بسم اللّه
جمعه 31 فروردین 1403

وطنی به نام اسلام

1394/09/28

ام الشهید:
به نقل از همسرم.
نزدیک غروب در یکی از موکب های بین راه توقف کردیم. ساعتی بعد، زنی عرب وارد موکب شد تا جایی برای اقامت شبانه خود پیدا کند. ظرفیت تکمیل شده بود و موکب علیرغم میل باطنیش توان پذیرش مهمان دیگری را نداشت اما زن عرب هم خسته راه بود و یارای آنرا نداشت که موکب ها را برای پیدا کردن جا، زیر و رو کند.
نهایتا در بین زنها جایی برای خود باز کرد. طبیعتا با باز شدن جا برای او که قد و قامتی عربی داشت، جا برای دیگران تنگ شد و این شروعی بود برای اعتراض دیگر مهمانان. خانم های ایرانی به فارسی او را شماتت می کردند. او گرچه فارسی نمی دانست اما خوب می فهمید که سر و صداها به خاطر چیست اما از تصمیمش کوتاه نیامد و جای خود را باز کرد.
چند دقیقه ای که گذشت، دست و پا شکسته با او هم صحبت شدیم. گفت اهل کاظمین است. از آنجا به زیارت امیرالمونین علیه السلام رفته و حالا با پای پیاده به سمت کربلا رهسپار بود.
در بین صحبت هایش چیزی گفت که حال و اوضاع جمع را تغییر داد. گفت: «من مادر شهیدم؛ پسرم در جنگ با داعشی ها به شهادت رسیده است». این را که گفت شوکه شدیم و اشک در چشمانمان حلقه بست. آنهایی که تا چند دقیقه پیش به خاطر تنگ شدن جایشان معترض بودند، جا باز کردن تا ام الشهید به راحترین شکل شب را به صبح برساند.
 او برای پایداری اسلام ناب فرزندش را قربانی کرده بود، ما هم آسایش یک شبمان را به او هدیه دادیم.
مادران شهدا، همه جا عزیزند.

ماهر:
در شب آخر توقف مان در بین راه نجف و کربلا با او آشنا شدیم. از شیعیان عربستان بود. معلم بود و صاحب تحلیل. اوضاع جهان اسلام را به خوبی درک کرده بود و به فصاحت توضیح می داد. می گفت: امام خمینی و خامنه ای، سید حسن نصراله و شیخ نمر قطب های عالم اسلامند و همین بزرگان هستند که در مقابل استکبار جهانی قد علم کرده اند.
از او عکس گرفتم تا در این یادداشت از آن استفاده کنم؛ محترمانه موبایلم را گرفت و عکسش را حذف کرد. گفت اگر حکومت جائر سعودی بفهمد که یکی از اتباعش در عراق بوده و در سفر اربعین شرکت کرده بدون شک اعدامش می کند. برای آمدن به کربلا ابتدا به بحرین سفر کرده بود و از آنجا به عراق آمده بود.
ماهر می گفت در زمان صدام پیاده روی اربعین با این عظمت و شکوه برگزار نمی شد و عاشقان سیدالشهدا از ترس جانشان، مخفیانه و از کوره راه ها به سمت کربلا عزیمت می کردند.
ماهر عربستانی بود اما بوی تعفن آل سعود را نمی داد. به زلالی زمزم بود و شمیم روضه النبی را به همراه داشت.

محیی الدین:
در نزدیکی کربلا، تلی از خاک، موقعیت مناسبی را برای عکس برداری ایجاد کرده بود. به بالای آن رفتم تا شاید بتوانم در قابی کوچک، قسمتی از دریایی بزرگ را به تصویر بکشم.
بالا رفتن برایم کمی مشکل بود. جوانی که بالاتر ایستاده بود، دستش را به نشانه کمک به سمتم دراز کرد. خارجی بود؛ چشم های بادامی اش، خبر از شرق دور می داد. بالا که رسیدم به انگلیسی از او پرسیدم که اهل کجایی؟ به زبان فارسی شیرینی پاسخ داد: چین. تعجب کردم. گفتم فارسی بلدی؟ گقت: تا حدودی. گفتم چطور؟ گفت: من طلبه حوزه جامعه المصطفی قم هستم. گفتم اسمت چیه اخوی؟ گفت: دو اسم دارم؛ یکی چینی و یکی ایرانی. اسم چینی اش خاطرم نماند اما اسم ایرانیش را هرگز فراموش نمی کنم: محیی الدین. به حالش غبطه خوردم. در دریای متلاطم ادیان و مذاهب رنگارنگ، به کشتی نجات سیدالشهدا علیه السلام چنگ زده بود و حیات دوباره پیدا کرده بود.
از او پرسیدم بالای این تل چه می کنی؟ گفت دوستان چینی ام را گم کرده ام، آمده ام این بالا تا پیدایشان کنم. در دلم گفتم تو دو دوستانت به عنایت رب الحسین تازه پیدا شده اید.

دکتر علی:
مدیر مدرسه کرار (محل استقرارمان در کربلا) بود. به اتاقمان (کلاس درس) آمد تا خوش آمدی به زائرین سیدالشهدا بگوید. مدرسه قدیمی بود و چندان آماده پذیرایی از مهمانان نبود اما این تمام چیزی بود که دکتر علی می توانست در اختیار ما بگذارد.  بچه ها می گفتند، روزی که تصمیم گرفته مدرسه را به زائرین ایرانی اختصاص دهد، چندان امیدوار نبوده که اداره آموزش و پرورش عراق با او همراهی کند. به حرم رفته بود و از سیدالشهدا علیه السلام برای این کار اذن خواسته بود.
اسکان زائرین امام حسین علیه السلام را از خود حضرتش تمنا کرده بود.


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثروطنی به نام اسلام
هنرمندمیلاد احسانی
ارسال شده در1394/09/28
تگ ها

نظرات