بسم اللّه
سه شنبه 28 فروردین 1403

شهر لیلی ها

1394/09/30

(بسم الله الرحمن الرحیم)

شهرلیلی ها

با صدای گریه رقیه از خواب پریدم.چشم هایش را بسته بود وفقط جیغ می زد وگریه می کرد.گرچه به گریه وجیغ هایش در خواب عادت کرده ام اما به هراس افتادم.سریع اورا بلند کردم وایستادم.گفتم نکند چیزی او را گزیده باشد.موکب تاریک بود.به بدنش دست کشیدم.چیزی نبود.به یکباره آرام شد وخوابش برد.پیرزن بالای سرم غرولندی کرد.دوباره خوابید.نگران بودم که نکند بقیه زایران هم بیدارشده باشند.اما نه موکب آرام بود.همه در کنارهم خوابیده بودند.رقیه را خواباندم ورفتم بیرون وضو بگیرم.نمی دانم چقدر خوابم برده بود.به آسمان نگاه کردم.سیاهی شب کم شده بود وستاره ها نورانی تر شده بودند.نجوای محزونی از موکب کناری شنیده می شد.لحن عربی اش آتش به دل می زد.فقط عباس عباس گفتنش را می فهمیدم.حزن صدایش مثل صدای تو بود.چقدر دلم برای روضه های دونفری مان تنگ شد!

کم کم جاده داشت شلوغ می شد وخورشید نورش را کف جاده پهن می کرد.موکب ها اجاق ها را برای گذاشتن آب جوش روشن می کردند ودیگ های بزرگ را بر روی آن ها می گذاشتند.نان ها را بر روی میزها می چیدند.نعلبکی و استکان های تا نیمه شکرریخته را, بر روی میزها می گذاشتند وخود را برای پذیرایی دوباره زایران آماده می کردند.باید صبرمی کردم رقیه خودش بیدار شود وگرنه خلقش تنگ می شد.حتی این عادتش هم شده مثل خودت.فقط اگر تو با نازو نوازش بیدارش می کردی چیزی نمی گفت.صبحانه تخم مرغ آب پز با نان عربی گرفتم.صبحانه را خوردیم.باید راه بیافتیم.امروز روز سوم پیاده روی مان است و روز وصال.گره کوله ام را محکم تر کردم.چادرم را جلوتر کشیدم.دست های کوچک رقیه را گرفتم و به راه افتادیم .دوست دارم قدم هایم را درست جای قدم های تو بگذارم.می خندی و می گویی مگر قدم کم است اینجا! قدم هایت را جای قدم کسی بگذار که همیشه با توست.سال بعد که من نیستم.ناراحتی من را که می بینی می گویی اصلا قدم هایت را جای قدم های صاحب اسمت بگذار.همیشه اسمم را که صدا می زدی می گفتی باید با احترام اسمت را به زبان بیاورم.قدر اسمت را بدان و بعد بغض می کردی.نمی دانم در دلت چه می گذشت!

 

رقیه در دستش عروسکی هست.خوشحال است و می خندد.نمی دانم کی گرفته که من نفهمیدم!دسته ای سینه زنان حسین حسین می گویند و از کنارمان عبور می کنند و دور می شوند.با بیشتر شدن شماره ی عمودها,قدم ها هم تندتر شده است.نسیمی جان فزا می آید..بوی کرب وبلا می آید..این صدا را از پشت سرم می شنوم.برمی گردم.سه نفرآقا که تقریبا همسن هستند وچفیه به شانه انداخته اند بر روی ویلچرهای شان نشسته اند ومی خوانند و اشک می ریزند.عجب حال وهوایی دارند.صدای زنگوله در گوشم می پیچد.نگاه می کنم به زن عرب وگوسفندش که با ما هم قدم شده اند.رقیه ذوق زده می شود وبا کمی ترس ولبخند به او نگاه می کند.موکب ها ملتمسانه دعوت می کنند تا مهمانشان شویم وپذیرایی مان کنند.به هرجا چشم بیندازی همه یک دل و یک زبان دارند.مانند قطره هایی هستند که خود را به دریای جمعیت می سپارند و می خواهند سوار بر کشتی نجات شوند.کشتی ای که برای همه جا دارد.

رقیه خسته شده و می خواهد بغلش کنم. طفلک در این دو روز پیاده روی هم تا توانسته پا به پای من آمده.تو رقیه را دربغل گرفته ای و من کوله را گرفته ام.می گویی اگر تو هم خسته شده ای بنشین تا من بیایم.با رقیه می روی. کنار جاده می نشینم.دلم می خواهد فقط نگاه کنم.چقدر نگاه کردن به این همه مجنون لذت بخش است.گمانم تا به حال این همه مجنون را یکجا ندیده بودم.مجنون هایی که با پای پیاده به دل جاده وبیابان زده اند و در پی لیلی اند..لیوان شیررا جلوی صورتم می گیری ومی گویی بخور بیاد حضرت علی اصغر(ع)آن مرد بادیه نشین گفت.اشاره می کنی به آن طرف جاده به مردی با شانه های خمیده که با مشکش کنارجاده ایستاده.شیر شتر است خودش گفت هرروز شیر چند شترش را می دوشد ومی آید کنار جاده.همه دارایی اش همین است.می گویم مجنون است دیگر,مجنون. به راه می افتیم.تو دوباره ساکت می شوی.ازهمان عمود اول در نجف که پیاده روی مان شروع شد تو خیلی ساکت تر شدی نمیدانم به چه فکر می کنی. گاهی اشکهایت را می بینم که از گوشه چشمت پاک می کنی. گاهی صدای زمزمه ات را می شنوم گاهی دست کشیدن به پاهای رقیه و بغضت را می بینم.اما انگار در این مسیر سکوت بلندترین و عمیق ترین حرف ها را می زند.

آن روز هم که داشتم وسایل مان را در کوله می گذاشتم فقط سکوت کردم.همه سرزنشم می کردند که با یک بچه کوچک چه طور به این سفر بیایم.اما چگونه می توانستم طعم شیرین و آرامش این سفر را به دیگران بچشانم.چگونه می توانستم بگویم که می خواهم این مسیر را دوباره بیایم تا لحظات با تو بودن را مرور کنم و یا شاید همه اینها بهانه بود می خواستم بیایم تا بتوانم تمرین کنم پایم را جای قدمهای صاحب اسمم بگذارم..

کوله به پشتم است و رقیه را بغل کرده ام اما اصلا خسته نیستم در این شلوغی ها وهیاهوها از همیشه آرام ترم.از موکبی بوی کباب بلند شده رقیه دلش می کشد می گوید برویم و بخوریم.این چند روز هم بیشتر کباب خوردیم غذای مورد علاقه تو.در صف می ایستم. رقیه مشغول بازی با بچه های محلی آنجا شده.انگار همیشه هم بازی هم بوده اند. می دوند و می خندند. به گوسفندهای به قلاب آویزان شده نگاه می کنم وبا خود می گویم حتما این گوسفند ها هم لیاقت داشته اند که در این مسیرقربانی شده اند!کمی آن طرف تر چرخ گوشت بزرگی  است که گوشت هارا چرخ می کنندو بعد با ادویه وپیاز مخلوط می کنند.مردی درشت هیکل  کنار ماهیتابه بزرگ پر از روغن نشسته وگوشت ها را کباب می کند.زیر لب شعرهایی به زبان عربی می خواند و بعد با صدای بلند به مهمانان خوش آمد می گوید.کبابها را می خوریم و دوباره به راه می افتیم.کم کم ازدحام جمعیت بیشتر می شود این نشانه نزدیک شدن به شهر کربلاست.شهر لیلی ها!کاش این جاده هیچ وقت تمام نمی شد.کاش همه عمر را در این مسیر بودم.کاش همیشه مجنون ها در پی لیلی ها بودند.. با صدای تو به خودم می آیم . میگویی کجایی خانم زینب جان؟ رویم را بر می گردانم و می گویم چیزی به عمود سلام نمانده.نمی دانم چرا دل شوره دارم.تو می گویی تا باشد ازاین دل شوره ها. کمی سکوت می کنی و بعد می گویی امسال کربلا و سال دیگر قدس.بعد بلند می گویی راه قدس از کربلا میگذرد.جوانی از کنارما رد می شود و جمله تو را بلندتر تکرار می کند. راه قدس از کربلا می گذرد.می دانم از ابتدا تو داشتی من را برای رفتنت آماده می کردی. یک ماه از برگشت مان گذشته بود تو دیگرتصمیم خودت را گرفته بودی. رفتی تا به وعده ات عمل کنی. تا از کربلا به قدس برسی.دل شوره دارم.چیزی به عمود سلام نمانده است.....

                                                                                                                                                                                                                                             تقدیم به شهدای مدافع حرم


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرشهر لیلی ها
هنرمندرقیه بابایی
ارسال شده در1394/09/30
تگ ها

نظرات

مرضیه (1394/10/16) سلام و درود
یکی از زیباترین داستان هاست با رعایت اصول جشنواره.
احسنت میگم بهتون.
داستان کشش داره،خواننده رو هم با تصاویر بومی عراق، هم با تعلیقی که در انتهای داستان باز میشه ، به دنبال خودش میکشه.
شخصیت های داستان سر جای خودشون هستن. داستان از انتها به ابتدا میره و این یک نقطه ی قوت هست.
نقد داستان بماند برای بعد
متشکرم