سفرنامه اربعین 94
1394/10/12
بسم الله الرحمن الرحیم
سفرنامه اربعین 94
امسال تصمیم گرفته بودم زودتر از سال قبل بروم دنبال ویزای عراق. سال قبل اول صفر رفتم که دچار صف شلوغی شدم. بنابراین امسال اوایل محرم رفتم میدان ولی عصر و گذرنامه را برای صدور ویزا به شرکت طلوع تحویل دادم. خیلی شلوغ نبود. آنها پول و گذرنامه را گرفتند و یک رسید دادند و گفتند هشت روز دیگر بیا. به هر حال سر موعد برای گرفتن ویزا رفتم. که این دفعه با کمال تعجب دیدم خیلی شلوغ شده است. گفتم آقا من ویزای انفرادی دارم و گروهی نمی خواهم! یکی گفت آقا تا ده دقیقه پیش اینجا خبری نبود و همه منتظر ویزای گروهی بودند ولی فقط ویزاهای انفرادی را می دادند اما حالا یک کیسه پر از ویزای گروهی آورده اند و دارند به نوبت ویزاها را می دهند! گروهی و انفرادی یک صف دارند. بنابراین شما هم باید بایستی تا نوبتت برسد و ویزایت را بگیری. با بی میلی توی صف ایستادم. نفر پشتی من خوزستانی بود. گفتم شما چرا از اهواز ویزا نگرفتی؟ گفت آلان آنجا انفرادی نمی دهند. من هم آمدم تهران بگیرم. برای کار به عراق تردد می کنم. بهر حال حدود سه ربع ساعت طول کشید تا ویزا را گرفتم.
اربعین که نزدیک می شود دلها هم ملتهب می شود. عده ای تازه دست بکار می شوند. گذرنامه، ویزا، تشکیل گروه، پیدا کردن کاروان و ... من هم دوست داشتم با یک نفر همراه باشم. گرچه که تنهایی را راحت تر می دانم. اما شاید بخاطر دل خانواده دو نفری بهتر باشد. چون در سفر دو نفر می توانند به هم کمک کنند و ...
با چند نفر صحبت کردم اما تا آخرین لحظات کسی یار ما نشد. چهارشنبه چهارم آذر قرار شد بروم ترمینال جنوب و از آنجا به خوزستان (خانه پدری) بروم. راستش سال قبل نتوانسته بودم از ترمینال جنوب به خوزستان بروم حالا هم فکر می کردم که نروم بهتر است. مردد بودم. بچه های مسجد محل هم یک گروه ده نفره بودند که قرار بود با دو ماشین شخصی به مهران بروند اما من می خواستم از مرز چذابه بروم. با آنها هم صحبت کردم و گفتم اگر می خواهید من هم می توانم با ماشین خودم بیایم و چند تا از شما با من تا مرز بیایند. اما ترجیحاً از چذابه برویم. در نهایت با آنها به توافق نرسیدیم و حوالی ساعت 9 شب آنها راهی شدند. توی فکر بودم که بروم ترمینال جنوب یا نه!
حدود ساعت 10:30 شب بود. با تبلت داشتم برای خرید بلیط اتوبوس توی سایتها می گشتم. خرید بلیط قطار که اصلاً از چند روز قبل صفر شده بود. برای خوزستان چند شرکت بلیط داشتند که برای پنجشنبه عصر بود و من خیلی مشتاق نبودم. به سرم زد برای خرم آباد هم جستجو کنم چون خرم آباد در مسیر خوزستان بود و می شد به راحتی از آنجا به اندیمشک رفت. با کمال تعجب در یک سایت برای ساعت 00:30 همین امشب از ترمینال بیهقی (آرژانتین) بلیط داشت. من فوری تلفن را برداشتم و پرس و جو کردم. گفت برای 12 شب داریم ولی اینترنتی نیست و باید حضوری بیایید. من هم که قبلاً وسایل را جمع کرده بودم در کمتر از 10 دقیقه آماده رفتن شدم. خیابانها ترافیک نبود و 11:00 من بلیط خرم آباد را گرفتم. صندلی آخر بودم. خیلی احساس آرامش می کردم چون اولاً ترمینال جنوب نرفتم. ثانیاً آخر شب بود و توی اتوبوس می خوابیدم و ثالثاً اینکه پنجشنبه خوزستان بودم.
اتوبوس به موقع حرکت کرد که البته این خاصیت ترمینال بیهقی است. تغذیه هم دادند. البته با کمال تعجب من نخوردم چون آخر شب بود و میل نداشتم. ساعت 6:30 ما خرم آباد بودیم. هوا سرد بود. نماز صبح را در ترمینال خواندم و با یک تاکسی به ترمینال اندیمشک رفتم. آنجا هم سواری بود و هم مینی بوس. سواری می گفت نفری بیست هزار تومن کرایه اش است. اما من به داخل ترمینال رفتم تا با مینی بوس بروم بلیطش هفت هزار تومن بود و البته باید منتظر تکمیل مسافرها می شدیم. هوا سرد بود و همه دور بخاری وسط دفتر ترمینال جمع شده بودند. بعد از ده دقیقه همه چیز آمادة سوار شدن و حرکت بود. ساعت 7:30 ما راه افتادیم. مینی بوس از همان بنزهای قدیمی بود. از آخرین باری که از این خط به طرف اندیمشک سوار شدم حدود 35 سال می گذشت و ما آن موقع در یکی از روستاهای خرم آباد جنگزده بودیم و قرار بود به همراه خانواده به دزفول برویم.
به هرحال در مسیر خرم آباد به اندیمشک من خواب بودم چون بر خلاف احساس راحتی دیشب، نتوانسته بودم در اتوبوس راحت بخوابم دلیلش هم این بود که صندلی VIP بود و برای آدم 120 کیلویی با قد 2 متر مناسب بود نه من! ساعت حدود 9:30 در اندیمشک پیاده شدم و یک راست به خانه عمه ام رفتم. آنجا صبحانه خوردم و سپس به طرف شوش به راه افتادم. حال و هوای مسیر و شهرهای خوزستان اربعینی شده بود. در اندیمشک چند موکب برای پذیرایی از زوار مستقر کرده بودند. حدود ساعت 11:30 به خانه مان در شوش رسیدم. حالا طبق برنامه باید جمعه صبح (فردا) به طرف مرز بروم. مصطفی برادرم می گفت شوش یک موکب بزرگ در چذابه برای پذیرایی از زوار دائر کرده است. بعضی مردم داوطلبانه آنجا می روند و کمک می کنند. من هم گفتم خوب است ما هم برویم کمک کنیم. من کماکان تنها بودم و همسفری نداشتم البته فکر می کردم تنهایی بهتر است...
شب در خانه نشسته بودیم و صحبت می کردیم. یاسر برادرم می گفت من هم می خواهم بیایم اما ویزا ندارم. فقط گذرنامه دارم. من هم گفتم خود دانی! اگر می آیی برو و کارهایت را انجام بده و آماده شو تا فردا بعد از ناهار برویم. او هم گفت تا ببینم....
فردا بعد از ناهار یاسر هم آماده شد تا با من بیاید. مادرم گفت یکی از فامیل پولی آورده تا به پسرش بنام حسن در مرز بدهید چون پسرش می خواهد به عراق برود و الان در موکب شوش در چذابه است. مصطفی برادر دیگرم گفت من و دوستانم می خواهیم برویم و مرز چذابه را ببینیم. شما هم بیایید ما شما را می رسانیم آنجا. من هم خوشحال شدم. کرایه ای هم نمی دادیم. ساعت 2 به طرف چذابه راه افتادیم. ما دو ماشین بودیم یک 206 و یک پراید.
چذابه از مسیر شوش یک جاده دارد که خیلی هم جادة خوبی نیست اما نزدیکتر از جاده اهواز به چذابه است. هوا سرد بود و نزدیکهای غروب بود که ما به بستان رسیدیم. ترافیک سنگینی در ورودی بستان بود. دلیلش هم ما زوار اربعین بودیم. پارکینگ بزرگی برای پارک ماشینهای مردم آنجا درست کرده بودند.
در واقع جادة چذابه یک سه راهی داشت که بطرف بستان می رفت و بعد از سه راهی دیگر ترافیک چندان شدید نبود. ما در قسمتی از مسیر پیاده شدیم و گفتیم مابقی راه تا اتوبوسهای مرز چذابه را پیاده می رویم. زوار برای رسیده به مرز، بعد از بستان می بایست ماشین خود را پارک کرده و با اتوبوسهای شرکت واحد تهران و اهواز به مرز می رفتند.
با من و یاسر و آرش که او هم راهی زیارت بود با هم همراه شدیم. آرش نه ویزا داشت و نه گذرنامه. اتوبوس ما را در جایی پیاده کرد که ابتدای موکبها بود. اولین موکب هم مال شوش بود. موکبهای شهرهای دیگر هم در کنار جاده بود. نهادهای مختلف، دانشگاهها و ... هم موکب داشتند. حدود بیست دقیقه پیاده روی از این موکبها تا پاسگاه کنترل مرزی بود. در چند جا به زور کفش ما را واکس می زدند و البته از زیر قرآن عبور می دادند.
وقتی ما به مرز رسیدیم بلندگویی داشت از مردم خواهش می کرد که اگر ویزا ندارند از نزدیک شدن به گیت خودداری کنند. جمع زیادی آنجا بود. هر کس چیزی می گفت. در هر ورودی چند نظامی ایستاده بودند و گذرنامه ها را کنترل می کردند. حسن را پیدا کردیم. او می گفت دیشب در موکب شوش خوابیده است. و تا الان نتوانسته از گیت عبور کند. می گفت هیچی ندارد نه ویزا و نه گذرنامه. خلاصه این عبور از مرز هم یک رکورد شده بود. هر کس تلاش می کرد این رکورد را بشکند.
به یاسر گفتم بیا با یکی از آنها صحبت کن اگر گذاشت ما برویم. آرش و حسن هم تلاش می کردند. اما فایده ای نداشت. چند بار خود را قاطی کاروانها کردند اما دم گیت گیر می افتادند. مصطفی و دوستانش حالا به ما ملحق شده بودند. هر کس یک چیزی می گفت...
-
بابا فلانی و فلانی دیشب براحتی و بدون هیچی رفتند! نه ویزا! نه ...
-
کاری نداره من اگر می خواستم همین الان می رفتم...
-
آقا طلب کنه میری! ناراحت نباش!...
موقع نماز شده بود و من به مسجدی که در آنجا بود رفتم و نماز خواندم. حالا ساعت حدود 7 شب بود و من منتظر بودم تا یاسر و دیگران بتوانند از گیت عبور کنند و من هم به آنها ملحق شوم.
از بیکاری با دوستان چند عکس یادگاری گرفتیم. و دوستان به موکب شوش برگشتند تا از آنجا به خانه بروند. ما هم گفتیم فعلاً بهتر است به موکب برویم و یکساعت دیگر بیاییم. به موکب که برگشتیم. مصطفی و دوستانش داشتند می رفتند. ما مجدداً خداحافظی کردیم.
یکی از مسئولین موکب برای ما از یک موکب دیگر شام آورد و نان داغ هم که در موکب پخت می شد به ما داد. خیلی خوشمزه بود. در این گفتگو بودیم که یکی از بچه های موکب آمد و گفت: کجایید که ملت رفتند! بیایید بروید احتمالاً شما هم می توانید بروید....
ما مجدداً برگشتیم. یک گروه هندی هم که حدود 50، 60 نفر بودند آمدند و رفتند. بالاخره در این گیر و دار یاسر هم توانست با حسن عبور کند و من هم که مشکلی نداشتم عبور کردم. داخل سالن مهر خروج می زدند که من هم زدم. و در مرحله کنترل من مشکلی نداشتم و به طرف پاسگاه عراقی راه افتادم. اما یاسر چند بار تلاش کرد تا بالاخره آمد و به اتفاق به طرف عراق رفتیم. آنجا هم موکب بود و ساعت حدود 09:30 شب بود. من با چند نفر از دوستان و خانواده تلفنی تماس گرفتم. یاسر هم گویا با آرش و حسن خداحافظی کرد.
در قسمت عراقیها کسی نبود که برای من مهر ورود بزند!! به هرحال خارج شدیم و می خواستیم که به نجف برویم. بعضی مینی بوسها؛ ون ها و سواری ها در حال تکمیل مسافر بودند. چند دقیقه دور زدیم تا قیمت بگیریم و در نهایت یکی داد می زد کاظمین! کاظمین! به یاسر گفتم بیا برویم کاظمین بعد برمی گردیم نجف. از ون که بالا رفتیم یک اهوازی با ما بود که گفت من این دفعه اول می خواهم کاظمین بروم و سپس به نجف می روم چون پارسال از مرز به نجف رفتم و دیگر نتوانستم به کاظمین بروم. من هم حرف او را تایید کردم. راننده ها دو نفر بودند. ما مسافرها اگر اشتباه نکنم حدوداً ده نفر بودیم. یک خوزستانی که جلو نشسته بود یک اهوازی و من و یاسر در ردیف اول بودیم و یک خانواده اصفهانی همراه ما بودند که در دیگر ردیفها نشسته بودند. ون به را افتاد. در نزدیک العماره در یک موکب ایستاد و خودشان که شام نخورده بودند شام خوردند. ما هم چای خوردیم. و البته برای من و یاسر هم شام آورد و ما کمی خوردیم شام تلیت بود! و البته خوشمزه بود!
چای عراقی برای ما ایرانیها خوش طعم نیست. و ما با بی میلی خوردیم. راننده با خنده می گفت چای عراقی خیلی خوب است و من گفتم نه چای فقط ایرانی! او هم اگر اشتباه نکنم یک ضرب المثل عربی گفت که عروس را مادرش تعریف می کند. یعنی من چای کشور خودم را تعریف می کنم.
به هر حال به طرف بغداد و کاظمین به راه افتادیم. من تا آنجا بیدار نشدم. قبل از اذان صبح ما در کاظمین بودیم. آن خوزستانی که جلو نشسته بود نرسیده به کاظمین پیاده شد و راننده گفت می خواهد به سامرا برود و شما را جلوتر می بریم. آن خوزستانی رفت و من اصلاً فکر نمی کردم بخواهم به سامرا بروم شاید می ترسیدم که ناامن باشد اما دوست داشتم بروم! وقتی پیاده شدیم آن خانواده اصفهانی بین خودشان بحث می کردند که آیا به سامرا بروند یانه! راننده می گفت اگر می خواهید بروید کاظمین زیارت کنید بعد خودم شما را به سامرا می برم اما در نهایت آنها راضی شدند فعلاً به زیارت کاظمین بروند تا بعد...
ما به حرم که رسیدیم از چند ایست بازرسی گذشتیم. کوله هایمان را به یک دیوار آویزان کردیم و به داخل حرم رفتیم. وضو گرفتیم و آمدیم نشستیم که اذان صبح گفته شد. نماز صبح خواندیم و زیارت بجا آوردیم. خیلی با صفا بود. به قول معروف دست به ضریح هم زدیم. در صحن کاظمین یکی از همکاران را هم دیدم و احوالپرسی کردیم. از حرم خارج شدیم و گشتی در اطراف حرم زدیم. هوا روشن شده بود و ما از یک مغزه آش نذری گرفتیم و خوردیم. یاسر از یک مغازه کاپشنی خرید. در یک خیابان ماشینها برای سامرا و کربلا و نجف مسافر جمع می کردند. من دودل بودم می خواستم به سامرا هم بروم یاسر حرفی نداشت. بالاخره تصمیم گرفتیم به سامرا برویم. برخی ماشینها از کاظمین به سید محمد (عموی امام زمان) در شهر بَلَد و از آنجا به سامرا می رفتند و سپس به نجف. به نظر اینطوری خوب بود چون شما نیازی به پیدا کردن ماشین در مسیر بعدی نداشتی. ما با یک مینی بوس که این مسیر را طی می کرد سوار شدیم. کرایه برای هر نفر هشتاد هزار تومن بود. البته اکثر مینی بوسها این مسیر را نود هزار تومن می رفتند. از بغداد به راه افتادیم. هر چه بیشتر در جاده سامرا می رفتیم تعداد ایستهای بازرسی و نیروهای نظامی بیشتر می شد. در مسیر کوله پشتی یک مسافر که روی باربند مینی بوس بود روی جاده افتاد و ماشین پشتی هم آن را زیر کرد و با خود کشید. و راننده ما هم با سروصدای مسافرین ترمز کرد و پیاده شد و کوله را آورد. کوله پاره شده بود. صاحبش می گفت موبایلم و شلوارم هم آسیب دیده است.... بهر حال کوله را گرفت و ما به راه ادامه دادیم...
همه چیز امن بود. ما به شهر بلد رسیدیم. تاکستانهای بزرگ در اطراف جاده مشخصة این منطقه است. بسیار سرسبز و زیباست. بازاری هم در کنار مرقد سید محمد (ع) دائر است. آن شخص که کوله اش پاره شده بود قبل از رسیدن به مرقد در مینی بوس برای اطلاع ما، در مورد این شخصیت از روی کتاب مطالبی بیان کرد. بعداً فهمیدم این مرد و پسرش با هم به زیارت آمده اند. او در کنار صندلی من و یاسر بود و پسرش در صندلی جلویی او.
ما زیارت کردیم و چرخی در حیاط زیبای این حرم زدیم. بازار اینجا مملو از مویز و انجیر بود. گردو و شیرینی های عراقی هم می فروختند. من کمی حلوای «دهینه» که یک شیرینی عراقی است خریدم و با یاسر کمی خوردیم و یاسر آن را در کیف گذاشت. به یاسر گفتم این حلوا خیلی مقوی است. هم چرب است و هم شیرین!
سر موعدی که قرار گذاشته بودیم دوباره کنار مینی بوس جمع شدیم. تا همه بیایند من و یاسر با راننده کمی خوش و بش کردیم. او می گفت اهل شهرک صدر بغداد است. من هم به شوخی گفتم همشهری «حاتم العراقی» هستی (خواننده عراقی) ... او هم گفت او وضعش خوب است و در همه کشورها خانه دارد....
از سید محمد بطرف سامرا به را افتادیم. باز هم آن مرد از روی کتابش برایمان در مورد قبور سامرا، مادر و عمه امام زمان صحبت کرد. حدود ساعت 01:00 بعد از ظهر بود که وارد شهر شدیم منارة سامرا هم پیدا بود. همان منارة مارپیچ که گویا ماذنه بوده است. ما به طرف ترمینال نزدیک حرم رفتیم. ماشینهای مختلفی که همه ایرانیها را آورده بودند آنجا بودند. همچنان هم به تعدادشان اضافه می شد. اولش فکر می کردم ما با آمدن به زیارت سامرا برای خودمان یک رکورد زده ایم اما با دیدن آن همه جمعیت فهمیدم ما آخری هستیم! شرایط حساس بود و بازرسی ها شدیدا انجام می شد. قرار شد دو ساعته برویم و به محل مینی بوس برگردیم.
در مسیر ورود به حرم چند بار بازرسی می شد. این مساله باعث تراکم جمعیت شده بود. مسیر هم طولانی بود. ابتدای ورود به اولین بازرسی، به یاسر گفتم قرارمان اینجا باشد. همان ابتدا من و یاسر از هم جدا افتادیم. حرکت به کندی صورت می گرفت و من نگران بودم به موقع برنگردم. وقتی بالاخره به حرم رسیدم یکساعت و نیم از وقت گذشته بود. باورکردنی نبود اما تراکم جمعیت واقعاً وقت ما را گرفته بود. در ورودی به مزار یک صف تشکیل شده بود که من پرسیدم صف چیست و گفتند صف زیارت سرداب مقدس است. صف شلوغی بود و من نتوانستم به زیارت بروم چون خیلی دیر می شد. هنوز آنجا ساخت و ساز می شود. من نماز ظهر و عصر را همانجا خواندم و مسیر را برگشتم تا به قرار برسم.
وقتی به ترمینال برگشتم نتوانستم مینی بوس را پیدا کنم. مدتی هم طول کشید تا یاسر را پیدا کردم. یک بار با یاسر هم گشتیم اما ترمینال آنقدر شلوغ بود که نمی شد مینی بوس را پیدا کرد. ساعت حدود 15:00 بود. ما نزدیک به یک ساعت ایستادیم تا بالاخره چند نفر از همسفرهایمان پیدا شدند. آنها هم دنبال مینی بوس می گشتند. جمعیت زیادی آنجا بود و همسفرهای ما هم گویا گرفتار این تراکم بودند. چند تا از همسفران رفتند و مینی بوس را پیدا کردند و من و یاسر گفتیم می مانیم تا بقیه را پیدا کنیم و به اتفاق آنها می آییم تا سوار شویم. در نهایت یک خانواده همدانی بودند که به عنوان آخرین نفرات آمدند و ما و آنها به همراه دو نفر دیگر از همسفران که محل مینی بوس را می دانستند به طرف مینی بوس رفتیم و سوار شده و به طرف بغداد و نجف راهی شدیم. در ترمینال سامرا برای کربلا و نجف هم ماشین بود و ما که خیلی معطل شدیم تا همسفرانمان جمع شوند با هم می گفتیم کاش فقط برای سامرا ماشین می گرفتیم! چون لازم نبود اینقدر معطل شویم تا همه جمع شوند...
وقتی که مجدداً به بغداد رسیدیم حوالی غروب بود. و مینی بوس مسیر را به طرف جنوب و نجف ادامه داد. یکی از مسافران می گفت کاش مینی بوس کنار یکی از موکبهای کنار جاده بایستد و نماز بخوانیم و شام بخوریم. راننده گویا مایل نبود آنجاها بایستد بنابراین مسافت زیادی رفتیم تا بالاخره یک موکب بزرگ کنار جاده پیدا شد که تعداد زیادی ماشین آنجا توقف کرده بودند. بعضی از ما می گفتیم آقا اینجا تاریک است! شلوغه! و ... که راننده گفت این آخرین موکب است و دیگه تا یکی دو ساعت کنار جاده موکب پیدا نمیشه! ما هم دیدیم نمیشه ریسک کرد بهرحال پیاده سدیم و دیدیم جمعیت زیادی آنجا هست. صف توالتها هم طبق معمول طولانی بود و من هم بی خیالش شدم. آنجا برعکس ظاهرش غذای فراوان می دادند. من هم شام خوردم. چندتا چای هم خوردم و بعد از یک ساعت دوباره سوار شدیم و به حرکت ادامه دادیم. قبل از ورود به نجف راننده کنار زد و از ما کرایه ها را طلب کرد. همه کرایه ها را دادیم و آن فرد که کوله اش پاره شده بود به راننده گفت من خسارت می خواهم. راننده با تعجب پرسید چه؟ که البته راننده هم که فهمیده بود من و یاسر کمی عربی بلدیم به ما نگاه می کرد و با آن مرد صحبت می کرد. در نهایت او قبول کرد و خسارت داد. البته می گفت ما اینطور چیزی در عراق نداریم.
او ما را نزدیک قبرستان وادی السلام پیاده کرد. ساعت حدود 1:00 بعد از نیمه شب بود. راننده با دست به ما آدرس نشان داد. چیزی از حرم پیدا نبود اما ما به اتفاق دیگر مسافرین و زوار دیگر مینی بوسها به راه افتادیم. به یک خیابان که از وسط قبرستان عبور می کرد وارد شدیم. مردم زیادی هم در این مسیر در حرکت بودند. به یاسر گفتم: حاضری به تنهایی یک شب بیایی از این خیابان عبور کنی!!؟؟...
بعد از اتمام خیابان به یک محوطه باز رسیدیم که اتاق بزرگی در کنار آن بود. به یاسر گفتم بیا برویم نگاه کنیم شاید حسینیه یا مکانی برای اسکان و خواب باشد. من و یاسر وارد آنجا شدیم و دیدیم که حوض بزرگی پر از آب در وسط این اتاق است! نمی دانستم این حوض آب وسط این اتاق برای چیست! گوشه ی اتاق هم چند پتو روی هم تلنبار شده بود. یاسر گفت: علی می دانی اینجا کجاست؟ گفتم: نه! گفت بابا اینجا غسالخانه است...!
چون خسته بودیم قرار شد فردا به زیارت برویم. به هر حال به مسیر ادامه دادیم و من دنبال شارع الرسول بودم. چون پارسال در آنجا چند حسینیه دیده بودم و می توانستیم جایی برای خواب پیدا کنیم. ما چون دیروقت به نجف رسیدیم کسی نبود که ما را تعارف کند برویم خانه اش!
با پرسیدن از چند نفر آدرس خیابان رسول را پیدا کردیم. و ما یک نیمدور، دور حرم چرخیدیم تا به آنجا رسیدیم. جمعیت زیادی در این مسیرها بود. خیلی خسته شدیم. یکی دو جا سعی کردیم جایی پیدا کنیم و بخوابیم اما جایی پیدا نشد. داخل یک حسینیه رفتیم که شلوغ بود. توی خیابان هم اول باید کارتون پیدا می کردی تا زیرپایت یخ نکند. در یک جایی در خیابان باب القبله نذری می دادند که ظاهرش مثل قورمه سبزی بود. ما هم گرفتیم و خوردیم اما مزه اش مثل قورمه سبزی نبود و کمی مزة سبزی پخته (سرخ نشده) می داد. پسری که نذری می داد لهجه اش لبنانی بود!
ما به هرحال در شارع الرسول حرکت کردیم تا جایی برای خواب پیدا کنیم. به انتهای خیابان رسیدیم اما من حسینیة مورد نظر را که پارسال دیده بودم نتوانستم پیدا کنم. دیگر ناامید بودم. به یاسر گفتم بیا برگردیم دور و بر حرم! آنجا جایی پیدا می کنیم. اما او همچنان به مسیر ادامه می داد. دیگر خیابان خلوت شده بود و کمتر کسی رفت و آمد می کرد. یاسر گفت بیا اینجا یک تابلو حسینیه است. به داخل رفتیم. جمعیت زیادی آنجا خواب بودند. به یاسر گفتم برو داخلتر و به این ابتدا نگاه نکن! احتمالاً جای خالی پیدا می شود. حدسم درست بود و ما برای دو نفر جایی پیدا کردیم و مثل جنازه از خستگی افتادیم. بالای سر ما تعدادی کوله و کیف بود که نشان می داد اینجا افراد دیگری هم هستندکه ما شاید جای آنها را اشغال کرده ایم....
من نمی دانم کی خوابم برد اما از سر و صدا و صحبت چند نفر در کنارم متوجه شدم آن افراد آمده اند. و در کنار ما جای خود را درست کرده اند و حالا دارند صحبت می کنند. مشهدی بودند. من هم حال بلند شدن نداشتم و مجدداً خوابم برد. با صدای اذان صبح برای نماز بیدار شدم و نماز خواندم و تا ساعت حدود 10:00 صبح خوابیدم.
از خواب که بیدار شدیم جمع و جور کردیم. یاسر کمی از همان حلوای دهینه که دیروز خریدیم داشت. کمی من و او خوردیم. بسیار مقوی است. قرار شد پس از زیارت حرم به کوفه برویم. ساعت 11:00 ما در حرم بودیم و می خواستیم برویم نماز ظهر را در حرم بخوانیم که بعلت ازدحام امکانش نبود. مردم زیادی در کنار خیابان یا در سایه جا پهن کرده بودند و یک روحانی پیش نماز شده بود و نماز جماعت می خواندند. آفتاب خیلی گرم بود و این برعکسِ شب بود که خیلی سرد بود. من از یک نفر مُهر قرض گرفتم و در کنار خیابان نماز خواندم.
پس از زیارت به انتهای خیابان باب القبله برگشتیم و از ایست بازرسی رد شدیم و رفتیم در یک موکب ناهار گرفتیم و خوردیم. از یک مغازه هم سیمکارت خریدیم. چون رومینگ موبایل من فعال نشده بود و موبایل یاسر هم شارژ نداشت! سی هزار تومن بابت سیمکارت و بیست هزار تومن هم شارژ خریدیم. مبلغ سنگینی بود اما چاره ای نداشتیم. از پریشب که از مرز شدیم تا امروز به خانه اطلاع نداده بودیم که کجا هستیم! به هرحال با نصب سیمکارت تماس گرفتیم و مثل دو قهرمان گفتیم که زیارت کاظمین که رفتیم بعدش رفتیم سامرا و سید محمد هم زیارت کردیم!...
رفتن به سامرا باعث شده بود مقدار پول همراه ما ته بکشد. چون ما حساب کرایه سامرا و کاظمین را نکرده بودیم. من یک کارت عابر بانک همراه خودم داشتم اما فکر نمی کردم بتوانم در عراق از آن استفاده کنم. ما به جایی که برای کوفه مسافر سوار می کردند رفتیم و با یک مینی بوس به کوفه رفتیم. به همراه ما یک گروه شمالی و چند جوان عراقی (بصره ای) هم سوار شدند. من از مردی که کنارم بود پرسیدم که آیا می شود اینجا با کارت، پول دریافت کرد؟ او هم گفت آره یک صرافی توی همین خیابان رسول هست که سه هزار تومان می گیرد و صد هزار تومان می دهد... من کلی خوشحال شدم و گفتم برگشتنی می آیم و پول می گیرم...
ما حدود ساعت 5 بعد از ظهر به مسجد کوفه رسیدیم. یک جاده را بسته بودند و راننده مجبور شد ما را پشت مسجد پیاده کند. حدود نیم ساعت پیاده روی کردیم تا به درب مسجد رسیدیم. یاسر گفت من پیش وسایل می ایستم و تو برو نماز زیارت بکن و بیا تا من هم بروم زیارت.
من داخل مسجد شدم. خیلی شلوغ بود. نماز را به جماعت خواندم و مکانها را زیارت کردم. وقتی بیرون آمدم به یاسر گفتم وسایل را بگذار همین جا و بیا با هم برویم داخل تا قسمتهای مختلف را به تو نشان دهم. مجدداً داخل مسجد شدیم. یاسر از همه جا عکس می گرفت فکر کنم می خواست سند داشته باشد که همه جا رفته است!
بعد از مسجد کوفه به زیارت مزار میثم تمار رفتیم و بعد از آن به محلی در کنار مزار رفتیم که مردم کوفه زوار را به خانه می بردند تا شب را آنجا بمانند. ما در آن محل کسی را ندیدیم بنابراین گفتم بیا بنشینیم و کمی استراحت کنیم ... در همین حین دو نفر آمدند و می گفتند مبیت! مبیت! (یعنی منزل برای خواب). من و یاسر جلو رفتیم و من با کمال تعجب دیدم که آنها همان دو نفری هستند که پارسال مرا دعوت کردند خانه! صاحبخانه که اسامه اسمش بود مرا شناخت اما اسمم یادش نبود. بهر حال مجدد من خودم را معرفی کردم و کمی خوش و بش کردیم. من یاسر را هم معرفی کردم. او چند نفر دیگر را هم جمع کرد و با یک وانت که کابین شبیه سردخانه داشت ما را سوار کرد و به خانه برد. جمعاً 7-8 نفر بودیم. وقتی رسیدیم دیدیم که همین تعداد زائر را هم قبلاً به خانه آورده است. ما هم گوشه ای نشستیم. عده ای اراکی، عده ای آذری، تهرانی و ... بودند. یک بصره ای هم به همراه پسر 10-12 ساله اش همراه ما بود. سفره ای پهن کردند و شام که برنج بود برای ما آوردند. روی برنج گوشت ریز ریز شده بود و چیزی شبیه رشته هم روی برنج بود که در سینی های بزرگ گذاشته بودند. هر دو نفر یک سینی. غذای زیادی بود. گویا اینجا چند همسایه با هم جمع می شوند و شام و صبحانه و اقامت زوار را مشترکاً فراهم می کنند. دستشان درد نکند. با هم ثواب می برند.
بعد از شام یک گروه لباس پوشیدند و رفتند که بروند کربلا. مسئولشان می گفت ما توی این چند سال همه اش شبانه حرکت می کنیم. البته حدود نیم ساعت بعد برگشتند. من هم نفهمیدم علت برگشتنشان چه بود. من یک پیراهن را شستم و دوش گرفتم. صف حمام طولانی بود. اما به هرحال خدا خیرشان بدهد. که این امکانات را برای زوار فراهم می کنند.
خانه اسامه دراز و باریک بود. از حیاط کوچک که وارد خانه می شدی ابتدا آشپزخانه بود. بعد وارد پذیرایی می شدی و در انتها اتاق وسایل و رختخواب بود. ما همگی در این سه اتاق جا گرفته و خوابیدیم. پریز برای شارژ موبایل هم به آسانی گیر نمی آمد!
موقع نماز که بیدار شدیم عده ای با خودکفایی کامل، در آشپزخانه چای درست کردند. اما ما چند نفر بودیم که ترجیح دادیم چند دقیقه دیگر هم بخوابیم. من که خوابم می آمد. بالاخره صبح شد و بساط صبحانه هم پهن شد. تخم مرغ آب پز و پنیر و چای. مردهای دیگری هم که در خانه های دیگر بودند به ما ملحق شدند. آنها با خانمهایشان بودند. که خودشان برای صبحانه نزد ما آمدند.
جمع و جور کردیم و لباس کوله را آماده کردیم که برویم. میزبانان ما با ماشین ما را تا مسجد کوفه می رساندند. تعدادمان زیاد بود. از خانه های دور و بر زائر بیرون می آمد! توی کوچه اسامه می گفت چشمهایم ضعیف است و دنبال دکتر در ایران برای سردردهایم می گردم من هم راهنماییش کردم. کمی پسته که همراه داشتم به او به نشانة تشکر دادم. البته ناقابل بود! کلاً خودش و همسایه هایش خیلی بامعرفت بودند. من سراغ یک همسایه اش را گرفتم که پارسال ملاقاتش کردیم. گفت او به محلة دیگر نقل مکان کرده است.
بچه ها چندین عکس یادگاری گرفتند. یک روحانی و یک جوان که نمی دانم چه نسبتی با او داشت همراه ما شدند تا با ماشین به مسجد کوفه برویم. او یک کارت کوچک بعنوان تشکر به اسامه داد. اسامه به من گفت چی توی کارت نوشته؟
کارت عکس گلی بود و ... که در مورد زمان ظهور نوشته بود و اینکه چشمه ها روان می شود و پرندگان می خوانند و .... من هم دست و پا شکسته برای اسامه ترجمه کردم و همراه روحانی و زن و بچه اش و دیگران با یک ون راهی مسجد کوفه شدیم. ساعت حدود 8:00 صبح بود که از مسجد کوفه پیاده به راه افتادیم. از کوچه های مختلف رد شدیم تا به خیابان بین مسجد کوفه و مسجد سهله برسیم. به یاسر گفتم نمی دانم کجای خیابان در می آییم ولی هر کجا که در آمدیم به سمت مسجد سهله می رویم و پس از زیارت، به طرف استگاه ماشینهای نجف می رویم تا به نجف برویم.
می خواستیم از کوفه به کربلا برویم اما می خواستیم اول به نجف رفته و آنجا از صرافی با کارت پول بگیریم... به خیابان بین مساجد سهله و کوفه رسیدیم. نسبتاً شلوغ بود. موکبها هم پذیرایی می کردند. فروشندگان زیادی هم اطراف ورودی مسجد سهله و خیابن نزدیک آن بساط کرده بودند و لباس و اسباب بازی و موبایلهای چینی و غیره می فروختند. ما کوله هایمان را بیرون مسجد آویزان کردیم و داخل شدیم. پس از زیارت و خروج از مسجد، یاسر گفت بیا دوری در این فروشنده ها بزنیم. دو تا اسباب بازی خریدیم. به ایستگاه نجف آمدیم و سوار یک ون شدیم. مسافر برای همه جا بود الا برای نجف. چون همه از نجف می آمدند و از اینجا به کربلا می رفتند و ما حالا داشتیم بر عکس عمل می کردیم! یکی دو نفر دیگر هم سوار شدند اما از بس طول کشید یکی دو نفر دیگر پیاده شدند. خلاصه ما حدود یک ساعت معطل شدیم تا بالاخره ون به راه افتاد. او ما را در نزدیکی حرم پیاده کرد و گفت از اینجا با ستوته (سه چرخه) به طرف حرم بروید. کلاً من توی عراق نفهمیدم چرا راننده ها بدون هیچ دلیلی اینقدر مسافر را دور از مقصد پیاده می کنند! شاید به آنها اجازه نمی دهند جلوتر بروند. خلاصه ما سوار یک ستوته شدیم تا ما را به طرف حرم ببرد. البته نه حرمی پیدا بود نه چیزی! هنوز ده متر نرفته بود که پلیس گفت مسیر بسته است و نمی شود بروید. او هم ما را پیاده کرد و مجبور شدیم پیاده به راه بیفتیم. دقیقاً نمی دانم کجا بودیم اما باز هم از کنار قبرستان وادی السلام رد شدیم. البته مسیر دوشب پیش نبود. خیلی پیاده رفتیم تا به جایی رسیدیم که مردم به طرف کربلا می رفتند و ما باید از آنجا بطرف حرم برمی گشتیم. البته اینها را پس از پرس و جو فهمیدیم. خلاصه نزدیک اذان ظهر بود که به بازاری رسیدیم. حرم هم نمی دانم کجا بود. فقط از یک صرافی پرسیدم که امکان کارت کشیدن و دریافت پول هست؟ او هم آدرس یک مغازه در آن نزدیکی را داد. آن را پیدا کردم و خوشحال کارت را به او دادم و او هم کارت را کشید و من پول را گرفتم. دیگر لازم نبود به شارع رسول می رفتم و همین صرافی کار ما را راه انداخت. حالا عین ماشینی که بنزین زده باشد با انرژی زیادی به راه افتادیم. یاسر گویا کمی کسالت داشت. من هم می ترسیدم سرما بخورم. مسیر آمده را دوباره پیاده برگشتیم. به یک مسجد رسیدیم و نماز خواندیم. مردم زیادی آنجا بودند. من هم به یاسر گفتم بیا اینجا کمی بخوابیم. حدود یک ساعت خوابیدیم و حدود ساعت 14:00 مجدداً به راه افتادیم تا با سایر زوار به کربلا برویم. هنوز خبری از عمودها نبود و ما در داخل شهر حرکت می کردیم. ما با موج عظیم زوار در حرکت بودیم. موکبهای زیادی غذاهای جورواجور می دادند. من که دیگر اشتها نداشتم. حتی کباب هم که می دادند من از ده متری آن عبور می کردم. چون به اندازه کافی خورده بودم.
کوله پشتی من کمی پاره شده بود. در یکی از موکبها فرش و مبل گذاشته بودند تا زائران استراحت کنند. ما هم کمی استراحت کردیم و از یکی از افراد موکب سوزن و نخ خواستم تا کوله را بدوزم. او هم بعد از کمی سوزن و نخ را آورد و من کوله را دوختم. ساعت حدود 16:00 بود و ما آرام آرام به عمودهای مسیر نزدیک می شدیم. کوله پشتی من مجدداً از یک جای دیگر هم پاره شد! توی فکر بودم که چکار کنم ناگهان وسط جاده یک میزی گذاشته بودند و کیف و کوله ها را می دوختند. من هم از خدا خواسته کوله را دادم تا تعمیرش کنند.
توی مسیر دنبال دستمال می گشتم دست و صورتم را پاک کنم که یک پسر و پدر دو جعبه دستمال کاغذی گرفته بودند و به زوار تعارف می کردند. من هم دستمالی گرفتم و به یاسر گفتم اینجا شده آخرالزمان، هر چه می خواهی دم دست است!
با غروب آفتاب و اذان مغرب، ما در یکی از موکبها نماز خواندیم و به حرکت ادامه دادیم. توی گفتگو بودیم که شب کجا بخوابیم. ما حوالی عمود 200 بودیم. بعد از یکی دو تا موکب، ما وارد یک موکب شدیم که شلوغ بود. اما جوانی آمد و ما را به یکی از اتاقها راهنمایی کرد. برای من و یاسر تشک و پتو آورد. اتاق کناری زیاد صحبت می کردند. چند عراقی و ایرانی بودند. یاسر خسته و گویا کمی مریض بود. او زود خوابید اما من کمی دیرتر. ولی فکر کنم حوالی 21:30 بود که هر دو خوابیدیم. خوبی پیاده روی هم همین است. زود می خوابی و زود بیدار می شوی. تازه! فوری هم به خواب می روی.
بعد از ما سه نفر دیگر هم به این اتاق آمدند حالا ما 9 نفر بودیم. نفرات قبلی کلاً خواب بودند و با آمدن ما هم بیدار نشدند. برای نماز که بیدار شدیم فقط ما دو نفر بودیم و همگی آنها رفته بودند.
پس از خواندن نماز، با یاسر از موکب بیرون آمدیم و با سیل جمعیت به طرف کربلا راهی شدیم. یاسر کمی مریض بود اما من ظاهراً مشکلی نداشتم. موکبها غذاهای مناسب صبحانه می دادند. یاسر تاکید می کرد که قهوه زیاد بخوریم. چون هم خستگی را به در می کند و هم برای سرماخوردگی خوب است. شیر و چای و عدسی و ... پخش می کردند. در یک جایی هم شارژ موبایل برای سیمکارت عراقی گرفتیم. هیچ چیزی مثل این شارژ «پول زور» نبود. بیست هزرا تومن می خریدی و 10 دقیقه هم حرف نمی زدی. اپراتورهای عراقی هم گُر و گُر پیامک جورواجور می فرستادند. فکر کنم از اپراتورهای ایرانی یاد گرفته بودند. یک جوانی هم که کنار ما بود می گفت می خواهم شارژ از شبکه ایرانسل بخرم، کارت دارید؟ تا من خرید کنم بعد پول آن را به شما بدهم. من هم گفتم آره! و 5 هزار تومن شارژ خریدو البته شبکه هم پذیرفت. بنده خدا 5 هزار تومن من را هم داد.
در یکی از موکبها که مربوط به مشهد و امام رضا علیه السلام بود اینترنت وایفای مجانی موجود بود. به همین جهت جمعیت زیادی آنجا جمع شده بودند. من از اینترنت اپراتور عراقی با یک بدبختی توانسته بودم چند پیام ارسال کنم. اما حالا اینجا یک غنیمت بود. کلی پیام دادم و دریافت کردم. یک ماکت بزرگ از حرم امام رضا علیه السلام آنجا درست کرده بودند که واقعاً فکر می کردی ابعاد آن واقعی است...
چون یاسر حال خوبی نداشت تصمیم گرفتیم قسمتی از مسیر را با ماشین برویم. بنابراین به مسیر عبور ماشینها رفتیم و به ماشینها دست بلند می کردیم تا ما را با خود ببرند. ون، مینی بوس و حتی کمپرسی مملو از زوار از کنار ما رد می شد و به کربلا می رفتند. در سمت راست ما هم که زوار پیاده مشغول طی طریق بودند. اینهمه آدم داشت به کربلا می رفت. واقعاً این همه جمعیت چطوری در آنجا جا می شوند...
بالاخره یک ون برای ما ایستاد و گفت تا حیدریه (وسط کربلا به نجف) شما را می رسانم. چند نفر دیگر هم سوار کرد و حرکت کرد. اول فکر کردم مجانی است! آخه از بس که چیزهای مجانی دیده بودیم فکر می کردیم همه چیز باید مجانی باشد. بالاخره به حیدریه رسیدیم و راننده از ما کرایه طلب کرد. ما چون پول ایرانی داشتیم راننده بر سر نرخ تبدیل ریال به دینار با چونه می زد و می گفت باید بیشتر پول بدهید. در نهایت ما کم نیاوردیم و او هم حرف ما را قبول کرد...
مجدداً به پیاده روی ادامه دادیم. هوا عالی بود. البته دمای شب و صبح خیلی تفاوت دارد. روزها در این فصل گرمای زیادی دارد. بعضیها متن و شعارهایی را روی کوله پشتیها نوشته بودند. کار جالبی بود. ما برای نماز ظهر در یک موکب نماز جماعت خواندیم. تا حدود ساعت 15:00 به پیاده روی ادامه دادیم و چون می خواستیم شب در کربلا باشیم بنابراین مجدداً به مسیر ماشینها رفتیم تا باقی مسیر را با ماشین به کربلا برویم. ما حدود عمود 800 بودیم...
کنار ما یک جوانی بود که عراقی بود و او هم می خواست باقی مسیر را با ماشین بیاید. خیلی گرم می گرفت و زود با آدم رفیق می شد. ماشینها توقف نمی کردند و بنابراین ما در حین انتظار با هم حرف هم می زدیم. او گفت دوستانم در کربلا هستند و من باید به آنها ملحق شوم. وسایلش هم پیش آنهاست. بعد از کلی انتظار و دست بلند کردن بالاخره یک مینی بوس ایستاد و ما سه نفر را سوار کرد. اسمش ابوحسن بود دانشجوی سال سوم داروشناسی بغداد بود. می گفت در دیوانیه در یک داروخانه کار می کند. ما عمودها را یکی یکی و به سرعت پشت سر می گذاشتیم. در ابتدا نیتم این بود که کمی مانده به کربلا پیاده شویم اما چون می دانستم در داخل شهر هم پیاده روی زیادی داریم و خودم هم کمی ناخوش بودم بنابراین تا ترمینال داخل کربلا با ماشین رفتیم. ما از کنار ورودی شهر کربلا هم رد شدیم جاییکه زوار به افتخار رسیدن به این قسمت، بانگ یا حسین و لبیک یا حسین سر می دهند. اما ما چون در ماشین بودیم و با سرعت می رفتیم احساس خاصی نداشتیم. نزدیک شهر راننده کرایه ها را جمع می کرد و من و یاسر کرایة ابوحسن را هم حساب کردیم. در این مسافرت کوتاه ابوحسن با مسافرهای ایرانی پشت سر ما، که ردیف آخر بودند هم رفیق شده بود و اتفاقاً آنها هم می خواستند کرایه اش را حساب کنند. به هر حال ما در ترمینال پیاده شدیم و دنبال یک ستوته می گشتیم تا ما را به جایی نزدیک حرم برساند....
ترمینال خیلی شلوغ بود و عده ای که زیارت کرده بودند قصد داشتند برگردند و عدة بیشتری هم مثل ما داشتند وارد شهر می شدند. غروب سه شنبه بود و فردا در ایران اربعین بود. ما نظرمان این بود که فردا زیارت کنیم و برگردیم ایران.
یک سه چرخه ما سه تا و چند نفر دیگر را تا یک جایی درون شهر رساند اما از آنجا به بعد باید پیاده می رفتیم. صفوف مردم خیلی شلوغ بود و من یاسر و ابوحسن (که حالا همراه ما شده بود) به زور همدیگر را پیدا می کردیم. یاسر که کمی سرماخورده بود دنبال داروی مناسبی می گشت که ابوحسن یک قرص درآورد و به او داد و گفت بیا با آب بسیار کمی این را بخور تو را فوری خوب می کند. یاسر هم آن را خورد.
در یکی از ایستهای بازرسی که خیلی شلوغ بود و مردم به کندی حرکت می کردند من و یاسر، ابوحسن را گم کردیم و علیرغم آنکه ربع ساعت هم منتظر شدیم متاسفانه نتوانستیم او را پیدا کنیم. اگر او با ما می ماند می توانستیم پیش دوستان او برویم و شب آنجا بمانیم. بهر حال ما هر دو به طرف حرم به راه افتادیم. به یاسر گفتم می رویم جای پارسالی من. او یک پیرمرد مهربان است و ان شاء الله جایی به ما می دهد فقط از حرم دور است. البته درآن ازدحام دور بودن خانه خیلی اهمیت نداشت و مهم بودن جایی برای خواب بود. بعد از عبور از چند خیابان بالاخره گنبد مرقد حضرت ابوالفضل نمایان شد و ما سلام عرض کردیم. خانه مورد نظر من پشت خیمه گاه و حرم امام حسین علیه السلام بود. بنابراین ما از جوار حرم امام حسین هم رد شدیم و وارد یک خیابان شدیم که بسیار شلوغ بود. مسیر طولانیی را طی کردیم و من به یاسر روحیه می دادم که الان می رسیم. هوا تاریک شده بود. بالاخره به خانه حاجی رسیدیم و دم در من چند نفر را دیدم که پارسال هم اینجا بودند. با یکی از آنها احوالپرسی کردم که او ابتدا نشناخت اما بعدش که خودم را معرفی کردم گرمتر گرفت. من و یاسر داخل خانه شدیم. سر و وضع ما نشان می داد که تازه از راه رسیدیم. حاجی (پیرمرد) مشغول صحبت با یک مهمان بود که ما را دید و ما به طرف او رفتیم. حیاط خانه پر از کیف و کوله پشتی بود و این نشان می داد که خانة حاجی جا برای ما ندارد. بهرحال من با حاجی احوالپرسی کردم او هم گفت ولا وضع را که می بینی... او پسرش را صدا کرد تا ما را به خانة یک همسایه ببرد. من هم دیدم وضعیت اینطور است احساس کردم حاجی معذب شده است. با پسر حاجی نزد یک همسایه که دم در بود رفتیم او هم گفت ولا ما هم جا نداریم. او ما را به یک حسینیه برد تا با مسئول آنجا صحبت کند تا شاید جایی به ما بدهند. هوا سرد بود و من احساس می کردم کاملاً سرما خورده ام. وارد حسینیه شدیم. جمعیت زیادی رحل اقامت آنجا افکنده بودند! ما داخل حسینیه کنار درب نشستیم و پسر حاجی آمد و گفت می گویند باید قبلاً جا گرفته باشید و مجوز می خواهند. من هم نمی خواستم پسر حاجی با ما اذیت شود. گفتم خودم درستش می کنم... از او تشکر کردم و او را راهی کردم. در ورودی حسینیه و مقابل جایی که ما نشستیم میز مسئول حسینیه بود. او ورود و خروج را کنترل می کرد. من حال خوشی نداشتم و رفتم آبی به سر و صورت بزنم و وضو برای نماز مغرب و عشاء بگیرم. وقتی که بیرون آمدم دیدم یاسر دارد با یکی از مسئولین حسینیه صحبت می کند. من هم جلو رفتم و گفتم آقا مشکل چیه؟ او گفت آقا اینجا را از یکماه رزرو کرده اند و امشب می آیند و ما باید برای همه جا جور کنیم. من هم گفتم آقا اگر جا نبود ما می رویم. او گفت آقا ما که نمی توانیم شما را ساعت دو و سه شب بیدار کنیم بگوییم بروید بیرون! من گفتم آقا اون با من! بهرحال بنده خدا کوتاه آمد و من هم به یاسر گفتم گرچه ما روبروی آنها نشسته ایم اما خیلی جلوی دیدش ظاهر نشو! مبادا دوباره به ما گیر بدهند!
من حال مریضی داشتم و کمی خوابیدم. کنار ما دو نفر ترکمان عراقی بودند که می گفتند از استان دیالی و از مندلی آمده اند. البته ما با این جا گرفتنمان جای آن بنده خداها را تنگ کرده بودیم. یکی از آنها بنام ایاد مهندس برق بود و دیگری جوشکار. از همه دری با هم صحبت کردیم. از داعش و حقوق ماهیانه تا قیمت پراید و سمند توی عراق و ایران و ... دوست ایاد می گفت ما چهار روز پیاده از مندلی تا کربلا آمده ایم. او و ایاد گاهی با هم ترکی و گاهی با هم عربی صحبت می کردند. از آنها خوشم آمد خیلی خودمانی بودند.
یک زائر دیگر هم دم در داشت با مسئولین بحث و جدل می کرد و مدام از آنها می خواست اجازه بدهند او آنجا بماند من هم به یاسر گفتم این بنده خدا را نگاه کن! گویا به او جا نمی دهند... آخرش هم فکر کنم بهمراه چند نفر رفتند.
ساعت حدود 9 شب بود که من بخاطر کسالتم کمی خوابیدم اما مردم که آمد و رفت می کردند در را باز می کردند و کوران هوای سرد وارد حسینیه و به ویژه روی سر من می آمد. ایاد مرا بیدار کرد و گفت پاشو برو داخل تر بخواب چون اینجا نصف شب خیلی سرد می شود و حالت بدتر می شود. واقعاً دستش درد نکند. من جای دیگری رفتم و مثل جنازه افتادم دیگر نمی دانم یاسر چطور خوابید. صبح که برای نماز بیدار شدم دیدم که حسینیه مملو از آدم شده است و البته کسی هم با ما کاری نداشت. صف دستشویی هم مثل همة جاهای قبلی شلوغ بود اما صبح چون من کمی زودتر بیدار شدم از خلوتی استفاده کردم اما نزدیک اذان صبح دیگر آنجا ترافیک شد!
نماز صبح را به جماعت خواندیم. ملت روی محراب حسینیه حوله و لباس پهن کرده بودند که در نوع خودش جالب توجه بود! ما بعد از نماز جمع و جور کردیم و من یک بسته کوچک پسته به ایاد دادم او هم تشکر کرد. او برای بچه هایش هم چند اسباب بازی خریده بود.
طبق راهنمایی ایاد، به یاسر گفتم ابتدا به زیارت می رویم سپس به همین مسیر برمی گردیم چون از اینجا سه چرخه ها مردم را به ترمینال نجف می برند. ما به راه افتادیم. ساعت 6:30 صبح بود در خیابان موکبها صبحانه می دادند. هر چه به حرم نزدیک می شدیم صفوف فشرده تر می شد و امکان حرکت سخت بود. ما قصد داشتیم ابتدا به زیارت امام حسین برویم اما تراکم جمعیت امکان ورود را به ما نمی داد بالاخره به جایی رسیدیم که می خواستیم وارد شویم اما می گفتند به علت ازدحام در ها را بسته اند! خواستیم از بین الحرمین وارد شویم اما آنجا هم نمی شد. ما از میان ازدحام شدید تا حرم حضرت ابوالفضل رفتیم اما آنجا هم نمی شد داخل شد. واقعاً نمی دانستیم چکار کنیم. از در و دیوار آدم می بارید. نمی توانستی تکان بخوری! مستاصل شده بودیم. از طرفی گنبد و گلدسته ها را می دیدیم از طرفی نمی شد نزدیکتر شد... ساعت حدود 9:30 صبح بود و ما فقط حرکت می کردیم. بناچار من و یاسر تصمیم گرفتیم از خیابان کنار بین الحرمین که ایستاده بودیم زیاراتمان را بخوانیم و مسیر را بگردیم و به طرف نجف حرکت کنیم. ابتدا زیارت در کنار حرم حضرت ابوالفضل را خواندیم. جمعیت زیادی حضور داشت و عبور می کرد. جالب این بود که عده ای کنار پیاده رو در این ساعت از روز برای خودشان تخت خوابیده بودند. شاید خیلی خسته بودند!
ما برای برگشت از کوچه های داخل بازار عبور کردیم و به گمانمان خلوت تر است اما فرقی نداشت. در یک جایی که ما بطرف خیمه گاه می رفتیم گروهی برعکس ما در حرکت بودند و این برخورد سبب ازدحام شدیدی
کد QR اثر | |
عنوان اثر | سفرنامه اربعین 94 |
هنرمند | علی محمد معین |
ارسال شده در | 1394/10/12 |
تگ ها | #پیاده_روی_اربعین #طریق_الحسین #مبلغ_اربعین_شویم |
نظرات