بسم اللّه
19 May 2024

با کاروان عشق

‎16 Dec 2016

 

 

 

 

یک شنبه، 11/7/95(اول محرم)، ساعت 37 دقیقه بعد از صفر عاشقی

امسال پاییز مرا هم حسابی غافلگیر کرد، هوایی را به سرم انداخته که هنوز باورش سخت است، با اینکه ماشین دارد به سمت فرودگاه امام خمینی حرکت می­کند اما هیچ تصوری برای فردا ندارم. می­ترسم فردا ندیده ناتمام تمام شوم، سرم بر شیشه­ی بی­احساس اتوبوس است و دلم در جست و جوی گذشته، این صدمین بار، شاید هم هزارمین بار است که روزهای عمرم را ورق می­زنم اما هیچ لحظه یا کاری را به یاد نمی­آورم که نتیجه­اش بشود این دعوت، همین می­شود بغض سنگین سینه، درد بی لیاقتی. همه­ی سال­ها یکی شده است، سال قمری و شمسی و عاشقی. بیرون را نگاه می­کنم همه­جا تاریک است، به آسمان نگاه می­کنم خبری از ماه نیست انگار او هم لباس سیاه بر تن کرده.

در ردیف­های وسط اتوبوس روی صندلی تک نفره نشسته­ام، هنوز با هیچ کدام از بچه­ها صمیمی نیستم و همین باعث شده بیشتر با خودم خلوت کنم، بچه­ها مشغول صحبت با همدیگر هستند، عده­ای هم چشمانشان را روی هم گذاشته­اند، شاید فردا را برای خود به تصویر می­کشند، بعضی­ها هم نیامده گرسنه شده و مشغول خوردن هستند، مسؤل کاروان جلوی اتوبوس ایستاده و برخی نکات را که در طول سفر باید رعایت کنیم بیان می­کند، اتوبوس ما چهل نفره است و همه مجرد، اتوبوس دیگری که با ما هم مسیر است برای متأهلین است، روحانی کاروان با خانواده­اش جلو نشسته­اند، دو دختر دارد که یکی از آن­ها هم سن ما و دیگری کوچک­تر است. سرعت اتوبوس به نسبت بالا است و این­طور که پیش می­رود اگر خدا بخواهد برای ساعت چهار به فرودگاه می­رسیم.

دوشنبه،12/7/95، فرودگاه امام خمینی،  5 صبح

 

انتظار گاهی با اینکه نفست را بند می­آورد و جانت را ذره­ذره می­گیرد لذت­بخش است، آدم آب شدن خودش را می­بیند اما با همان هم جان می­گیرد، یک تضادی که آدم را می­سازد، صبور می­کند و انگیزه برای زنده­بودن می­دهد، یک امید برای آینده­ای که می­داند روشن است. پرواز ما ساعت 9 صبح از فرودگاه امام خمینی تهران به سمت نجف است، با اینکه تمام شب خوابمان بیداری بوده اما کسی احساس کسالت نمی­کند، همه نشسته­اند و با هم حرف می­زنند، هنوز چند ساعتی تا پرواز مانده، وسایل را جلوی درب نمازخانه­ گذاشته­ایم و خود در فضای کوچک نمازخانه­ی فرودگاه مچاله­ شده­ایم، عده­ای هم که قبل از ما راحت خوابیده بودند از سر و صدای ما بیدار شده­اند.

گاهی بعضی اتفاقات زندگی باور کردنی نیست، فقط باید اتفاق بیفتند و بشوند یک خاطره و یاد که تا همیشه حسرت ثانیه­هایش بر دلمان بماند، با اینکه هنوز خاطرات شیرین و رؤیای نزدیک شروع نشده ، نگران تمام شدنشان هستم. دلم می­خواهد حالا که دعوت شده­ام خوب گِل آدمیتم را ورز دهند و برای عاشورا آماده­ام کنند تا دیگر این نباشم، این خودِ پر از گناه را خالی خالی برگردانم.

چشم­ها را باید شست، جور دیگر باید دید...

دوشنبه، سوار هواپیما، 8:49 دقیقه صبح

 

بعد از بازرسی­های مکرر و دو ساعتی سرپا ماندن بلآخره سوار هواپیما شدیم. فکر می­کردیم قرار است به حیاط فرودگاه برویم و بعد از پله­ها سوار شویم اما یکهو خلبان و میهمان­دارها را که روبه­روی خودمان دیدیم متوجه شدیم راهرو مستقیم به داخل هواپیما می­رسد. هواپیما از سه ردیف تشکیل شده بود که در هر دو سمت صندلی دو نفره و ردیف وسط چهارنفره بود. میهمان­دار به سمت چپ راهنماییم کرد، برگه­ای که شماره­ی صندلیم در آن نوشته شده بود به دست داشتم و حرکت می­کردم، کمی مانده به آخر میهمان­دار با نگاه به برگه­ به صندلی اشاره کرد، خوشبختانه کنار پنجره بودم، بیرون را نگاه کردم، باله­ی بزرگ هواپیما بیشتر دیدم را گرفته بود، کمی خودم را جابه­جا کردم، اطراف پر بود از هواپیماهای کوچک و بزرگ.

سفر به جایی که علی باشد جسارت بزرگی است، جایی که حسین را در آغوش داد، که بوی چاه و تنهایی­هایش...

حس و حالم وصف ناشدنی است، تا یک ساعت دیگر چشمانم میهمان شهری می­شود که جای جایش نشان از نفس گرم علی دارد، هواپیما هنوز روی زمین است، چیزی به پرواز نمانده، چیزی به بال گشودن و اوج گرفتن، به رهایی از همه­چیز و همه­کس، از هرجه بوی دنیا می­دهد. یک هفته خواب شیرین، یک رؤیای زیبا دارد شروع می­شود. فیلمی که نقطه­ی اوجش از ابتدا تا انتها است. دلم یک آسمان بوی زهرا می­خواهد و یک کهکشان همدردی با زینب.

دوشنبه، در حال پرواز، 9:26 دقیقه صبح

 

هواپیما کم­کم از زمین بلند می­شود، برای پرواز هم باید خاکی بود و آرام­آرام زمین را کنار زد، باید پشت کرد به همه چیز. بعد می­فهمی دنیایی که ما بزرگش کرده­ایم چقدر کوچک است، کمتر از یک بند انگشت.

چقدر لحظه­ی اول ترک زمین و اوج گرفتن لذت بخش است و شیرین، خلبان­ها حق دارند عاشق پرواز باشند.

دوشنبه، فرودگاه نجف، 10:40 دقیقه صبح

 

در سالن انتظار فرودگاه نجف منتظر بچه­ها نشسته­ایم، هنوز چمدان­هایمان را تحویل نگرفته­ایم، نمی­دانیم حرکتمان به سمت هتل به چه شکل است، صحبت کردن کادر فرودگاه با هم برایم بسیار جالب به نظر می­رسد، همه عربی صحبت می­کنند و وقتی چیزی می­پرسی با لهجه­ی خاص، خیلی دست و پا شکسته فارسی حرف می­زنند، با این حال اکثرشان فارسی را می­فهمند، حتی در بعضی بخش­های فرودگاه که بنری نصب شده کنار زبان عربی، آن را به فارسی هم نوشته­اند و این نشان از نزدیکی و مسافرت­های مکرر ایرانی­ها به عراق می­دهد، فرودگاه نجف در مقایسه با فرودگاه امام خمینی بسیار کوچک­ است.

 خواب با تمام قوایش چشمانم را تسخیر کرده، نمی­خواهم اولین دیدارم را با مزاحمت چرت خراب کنم، باید کمی استراحت کنم، غسل زیارت را انجام دهم و بعد، بعد به سلام یار زهرا بروم، به زیارت همان آقایی که چاه­های کوفه خوب به یادش دارند، همان که سال­هاست نخلستان­ها به احترامش سرخم کرده­اند.

اینجا نجف است، شهر علی، شهر چاه­های پر فریاد، شهر نخلستان­های پر درد، مردمان این شهر سال­هاست که زیر سایه­ی سروی بلند قامت نفس می­کشند. از نجف تا کوفه راه چندانی نیست، شهر مردمان هزار رنگ، شهر عهد­های فراموش شده، شهر تنهایی و زخم خوردن، شهری که حر دارد، حبیب دارد، مسلم دارد و مختار، ولی تنهایی هم دارد، شمر و عمر سعد هم دارد. آمده­ام به نجف، به کوفه، به کربلا، نمی­دانم فراخوان کدامین سپاه را لبیک گفته­ام، نمی­دانم حسینی هستم یا... . تمام زندگیم به غفلت گذشته، به فراموشی و روزمرگی. اکنون نمی­دانم با کدامین آبرو در خانۀ علی را بزنم؟ چگونه او را لبیک بگویم وقتی فرزندش را...؟ چگونه خود را شیعۀ او بنامم وقتی فریاد زمان نشان از بی­وفایی­هایم می­دهد. نمی­دانم با چه جسارتی کوفیان را ملامت می­کنم وقتی خودم هر روز عهدها بسته­ام و به راحتی شکسته­ام، چه تفاوتی است بین من با شیعۀ هزار و چند سال پیش وقتی هر دو امام زمانمان را نشناختیم، وقتی هر دو او را خواستیم و تنهایش گذاشتیم.

یا علی مرا به اینجا خواندی تا کمی به خود دعوتم کنی، به رهایی از دنیایی که شده­ است برایمان گوسالۀ سامری، صبح تا شب برای رسیدن به نارسیده­هایش تلاش می­کنیم. کاش این چند روز رؤیای صادقه­ای باشد و تعبیرش یک عمر زندگی عاشقانه با ولایت، با تلاش برای ظهوری که با دستان خودمان به تعویقش انداخته­ایم. امشب اگر خدا بخواهد نماز را در حرم آقا خواهیم خواند، امشب روزترین شبی است که خواهم داشت.

دوشنبه، هتل ام­القری، ساعت 4 به وقت نجف( به وقت ایران 4:30)

 

چند ساعتی از اقامتمان در هتل ام­القری می­گذرد، وقتی وارد هتل شدیم، همه چند دقیقه­ای در قسمت پذیرش نشستیم تا مدیر هتل که فرد ایرانی بود توضیحات لازم را بگوید، ، خستگی چهرۀ تمام بچه­ها را پوشانده بود، برای همین گوش­ها هم بیشتر از آنکه بشنوند فقط نگاه می­کردند و حرف­ها را از از خود عبور می­دادند، تا اینکه مدیر هتل اسم رمز وای­فا را آورد، برق از سر همه­پرید، گوش­ها با تمام توان آمادۀ شنیدن و دست­ها آماده به کار بر سر صفحۀ گوشی شدند، رمز از دهان مدیر بیرون نیامده در صفحۀ گوشی همۀ بچه­ها وارد شد، ورود به دنیای مجازی و خبر از سلامتی و رسیدن، خواب و خستگی را هم از یاد برد، به هرکس نگاه می­کردی چشم به گوشی دوخته بود.

بعد از صحبت­های مدیر کارت اتاق­ها را دادند، همۀ اتاق­ها دو یا سه نفره بودند، من هم با یکی از بچه­ها که از فرودگاه با هم تقریباً طرح صمیمیت ریخته بودیم هم اتاق شدیم، اتاق سه نفره بود و مسؤل کاروان یکی دیگر از بچه­ها را هم پیش ما فرستاد، فضای داخلی اتاق­ها به نسبت خوب بود، هتل خیلی بزرگ نبود اما برخلاف در ورودیش که بوی خیلی بدی می­داد تمیز بود و خنک.

می­گویند از اینجا تا حرم امیرالمؤمنین راه چندانی نیست و می­شود پیاده رفت، هنوز به زیارت نرفته­ایم و قرار است تا چند دقیقۀ دیگر با بچه­ها و سرپرست کاروان اولین زیارت را به صورت دسته­جمعی به جا آوریم.

غسل زیارت کرده­ام و به یاد تصویر خیالی حرم وضو گرفته­ام، شنیده­ام خود پیامبر(ص) اسم علی(ع) را بدون وضو نمی­آورد، شنیده­ام هر روز صبح از کنار خانۀ آقا به مسجد می­رفتند و با خطاب کردن اهل­بیتم آنان را سلام می­دادند، هارون پیامبر عزیزترین کسی بود که حضرت رسول داشت، خیلی از بزرگان مدینه خواستگار زهرای­مرضیه بودند اما از بین همه علی انتخاب شد. علی صفدر بود، حیدر بود، فاتح خیبر بود و مردی با این عظمت، این ابهت در برابر کودکی سرخم می­کند، او را بر دوش می­نشاند و هم­بازیش می­شود، چنین فردی شبانه کیسه بر دوش، به در خانۀ یتیمان می­رود و دست پدری بر سرشان می­کشد، چنین فردی حاکم شهر است و از ترس بی­عدالتی آتش به دستان خود نزدیک می­کند. یک­جا عبدود به زمین می­زند و جای دیگر دست کودکی از زمین می­گیرد و بلند می­کند. چگونه است همه­چیز داشتن و نان جو خوردن،!چگونه است صبح تا شب در نخلستان­ها کار کردن و در نهایت همه را وقف کردن؟!

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت               متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

دوشنبه، نجف، حرم حضرت امیر،  6:40 دقیقه عصر

 

وقتی که خدا شهی چو حیدر دارد               حق دارد اگر کعبه ترک بردارد

با اینکه صفای کعبه بالاست ولی                ایوان نجف عجب صفایی دارد

بین شلوغی جمعیت در قسمت بیرونی حرم نشسته­ام، با اینکه هوای دنیا آلوده است اما هوای عاشقی برداً و سلامای ابراهیمی است. تا وارد این قسمت از حرم شویم دو بار تفتیش شده­ایم، که هربار خیلی سرسری فقط انگار که نیتشان تبرک باشد دستی بر پشتمان ­کشیدند، از اینجا ورودی بازارهای اطراف مشخص است، به خاطره نماز مغرب حرم حسابی شلوغ شده است، هنوز وارد حیاط اصلی نشده­ایم، اینجا باید گوشی و وسایل، حتی کفش را هم در کمدهای شیشه­ای کوچکی که کنار هم قرار دارند بگذاریم، اما کیف و خوراکی را می­توان به داخل هم برد. هر کمد یک قفل مخصوص دارد که با دستبندی مثل ساعت آن را به دست می­بندیم و وارد می­شویم، بعد از اینکه کفش و گوشی را در کمد گذاشتیم، به سمت ورودی اصلی رفتم، بازرسی در این قسمت نسبت به بخش­های قبلی کمی دقیق­تر بود، پس از بازرسی یا همان تفتیش النساء پرده­ای که به حیاط اصلی حرم می­خورد کنار زدم.

سلام مولای شب­های تنهایی، سلام آقای غریب، آفتاب همیشه روشن. چشم به ضریح آقا که از دور معلوم است دوخته­ام، کاش چشمانم روی همین نقطه می­ماند و دیگر چیزی نمی­دید، چند دقیقه­ای همان­طور خیره به ضریح شدم، بعد نگاهی به اطراف انداختم، حرم به نسبت شلوغ بود، نفس کشیدن در آنجا آن لحظه بوی بهشت می­داد،، نمی­دانم چرا اما از همان لحظۀ ورود حس غریبی خاصی داشتم، بالای در ورودی آیینه­ای بود که کل حرم در آن منعکس شده بود و بسیار جالب بود، معماری حرم هم توجه آدم را به خود جلب می­کرد، در چند قدمیم یک روحانی ایستاده بود و برای عده­ای توضیح می­داد که روی گنبد دو پنجره وجود دارد، یکی در سمت مشرق و دیگری مغرب، زمانی که آفتاب در صبح طلوع می­کند اولین اشعه­هایش به داخل ضریح می­خورد و هنگام غروب هم آخرین اشعۀ نور از پنجره­ای که سمت مغرب است می­تابد، برایم خیلی جالب بود، با خودم می­گفتم حتماً خورشید اجازۀ طلوع و غروبش را می­گیرد.

گوشه­ای از حیاط طوری که ضریح مشخص باشد نشستم و اذن دخول خواندم، چیزی به نماز مغرب نمانده بود، آن­قسمت که ما نشسته بودیم مسیر رفت و آمد بود و نمی­شد نماز خواند، بلند شدم و به دنبال جای مناسبی گشتم، همۀ ردیف­ها پر بود، به ناچار با دوستم جلوی درب ورودی دیگری که در سمت راست بود، به سختی پشت صف آخر ایستادیم، بعد از نماز برای زیارت از در مخصوص خانم­ها وارد شدیم، با نرده­های چوبی مسیری را برای رفت و برگشت مشخص کرده بودند، پشت بقیه که به صف ایستاده بودند به دیوار تکیه زدم، کتاب دعا را باز کردم:

زیارت امام علی(ع) با سلام بر رسول خدا شروع می­شود و این چه نشانی دارد جز برادری آن دو تن، جز دوستی و حب دو طرفۀ آن­ها.

دو خادمی که جلوی ضریح ایستاده بودند نمی­گذاشتند کسی کنار ضریح بماند، سریع تا زیارت می­کردی به مسیر برگشت هدایتت می­کردند. بعد از زیارت در حیاط حرم نماز زیارت را خواندیم، آن­طور که روحانی کاروان می­گفت قبر حضرت آدم و نوح هم کنار مرقد حضرت امیر است، برای همین نماز زیارت این دو بزرگوار را هم خواندم.

 شکوه بارگاه بسیار دیدنی بود، این بهترین ثانیه­های این زندگی دنیایی بود، آسمانی­ترین لحظه­های زمین. اینجا که نشسته­ام دیگر دلم نوشتن نمی­خواهد دلم یک دنیا نفس کشیدن در این هوا را می­خواد. دنیایی از عطر حضور.

سه شنبه 13/7/95، کتابخانۀ علامه امینی، 8:30 صبح

 

نماز صبح را در حرم خواندم اما چون خیلی خوابم می­آمد، نتوانستم از حال و هوای آن لحظه­ها بنویسم.

از کنار صحن حضرت زهرا که در حال ساخت است به سمت کتابخانۀ علامه امینی حرکت کردیم، از کنار صحن دریای نجف مشخص است، جایی که می­گویند کشتی نوح در آنجا به ساحل نشسته، در چند قدمی حرمی که خورشید زمین است.

 مرقد اثیب یمانی را که از اصحاب حضرت علی بوده زیارت کردیم. روی فرش­ها حسابی خاک­آلود است، در طبقۀ اول در اتاق بزرگی که به نمازخانه شبیه است نشسته­ایم، روحانی دارد ماجرای اصیب را می­گوید:

« در زمان حضرت علی(ع) مردی راهی نجف می­شود که تابوتی بر دوش شتر خود دارد، ایشان از تابوت پرسیدند مرد گفت این پدر من است وصیت کرده او را در وادی الغریب دفن کنند، زیرا مردی در آنجا مدفون خواهد شد که شفاعتش جن و انس را می­گیرد. آقا از او می­پرسند آیا آن فرد را می­شناسی؟ می­گوید نه، ایشان می­فرمایند: آن شخص کسی نیست جز من».

چون تعدادمان زیاد بود اجازۀ بازدید از کتابخانۀ علامه را ندادند. خانۀ ایشان را به یک موزۀ کوچک تبدیل کرده­اند، عکسش را در بالای اتاق قرار داده بودند و داخل ویترین­های شیشه­ای هم نمونه دست­خط­ها و نوشته­های علامه بود. بازدید که تمام شد همه بیرون خانه جلوی درب ورودی جمع شدیم تا به منزل امام خمینی(ره) در آن­ سال­های تبعید برویم، کوچه­ها حسابی تنگ بود، طوری که سه نفر با زحمت می­توانست از آن­ها عبور کند، اطراف کوچه­ها هم پر بود از آشغال، بوی بد گوشت حالت تهوع بدی به آدم می­داد، درون هر مغازه چند مرد هیکلی با لباس­های سفید نشسته بودند و با دستان کثیفشان گوشت ورز می­دادند، پایین­تر کسی را دیدم که با ولع کباب لقمه می­گیرد، دیدن این صحنه­ها باعث شده بود، گوشت حسابی از چشمم بیفتد.

 مسیر تاریک بود و خلوت، طوری که اگر تنهایی می­خواستی بروی وحشت می­کردی، به خانۀ امام که رسیدیم نفس راحتی کشیدیم، از در چوبی خانه وارد شدیم، راهروی باریک که به حیاط کوچک می­خورد و سمت راست اتاق میهمان بود و سمت چپ پله­هایی که به زیر زمین خانه می­رفت، دیوارها کاه­گلی بود و دورتا دورش اتاق، خانه دو طبقه بود و راهروی کوچکی از کنار آشپزخانه به بالا می­خورد، آن­طور که راوی می­گفت اتاق روبه­رو منزل امام بود و اتاقی که کنار راه­پله بود منزل خانواده­ای که همراه امام به نجف آمده بودند و در کارها به ایشان کمک می­کردند. راوی داستان زندگی امام را گفت و قصۀ آمدنشان به نجف، و اتفاقاتی که در آن­ سال­ها برایشان رخ داده، بین صحبت­هایش از پله­ها بالا رفتیم، اتاق بالا مخصوص مطالعۀ امام بود و هنوز میزی که امام بر رویش کتاب می­خواند آن­جا بود. در آن خانه آدم احساس غریبی نمی­کرد، بخش­های خانه و معماری آن برایم بسیار جالب بود، اینکه هرچیز جای مخصوص داشت، از مطالعه تا محل استراحت و اتاق میهمان.  

سه­شنبه، قبرستان وادی­السلام، ساعت 17:05

 

نماز ظهر را که در حرم خواندیم خسته و کوفته به هتل برگشتیم. بین مسیر حرم تا هتل خیلی­ از سوغاتی­هایی را که باید می­گرفتم خریدم، وقتی برگشتیم آن­قدر خسته بودم که همه را همان­طور گوشۀ اتاق ریختم و روی تخت مچاله شدم. نفهمیدم کی خوابم برد، فقط یک بار با صدای دوستم چشمم را باز کردم دیدم ساعت نزدیک به چهار است، در حالی که قرار بود 3 و نیم به وادی­السلام برویم. با اینکه اصلاً حس بیداری نبود و خستگی حسابی کار خودش را کرده بود بلند شدم، آبی به صورت زدم و با دوستم به جلوی هتل رفتیم، خبری از بچه­ها نبود، از اینکه جا مانده بودیم خیلی ناراحت شدیم. فکر می­کردیم مسیر دور است و باید با ماشین رفت، برای همین با ناامیدی به داخل هتل برگشتیم، از مسؤل هتل ساعت حرکت کاروان را پرسیدیم، گفت: « تازه حرکت کرده­اند، تند بروید بهشان می­رسید.»

آدرس را گرفتیم و به راه افتادیم، همین که به چشممان به سر در وادی­السلام رسید، کاروانمان را دیدیم که جلوی ورودی قبرستان ایستاده بودند و به صحبت­های روحانی کاروان گوش می­دادند، روحانی از علما و عرفایی که در آن­جا دفن بودند، از ملاقات­هایی که در آنجا برخی افراد با امام زمان(عج) داشتند می­گفت و از حضرت هود و صالح، دو پیامبری که مرقدشان در آنجا بود، صحبت می­کرد. بعضی قسمت­های قبرستان خراب شده بود، قبرها همه کوچک بودند و هیچ نوشته یا شعری هم مثل قبرهای ایران دیده نمی­شد، فقط نام فرد با سال وفات.

       برخی از زن­ها در گوشه و کنار قبرستان نشسته بودند و با سنگ یا دست مربع یا مستطیل­هایی می­کشیدند که برایم خیلی عجیب بود، از روحانی که آنجا بود پرسیدم گفت: خرافات است، گفتم: خوب یعنی چی این کار؟ بلآخره یک تفکر خرافی باید باشد؟ باز هم گفت خرافات است، مردی که کمی آن طرف­تر روحانی بود، سماجت مرا که دید گفت: این­ها معتقدند با کشیدن آن قبرها وقتی بمیرند روحشان را به اینجا می­آوردند، مرد به روایتی اشاره کرد که می­گوید روح تمام انسان­ها را به اینجا خواهند آورد، پس این کارها دلیلی ندارد و خرافه است.

برای زیارت دو پیامبر به راه افتادیم، مرقدشان بسیار ساده­تر از امام­زاده­های داخل ایران بود، ورودی زن و مرد یکی بود و همه با هم داخل می­شدند که این با توجه به روحیۀ اعراب کمی تعجب­برانگیز بود. خاک بسیاری اطراف را گرفته بود، طوری که تصور می­کردی ماه­هاست فرش­ها رنگ جارو به خود ندیده­اند، مقبره­ی کوچکی در قسمت بالایی حرم بود که روی آن درشت نام هود و صالح نوشته شده بود، به زیارت دو پیامبری رفتیم که مورد بی­مهری قومشان قرار گرفته بودند و به اذن خدا بر قوم هر کدامشان عذاب الهی نازل شده بود. پس از زیارت برای خواندن نماز زیارت به قسمت خانم­ها که با پردۀ رنگ و رو رفته­ای جدا می­شد رفتیم. زیارت که تمام شد به قبرستان برگشتیم، جلوی ورودی پای سخنرانی روحانی که چهره­ای آشنا داشت و چند بار در هتل او را دیده بودیم و تصور می­کردیم روحانی کاروان دیگر ماست نشستیم، نیم ساعتی داستان این دو پیامبر را گفت، حرف­هایش که تمام شد از کاروان خواست تا برای زیارت داخل شوند، با تعجب نگاهی به دوستم انداختم، هر دو تازه متوجه شده بودیم این روحانی کاروان تهران است و دوستان ما همان نیم ساعت قبل حرکت­ کرده­اند، با عجله با دوستم از وادی­السلام ییرون آمدیم، برای تمامی رفتگان فاتحه­ای خواندیم و به سمت حرم حرکت کردیم، بین مسیر پر بود از افراد نظامی و مسلح، همین باعث شد کل مسیر را با ترس و دلهره طی کنیم.

چهارشنبه، 14/7/95، در راه مسجد کوفه، ساعت 7 دقیقه صبح

 

گذر ثانیه­ها خیلی نگران­کننده است،  خیلی سریع­تر از همیشه در حال حرکت هستند، تصمیم داشتیم قبل از نماز صبح به حرم برویم اما چشم که باز کردیم ساعت از 5 هم گذشته بود، داخل اتاق فرش نبود و برای نماز باید به نمازخانه که در طبقۀ اول قرار داشت می­رفتم، چادر پوشیدم و به راه افتادم، چند نفری روی مبل­های کنار نمازخانه خوابیده بودند و چند نفر هم پایین نمازخانه. نمی­دانستم باید چکار کنم، اگر برمی­گشتم نمازم قضا می­شد، هر طوری بود با ترس و دلهره همان دم در ورودی نماز خانه ایستادم و نماز خواندم، بعد هم مثل بچه­ای که دنبالش کرده باشند به سمت اتاق دویدم.

     نزدیک بود باز هم خواب بمانیم، تا چشم باز کردیم ساعت 7 شده بود، خیلی سریع آماده شدیم.

        ماشین به سمت کوفه به راه افتاد، شهری که تاریخ فقط عهدشکنی­هایش را به خاطر سپرده نه مسلم بن اوسجه­ها و حبیب بن مظاهرهایش را، نه مختارها و هانی­هایش را.

مسجد کوفه جایی که صدای علی را هنوز هم در و دیوارش خوب به خاطر دارد.

چهارشنبه، مسجد حنانه، ساعت 7:40 صبح

 فکر می­کردم مستقیم به سمت مسجد کوفه می­رویم اما اتوبوس بین راه نگه داشت، به مسجد حنانه رفتیم، جایی که به روایتی سر امام حسین را یک شب در آنجا نگه داشته­اند، در مسجد یک جایگاه رأس­الحسین قرار داده­اند که محل زیارت است. هم چنین آنجا ستونی بود که بنابر روایتی امام صادق می­فرمایند: « قائم­المائل» دیواری است که در زمان تشییع پیکر علی (ع) نالید و خم شد.

  بعد از مسجد حنانه به مسجد کمیل رفتیم، همان یار با وفای علی(ع) که او را با دعای معروف کمیل می­شناسیم، دعایی که خود حضرت به او تعلیم داد، پس از زیارت مقبرۀ کمیل و خواندن نماز تحیت مسجد ساعت حدود نه بود که به سمت مسجد کوفه رفتیم.

چهارشنبه، مرقد میثم تمار، ساعت 9:40

 

در کنار مرقد میثم تمار نشسته­ایم تا کاروان تکمیل شود و همه با هم به سمت مسجد کوفه حرکت کنیم. حیاط بارگاهش نخل بلند قامتی دارد که تاریخ میثمی را روایت می­کند که بر نخل دارش زدند. از اینجا تا مسجد کوفه راهی نیست و باید پیاده برویم. همۀ بچه­ها که آمدند پشت سر روحانی به راه افتادیم، او با صدای بلند الله اکبر می­گفت و ما تکرار می­کردیم، حس خیلی قشنگی بود.

چهارشنبه، مسجد کوفه، ساعت 11:05 صبح

 

اللهم انت السلامُ و منک السلام و الیک یعود السلام و دارک السلام حیّنا ربِّنا منک بالسلام... .

مسجد کوفه دارای تاریخ و پیشینۀ مهمی در تاریخ اسلام است، برای ما شیعیان یادآور مظلومی است که در سجده فرقش را شکافتند و مردم نادان بی خرد تازه پرسیدند مگر علی هم نماز می­خواند؟

 قبل از ورود به مسجد برای انجام اعمالی که برای مسجد وارد شده نشستیم، روحانی از مقام­هایی که در جای جای مسجد وجود داشت صحبت کرد، از ستون­ها و قسمت­هایی که هرکدام با مقام پیامبر یا امامی شناخته شده است، مقام ابراهیم، مقام آدم، جبرئیل و ...، سپس به باب الثعبان اشاره کرد و کمک خواستن جنیان از پیامبر و رفتن امام علی(ع) برای کمک به جنیان مسلمان. مسجد کوفه از هانی و مسلم می­گوید، از اولین نشانه­های تنهایی حسین(ع)، از خون­خواهی مختار و از محرابی که علی را به آسمان رساند( اعمال زیاد است و فرصت نوشتن نیست).

پنج­شنبه،15/7/95، نجف، ساعت 7:43 صبح

 

دیشب با دوستان قرار گذاشتیم زودتر بخوابیم تا ساعت دو دوباره به حرم برویم، با اینکه هر سه نفرمان گوشی­ها رو روی زنگ گذاشته بودیم اما دنیای بی­خبری­ها بدجور در آغوشمان کشیده بود، تا اینکه بلآخره ساعت 5 و نیم بود که به زور خودم را از چنگالش بیرون آوردم، سریع­تر از همیشه آماده شدیم و راهی حرم، صدای گنجشک­ها و بال زدن­هایشان، نسیم خنکی که به صورت می­خورد همه و همه آدم را به یاد توصیف­های خداوند از بهشت می­انداخت، آدم دلش می­خواست تا می­تواند از اعماق وجودش نفس بکشد، نماز صبح را خواندیم و برای آخرین بار به زیارت رفتیم، بغض عجیبی بود، شاید هم بغض نبود یک بهت و حیرت بود، یک ناباوری یا بی­خبری، نمی­دانستم چه بگویم، چکار کنم، فقط آقا را صدا می­زدم و از او می­خواستم آخرین سفرم نباشد، در بست شیخ طوسی روبه­روی ضریح نشسته بودیم، هر لحظه از ورودی حرم جنازه­ای می­آوردند، آدم گاهی حتی به مرده­ها هم غبطه می­خورد، خوش به حال آن­ها که نماز میتشان را در جوار آقا می­خواندند، چه حسی است شروع سفر ابدی از کنار حرم.

پنج­شنبه، مسجد سهله، ساعت 9:40 صبح

 

وسایل را به قصد حرکت به کربلا جمع کردیم و داخل ماشین گذاشتیم، ماشین بین راه کنار مسجد سهله نگه داشت. چیزی از مقام آن نمی­دانستم برای همین تمام وجودم گوش شد برای شنیدن حرف­های روحانی، ورودی مسجد زیارت نامه بود چیزی که در هیچ کدام از مسجدهایی که رفته بودیم نبود، روحانی کاروان می­گفت در اینجا به زیارت امام زمان(عج) می­رویم، اینجا مرکز حکومت اسلامی خواهد بود، بسیاری از ملاقات­ها با آقا در اینج شکل گرفته.

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند                             آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند

تا می­توانم به اطراف چشم می­چرخانم شاید چشمانم نوری ببیند و بینا شود، هرکس که رد می­شود می­گویم نکند...، می­گویند خیلی­ها او را می­بینند و نمی­شناسند، نکند میهمان چشمم شوی و من چشم ببندم، آقاجان آینده اینجاست، جایی که عطر قدم­هایت را در خود دارد، مسجد دارای بنای بزرگی است و اطراف هم در حال ساخت است، قبل از اینکه وارد مسجد شویم، مثل تمام اماکن زیارتی گوشی و امانتی­ها را تحویل دادیم، سپس وارد حیاط نسبتاً بزرگی شدیم که حوض خالی در وسط آن قرار داشت، جلوتر که رفتیم، اما با عبور از دو پله در همان قسمت بیرونی مسجد که فرش انداخته بودند نشستیم، رو به قبله دعای فرج خواندن آن هم در جایی که منتظر در آغوش کشیدن منتَظر حقیقی است حسی دارد وصف ناپذیر. در همان­جا نماز زیارت را خواندیم و بعد نماز امام زمان را، کاش سوی چشمانم به زمانی می­رسید که صاحب­خانه خود در به رویم می­گشود.

آن­قدر در می­زنم تا در به رویم وا کنی...

 پنج شنبه، در راه کربلا، ساعت 10 صبح

هر دم به گوشم می­رسد آوای زنگ قافله               این قافله تا نینوا دیگر ندارد فاصله

ماشین با سرعت حرکت می­کند، حرکت به سمت سرزمینی که واژه برای توصیفش نمی­یابم، جایی که آوردن نامش برای یک عمر دل­شکستگی کافی است، که خود کتابی است از کهیعص، از کربلا.

لبیک یا حسین

آقاجان از فرسنگ­ها راه صدای هل من ناصرت مرا به اینجا کشانده، با دلی سیاه از گناه به سمتتان می­آیم، با دلی که نه لایق دیدار است و نه آماده.

 آفتاب به داخل ماشین می­تابد، بچه­ها اکثراٌ خواب هستند، به نخلستان­های خاموش پر صدای بیرون نگاه می­کنم، به آفتابی که تشنگی را یادآور می­شود، چقدر گلویم خشک است، چقدر تشنه­ام.

پنج­شنبه، هتل هدی­الوادی، ساعت 15:30 بعد از ظهر

هتل به نسبت قبلی خیلی بزرگ­تر است و سالن غذاخوری ایرانی­ها از غیر ایرانی­ها جداست، سرویس بهداشتی­ها همه به غیر از هم­کف فرنگی است و این برایمان خیلی مشکل­ساز شده، به خاطره تعداد زیاد اتاق­ها برای پیدا کردن اتاق چند دقیقه­ای در راهرو سرگردان شدیم، مثل هتل قبلی اتاق­ها سه­نفره است، هر طبقه سیستم وای فای جداگانه دارد، تنها بدی هتل دور بودنش از حرم است که با توجه به سرویس­هایی که دارد خیلی جای نگرانی نیست.

در قسمت ورودی هتل هدی­الوادی در انتظار ماشین نشسته­ایم، منتظر وسیله­ای که ما را به رکاب ارباب برساند، چشمانم دلشان می­خواهد از همۀ مردم دنیا روی بگردانند، بسته شوند تا وقتی که گنبد آقا امام حسین(ع) میهمانشان شود، آن­وقت برای همیشه باز بمانند.

تا اینجای سفر اگرچه نماز، دعا، زیارت بوده و مقامات والایی را لایق تشرف شده­ام اما هنوز دلم نشکسته، هنوز یک گمشده در دلم هست، هنوز به آن حال عبادت که دوست دارم نرسیده­ام. هنوز نمی­دانم این خواب به چه شکل است و چگونه بی­آنکه بفهممش می­گذرد. شب جمعه است و برای اولین­بار می­خواهم به دیدار مولایم بروم، به کربلایی که سال­هاست آرزوی دیدارش بر دلم مانده، می­­گویند حتی مردم عراق هم در شب جمعه هرطوری شده خودشان را به حرم آقا می­رسانند، ما هم امشب لایق چنین توفیقی شده­ایم.

سفر ما به نیمه رسیده است، نیمی نجف و نیم دیگر کربلا، دیدار حسین، عباس، علی­اکبر، علی­اصغر، دیدار 72 یار، 72 همراه، دیدار یک خانواده، یک مصداق بارز یطهرکم تطهیرا.

خیلی­ها آرزو داشتند در چنین ماهی، چنین روزی، چنین ساعتی از هوای بهشتی علقمه تنفس کنند، دلشان پر می­زند برای یک لحظه دیدار. حالا بین این همه آدم آقا مرا طلبیده تا دستم بگیرد، تا رنگ و روی رفته­ام را تازه کند.

 آقاجان ما در افسانه­هایمان یک اسطوره داریم به نام اسفندیار، یک رویین تن که در آب مقدس تطهیر شد و تنها از ناحیۀ چشم آسیب­پذیر ماند، من هم دلم آب مقدس می­خواهد و یک جرعه توبه، می­شود مرا هم در آب عشقتان شست و شو دهید؟ می­شود فقط از ناحیۀ چشم رویین تنم کنید تا جز شما نبینم؟ آقاجان هرکجای تنم نبود نباشد مهم نیست، فقط نگاهم به سمت شما باشد( ماشین­ها آمدند باید بروم).

ارباب صدای قدمت می­آید...

بین­الحرمین، عصر پنج شنبه

دوراهی، نمی­دانم کدام سمت بروم. تنها جایی که دلشکسته خریدار است، تنها جایی که دست، خالی رد نمی­شود، حتی اگر دست روسیاهی مثل من باشد، اینجا جای ناامیدی نیست، اینجا یک بار یک نفر امیدش را از دست داده و این برای شرمندگی زمین تا قیامت کافی است، اینجا دوراهی زینب است.

عمو جان آب نمی­خواهیم برگرد، ما فقط عمویمان را می­خواهیم، همان که با بودنش کسی جرأت چپ نگاه کردن ندارد،کسی که اسمش لرزه است بر تن تمام سپاه. عباس یک تن نیست، یک لشکر است،  او که نباشد سیلی هست، خار مغیلان هست، دل پر درد زینب هست... .

زائرین می­آیند و می­روند، همه برای زیارت رفته­اند اما مرا پای رفتن نیست، نشسته­ام ما بین دو حرم، دو نور، نمی­دانم کجا بروم، در کدام خانه را بزنم، نمی­دانم عباس را به حسین قسم دهم یا حسین را به عباس، دلم به گرفتگی خورشیدی است که دارد کم­کم پشت گنبد آقا امام حسین خودش را پنهان می­کند، او هم از شب می-ترسد، از تاریکی، از درد غریبی.

احساس می­کنم هنوز لایق دیدار نیستم، آقاجان تا پاکم نکنی، تا بخشش گناهانم را از خدا نگیری از اینجا تکان نمی­خورم، تا خودت نگویی بیا نمی­آیم، تا همین جا هم با پررویی خودم آمده­ام وگرنه من کجا و بین­الحرمین کجا. گنبد را دیدم اما حسین را نه، بیشتر دلتنگ شدم، فهمیدم من شایستۀ بخشش نیستم، وارد حرم شدیم، تله زینبیه را از دور نشانمان دادند، جایگاه رأس الحسین را، مداح روضه می­خواند، همه با صدای بلند گریه می­کردند و من مثل کر و لال­ها فقط نگاه می­کردم تا اینکه کاروانمان به یک نقطه رسید، به یک دو راهی که بین­­الحرمینش می­گفتند، نگاه جلو می­کردی حرم حضرت عباس(ع)، به پشت سر نگاه می­کردی مرقد امام حسین(ع). آنجا جایی بود که زینب بارها دویده بود، که سکینه به انتظار عمو چشم دوخته بود، که حسین افتان و خیزان می­دوید تا پاسخ «اخیک یا حسین» را با آغوشش بدهد.

تا کنار حرم حضرت عباس آمده­ام اما نمی­توانم داخل شوم، عباس می­گوید من نوکر حسینم، اول حسین. به سمت حرم امام حسین می­روم، تا در ورودیش جلو می­روم اما نمی­توانم قدم بگذارم، اگر آقا نگاهم نکند، دیگر کجا را دارم بروم، بهتر است واسطه بیاورم، دوباره به سمت حرم حضرت عباس می­روم، می­خواهم واسطه شود آقا مرا بپذیرد.

آن قدر کوبم در این خانه را          تا ببینم لطف صاحب خانه را

جمعه، 16/7/95،حرم حضرت عباس(ع)، چند دقیقه قبل از اذان صبح

چشمانت را باز می­کنی اما نه به روی دنیا، به روی بهشت، به سمت نور، به دور از تکرارهای هر روز، از خواب نخوابیده­ای بیدار می­شوم، و می­بینم بین زیباترین برزخ مانده­ام، دو طرفم بهشت، هر دو صراط مستقیم، آماده­ام عباس را واسطه کنم تا حسین جرعه­ای معرفت بر من بنوشاند، تا کربلایی شدن نه که کربلایی ماندن را یادم دهد،  چیزی به صبح صادق دنیا، به طلوع خورشید ظاهری نمانده، نمی­دانم این روز تا کی بی­شرمانه روشن خواهد بود، وقتی روزگارمان شب است، وقتی جمعه است و مهدی تنها، دلم به اندازۀ همۀ دنیا گرفته، به جای آقا به عمویش سلام می­دهم، دلم ندبه و زاری می­خواهد، دلم طلوع آفتاب امامت می­خواهد، دلم حال دعا می­خواهد، دلم خیلی­ چیزها می­خواهد که باید همه را به آقا بگویم، باید بروم در خیمه­گاهی که امام حسین(ع) با اهل بیت وداع کرد، جایی که رباب برای همیشه چشم به راه علی اصغرش نشست بنشینم و برای آمدن امام زمانم دعا کنم.

جمعه، تله زینبیه، ساعت 6 صبح

بر بام تله زینبیه، تلی از غم                                   شد خاطرات روز عاشورا مجسم

تصورم از تله زینبیه یک تپه مانند بود، اما وقتی به اینجا آمدم، متوجه شدم گذر زمان خیلی­ چیزها را تغییر داده، تپۀ عاشورا حالا شده مکانی برای زیارت عاشقان، برای نمایش رویدادی در جریان زمان، ظاهر عوض شده اما جایگاه همان است، همان جایی که زینب خیلی چیزا دید، خیلی بغض­ها فرو خورد، خانمی گوشه­ای از قسمت بیرونی جایگاه نشسته بود و به زبان عربی شیون می­کرد، عده­ای هم دورش را گرفته بودند و بر پاهایشان می­زد، جمعیت کم­کم دورشان جمع می­شد که خادم آمد و با لحن عربی شروع کرد صحبت کرد با زنی که نوحه­سرایی می­کرد، از لحنشان معلوم بود دارند با هم بحث می­کنند، خیلی آنجا نماندم، رفتم و گوشه­ای نشستم، دلم یک دنیا درد و دل می­خواست اما قلمم بازیش گرفته بود.

جمعه، حرم امام حسین(ع)، قبل از اذان ظهر

حرم بسیار شلوغ است، چند قدم برای زیارت جلو رفتم، اما آن­قدر شلوغ بود که ترجیح دادم در صحن زیارت­نامه و دعا بخوانم، روبه­روی ضریح جلوی درب ورودی نشستم، زائرین می­آمدند و می­رفتند، این رفت و آمد باعث شد هر لحظه­ پرده­ای که بین صحن و ضریح بود کنار برود و رخ یار عیان شود.

 باب السلام یک صفای بی­نظیر دارد؛ امروز اولین جمعۀ ماه محرم است، روزی که به علی اصغر نسبت داده­اند، فکر می­کردم مثل کشور خودمان شیرخوارگان برگزار می­شود، اما از برنامه­های حرم که پرسیدیم گفتند چنین چیزی ندارند و عزاداری هم فقط شب­ها برگزار می­شود. کاش شیرخوارگان بود، اینجا علی اصغر هست، همۀ اهل حرم هستند، اما نه بهتر که نیست چون اینجا رباب است، نباید خیلی شیون کرد، باید آرام بود، بین تمام شلوغی­های صحن گریۀ بچه­ها بدجور حواس آدم را پرت می­کند، صدای ناله، صدای گریه، درست مثل تشنگی...، کاش روی درب ورودی می­نوشتند ورود شیرخوارگان ممنوع، آخر صدای بی­قراری­های این­ها رباب را به یاد بی­قراری­های شب آخر می­اندازد، یاد لب­های خشکی که حسین سیرابش نمود، آدم گلوی این بچه­ها را که نگاه می­کند تنش می­لرزد.

پرده کنار می­رود و من ضریح شش گوشه می­بینم، آقاجان! روسیاه­تر از آن هستم که چیزی بخواهم، همین که اینجا هستم یعنی نهایت خواسته، آقا آن­ها که التماس دعا می­گفتند نمی­دانستند دل من چگونه غرق در دریای غفلت شده، نمی­دانستند پیکشان بیشتر از همه در خواب دنیا فرو رفته، برای همین با تمام وجود گنجینۀ دلشان را در یک التماس دعا به دستم دادند.

مولایم! من فقط یک قاصدم، این التماس دعاهایی که با هزار امید به دستم داده­اند، این امانتی­هایی که روی دلم سنگینی می­کنند بگیرید.

می­ترسیدم شما هم مرا نخواهید، نگاهم کنید و بگویید تو اینجا چکار می­کنی، جای تو که اینجا نیست، برای همین اول به زیارت عباستان رفتم تا ایشان را واسطه کنم، امروز هم گفتم اول به سراغ زینب بروم، اول ایشان را واسطه کنم، شما که حرف زینب را رد نمی­کنید، رفتم از تله زینبیه تا قتلگاه را با او بیایم.

می­­دانی بزرگ­ترین بدبختی چیست؟ اینکه حرم حسین باشی و احساس غربت کنی، حس کنی آقا قابلت ندانسته، توبه­­ات پذیرفته نشده، اگر از اینجا ناامید بیرون بروی دیگر به کجای زمین می­توانی امیدوار باشی؟ اگر آقا شفیعت نشود چه کسی را واسطه خود و خدا کنی؟

اینجا برای گریه، برای دل شکستن روضه نمی­خواهد، در و دیوارش روضه­خوان است، اینجا اسم حسین که می­آید اشک هم می­آید.

جمعه،جلوی هتل، ساعت 3:20 دقیقه بعد از ظهر

امروز خبر دادند سامرا هم می­رویم، خدا برایمان سنگ تمام گذاشته، می­خواهد تمام طبقات بهشتش را یک­جا نشانمان دهد.

نمار جمعه را در حرم و روبه­روی ضریح خواندیم، خطبه­ها را به عربی می­گفتند و ما چیزی نمی­فهمیدیم فقط گوش شده بودیم، و در نهایتِ شنیدن نمی­شنیدیم.

جمعۀ اول محرم هم از نیمه گذشته، اینجا ساعت به وقت عاشقی سپری می­شود، اینجا روز با طلوع گنبد در چشمانت آغاز می­شود، بین الحرمین صفرترین لحظۀ زمان است.

جمعه، خیمه­گاه، نماز مغرب

جایی نشسته­ایم که می­گویند خیمه­گاه حسین در آن­جا بوده، جایی که در آخرین شب حسین یک شب مهلت خواست، نه برای بیشتر زنده ماندن، نه برای جان و مال، نه برای فرزند و وابستگان، تنها برای یک بار دیگر عبادت کردن، ذکر خدا گفتن، برای یک بار دیگر نماز خواندن، تا تاریخ به رسم تکرار شدن نگوید مگر حسین نماز می­خواند؟!

آن شب هم مثل الآن تاریک بود، همه در خیمه­گاه حسین(ع) جمع شده بودند، تا اتمام حجت شود، تا بدانند فردا چه خبر خواهد بود و فردا شب چگونه راهی کوفه خواهند شد، تا اینجا می­شد در رودربایستی با امام آمده باشی اما از اینجا به بعد مرد می­خواست، کسی که تمامتش عشق شده باشد، روح باشد و جان.

فردا حر می­خواهد و حبیب، هرکس که نمی­تواند، هرکس که اشباه­­الرجال است تا تاریک است برود، تا حسین سرش پایین است برود و رفتند، همان­ها که کربلایی نبودند، رفتند تا فقط 72 تن، 72 یار، 72 عاشق بماند، حسین بیعت از یاران برداشت تا کسی برای حسین نماند، اینجا باید کفش دنیا را از پا در آورد، باید بی هیچ ظاهرسازی فقط خودت باشی و گوش­هایت برای اجابت. چقدر صدای العفوها از سپاه عمرسعد بلند می­شد، چقدر نماز شب­ها، چقدر ظاهر و چقدر زبانی خدا را خواستن؟

در همین خیمه­ها بود که حسین با زینبش وداع کرد، اینجا بود که حسین بیعت برداشت تا فردا شمشیر غربت بر زمین زند.

اصلاً حسین جنس غمش فرق می­کند                     این راه عشق پیچ و خمش فرق می­کند

اینجا گدا همیشه طلبکار می­شود                            اینجا که آمدی کرمش فرق می­کند

بعد از نماز مغرب برای خرید مهر و سوغاتی سری به اطراف حرم زدیم، در مغازۀ مهر فروشی با سیدی که بسیار نورانی و خوش برخورد بود روبه­رو شدیم، می­گفت هم خودش و هم پدر و پدر بزرگش سال­های سال است که خادم امام­ حسین هستند، به من و دوستم بسته­ای مهر به یادگار داد و گفت فردا غروب برای گرفتن تربت به نزدش برویم.

شنبه، 17/7/95، ساعت 2 و نیم صبح، جلوی هتل

شنبه را با آغاز می­شناسیم، با شروعی تازه، بعضی­ها معتقدند اگر شنبۀ آدم خوب باشد تا آخر هفته هم خوب خواهد بود. شنبه را با حرم حسین(ع) آغاز می­کنم، خوب که چه با عالی­ترین اتفاق ممکن، با بهشتی­ترین زمین.

وایسا دنیا

می­خوام

         پ

           ی

                             ا

                          د

                                ه

                                     شم...

 

شنبه، ساعت 4:30 دقیقه صبح، حرم امام حسین (ع)

السلام علیک یا وارث آدم صفوه الله، السلام علیک یا وارث نوح نبی الله...

امروز برای اولین بار

Details
general.info-qr
Titleبا کاروان عشق
Authorزهرا سردای
Post on1395/09/26
general.info-tags #طریق_الحسین

Comments