بسم اللّه
چهارشنبه 5 دی 1403

بچه هاي بلدالصواريخ

1394/10/10

 

موضوع : معرفی شخصیت و جایگاه امام حسین(ع) و اهداف قیام عاشورا

هدف : استفاده از ظرفيت هاي گسترده رسانه اي براي ثبت و ترويج مفاهيم والاي فرهنگ عاشورا و زيارت اربعين

 

 

  • به ياد سيزده نوجوان شهيد مسجد نجفيه دزفول كه در شب 19 اسفند 1359 در اثر موشك باران رژيم بعثي عراق تا آسمان ها پركشيدند ...

 

 

بچه هاي بلد الصواريخ

 

با هزار زحمت و تقلا بالاخره جمع ِ بچه ها جمع  مي شود و همگي يك نفس راحت مي كشند . بعد از كلي اصرار توي خانه و التماس به مسئولين مسجد ، بزرگترها اجازه مي دهند بچه ها توي مسجد بمانند و نگهباني بدهند . علي غلامي و غلامرضا سپهري كه بزرگتر از بقيه هستند مي روند سر پُست . قبل از رفتن هم از بچه ها مي خواهند كه خوب استراحت كنند تا بقيه ساعات شب را سر ِحال و بيدار نگهباني بدهند . همين كه آنها بيرون مي روند ، بچه ها دور هم حلقه مي زنند . هميشه هم حتي وقتي كه جلسه قرآن داشتند  همينطوري دور هم مي نشستند تا چهره هاي يكديگر را بهتر ببينند . حاج آقا مي گفت صورت هاي همديگر را كه مي بينيد ، محبت بينتان بيشتر مي شود . غلامحسين و عبدالنبي به تعداد بچه ها پتو مي آورند . اما كي مي خوابد ؟ خواب از همه شان گريزان است ! از همان اولي كه وارد شبستان مي شوند ، غلامعلي دزفولي و مرتضي صارمي چفت ِ هم مي نشينند و توي گوش هم پچ پچ مي كنند . نگاه عليرضا به اون دو تا كه مي افتد مي پرسد  : « چيه ؟ داريد نقشه مي كشيد چه جوري شناسنامه تان را دستكاري كنيد سن تون بره بالا ؟ » كله بچه ها به طرف غلامعلي و مرتضي مي چرخد . غلامعلي و مرتضي كم مي آورند . انگار واقعاً داشتند نقشه هايي مي كشيدند . غلامرضا – برادر مرتضي – با تعجب مي گويد : « مگه بعد از شهادت داداشم مادرم ميذاره مرتضي بره جبهه ؟! » اخمهاي مرتضي مي رود تو هم. غيرتش قبول نمي كند اينجا توي اين شهر ِ پرموشك بماند . اينقدر عراق توي اين شهر موشك ريخته است كه ديگه همه به دزفول مي گويند : « بلدالصواريخ » يعني شهر موشك ها . مرتضي با عصبانيت به غلامرضا نگاه مي كند كه از ذوق ماندن در مسجد بلبل زبان شده است . نگاهش مي كند و تند مي گويد : « پس بدو بيا پيشم . چرا اونجا نشسته اي ؟ » خنده روي لبهاي غلامرضا مي ماسد . وقتي كه مي آمدند مادر سفارش كرده بود از كنار مرتضي تكان نخورد . پس حالا طبق حرف مادر بايد كنار مرتضي نشسته باشد . بغض كرد . مرتضي طاقت نمي آورد ناراحتي برادرش را ببيند . زود تندي ِ رفتارش را با مهرباني ِ اين جمله جبران مي كند تا از دل داداشش دربياورد : « بيا بلال جان پيشم بشين . بيا داداشم ! » غلامرضا مي خندد . خاطره ي شيرين ِ بازي ِ نقش بلال حبشي در گروه نمايش مسجد برايش تداعي مي شود :  آنجايي كه بايد مي ايستاد و اذان مي گفت را بيشتر از هر جاي ديگرش دوست داشت . طنين صداي الله اكبر كه در مسجد مي پيچيد ، نمايش تمام مي شد و همه صلوات مي فرستادند . با اين حرفِ مرتضي همه مي خندند . يكدفعه غلامرضا سپهري وارد مي شود و با تعجب مي پرسد : « خوابتان خيلي خنده داره ؟ ! مگه نگفتم بخوابيد سر نگهباني چرت نزنيد ؟! » بچه ها مي دانند غلامرضا با هيچكس شوخي ندارد . سريع بلند مي شوند . مرتضي همينطور كه به حرفهاي غلامعلي گوش ميدهد ، نگاهش به غلامرضاست . غلامرضا با غلامعلي ديناروند و محمود و محسن و مصطفي و غلامرضا ملك كنار هم مي نشينند . غلامعلي دم گوش مرتضي مي گويد : « با يك جوهر پاك كن حلّه .  فقط بايد يه خط از 7 پاك كنيم بشه 1 . كاري نداره كه ، مال ِ تو را هم خودم درست مي كنم . خيالت راحت . هيشكي هم نمي فهمه ! »

محمد بلند مي شود و از پيش بچه ها مي رود . با آنكه قدش از يك تفنگ هم كوتاهتر است ، اصرار دارد همراه علي و غلامرضا نگهباني بدهد اما عبدالنبي برش مي گرداند و قول مي دهد هروقت خسته شد ، پستش را به او تحويل بدهد . عبدالنبي مي داند محمود چه بچه باغيرتي است . محسن حواسش به محمود هست كه دارد بي قرار مي شود . هميشه همينجوري است . هيچوقت حوصله ندارد يكجا بنشيند و وقت بگذراند . براي همين مي خواهد او را به حرف بكشاند : « راستي محمود ! چي شد ديگه نرفتي كارگاه ؟ بابام مي گفت كارگاه تعطيل شده . »

مصطفي كه تازه مي شنود ، گوشهايش تيز مي شود : « كدوم كارگاه ؟ چوب بري ؟! من تازه مي خواستم برم اونجا سركار . چرا تعطيل شد ؟! » محمود پاسخي نمي دهد . عليرضا با شيطنت مي گويد : « شنيدم رفتي كودتا كردي پسر ، رفتي و پته ي صاحب كارگاه را ريختي روي آب ! عمويم آمد خانه ما و گفت چه جوري  فهميدي صاحب كارگاه ساعت را دستكاري مي كند تا كارگرها بيشتر از ساعت كارشان كار كنند . اي ناقلا ، خوب حواست جمع است ! » و بعد براي جمع كه گوشهايشان تيز شده بود ، توضيح داد : « محمود وقتي فهميده ، رفته و به كارگرها گفته صاب كارشون داره از سادگي ِ اونا سوءاستفاده ميكنه . اونا هم خيلي ناراحت ميشن و ديگه كار نمي كنن . » صداي علي غلامي رشته گفتگوي بچه ها را پاره مي كند : « غلامرضا گفت امشب شما خواب برو نيستيد . چرا نمي خوابيد ديگه ؟ » و با حرص چراغها را خاموش كرد تا بچه ها بخوابند . پرده سياهي توي شبستان پهن مي شود و يك عالمه ستاره از پشت شيشه هاي پنجره ها درخشيدن مي گيرند . بچه ها به ستاره ها نگاه مي كنند كه تنها روشناي شبشان مي شوند و فكر هركدام به سمتي پرواز مي كند . همه ساكت اند . به علي غلامي قول داده بودند مي خوابند . ناگهان صداي محمود در سكوت ِ شبستان ِ مسجد مي پيچد : « بچه ها ! شب عاشورا ياران امام حسين(ع) چطوري تونستن آقا را تنها بذارن و برن ؟! چطوري تونستن قدم از قدم بردارن ؟ » صداي محزون محمود اينقدر جدي است كه همه را به فكر فرو مي برد . محمود صداي قشنگي دارد . توي گروه سرود مسجد حرف اول را مي زند . در آن سكوت و تاريكي صدايش در طاقهاي بلند مسجد مي پيچد و منعكس مي شود . محسن به طاق بلند مسجد نگاه مي كند . مي داند در آسمان ِ پشت ِ اين طاق هزاران ستاره در حال درخشيدن اند . فكر مي كند و مي گويد : « فعلاً كه دزفول هم مثل كربلا شده . من كه دلم نمي خواد پا از اينجا بيرون بذارم و برگردم خونه . حتي اگه شده مي خوام همينجا مبارزه كنم . شما چي ؟ » بقيه هم توي تاريكي تأييد مي كنند . مرتضي و غلامرضا به مادرشان فكر مي كنند كه بعد از شهادت برادرشان لحظه اي دوري ِ  آن دو را تاب نمي آورد .

غلامرضا ملك ياد روضه اي مي افتد كه حاج آقا چند شب پيش توي همين شبستان مسجد مي خواند : روضه ي عبدالله بن حسن(ع) بود . از همان شب كه شنيد دشمن دو دست ِ عبدالله بن حسن(ع) را به خاطر اينكه حائل امام حسين (ع) بوده اند ، قطع مي كند ، اين جمله ورد زبانش شده است : « دستهايم فداي دين و رهبرم ! » ناگهان بغض ِ محمود مي شكند . بچه ها صداي غلامعلي ديناروند را مي شنوند : « حضرت قاسم و عبدالله هم سن و سالهاي ما بودند كه توي دشت كربلا تا آخرين نفس ماندند . آنها هم امامشان را تنها نگذاشتند . »

روي گونه ي بچه ها دانه هاي درشت اشك مثل شهاب سنگ مي درخشند و محو مي شوند . انگار كه دارند يك روضه دسته جمعي مي خوانند . غلامرضا ياد مادرش مي افتد . وقتي خبر شهادت برادرش را به او رساندند ، در حاليكه سرش را به چپ و راست تكان مي داد ، فقط مي گفت : « يا حضرت زينب(س) ... يا حضرت زينب(س) ... » . هر چه همسايه ها مي گفتند : « گريه كن خواهر ، داد بزن وگرنه غمباد مي كني و دق مرگ مي شوي » فايده اي نداشت . ذكر « يا حضرت زينب ِ(س) » مادرش لحظه اي قطع نمي شد . از يادآوري ِ شهادت برادرش اشكهايش بي اختيار شروع كردند به ريختن . گرمي ِ آغوشي را احساس مي كند . برادرش مرتضي بود كه او را در آغوش مي فشرد . به خاطر دارد كه مرتضي از همان كودكي تحمل ديدن ِ گريه ي او را نداشت . هر چه مي خواست برآورده مي كرد تا او فقط اشك ِ او را نبيند . مادر هم كه اين محبت ِ مرتضي را مي ديد ، هميشه با خيال راحت او را به مرتضي مي سپرد . چشمهاي عبدالنبي روي يكي يكي بچه ها مي چرخد و مبهوت ِ حس و حال ِ آنها مي ماند . همه حال ِ خاصي دارند . حالش منقلب مي شود و ناخوداگاه با اشك و بغض ، با صداي بلند در تاريكي و سكوت ِ شبستان مي خواند :

  « السلام عليك يا اباعبدالله . السلام عليك يابن رسول الله ... »

غلامرضا به احترام شنيدن نام مبارك امام حسين(ع) بلند مي شود و رو به قبله مي ايستد . بقيه بچه ها هم پشت سر او رو به قبله مي ايستند و ادامه مي دهند : « ... السلام عليك يا ثارلله و ابن ثاره ... »

علي و غلامرضا داخل مي شوند ببينند اين سروصداها چيه ، چرا بچه ها هنوز نخوابيده اند ؟ اما با شنيدن نواي زيارت عاشورا نه تنها چيزي نمي گويند بلكه خودشان هم دم در همراه با آنها  به زمزمه مي ايستند : « ... اني سلم لمن سالمكم و حرب لمن حاربكم ... »

صداي سوت موشكي نزديك و نزديكتر مي شود . شنيدن ِ اين صدا مثل ِ ديگر صداهاي روزمره براي بچه ها عادي شده است . صداي موشك در صداي بچه ها گم مي شود : « ... اللهم اجعل محياي محيا محمد و ال محمد و ... »

يكي از بچه ها خبر مي آورد : « يك كاميون پر از كپسول هاي گاز جلوي ِ در مسجد پارك كرده است . » صداي موشكي نزديك و نزديك تر مي شود . بچه ها دارند بر اولين ظالمي كه در حق محمد و آل محمد ظلم كرده است ، لعنت مي فرستند . هنوز اين جمله را كامل نگفته اند : « ... السلام علي الحسين و علي علي بن الحسين و علي ... » كه موشكي مستقيم مي خورد به مسجد . سقف شبستان فرو مي ريزد و گرد و غبار در همه جا مي پيچد . هيچكس خبر نمي شود كه بچه ها ايستاده بودند يا نشسته ، خوابيده بودند يا بيدار ، درباره ي چه حرف مي زدند كه با آن موشك تا آسمانها پركشيدند . فقط شبستان مي ديد و محراب مي شنيد . بالاخره هم محراب ِ مسجد طاقت نياورد و از شهادت ِ معصومانه ي اين بچه ها قلبش شكافته شد ...

 

 

با شنيدن صداي انفجار مردم مخصوصاً خانواده هاي بچه ها سراسيمه و آشفته به سمت مسجد هجوم مي آورند . اما كپسولهاي گازي كه توي كاميون جلوي مسجد هستند يكي يكي مثل ترقه منفجر مي شوند و نمي گذارند كاري پيش برود .  

مردها به هر طرف مي زنند تا وارد مسجد شوند و بچه ها را از زير آوار نجات دهند . مادرها مي خواهند به آتش بزنند اما هُـرم آتش و انفجارهاي پي در پي نمي گذارد . بر خاك مي نشينند و با سوز ، جگرگوشه شان را صدا مي زنند :

  • مُحـ ... ـسن ... محسنم !
  • مَـحـ ... ـمــود ... پسرم  !
  • عليـــرضا .... !

بالاخره يكي پيشنهاد مي دهد از قسمت ديوار محراب كه نازكتر است ، وارد مسجد بشوند . همين كه قلب محراب را مي شكافند ، بوي عطري آشنا در مشامشان مي پيچد . آرام و بااحتياط انگار كه قدم به خاك مقدسي گذاشته باشند ، خاك را كنار مي زنند . بچه ها مانند گنجشكهاي كوچكي كه بالهايشان را جمع كرده باشند ، آرام خوابيده اند . آنها را يكي يكي مثل برگ ِ نازك ِ گل از محراب مسجد بيرون مي آورند و شناسايي مي كنند : اين محسن است ... اين غلامرضا ... اين علي ... اين محمود ... اين غلامعلي ... واي !!! اين دو برادران ِ صارمي اند . . .

  صداي جيغ ِ مادري كه از سوز  جگر فقط صدا مي زند : « يا حضرت زينب(س) ... يا حضرت زينب (س) ... » آسمان را به هم مي ريزد ... .

 

 

 


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثربچه هاي بلدالصواريخ
هنرمندمحمد شهيدزاده
ارسال شده در1394/10/10
تگ ها

نظرات