبرد. من شماره ای از سعید و دوستش نداشتم آنها هم می دانستند شماره ایرانی من فعال نیست. دست به دامن دعا و صلوات و استغاثه شده بودم ... بالاخره یکی از نشانه هایی که گذاشته بودم پیدا کردم. متوجه شدم که صبح تا نزدیکی این مکان آمده بودم! به هر حال وارد یک کوچه فرعی شدم با شک و تردید جلو می رفتم وارد یک کوچه دیگر شدم که صبح یک الاغ را آنجا بسته بودند. خوشبختانه الاغ هنوز در موقعیت خودش قرار داشت! یه جورهایی می خواستم از الاغ تشکر کنم. رفتم درِ همان خانه. پسرهای صاحبخانه دم در بازی می کردند خوشحال شدم. گفتم پدرتان هست گفتند آره! پدرشان که آمد گفت دوستانت رفتند و کوله ات را هم با خود بردند. من هم چاره ای نداشتم. خداحافظی کردم و برگشتم که بروم اطراف حرم.

حدود ساعت 11:00 بود من کم خوابیده بودم و گز کردن خیابانها مرا خسته کرده بود در همان شارع الرسول یک حسینیه دیدم که زوار ایرانی زیادی آنجا بودند من هم وارد شدم و رفتم در وسط آن جایی گرفتم و چفیه ام را روی  خودم گذاشتم. حسابی خسته بودم و خوابم نمی برد. هنوز ربع ساعت نگذشته بود که یکی شروع به جارو زدن کرد من هم بلند شدم رفتم گوشه ای نشستم. شخصی حدوداً سی ساله آمد کنار من نشست و شروع کرد به صحبت. می گفت مهندس شیمی است و جنوب کار می کند. در شرکت نفت. لهجه شیرین شیرازی اش هم مشخص بود. از من پرسید هدفت از زیارت اربعین چیست؟ من هم گفتم مثل بقیه می خواهم قطره ای از این دریا باشم. حدیث امام حسن عسکری (زیارت اربعین از نشانه های مومن است) را گفتم... البته من هم همین سوال را از او کردم. شرح حال خودم را هم گفتم. گفت خوب سیمکارت عراقی بگیر. که گفتم گویا سیمکارت نمی دهند می گویند ممنوع است. او گفت نه! اگر اینطور گفت نگران نباش یه کم بایست خودش می گوید بیا این سیمکارت! در همین گفتگو بودیم که بلندگوی حسینیه شروع به قرآن و اذان ظهر کرد. من هم وضو گرفتم و آنجا نماز را به جماعت خواندم در حسینیه یک بسته بزرگ خرما گذاشته بودند. من هم گرسنه بودم. چند خرما خوردم و راه افتادم به طرف حرم. بین راه درب خانه ای نذری می دادند. نان و تخم مرغ آبپز و خیار. من یکی گرفتم خوردم و رفتم یک نوشابه هم خریدم و رویش خوردم تا معده ام بیش از حد انرژی برای این ناهار کم آب، مصرف نکند. در همان نزدیکی ایرانیها در خیابان، نذری برنج و خورشت می دادند اما صفش حدود 300 متر بود و اگر در صف می ایستادم احتمالاً نیمه جان می شدم تا نوبتم می شد.

به فکر افتادم بروم از یک موبایل فروش سیمکارت بگیرم. او اول گفت ندارم. اما من بیرون نرفتم. او هم کمی که مغازه اش خلوت شد گفت بنشین. من ده دقیقه ای نشستم که گفت بیا این سیمکارت. من هم که فهمیدم قضیه از چه قرار است. وقتی مغازه اش خلوت شد سیمکارت را گذاشتم و با شارژ آن شد چهل هزار تومن. اولش چونه زدم اما او قبول نکرد و می گفت فقط دو خمینی (دو هزار تومن) برایش سود دارد. خلاصه من که خواستم بروم بیرون یکی دیگر را هم مثل من دعوت به نشستن کرد!

من تماسی با خانه گرفتم اما نگفتم که من و سعید همدیگر را گم کرده ایم. دیگر بی هدف همان دور و بر تقاطع شارع الرسول و کوچه منتهی به حرم می چرخیدم. ارتباطی با کسی نداشتم و کاملاً بلاتکلیف بودم. بیشتر ناراحت این بودم که سعید کوله پشتی من را الان دارد با خود حمل می کند و من باعث زحمت او شده ام. راننده های عراقی برای کربلا، کاظمین، مهران و ... آنجا جار می زدند تا مسافر جمع کنند. یک چادر پلیس عراق هم آنجا بود که زوار از آنها راهنمایی می خواستند. من هم بعضی وقتها آنجا ترجمه می کردم. راننده ای بود که فارسی نمی فهمید و خانوده ای ایرانی بودند که می خواستند بروند کوفه یا کربلا (اگر اشتباه نکنم) راننده می گفت بیا ببرمتان شلمچه. و مرد آن خانواده می گفت آره از شلمچه آمده ایم. خلاصه راننده ول کن این مسافرها نبود. در حالیکه آن خانواده اصلاً چیز دیگری می گفتند... من هم رفتم و هر دو تا را هالی کردم که کی چه می گوید. راننده شده بود سوژه خنده! هر 15 ثانیه می گفت شلمچه! شلمچه!

گروههای مختلفی که بصورت کاروانی بودند از اینجا به طرف کربلا راه می افتادند. 10 نفر، 20 نفر یا بیشتر در هر کاروان بود. من همانجا در فکر بودم که یکی مرا صدا زد. اول فکر کردم اشتباه است اما نه! او دوستم بود که از بوشهر آمده بود. خیلی سریع احوالپرسی کرد و رفت. گفت: گروه نمی گذارد از آنها جدا شوم. باید زودتر راه بیفتیم برویم کربلا. من هم خداحافظی کردم و او رفت.

با خودم گفتم بهتر است بروم کوفه. آنجا اعمال و زیاراتم را انجام دهم تا بببینم چه می شود. با یک ون رفتیم تا مسجد کوفه. نزدیکهای غروب بود. من در حیاط مسجد نشستم و تعدادی از اعمال را انجام دادم. اعمال زیاد بود و من حال انجام همه را نداشتم. ضمن آنکه نماز جماعت مغرب و عشا هم داشت شروع می شد. به زیارت حضرت مسلم رفتم و هانی بن عروه را هم زیارت کردم همه جا شلوغ بود. من دستم به ضریح هیچکدام نرسید قبر مختار را هم بسته بودند (نمی دانم برای چه).

 

 کنار ستونی نشستم که سه جوان 18-20 ساله آنجا بودند و آرام آرام با هم شروع کردیم به صحبت کردن. آنها بصره ای بودند و یکی از آنها در کتائب الخراسانی بوده است  گروهی که در حال حاضر با داعش مشغول جنگ است. آنها می گفتند بعضی ایرانیها با عراقیها خوب برخورد نمی کنند که من گفتم اینها اثر جنگ 8 ساله است و درست می شود. بالاخره عراقیها اینهمه مهمان نوازی می کنند و ما ایرانیها شاهدیم. در مورد هدف نهایی شیعه و مقدمه سازی برای ظهور هم زیاد حرف زدیم یا شاید بهتر است بگویم من زیاد حرف زدم و آن بیچاره ها فقط گوش می کردند. به هر حال از هم جدا شدیم و رفتیم برای نماز جماعت مغرب و عشاء.

این دومین بار بود که من در مسجد کوفه بودم نکته جالب توجه این است که مکبر با داد زدن، اعمال نماز را اعلام می کند. و در آن شلوغی صدایش بخوبی نمی آید و همه از حرکت نفر جلویی تقلید می کنند. من نمی دانم چه ایرادی دارد ما از بلندگو استفاده کنیم. سه سال قبل هم آمده بودم همینطور بود. البته شاید دلیلش این باشد که همزمان چند نماز با چند امام جماعت برپا می شود!

بعد از نماز رفتم گوشه ای از مسجد نشستم و زیارت عاشورا خواندم. سپس در گوشه ای نشستم تا استراحتکی بکنم. با یک جوان عراقی هم شروع کردم به خوش و بش. تا اینکه گفتم بروم زیارت جناب میثم تمار. گرسنه بودم. در ورودی مزار میثم یک فلافل فروشی بود که من یک فلافل خریدم با نوشابه خوردم. همینطور که داشتم فلافل می خوردم یکی داشت برای یک نفر توضیح می داد که پشت مزار میثم در خیابان، موکبهای عزاداری هستند و همه چیز را مجانی می دهند... توی دلم گفتم: کاش زودتر می گفتی!...

مزار میثم را زیارت کردم و آمدم بیرون. دم در آقای حسینی وزیر ارشاد آقای احمدی نژاد را دیدم که به من نگاهی نکرد من هم خوشحال شدم. توی دلم گفتم حوصله احوالپرسی را ندارم الان 2 ساعت وقت مرا می گیرد...!!!

رفتم به خیابان پشت مزار میثم. موکبهای زیادی آنجا بود اما من میل چندانی برای خوردن نداشتم. عابرین زیادی از آنجا عبور می کردند. یک طرف به مسجد سهله می رفت (که البته بعداً فهمیدم) و طرف دیگر به ایستگاه تاکسی و ون های نجف. آنجا چند ردیف صندلی بود من هم رفتم آنجا نشستم. احتیاج به خواب داشتم. از اذان صبح تا الان نخوابیده بودم. به هر حال کاری نمی شد کرد. زوار زیادی در رفت و آمد بودند. ترک، لر، کرد، مشهدی، اصفهانی و ... من هم ایستاده بودم و نگاه می کردم. مسئولین موکبها، زوار را به عراقیهایی که می خواستند زوار را به خانه ببرند معرفی می کردند. به ساعت خودم ساعت 11 شب بود. با خودم گفتم نمی شود امشب بیرون بمانم. هوا هم سرد است بهتر است با یکی از عراقیها بروم خانه شان تا ببینیم فردا چه می شود. به فکر سعید هم بودم. می گفتم این بنده خدا بار مرا به دوش می کشد...

کنار یکی از موکبها عده ای ایرانی ایستاده بودند و داشتند با دو عراقی برای رفتن به خانه صحبت می کردند. به نظر می آمد چندین گروه مختلف هستند که با هم به خانه ی عراقی می خواهند بوند. چند پیرمرد و پیرزن، چند زن و شوهر و 7- 8 تا جوان بیست و چند ساله. من هم گفتم کسی چه می داند من با کدام گروه هستم با آنها قاطی می شود با هم می رویم خانه عراقیها تا فردا. راه افتادیم تا برویم محل ایستگاه ماشین تا سوار شویم. پیرمردی و زنش در این جمعیت بود که چند ساک سنگین همراهش بود. من که به لطف جدا افتادن از دوستان، دستم خالی بود به پیرمرد گفتم یکی از ساکهایش را به من بدهد. ساک پیرمرد سنگین بود به او گفتم: حاجی چطور می خواهی با این ساک پیاده تا کربلا بروی؟ گفت: ولا اشتباه کردم حالا نمی دانم چکار کنم...

سر ایستگاه ون آمد و یگروه که متاهلها و بزرگان بودند سوار شدند و قرار شد ما سری بعد برویم. تا ون برگردد من و بچه های باقیمانده شروع کردیم به حرف زدن. از بدشانسی متوجه شدم اینهمه آدم همه مال یک کاروان هستند که با هم آمده اند و خلاصه اینکه فقط من غریبه بودم که به گروهشان اضافه شده بودم. البته فوری با من رفیق شدند و گفتند تو عربی بلدی بیا با ما باش! اینطوری برای ما هم بهتر است. خلاصه بد نشد. ون کمی دیر آمد اما بالاخره رفتیم و ما را بردند خانه ی آقایی به نام اسامه. اسامه راننده کمپرسی بود و در صحن حضرت زهرا، در نجف کار می کرد. اسامه می گفت لهجه عربی خوبی داری اهوازی هستی گفتم تقریباً! او و همسایه هایش خانه ها را در اختیار زوار گذاشته بودند و گروه اول این کاروان که من با آنها همراه شده بودم در خانه همسایه اسامه بودند. مسئول کاروان هم که انسان 50-55 ساله ای بود در خانه همسایه بود و آمد به ما سر زد. بچه های گروه ما نوبتی رفتند دوش گرفتند. اسامه گفت اگر همه هستند تا شام بیاوریم. ما هم گفتیم بیارید! شام برنج آوردند. که در دو سینی بزرگ ریخته بودند و روی آن خورشت ریخته بودند. خورشت، «گوشت و حبوبات له شده» بود خیلی خوشمزه بود و من هم کمی گرسنه بودم ولی دوست داشتم بیشتر بخورم اما گفتم دیر وقت است و کمتر بخورم.

 

بعد از شام فهمیدم که ساعت موبایلم حدود ساعت 12 شب را نشان می دهد اما بچه ها گفتند ساعت هنوز 11 نشده! من تازه فهمیدم ساعت موبایل در زمان تعویض سیمکارت از تنظیم افتاده و من آن را مجدداً تنظیم نکرده ام. خوشحال شدم چون الان می شد بیشتر خوابید!! در همین اثنا دیدم پیامکی برایم آمد. نگاه کردم دیدم شماره ای عراقی است و با کمال تعجب دیدم سعید است که پیام فرستاده. نوشته بود کجایی؟ ما دم در حرم هستیم. منظورش حرم امام علی (ع) بود. اولش تعجب کردم. اما فکر دیگری نکرده و با شماره تماس گرفتم. سعید بود بعد از احوالپرسی، گفتم من کوفه ام. او هم گفت فردا می آیند کوفه. گوشی را قطع کردم. و رفتم توی فکر. سعید چطور شماره سیمکارت عراقی من را پیدا کرده؟

بچه ها از من می خواستند به اسامه و دوستش بگویم برای آنها قلیان بیاورد که من گفتم نه بابا! زشته شاید نتوانند قلیان جور کنند. در همین گفتگو بودیم که اسامه از لابلای حرف ما نارگیله (یعنی قلیان) را شنید و گفت بچه ها چه می گویند؟ من اول طفره رفتم اما بالاخره همه چی لو رفت و اسامه به پسر کوچکش پول داد تا زغال بخرد. دوستش هم در قلیان کشیدن حرفه ای بود. خلاصه چندتا از بچه های ما و میزبانان مشغول قلیان کشیدن شدند.

مادرم هم با من تماس گرفت و گفت کجایی؟ سعید پیش تو هست یا نه؟ من هم گفتم کوفه ام و او نجف است و به من زنگ زده است اما نگفتم از هم جدا شده ایم. بهرحال بچه ها هر کدام جایی در اتاق گرفتند خوابیدند. ما هم همه پریزها را برای شارژ موبایل اشغال کردیم! اسامه و یکی از همسایه هایش پیش ما خوابیدند. خانواده اسامه در خانه نبودند و همسایه ی اسامه هم می گفت که در خانه اش چند زائر زن هست و او نمی شود آنجا بخوابد.

صبح اسامه برای ما صبحانه تخم مرغ آبپز آورد راستش برای من خیلی دلچسب نبود ولی بعد پنیر مثلثی آورد که من پنیر خوردم اما سایرین بیشتر از تخم مرغ استقبال کردند. روی بسته پنیرها نوشته شده بود «مثلثات» یاد سینوس و کسینوس افتادم!

 

جمع و جور کردیم و مسئول کاروان هم آمد و گفت الان ماشین می آید و با هم می رویم مسجد کوفه تا از آنجا برویم کربلا. در کوچه با یک عراقی دیگر که همسایه اسامه بود شروع به صحبت کردیم. او هم می گفت ایران بهشت است. من شهرهای زیادی را دیده ام تهران، قم... شیرین عسل تبریز... می گفت کارش واردات مواد شوینده است. وقتی فهمید من شوشیم و عرب نیستم گفت آهان! لر هستی؟ برایم جالب بود. به او گفتم تو اولین عراقی هستی که لرها را می شناسی... حدود ساعت 9:00 صبح با آمدن ون، ما سوار شدیم و رفتیم به مسجد کوفه. من آنجا از این بچه های باحال خداحافظی کردم و آمدم در ورودی مسجد کوفه.

 

چند بار با سعید و هادی تماس گرفتم تا جایی همان نزدیکی همدیگر را ببینیم. احساس خوبی نداشتم. هوا سرد بود من گویا داشتم سرما می خوردم. گویا کمی هم تب داشتم. در یکی از موکبهای ورودی مقبره میثم (ره) که جا برای استراحت داشت نشستم در واقع پیاده رو را سایبان زده بودند و در جلویش چای و نذری به مردم می دادند. مردم زیادی آمد و رفت می کردند. من آرام آرام دراز کشیدم. آنجا پتو و تشک هم بود. اما من نمی خواستم بخوابم. البته تعدادی بودند که آمدند و خوابیدند. من حالم خوب نبود. پیشانی ام داغ بود. دوست نداشتم مریض بشوم. من در حالت سلامت هم می ترسیدم که نتوانم پیاده روی کنم. حالا داشتم مریض می شدم. با خودم داشتم فکر می کردم. کل دیروز و امروز بجز زیارت مسجد کوفه، تا الان ساعت 11-12 کلاً به بطالت گذشت. قصد داشتم زیارت کاظمین هم بروم اما گویا جور نمی شد. حدود ساعت 1:00 بود که سعید و هادی آمدند. آنها هم خسته بودند من هم کلی معذرت خواهی کردم. بیچاره سعید خسته شده بود. کوله پشتی سنگین مرا هم با خود حمل کرده بود. سعید گفت شماره سیمکارت عراقی ات را از خانه تان گرفتم. او گفت فکر کردم تو به خانه زنگ می زنی و من می توانم شماره ات را بگیرم... هادی گفت ما دیشب پیش 10-12 نفر بودیم که از درود لرستان آمده اند. آدمهای خوبی هستند یکی دو تاشون بالای 50 سال دارند و بقیه هم جوانترند. چادر دارند و ما دیشب در چادرشان خوابیدیم. گفتم الان کجا هستند؟ گفت قراره برویم پیششان کنار مسجد سهله. بعد از آنجا با هم حرکت می کنیم بطرف کربلا. من هم گفتم باشه و توی ذهنم می گفتم اگر رسیدیم کربلا از آنجا می روم کاظمین. به هرحال راه افتادیم من کمی حالم خوب نبود. کوله پشتی هم سنگین بود. از مسجد کوفه به طرف مسجد سهله یک خیابان مستقیم بود که من تازه آن را یاد گرفتم. نمی دانستم اینقدر آدرسش سرراست است والا دیشب می رفتم آنجا هم زیارت می کردم. هنوز چند قدمی در آن خیابان نرفته بودیم که دیدیم مردم به آرامی حرکت می کنند و ازدحام زیادی به وجود آمده است. جلوتر که رفتیم دیدیم عراقیها بچه های کوچکشان را روی کارتون و مقوا دراز کرده اند و مردم از روی آنها یا از کنار آنها می گذرند اولش نفهمیدم چه خبر است. بعد یک کاغذ دیدم که دست یک نفر بود و به فارسی روی آن نوشته بود «بچه های ما فدای حسین» فهمیدم اینها می خواهند زوار با عبور خود سبب سلامتی و عافیت آنها شده و غبار خود را بر آنها بریزند... چند ایرانی با دیدن این وضعیت منقلب شده بودند و گوشه ای کنار خیابان گریه می کردند....

از کنار مسجد سهله گذشتیم من خیلی دوست داشتم بروم آنجا زیارت کنم، یا نمازی بخوانم اما سعید و هادی گفتند بقیه (یعنی دوستان جدیدشان) منتظر ما هستند. من هم چاره ای نداشتم. رفتیم تا سه راهی پشت مسجد سهله که 500 متر دور تر بود. آنجا یکی از دوستان جدید را دید او به ما گفت دو نفر از ما به دنبال شما آمده اند. شما همینجا پیش ما بمانید تا آنها بیایند سپس حرکت می کنیم. ما بیش از یک ساعت آنجا بودیم و خورشید داشت غروب می کرد. خیلی وقتمان تلف شد. کلا در اینجور سفرها هرچه نفرات کمتر باشد هماهنگیها بهتر بوده و زمان هدر نمی رود. خلاصه در آن مدت که آنجا بودیم صحنه های جالبی می دیدیم. یکی فرش پهن کرده بود مردم را ماساژ می داد من هم رفتم و از ماساژور برقی آنها بهره بردم! آنجا دو نفر یک سینی دارو، شربت و قرصهای مختلف پهن کرده بودند و قرصها را دانه دانه بریده بودند و به مردم می دادند. یکی از آنها ایرانی بود من یک قاشق شربت برای تب خوردم. ایرانیه می گفت ما این قرصها را آورده ایم تا به مردم بدهیم ایرانیها می گویند همه شیشه شربت را به ما بده چون خارجیه! توی ایران این شربت یا قرص را نداریم! من هم گفتم خوب بنده خداها می خوان جنس با کیفیت داشته باشند...

آنجا پسری بود که متن زیارت اربعین را که به شکل کارت بود پخش می کرد. عکس یک شهید عراقی (در جنگ با داعش) روی آن بود... پیرمردی سینی خرما کنار جاده گذاشته بود و به ما می گفت بفرمایید امشب خانه ما. که من گفتم نه ما می خواهیم برویم کربلا...

 

به هادی و سعید گفتم احتمالاً تا دوستان ما جمع شوند دیگر هوا تاریک شده و نمی شود راه افتاد. بهتر است امشب در کوفه بمانیم تا صبح فردا. بالاخره همه جمع شدند و نهایتاً گفتند برویم مسجد کوفه زیارت کنیم. امشب اینجا می مانیم سپس فردا می رویم کربلا.

با یک ستوته (سه چرخه) برگشتیم و در نزدیکیهای مسجد کوفه در همان خیابان، یکی ما را دعوت کرد خانه بنده خدا می گفت همه چی موجود! شام، حمام، ماشین لباسشویی... ما هم رفتیم نشستیم و کمی خستگی در کردیم. چند تا از بچه ها رفتند مسجد کوفه من هم چون مسجد سهله نرفته بودم رفتم آنجا. وسط دو نماز مغرب و عشاء به مسجد رسیدم. نماز خواندم و زیارت عاشورا و چند رکعت نماز.

 

وقتی برگشتم بچه ها تعدادی آمده بودند و تعدادی هم هنوز بیرون بودند. صاحبخانه شام برای ما ساندویچ با نان عراقی (نان لوزی شکل) و سبزی آورد. خسته بودیم. هر کس جایی گرفت و خوابید. شب اندک بارانی آمد و رعد و برق و باد شدید بود. با خودم می گفتم فردا چطور تا کربلا برویم؟!... چند تا قرص توی ساک داشتم برای اینکه مریض نشوم دو سه نوع قرص خوردم.

اذان صبح بیدار شدیم و نماز خواندیم. وسایلمان را جمع و جور کردیم و از خانه زدیم بیرون. صاحبخانه خواب بود و نمی شد رفت و او را بیدار کرد بنابراین بدون خداحافظی رفتیم. امیدوارم از این کار ما ناراحت نشده باشد. درب خانه مرد به خیابان اصلی بین مسجد سهله و مسجد کوفه باز می شد. مردم زیادی در حرکت بودند. ما به خیل آنها پیوستیم. قرار بود یک ماشین بگیریم و مسافتی را با ماشین برویم سپس نزدیکیهای کربلا، پیاده برویم. جمعیت زیاد بود. از چند روز پیش که ما اینجا بودیم این شایعه پیچیده بود که حدود 20 کیلومتر مانده به کربلا دیگر ماشینها نمی توانند حرکت کنند بنابراین مردم را پیاده می کنند تا مردم پیاده بروند. ما هم گفتیم تا همانجا با ماشین می رویم بعدش هم پیاده. یک ون داشت داد می زد کربلا. ما هم با او به توافق رسیدیم نفری 30 هزار تومان ما را تا کربلا ببرد. هوا داشت روشن می شد. آسمان نیمه ابری بود و باران دیشب طراوت خاصی به صبح بخشیده بود. خلاصه جون می داد برای پیاده روی. ما 12 نفر بودیم و یک عراقی هم با ما سوار شد تا ظرفیت تکمیل بشود. در بین راه مردم زیادی را می دیدیم که پیاده داشتند می رفتند. من که بار اولم بود خیلی اشتیاق داشتم خودم را قاطی جمعیت کنم. جده از باران دیشب خیس بود و موکبها کنار جاده دعوت می کردند. یکی دو نفر از ما که طاقت نیاورده بودند می گفتند خوش بحالشان! کاش ما هم با آنها همراه شویم. خلاصه هم دوست داشتیم با آنها باشیم هم شاید دلمان برای پولی که داده بودیم می سوخت. در مسیر نجف به کربلا تیرهای روشنایی یا به قول عراقیهای عمودها را شماره گذاری کرده اند و از نجف تا کربلا حدود 1300 و خورده ای تیر یا عمود می شد ما حدود عمود 620 بودیم که ماشین داخل ترافیک افتاد. راننده می گفت به ایست بازرسی نزدیک می شویم علت ترافیک این است. ما هم حوصله امان سر رفته بود. ماشین حرکت نمی کرد و مردم هم پیاده از کنار ما رد می شدند. مملو از انرژی بودیم و این شرایط ما را ارضا نمی کرد. بعضی بچه ها می گفتند بابا پیاده بشیم فایده نداره ترافیک از اینجا تا کربلا همینجوریه! به هر حال بی خیال بقیه پول شدیم و با راننده تسویه کردیم و پیاده شدیم. اون عراقیه هم که با ما بود کمی عقبتر پیاده شد و باعث شد ما هم شجاعت به خرج بدهیم و پیاده شویم.

هوا خنک بود و ما شروع به پیاده روی کردیم. قرار بود ما 12 نفر در عمود 800 همدیگر را ببینیم. نمی شد از میان جمعیت با سرعت عبور کرد چون خیلی کنار هم و مزدحم حرکت می کردند. بعضی از عراقیها کنار جاده بساط کرده بودند و میوه، آب معدنی و مواد دیگر می فروختند اول فکر کردم اینها همه مجانی است! البته موکبها هم که خدمات مجانی می دادند. هنوز چند صد متر راه نیفتاده بودیم که از هم گم شدیم البته این اتفاق عادی بود چون معمولاً سرعتِ حرکتها با هم متفاوت است. ما صبحانه نخورده بودیم بنابراین من یک ماست کوچک و آب معدنی متوسط خریدم. از موکبها هم چای و ... گرفتم. کوله پشتی مرا اذیت می کرد. چون به کمرم می چسبید و کمرم عرق می کرد. من هم بطری آب معدنی را بین کمرم کوله پشتی حائل کردم تا هوا از بین آنها عبور کند. روش خوبی بود چون کمتر عرق می کردم.

مردم در دو مسیر اصلی، به طرف کربلا می روند یکی از مسیرها به موازات موکبها است و دیگری حدود 20 متر آنطرفتر و به موازات جاده ماشین رو. عمودهای شماره دار، کنار این مسیر دومی هستند. بعد از عبور از ایست بازرسی، با تعجب دیدم که جاده خلوت است و آنطور که شایعه کرده بودند نبود. عده ای هم که از پیاده روی خسته شده بودند کنار جاده می ایستادند تا ادامه مسیر را با ماشین بروند. من از مسیر موازی موکبها حرکت می کردم. البته نه به خاطر تغذیه، بلکه بخاطر اینکه متوجه شماره عمودها و دوری یا نزدیکی مسیر نشوم. به هرحال در بین جمعیت می رفتم و هر از گاهی با خود تنها می شدم. می پرسیدم این همه انسان که الان در اطراف من گام بر میدارند به دنبال چه آمده اند؟ چه آنها را به این مسیر آورده است؟ می دانستم خودم وضع خرابی دارم ولی خوش بحال این همه زائر حسینی. مردان و زنان، پیران و بچگان...

 

به عمود 800 که رسیدم بچه ها تعدادی آنجا بودند. از من پرسیدند پیاده آمدی یا با ماشین؟ گفتم نه! همه اش پیاده آمدم. آخر این پیاده روی و رمق پیاده روی خودش یک رکورد است و هر کس موفق شود می تواند بگوید آقا ما که تونستیم! به هر حال مجدداً راه افتادیم و مقصد بعدی ما شد عمود شماره 1000. چیز جالبی که وجود داشت این بود که مردم برای اینکه همدیگر را پیدا کنند سرِ شماره های روُند قرار می گذاشتند و مشکلی که پیش می آمد این بود که کنار این عمودهای روند مثل 600، 700، 750 و ... ازدحام زیاد می شد و نمی شد همگروههای خود را به آسانی پیدا کرد.

موقع اذان ظهر شد و در کنار جاده جاهایی برای اقامه نماز برپا شد من هم در یکی از آنها نماز به جماعت و البته شکسته خواندم. و به حرکت ادامه دادم. عراقیها با نخود خورشی درست می کنند که با برنج می دهند من در این چند روز چند بار این غذا را خوردم و حالا که موقع ناهار بود اصلاً خوشم نمی آمد دوباره بخورم. یک جایی در بین راه چیزی مثل خورش بادمجان و برنج می دادند من هم رفتم جلو و گرفتم به عراقیه گفتم گوشت هم بذار! اما او دیگ را نشان داد و گفت گوشت تمام شد. غذا را خوردم و به حرکت ادامه دادم.

 

چون گرمم می شد کابشن را از تن درآورده و روی کوله می گذاشتم تا خودم خنک شوم. در جایی هم ایستادم و رفتم روی فرشی که آنجا بود دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم فکر کنم چند دقیقه ای هم خوابیدم. در طول مسیر چند هلی کوپتر هم از بالای سر ما عبور کردند. ساعت 2:30 به ایست بازرسی ورودی استان کربلا رسیدیم. خیلی از زوار ابراز احساسات می کردند و با لبیک و صلوات ورود خود را به استان کربلا اعلام می کردند.

 

ما از عمود 1000 هم گذشتیم و با تماسی که با دوستان داشتیم قرار شد برویم تا عمود 1300. من، هادی و یکی از بچه های گروه بنام فرشاد با هم افتادیم. و بقیه گروه با هم بودند. هر وقت می خواستیم چیزی بخوریم هادی می گفت برویم خط تغذیه! منظورش همان مسیری بود که موکبها قرار داشتند. 4:45 دقیقه دیگر خورشید غروب کرد و ما آرام آرام به نماز مغرب نزدیک می شدیم. جمعیت کماکان زیاد بود و بعضی ها هم سر مسیر ماشینها ایستاده بودند تا با ماشینها بروند کربلا. ما هم جایی ایستادیم و نماز مغرب و عشاء را به جماعت خواندیم. من از صبح یکی دو تا چای بیشتر نخوردم چون از چای عراقی خوشم نمی آمد. حتی یکجایی در مسیر که داد می زدند چای ایرانی! من رفتم و یک چای خوردم. هادی و فرزاد گفتند برویم چای بخوریم. من گفتم نه من چای عراقی نمی خورم. فرشاد گفت من چای کیسه ای دارم آب جوش می گیریم و چای ایرانی می خوریم. پیشنهاد خوبی بود. کنار جاده، جایی که صندلی بود نشستیم و خوردیم. دست فرشاد درد نکند چاییش به موقع بود! برای اینکه زودتر به شهر برسیم قرار شد بقیه مسیر را با ماشین برویم. رفتیم کنار جاده ماشینها. خیلی دست بلند می کردیم اما همه پر بود و کسی نمی ایستاد ما حدود عمود 1100 بودیم که یک کمپرسی ایستاد تا چند نفر را پیاده کند. ما هم از فرصت استفاده کردیم از نربانش بالا کشیدیم. جک کمپرسی مملو از زوار بود. بر عکس تمام شایعات این چند روزه، مسیر ترافیک چندانی نداشت و فقط ترافیک آدمها بود. واقعاً در این شلوغی فقط لطف خدا بود که اتفاقی نمی افتاد. یک نوحه ای هم در این کمپرسی خواندم. با بچه های گروه تماس گرفتیم و گفتیم ما رفتیم داخل شهر و دیگر عمود 1300 نایستادیم. آنها هم آدرس


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرسفرنامه زیارت اربعین 1393
هنرمندعلی محمد معین
ارسال شده در1394/10/12
تگ ها #پیاده_روی_اربعین #طریق_الحسین #مبلغ_اربعین_شویم

نظرات