با کاروان عشق
16 Dec 2016
یک شنبه، 11/7/95(اول محرم)، ساعت 37 دقیقه بعد از صفر عاشقی
امسال پاییز مرا هم حسابی غافلگیر کرد، هوایی را به سرم انداخته که هنوز باورش سخت است، با اینکه ماشین دارد به سمت فرودگاه امام خمینی حرکت میکند اما هیچ تصوری برای فردا ندارم. میترسم فردا ندیده ناتمام تمام شوم، سرم بر شیشهی بیاحساس اتوبوس است و دلم در جست و جوی گذشته، این صدمین بار، شاید هم هزارمین بار است که روزهای عمرم را ورق میزنم اما هیچ لحظه یا کاری را به یاد نمیآورم که نتیجهاش بشود این دعوت، همین میشود بغض سنگین سینه، درد بی لیاقتی. همهی سالها یکی شده است، سال قمری و شمسی و عاشقی. بیرون را نگاه میکنم همهجا تاریک است، به آسمان نگاه میکنم خبری از ماه نیست انگار او هم لباس سیاه بر تن کرده.
در ردیفهای وسط اتوبوس روی صندلی تک نفره نشستهام، هنوز با هیچ کدام از بچهها صمیمی نیستم و همین باعث شده بیشتر با خودم خلوت کنم، بچهها مشغول صحبت با همدیگر هستند، عدهای هم چشمانشان را روی هم گذاشتهاند، شاید فردا را برای خود به تصویر میکشند، بعضیها هم نیامده گرسنه شده و مشغول خوردن هستند، مسؤل کاروان جلوی اتوبوس ایستاده و برخی نکات را که در طول سفر باید رعایت کنیم بیان میکند، اتوبوس ما چهل نفره است و همه مجرد، اتوبوس دیگری که با ما هم مسیر است برای متأهلین است، روحانی کاروان با خانوادهاش جلو نشستهاند، دو دختر دارد که یکی از آنها هم سن ما و دیگری کوچکتر است. سرعت اتوبوس به نسبت بالا است و اینطور که پیش میرود اگر خدا بخواهد برای ساعت چهار به فرودگاه میرسیم.
دوشنبه،12/7/95، فرودگاه امام خمینی، 5 صبح
انتظار گاهی با اینکه نفست را بند میآورد و جانت را ذرهذره میگیرد لذتبخش است، آدم آب شدن خودش را میبیند اما با همان هم جان میگیرد، یک تضادی که آدم را میسازد، صبور میکند و انگیزه برای زندهبودن میدهد، یک امید برای آیندهای که میداند روشن است. پرواز ما ساعت 9 صبح از فرودگاه امام خمینی تهران به سمت نجف است، با اینکه تمام شب خوابمان بیداری بوده اما کسی احساس کسالت نمیکند، همه نشستهاند و با هم حرف میزنند، هنوز چند ساعتی تا پرواز مانده، وسایل را جلوی درب نمازخانه گذاشتهایم و خود در فضای کوچک نمازخانهی فرودگاه مچاله شدهایم، عدهای هم که قبل از ما راحت خوابیده بودند از سر و صدای ما بیدار شدهاند.
گاهی بعضی اتفاقات زندگی باور کردنی نیست، فقط باید اتفاق بیفتند و بشوند یک خاطره و یاد که تا همیشه حسرت ثانیههایش بر دلمان بماند، با اینکه هنوز خاطرات شیرین و رؤیای نزدیک شروع نشده ، نگران تمام شدنشان هستم. دلم میخواهد حالا که دعوت شدهام خوب گِل آدمیتم را ورز دهند و برای عاشورا آمادهام کنند تا دیگر این نباشم، این خودِ پر از گناه را خالی خالی برگردانم.
چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید...
دوشنبه، سوار هواپیما، 8:49 دقیقه صبح
بعد از بازرسیهای مکرر و دو ساعتی سرپا ماندن بلآخره سوار هواپیما شدیم. فکر میکردیم قرار است به حیاط فرودگاه برویم و بعد از پلهها سوار شویم اما یکهو خلبان و میهماندارها را که روبهروی خودمان دیدیم متوجه شدیم راهرو مستقیم به داخل هواپیما میرسد. هواپیما از سه ردیف تشکیل شده بود که در هر دو سمت صندلی دو نفره و ردیف وسط چهارنفره بود. میهماندار به سمت چپ راهنماییم کرد، برگهای که شمارهی صندلیم در آن نوشته شده بود به دست داشتم و حرکت میکردم، کمی مانده به آخر میهماندار با نگاه به برگه به صندلی اشاره کرد، خوشبختانه کنار پنجره بودم، بیرون را نگاه کردم، بالهی بزرگ هواپیما بیشتر دیدم را گرفته بود، کمی خودم را جابهجا کردم، اطراف پر بود از هواپیماهای کوچک و بزرگ.
سفر به جایی که علی باشد جسارت بزرگی است، جایی که حسین را در آغوش داد، که بوی چاه و تنهاییهایش...
حس و حالم وصف ناشدنی است، تا یک ساعت دیگر چشمانم میهمان شهری میشود که جای جایش نشان از نفس گرم علی دارد، هواپیما هنوز روی زمین است، چیزی به پرواز نمانده، چیزی به بال گشودن و اوج گرفتن، به رهایی از همهچیز و همهکس، از هرجه بوی دنیا میدهد. یک هفته خواب شیرین، یک رؤیای زیبا دارد شروع میشود. فیلمی که نقطهی اوجش از ابتدا تا انتها است. دلم یک آسمان بوی زهرا میخواهد و یک کهکشان همدردی با زینب.
دوشنبه، در حال پرواز، 9:26 دقیقه صبح
هواپیما کمکم از زمین بلند میشود، برای پرواز هم باید خاکی بود و آرامآرام زمین را کنار زد، باید پشت کرد به همه چیز. بعد میفهمی دنیایی که ما بزرگش کردهایم چقدر کوچک است، کمتر از یک بند انگشت.
چقدر لحظهی اول ترک زمین و اوج گرفتن لذت بخش است و شیرین، خلبانها حق دارند عاشق پرواز باشند.
دوشنبه، فرودگاه نجف، 10:40 دقیقه صبح
در سالن انتظار فرودگاه نجف منتظر بچهها نشستهایم، هنوز چمدانهایمان را تحویل نگرفتهایم، نمیدانیم حرکتمان به سمت هتل به چه شکل است، صحبت کردن کادر فرودگاه با هم برایم بسیار جالب به نظر میرسد، همه عربی صحبت میکنند و وقتی چیزی میپرسی با لهجهی خاص، خیلی دست و پا شکسته فارسی حرف میزنند، با این حال اکثرشان فارسی را میفهمند، حتی در بعضی بخشهای فرودگاه که بنری نصب شده کنار زبان عربی، آن را به فارسی هم نوشتهاند و این نشان از نزدیکی و مسافرتهای مکرر ایرانیها به عراق میدهد، فرودگاه نجف در مقایسه با فرودگاه امام خمینی بسیار کوچک است.
خواب با تمام قوایش چشمانم را تسخیر کرده، نمیخواهم اولین دیدارم را با مزاحمت چرت خراب کنم، باید کمی استراحت کنم، غسل زیارت را انجام دهم و بعد، بعد به سلام یار زهرا بروم، به زیارت همان آقایی که چاههای کوفه خوب به یادش دارند، همان که سالهاست نخلستانها به احترامش سرخم کردهاند.
اینجا نجف است، شهر علی، شهر چاههای پر فریاد، شهر نخلستانهای پر درد، مردمان این شهر سالهاست که زیر سایهی سروی بلند قامت نفس میکشند. از نجف تا کوفه راه چندانی نیست، شهر مردمان هزار رنگ، شهر عهدهای فراموش شده، شهر تنهایی و زخم خوردن، شهری که حر دارد، حبیب دارد، مسلم دارد و مختار، ولی تنهایی هم دارد، شمر و عمر سعد هم دارد. آمدهام به نجف، به کوفه، به کربلا، نمیدانم فراخوان کدامین سپاه را لبیک گفتهام، نمیدانم حسینی هستم یا... . تمام زندگیم به غفلت گذشته، به فراموشی و روزمرگی. اکنون نمیدانم با کدامین آبرو در خانۀ علی را بزنم؟ چگونه او را لبیک بگویم وقتی فرزندش را...؟ چگونه خود را شیعۀ او بنامم وقتی فریاد زمان نشان از بیوفاییهایم میدهد. نمیدانم با چه جسارتی کوفیان را ملامت میکنم وقتی خودم هر روز عهدها بستهام و به راحتی شکستهام، چه تفاوتی است بین من با شیعۀ هزار و چند سال پیش وقتی هر دو امام زمانمان را نشناختیم، وقتی هر دو او را خواستیم و تنهایش گذاشتیم.
یا علی مرا به اینجا خواندی تا کمی به خود دعوتم کنی، به رهایی از دنیایی که شده است برایمان گوسالۀ سامری، صبح تا شب برای رسیدن به نارسیدههایش تلاش میکنیم. کاش این چند روز رؤیای صادقهای باشد و تعبیرش یک عمر زندگی عاشقانه با ولایت، با تلاش برای ظهوری که با دستان خودمان به تعویقش انداختهایم. امشب اگر خدا بخواهد نماز را در حرم آقا خواهیم خواند، امشب روزترین شبی است که خواهم داشت.
دوشنبه، هتل امالقری، ساعت 4 به وقت نجف( به وقت ایران 4:30)
چند ساعتی از اقامتمان در هتل امالقری میگذرد، وقتی وارد هتل شدیم، همه چند دقیقهای در قسمت پذیرش نشستیم تا مدیر هتل که فرد ایرانی بود توضیحات لازم را بگوید، ، خستگی چهرۀ تمام بچهها را پوشانده بود، برای همین گوشها هم بیشتر از آنکه بشنوند فقط نگاه میکردند و حرفها را از از خود عبور میدادند، تا اینکه مدیر هتل اسم رمز وایفا را آورد، برق از سر همهپرید، گوشها با تمام توان آمادۀ شنیدن و دستها آماده به کار بر سر صفحۀ گوشی شدند، رمز از دهان مدیر بیرون نیامده در صفحۀ گوشی همۀ بچهها وارد شد، ورود به دنیای مجازی و خبر از سلامتی و رسیدن، خواب و خستگی را هم از یاد برد، به هرکس نگاه میکردی چشم به گوشی دوخته بود.
بعد از صحبتهای مدیر کارت اتاقها را دادند، همۀ اتاقها دو یا سه نفره بودند، من هم با یکی از بچهها که از فرودگاه با هم تقریباً طرح صمیمیت ریخته بودیم هم اتاق شدیم، اتاق سه نفره بود و مسؤل کاروان یکی دیگر از بچهها را هم پیش ما فرستاد، فضای داخلی اتاقها به نسبت خوب بود، هتل خیلی بزرگ نبود اما برخلاف در ورودیش که بوی خیلی بدی میداد تمیز بود و خنک.
میگویند از اینجا تا حرم امیرالمؤمنین راه چندانی نیست و میشود پیاده رفت، هنوز به زیارت نرفتهایم و قرار است تا چند دقیقۀ دیگر با بچهها و سرپرست کاروان اولین زیارت را به صورت دستهجمعی به جا آوریم.
غسل زیارت کردهام و به یاد تصویر خیالی حرم وضو گرفتهام، شنیدهام خود پیامبر(ص) اسم علی(ع) را بدون وضو نمیآورد، شنیدهام هر روز صبح از کنار خانۀ آقا به مسجد میرفتند و با خطاب کردن اهلبیتم آنان را سلام میدادند، هارون پیامبر عزیزترین کسی بود که حضرت رسول داشت، خیلی از بزرگان مدینه خواستگار زهرایمرضیه بودند اما از بین همه علی انتخاب شد. علی صفدر بود، حیدر بود، فاتح خیبر بود و مردی با این عظمت، این ابهت در برابر کودکی سرخم میکند، او را بر دوش مینشاند و همبازیش میشود، چنین فردی شبانه کیسه بر دوش، به در خانۀ یتیمان میرود و دست پدری بر سرشان میکشد، چنین فردی حاکم شهر است و از ترس بیعدالتی آتش به دستان خود نزدیک میکند. یکجا عبدود به زمین میزند و جای دیگر دست کودکی از زمین میگیرد و بلند میکند. چگونه است همهچیز داشتن و نان جو خوردن،!چگونه است صبح تا شب در نخلستانها کار کردن و در نهایت همه را وقف کردن؟!
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
دوشنبه، نجف، حرم حضرت امیر، 6:40 دقیقه عصر
وقتی که خدا شهی چو حیدر دارد حق دارد اگر کعبه ترک بردارد
با اینکه صفای کعبه بالاست ولی ایوان نجف عجب صفایی دارد
بین شلوغی جمعیت در قسمت بیرونی حرم نشستهام، با اینکه هوای دنیا آلوده است اما هوای عاشقی برداً و سلامای ابراهیمی است. تا وارد این قسمت از حرم شویم دو بار تفتیش شدهایم، که هربار خیلی سرسری فقط انگار که نیتشان تبرک باشد دستی بر پشتمان کشیدند، از اینجا ورودی بازارهای اطراف مشخص است، به خاطره نماز مغرب حرم حسابی شلوغ شده است، هنوز وارد حیاط اصلی نشدهایم، اینجا باید گوشی و وسایل، حتی کفش را هم در کمدهای شیشهای کوچکی که کنار هم قرار دارند بگذاریم، اما کیف و خوراکی را میتوان به داخل هم برد. هر کمد یک قفل مخصوص دارد که با دستبندی مثل ساعت آن را به دست میبندیم و وارد میشویم، بعد از اینکه کفش و گوشی را در کمد گذاشتیم، به سمت ورودی اصلی رفتم، بازرسی در این قسمت نسبت به بخشهای قبلی کمی دقیقتر بود، پس از بازرسی یا همان تفتیش النساء پردهای که به حیاط اصلی حرم میخورد کنار زدم.
سلام مولای شبهای تنهایی، سلام آقای غریب، آفتاب همیشه روشن. چشم به ضریح آقا که از دور معلوم است دوختهام، کاش چشمانم روی همین نقطه میماند و دیگر چیزی نمیدید، چند دقیقهای همانطور خیره به ضریح شدم، بعد نگاهی به اطراف انداختم، حرم به نسبت شلوغ بود، نفس کشیدن در آنجا آن لحظه بوی بهشت میداد،، نمیدانم چرا اما از همان لحظۀ ورود حس غریبی خاصی داشتم، بالای در ورودی آیینهای بود که کل حرم در آن منعکس شده بود و بسیار جالب بود، معماری حرم هم توجه آدم را به خود جلب میکرد، در چند قدمیم یک روحانی ایستاده بود و برای عدهای توضیح میداد که روی گنبد دو پنجره وجود دارد، یکی در سمت مشرق و دیگری مغرب، زمانی که آفتاب در صبح طلوع میکند اولین اشعههایش به داخل ضریح میخورد و هنگام غروب هم آخرین اشعۀ نور از پنجرهای که سمت مغرب است میتابد، برایم خیلی جالب بود، با خودم میگفتم حتماً خورشید اجازۀ طلوع و غروبش را میگیرد.
گوشهای از حیاط طوری که ضریح مشخص باشد نشستم و اذن دخول خواندم، چیزی به نماز مغرب نمانده بود، آنقسمت که ما نشسته بودیم مسیر رفت و آمد بود و نمیشد نماز خواند، بلند شدم و به دنبال جای مناسبی گشتم، همۀ ردیفها پر بود، به ناچار با دوستم جلوی درب ورودی دیگری که در سمت راست بود، به سختی پشت صف آخر ایستادیم، بعد از نماز برای زیارت از در مخصوص خانمها وارد شدیم، با نردههای چوبی مسیری را برای رفت و برگشت مشخص کرده بودند، پشت بقیه که به صف ایستاده بودند به دیوار تکیه زدم، کتاب دعا را باز کردم:
زیارت امام علی(ع) با سلام بر رسول خدا شروع میشود و این چه نشانی دارد جز برادری آن دو تن، جز دوستی و حب دو طرفۀ آنها.
دو خادمی که جلوی ضریح ایستاده بودند نمیگذاشتند کسی کنار ضریح بماند، سریع تا زیارت میکردی به مسیر برگشت هدایتت میکردند. بعد از زیارت در حیاط حرم نماز زیارت را خواندیم، آنطور که روحانی کاروان میگفت قبر حضرت آدم و نوح هم کنار مرقد حضرت امیر است، برای همین نماز زیارت این دو بزرگوار را هم خواندم.
شکوه بارگاه بسیار دیدنی بود، این بهترین ثانیههای این زندگی دنیایی بود، آسمانیترین لحظههای زمین. اینجا که نشستهام دیگر دلم نوشتن نمیخواهد دلم یک دنیا نفس کشیدن در این هوا را میخواد. دنیایی از عطر حضور.
سه شنبه 13/7/95، کتابخانۀ علامه امینی، 8:30 صبح
نماز صبح را در حرم خواندم اما چون خیلی خوابم میآمد، نتوانستم از حال و هوای آن لحظهها بنویسم.
از کنار صحن حضرت زهرا که در حال ساخت است به سمت کتابخانۀ علامه امینی حرکت کردیم، از کنار صحن دریای نجف مشخص است، جایی که میگویند کشتی نوح در آنجا به ساحل نشسته، در چند قدمی حرمی که خورشید زمین است.
مرقد اثیب یمانی را که از اصحاب حضرت علی بوده زیارت کردیم. روی فرشها حسابی خاکآلود است، در طبقۀ اول در اتاق بزرگی که به نمازخانه شبیه است نشستهایم، روحانی دارد ماجرای اصیب را میگوید:
« در زمان حضرت علی(ع) مردی راهی نجف میشود که تابوتی بر دوش شتر خود دارد، ایشان از تابوت پرسیدند مرد گفت این پدر من است وصیت کرده او را در وادی الغریب دفن کنند، زیرا مردی در آنجا مدفون خواهد شد که شفاعتش جن و انس را میگیرد. آقا از او میپرسند آیا آن فرد را میشناسی؟ میگوید نه، ایشان میفرمایند: آن شخص کسی نیست جز من».
چون تعدادمان زیاد بود اجازۀ بازدید از کتابخانۀ علامه را ندادند. خانۀ ایشان را به یک موزۀ کوچک تبدیل کردهاند، عکسش را در بالای اتاق قرار داده بودند و داخل ویترینهای شیشهای هم نمونه دستخطها و نوشتههای علامه بود. بازدید که تمام شد همه بیرون خانه جلوی درب ورودی جمع شدیم تا به منزل امام خمینی(ره) در آن سالهای تبعید برویم، کوچهها حسابی تنگ بود، طوری که سه نفر با زحمت میتوانست از آنها عبور کند، اطراف کوچهها هم پر بود از آشغال، بوی بد گوشت حالت تهوع بدی به آدم میداد، درون هر مغازه چند مرد هیکلی با لباسهای سفید نشسته بودند و با دستان کثیفشان گوشت ورز میدادند، پایینتر کسی را دیدم که با ولع کباب لقمه میگیرد، دیدن این صحنهها باعث شده بود، گوشت حسابی از چشمم بیفتد.
مسیر تاریک بود و خلوت، طوری که اگر تنهایی میخواستی بروی وحشت میکردی، به خانۀ امام که رسیدیم نفس راحتی کشیدیم، از در چوبی خانه وارد شدیم، راهروی باریک که به حیاط کوچک میخورد و سمت راست اتاق میهمان بود و سمت چپ پلههایی که به زیر زمین خانه میرفت، دیوارها کاهگلی بود و دورتا دورش اتاق، خانه دو طبقه بود و راهروی کوچکی از کنار آشپزخانه به بالا میخورد، آنطور که راوی میگفت اتاق روبهرو منزل امام بود و اتاقی که کنار راهپله بود منزل خانوادهای که همراه امام به نجف آمده بودند و در کارها به ایشان کمک میکردند. راوی داستان زندگی امام را گفت و قصۀ آمدنشان به نجف، و اتفاقاتی که در آن سالها برایشان رخ داده، بین صحبتهایش از پلهها بالا رفتیم، اتاق بالا مخصوص مطالعۀ امام بود و هنوز میزی که امام بر رویش کتاب میخواند آنجا بود. در آن خانه آدم احساس غریبی نمیکرد، بخشهای خانه و معماری آن برایم بسیار جالب بود، اینکه هرچیز جای مخصوص داشت، از مطالعه تا محل استراحت و اتاق میهمان.
سهشنبه، قبرستان وادیالسلام، ساعت 17:05
نماز ظهر را که در حرم خواندیم خسته و کوفته به هتل برگشتیم. بین مسیر حرم تا هتل خیلی از سوغاتیهایی را که باید میگرفتم خریدم، وقتی برگشتیم آنقدر خسته بودم که همه را همانطور گوشۀ اتاق ریختم و روی تخت مچاله شدم. نفهمیدم کی خوابم برد، فقط یک بار با صدای دوستم چشمم را باز کردم دیدم ساعت نزدیک به چهار است، در حالی که قرار بود 3 و نیم به وادیالسلام برویم. با اینکه اصلاً حس بیداری نبود و خستگی حسابی کار خودش را کرده بود بلند شدم، آبی به صورت زدم و با دوستم به جلوی هتل رفتیم، خبری از بچهها نبود، از اینکه جا مانده بودیم خیلی ناراحت شدیم. فکر میکردیم مسیر دور است و باید با ماشین رفت، برای همین با ناامیدی به داخل هتل برگشتیم، از مسؤل هتل ساعت حرکت کاروان را پرسیدیم، گفت: « تازه حرکت کردهاند، تند بروید بهشان میرسید.»
آدرس را گرفتیم و به راه افتادیم، همین که به چشممان به سر در وادیالسلام رسید، کاروانمان را دیدیم که جلوی ورودی قبرستان ایستاده بودند و به صحبتهای روحانی کاروان گوش میدادند، روحانی از علما و عرفایی که در آنجا دفن بودند، از ملاقاتهایی که در آنجا برخی افراد با امام زمان(عج) داشتند میگفت و از حضرت هود و صالح، دو پیامبری که مرقدشان در آنجا بود، صحبت میکرد. بعضی قسمتهای قبرستان خراب شده بود، قبرها همه کوچک بودند و هیچ نوشته یا شعری هم مثل قبرهای ایران دیده نمیشد، فقط نام فرد با سال وفات.
برخی از زنها در گوشه و کنار قبرستان نشسته بودند و با سنگ یا دست مربع یا مستطیلهایی میکشیدند که برایم خیلی عجیب بود، از روحانی که آنجا بود پرسیدم گفت: خرافات است، گفتم: خوب یعنی چی این کار؟ بلآخره یک تفکر خرافی باید باشد؟ باز هم گفت خرافات است، مردی که کمی آن طرفتر روحانی بود، سماجت مرا که دید گفت: اینها معتقدند با کشیدن آن قبرها وقتی بمیرند روحشان را به اینجا میآوردند، مرد به روایتی اشاره کرد که میگوید روح تمام انسانها را به اینجا خواهند آورد، پس این کارها دلیلی ندارد و خرافه است.
برای زیارت دو پیامبر به راه افتادیم، مرقدشان بسیار سادهتر از امامزادههای داخل ایران بود، ورودی زن و مرد یکی بود و همه با هم داخل میشدند که این با توجه به روحیۀ اعراب کمی تعجببرانگیز بود. خاک بسیاری اطراف را گرفته بود، طوری که تصور میکردی ماههاست فرشها رنگ جارو به خود ندیدهاند، مقبرهی کوچکی در قسمت بالایی حرم بود که روی آن درشت نام هود و صالح نوشته شده بود، به زیارت دو پیامبری رفتیم که مورد بیمهری قومشان قرار گرفته بودند و به اذن خدا بر قوم هر کدامشان عذاب الهی نازل شده بود. پس از زیارت برای خواندن نماز زیارت به قسمت خانمها که با پردۀ رنگ و رو رفتهای جدا میشد رفتیم. زیارت که تمام شد به قبرستان برگشتیم، جلوی ورودی پای سخنرانی روحانی که چهرهای آشنا داشت و چند بار در هتل او را دیده بودیم و تصور میکردیم روحانی کاروان دیگر ماست نشستیم، نیم ساعتی داستان این دو پیامبر را گفت، حرفهایش که تمام شد از کاروان خواست تا برای زیارت داخل شوند، با تعجب نگاهی به دوستم انداختم، هر دو تازه متوجه شده بودیم این روحانی کاروان تهران است و دوستان ما همان نیم ساعت قبل حرکت کردهاند، با عجله با دوستم از وادیالسلام ییرون آمدیم، برای تمامی رفتگان فاتحهای خواندیم و به سمت حرم حرکت کردیم، بین مسیر پر بود از افراد نظامی و مسلح، همین باعث شد کل مسیر را با ترس و دلهره طی کنیم.
چهارشنبه، 14/7/95، در راه مسجد کوفه، ساعت 7 دقیقه صبح
گذر ثانیهها خیلی نگرانکننده است، خیلی سریعتر از همیشه در حال حرکت هستند، تصمیم داشتیم قبل از نماز صبح به حرم برویم اما چشم که باز کردیم ساعت از 5 هم گذشته بود، داخل اتاق فرش نبود و برای نماز باید به نمازخانه که در طبقۀ اول قرار داشت میرفتم، چادر پوشیدم و به راه افتادم، چند نفری روی مبلهای کنار نمازخانه خوابیده بودند و چند نفر هم پایین نمازخانه. نمیدانستم باید چکار کنم، اگر برمیگشتم نمازم قضا میشد، هر طوری بود با ترس و دلهره همان دم در ورودی نماز خانه ایستادم و نماز خواندم، بعد هم مثل بچهای که دنبالش کرده باشند به سمت اتاق دویدم.
نزدیک بود باز هم خواب بمانیم، تا چشم باز کردیم ساعت 7 شده بود، خیلی سریع آماده شدیم.
ماشین به سمت کوفه به راه افتاد، شهری که تاریخ فقط عهدشکنیهایش را به خاطر سپرده نه مسلم بن اوسجهها و حبیب بن مظاهرهایش را، نه مختارها و هانیهایش را.
مسجد کوفه جایی که صدای علی را هنوز هم در و دیوارش خوب به خاطر دارد.
چهارشنبه، مسجد حنانه، ساعت 7:40 صبح
فکر میکردم مستقیم به سمت مسجد کوفه میرویم اما اتوبوس بین راه نگه داشت، به مسجد حنانه رفتیم، جایی که به روایتی سر امام حسین را یک شب در آنجا نگه داشتهاند، در مسجد یک جایگاه رأسالحسین قرار دادهاند که محل زیارت است. هم چنین آنجا ستونی بود که بنابر روایتی امام صادق میفرمایند: « قائمالمائل» دیواری است که در زمان تشییع پیکر علی (ع) نالید و خم شد.
بعد از مسجد حنانه به مسجد کمیل رفتیم، همان یار با وفای علی(ع) که او را با دعای معروف کمیل میشناسیم، دعایی که خود حضرت به او تعلیم داد، پس از زیارت مقبرۀ کمیل و خواندن نماز تحیت مسجد ساعت حدود نه بود که به سمت مسجد کوفه رفتیم.
چهارشنبه، مرقد میثم تمار، ساعت 9:40
در کنار مرقد میثم تمار نشستهایم تا کاروان تکمیل شود و همه با هم به سمت مسجد کوفه حرکت کنیم. حیاط بارگاهش نخل بلند قامتی دارد که تاریخ میثمی را روایت میکند که بر نخل دارش زدند. از اینجا تا مسجد کوفه راهی نیست و باید پیاده برویم. همۀ بچهها که آمدند پشت سر روحانی به راه افتادیم، او با صدای بلند الله اکبر میگفت و ما تکرار میکردیم، حس خیلی قشنگی بود.
چهارشنبه، مسجد کوفه، ساعت 11:05 صبح
اللهم انت السلامُ و منک السلام و الیک یعود السلام و دارک السلام حیّنا ربِّنا منک بالسلام... .
مسجد کوفه دارای تاریخ و پیشینۀ مهمی در تاریخ اسلام است، برای ما شیعیان یادآور مظلومی است که در سجده فرقش را شکافتند و مردم نادان بی خرد تازه پرسیدند مگر علی هم نماز میخواند؟
قبل از ورود به مسجد برای انجام اعمالی که برای مسجد وارد شده نشستیم، روحانی از مقامهایی که در جای جای مسجد وجود داشت صحبت کرد، از ستونها و قسمتهایی که هرکدام با مقام پیامبر یا امامی شناخته شده است، مقام ابراهیم، مقام آدم، جبرئیل و ...، سپس به باب الثعبان اشاره کرد و کمک خواستن جنیان از پیامبر و رفتن امام علی(ع) برای کمک به جنیان مسلمان. مسجد کوفه از هانی و مسلم میگوید، از اولین نشانههای تنهایی حسین(ع)، از خونخواهی مختار و از محرابی که علی را به آسمان رساند( اعمال زیاد است و فرصت نوشتن نیست).
پنجشنبه،15/7/95، نجف، ساعت 7:43 صبح
دیشب با دوستان قرار گذاشتیم زودتر بخوابیم تا ساعت دو دوباره به حرم برویم، با اینکه هر سه نفرمان گوشیها رو روی زنگ گذاشته بودیم اما دنیای بیخبریها بدجور در آغوشمان کشیده بود، تا اینکه بلآخره ساعت 5 و نیم بود که به زور خودم را از چنگالش بیرون آوردم، سریعتر از همیشه آماده شدیم و راهی حرم، صدای گنجشکها و بال زدنهایشان، نسیم خنکی که به صورت میخورد همه و همه آدم را به یاد توصیفهای خداوند از بهشت میانداخت، آدم دلش میخواست تا میتواند از اعماق وجودش نفس بکشد، نماز صبح را خواندیم و برای آخرین بار به زیارت رفتیم، بغض عجیبی بود، شاید هم بغض نبود یک بهت و حیرت بود، یک ناباوری یا بیخبری، نمیدانستم چه بگویم، چکار کنم، فقط آقا را صدا میزدم و از او میخواستم آخرین سفرم نباشد، در بست شیخ طوسی روبهروی ضریح نشسته بودیم، هر لحظه از ورودی حرم جنازهای میآوردند، آدم گاهی حتی به مردهها هم غبطه میخورد، خوش به حال آنها که نماز میتشان را در جوار آقا میخواندند، چه حسی است شروع سفر ابدی از کنار حرم.
پنجشنبه، مسجد سهله، ساعت 9:40 صبح
وسایل را به قصد حرکت به کربلا جمع کردیم و داخل ماشین گذاشتیم، ماشین بین راه کنار مسجد سهله نگه داشت. چیزی از مقام آن نمیدانستم برای همین تمام وجودم گوش شد برای شنیدن حرفهای روحانی، ورودی مسجد زیارت نامه بود چیزی که در هیچ کدام از مسجدهایی که رفته بودیم نبود، روحانی کاروان میگفت در اینجا به زیارت امام زمان(عج) میرویم، اینجا مرکز حکومت اسلامی خواهد بود، بسیاری از ملاقاتها با آقا در اینج شکل گرفته.
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند
تا میتوانم به اطراف چشم میچرخانم شاید چشمانم نوری ببیند و بینا شود، هرکس که رد میشود میگویم نکند...، میگویند خیلیها او را میبینند و نمیشناسند، نکند میهمان چشمم شوی و من چشم ببندم، آقاجان آینده اینجاست، جایی که عطر قدمهایت را در خود دارد، مسجد دارای بنای بزرگی است و اطراف هم در حال ساخت است، قبل از اینکه وارد مسجد شویم، مثل تمام اماکن زیارتی گوشی و امانتیها را تحویل دادیم، سپس وارد حیاط نسبتاً بزرگی شدیم که حوض خالی در وسط آن قرار داشت، جلوتر که رفتیم، اما با عبور از دو پله در همان قسمت بیرونی مسجد که فرش انداخته بودند نشستیم، رو به قبله دعای فرج خواندن آن هم در جایی که منتظر در آغوش کشیدن منتَظر حقیقی است حسی دارد وصف ناپذیر. در همانجا نماز زیارت را خواندیم و بعد نماز امام زمان را، کاش سوی چشمانم به زمانی میرسید که صاحبخانه خود در به رویم میگشود.
آنقدر در میزنم تا در به رویم وا کنی...
پنج شنبه، در راه کربلا، ساعت 10 صبح
هر دم به گوشم میرسد آوای زنگ قافله این قافله تا نینوا دیگر ندارد فاصله
ماشین با سرعت حرکت میکند، حرکت به سمت سرزمینی که واژه برای توصیفش نمییابم، جایی که آوردن نامش برای یک عمر دلشکستگی کافی است، که خود کتابی است از کهیعص، از کربلا.
لبیک یا حسین
آقاجان از فرسنگها راه صدای هل من ناصرت مرا به اینجا کشانده، با دلی سیاه از گناه به سمتتان میآیم، با دلی که نه لایق دیدار است و نه آماده.
آفتاب به داخل ماشین میتابد، بچهها اکثراٌ خواب هستند، به نخلستانهای خاموش پر صدای بیرون نگاه میکنم، به آفتابی که تشنگی را یادآور میشود، چقدر گلویم خشک است، چقدر تشنهام.
پنجشنبه، هتل هدیالوادی، ساعت 15:30 بعد از ظهر
هتل به نسبت قبلی خیلی بزرگتر است و سالن غذاخوری ایرانیها از غیر ایرانیها جداست، سرویس بهداشتیها همه به غیر از همکف فرنگی است و این برایمان خیلی مشکلساز شده، به خاطره تعداد زیاد اتاقها برای پیدا کردن اتاق چند دقیقهای در راهرو سرگردان شدیم، مثل هتل قبلی اتاقها سهنفره است، هر طبقه سیستم وای فای جداگانه دارد، تنها بدی هتل دور بودنش از حرم است که با توجه به سرویسهایی که دارد خیلی جای نگرانی نیست.
در قسمت ورودی هتل هدیالوادی در انتظار ماشین نشستهایم، منتظر وسیلهای که ما را به رکاب ارباب برساند، چشمانم دلشان میخواهد از همۀ مردم دنیا روی بگردانند، بسته شوند تا وقتی که گنبد آقا امام حسین(ع) میهمانشان شود، آنوقت برای همیشه باز بمانند.
تا اینجای سفر اگرچه نماز، دعا، زیارت بوده و مقامات والایی را لایق تشرف شدهام اما هنوز دلم نشکسته، هنوز یک گمشده در دلم هست، هنوز به آن حال عبادت که دوست دارم نرسیدهام. هنوز نمیدانم این خواب به چه شکل است و چگونه بیآنکه بفهممش میگذرد. شب جمعه است و برای اولینبار میخواهم به دیدار مولایم بروم، به کربلایی که سالهاست آرزوی دیدارش بر دلم مانده، میگویند حتی مردم عراق هم در شب جمعه هرطوری شده خودشان را به حرم آقا میرسانند، ما هم امشب لایق چنین توفیقی شدهایم.
سفر ما به نیمه رسیده است، نیمی نجف و نیم دیگر کربلا، دیدار حسین، عباس، علیاکبر، علیاصغر، دیدار 72 یار، 72 همراه، دیدار یک خانواده، یک مصداق بارز یطهرکم تطهیرا.
خیلیها آرزو داشتند در چنین ماهی، چنین روزی، چنین ساعتی از هوای بهشتی علقمه تنفس کنند، دلشان پر میزند برای یک لحظه دیدار. حالا بین این همه آدم آقا مرا طلبیده تا دستم بگیرد، تا رنگ و روی رفتهام را تازه کند.
آقاجان ما در افسانههایمان یک اسطوره داریم به نام اسفندیار، یک رویین تن که در آب مقدس تطهیر شد و تنها از ناحیۀ چشم آسیبپذیر ماند، من هم دلم آب مقدس میخواهد و یک جرعه توبه، میشود مرا هم در آب عشقتان شست و شو دهید؟ میشود فقط از ناحیۀ چشم رویین تنم کنید تا جز شما نبینم؟ آقاجان هرکجای تنم نبود نباشد مهم نیست، فقط نگاهم به سمت شما باشد( ماشینها آمدند باید بروم).
ارباب صدای قدمت میآید...
بینالحرمین، عصر پنج شنبه
دوراهی، نمیدانم کدام سمت بروم. تنها جایی که دلشکسته خریدار است، تنها جایی که دست، خالی رد نمیشود، حتی اگر دست روسیاهی مثل من باشد، اینجا جای ناامیدی نیست، اینجا یک بار یک نفر امیدش را از دست داده و این برای شرمندگی زمین تا قیامت کافی است، اینجا دوراهی زینب است.
عمو جان آب نمیخواهیم برگرد، ما فقط عمویمان را میخواهیم، همان که با بودنش کسی جرأت چپ نگاه کردن ندارد،کسی که اسمش لرزه است بر تن تمام سپاه. عباس یک تن نیست، یک لشکر است، او که نباشد سیلی هست، خار مغیلان هست، دل پر درد زینب هست... .
زائرین میآیند و میروند، همه برای زیارت رفتهاند اما مرا پای رفتن نیست، نشستهام ما بین دو حرم، دو نور، نمیدانم کجا بروم، در کدام خانه را بزنم، نمیدانم عباس را به حسین قسم دهم یا حسین را به عباس، دلم به گرفتگی خورشیدی است که دارد کمکم پشت گنبد آقا امام حسین خودش را پنهان میکند، او هم از شب می-ترسد، از تاریکی، از درد غریبی.
احساس میکنم هنوز لایق دیدار نیستم، آقاجان تا پاکم نکنی، تا بخشش گناهانم را از خدا نگیری از اینجا تکان نمیخورم، تا خودت نگویی بیا نمیآیم، تا همین جا هم با پررویی خودم آمدهام وگرنه من کجا و بینالحرمین کجا. گنبد را دیدم اما حسین را نه، بیشتر دلتنگ شدم، فهمیدم من شایستۀ بخشش نیستم، وارد حرم شدیم، تله زینبیه را از دور نشانمان دادند، جایگاه رأس الحسین را، مداح روضه میخواند، همه با صدای بلند گریه میکردند و من مثل کر و لالها فقط نگاه میکردم تا اینکه کاروانمان به یک نقطه رسید، به یک دو راهی که بینالحرمینش میگفتند، نگاه جلو میکردی حرم حضرت عباس(ع)، به پشت سر نگاه میکردی مرقد امام حسین(ع). آنجا جایی بود که زینب بارها دویده بود، که سکینه به انتظار عمو چشم دوخته بود، که حسین افتان و خیزان میدوید تا پاسخ «اخیک یا حسین» را با آغوشش بدهد.
تا کنار حرم حضرت عباس آمدهام اما نمیتوانم داخل شوم، عباس میگوید من نوکر حسینم، اول حسین. به سمت حرم امام حسین میروم، تا در ورودیش جلو میروم اما نمیتوانم قدم بگذارم، اگر آقا نگاهم نکند، دیگر کجا را دارم بروم، بهتر است واسطه بیاورم، دوباره به سمت حرم حضرت عباس میروم، میخواهم واسطه شود آقا مرا بپذیرد.
آن قدر کوبم در این خانه را تا ببینم لطف صاحب خانه را
جمعه، 16/7/95،حرم حضرت عباس(ع)، چند دقیقه قبل از اذان صبح
چشمانت را باز میکنی اما نه به روی دنیا، به روی بهشت، به سمت نور، به دور از تکرارهای هر روز، از خواب نخوابیدهای بیدار میشوم، و میبینم بین زیباترین برزخ ماندهام، دو طرفم بهشت، هر دو صراط مستقیم، آمادهام عباس را واسطه کنم تا حسین جرعهای معرفت بر من بنوشاند، تا کربلایی شدن نه که کربلایی ماندن را یادم دهد، چیزی به صبح صادق دنیا، به طلوع خورشید ظاهری نمانده، نمیدانم این روز تا کی بیشرمانه روشن خواهد بود، وقتی روزگارمان شب است، وقتی جمعه است و مهدی تنها، دلم به اندازۀ همۀ دنیا گرفته، به جای آقا به عمویش سلام میدهم، دلم ندبه و زاری میخواهد، دلم طلوع آفتاب امامت میخواهد، دلم حال دعا میخواهد، دلم خیلی چیزها میخواهد که باید همه را به آقا بگویم، باید بروم در خیمهگاهی که امام حسین(ع) با اهل بیت وداع کرد، جایی که رباب برای همیشه چشم به راه علی اصغرش نشست بنشینم و برای آمدن امام زمانم دعا کنم.
جمعه، تله زینبیه، ساعت 6 صبح
بر بام تله زینبیه، تلی از غم شد خاطرات روز عاشورا مجسم
تصورم از تله زینبیه یک تپه مانند بود، اما وقتی به اینجا آمدم، متوجه شدم گذر زمان خیلی چیزها را تغییر داده، تپۀ عاشورا حالا شده مکانی برای زیارت عاشقان، برای نمایش رویدادی در جریان زمان، ظاهر عوض شده اما جایگاه همان است، همان جایی که زینب خیلی چیزا دید، خیلی بغضها فرو خورد، خانمی گوشهای از قسمت بیرونی جایگاه نشسته بود و به زبان عربی شیون میکرد، عدهای هم دورش را گرفته بودند و بر پاهایشان میزد، جمعیت کمکم دورشان جمع میشد که خادم آمد و با لحن عربی شروع کرد صحبت کرد با زنی که نوحهسرایی میکرد، از لحنشان معلوم بود دارند با هم بحث میکنند، خیلی آنجا نماندم، رفتم و گوشهای نشستم، دلم یک دنیا درد و دل میخواست اما قلمم بازیش گرفته بود.
جمعه، حرم امام حسین(ع)، قبل از اذان ظهر
حرم بسیار شلوغ است، چند قدم برای زیارت جلو رفتم، اما آنقدر شلوغ بود که ترجیح دادم در صحن زیارتنامه و دعا بخوانم، روبهروی ضریح جلوی درب ورودی نشستم، زائرین میآمدند و میرفتند، این رفت و آمد باعث شد هر لحظه پردهای که بین صحن و ضریح بود کنار برود و رخ یار عیان شود.
باب السلام یک صفای بینظیر دارد؛ امروز اولین جمعۀ ماه محرم است، روزی که به علی اصغر نسبت دادهاند، فکر میکردم مثل کشور خودمان شیرخوارگان برگزار میشود، اما از برنامههای حرم که پرسیدیم گفتند چنین چیزی ندارند و عزاداری هم فقط شبها برگزار میشود. کاش شیرخوارگان بود، اینجا علی اصغر هست، همۀ اهل حرم هستند، اما نه بهتر که نیست چون اینجا رباب است، نباید خیلی شیون کرد، باید آرام بود، بین تمام شلوغیهای صحن گریۀ بچهها بدجور حواس آدم را پرت میکند، صدای ناله، صدای گریه، درست مثل تشنگی...، کاش روی درب ورودی مینوشتند ورود شیرخوارگان ممنوع، آخر صدای بیقراریهای اینها رباب را به یاد بیقراریهای شب آخر میاندازد، یاد لبهای خشکی که حسین سیرابش نمود، آدم گلوی این بچهها را که نگاه میکند تنش میلرزد.
پرده کنار میرود و من ضریح شش گوشه میبینم، آقاجان! روسیاهتر از آن هستم که چیزی بخواهم، همین که اینجا هستم یعنی نهایت خواسته، آقا آنها که التماس دعا میگفتند نمیدانستند دل من چگونه غرق در دریای غفلت شده، نمیدانستند پیکشان بیشتر از همه در خواب دنیا فرو رفته، برای همین با تمام وجود گنجینۀ دلشان را در یک التماس دعا به دستم دادند.
مولایم! من فقط یک قاصدم، این التماس دعاهایی که با هزار امید به دستم دادهاند، این امانتیهایی که روی دلم سنگینی میکنند بگیرید.
میترسیدم شما هم مرا نخواهید، نگاهم کنید و بگویید تو اینجا چکار میکنی، جای تو که اینجا نیست، برای همین اول به زیارت عباستان رفتم تا ایشان را واسطه کنم، امروز هم گفتم اول به سراغ زینب بروم، اول ایشان را واسطه کنم، شما که حرف زینب را رد نمیکنید، رفتم از تله زینبیه تا قتلگاه را با او بیایم.
میدانی بزرگترین بدبختی چیست؟ اینکه حرم حسین باشی و احساس غربت کنی، حس کنی آقا قابلت ندانسته، توبهات پذیرفته نشده، اگر از اینجا ناامید بیرون بروی دیگر به کجای زمین میتوانی امیدوار باشی؟ اگر آقا شفیعت نشود چه کسی را واسطه خود و خدا کنی؟
اینجا برای گریه، برای دل شکستن روضه نمیخواهد، در و دیوارش روضهخوان است، اینجا اسم حسین که میآید اشک هم میآید.
جمعه،جلوی هتل، ساعت 3:20 دقیقه بعد از ظهر
امروز خبر دادند سامرا هم میرویم، خدا برایمان سنگ تمام گذاشته، میخواهد تمام طبقات بهشتش را یکجا نشانمان دهد.
نمار جمعه را در حرم و روبهروی ضریح خواندیم، خطبهها را به عربی میگفتند و ما چیزی نمیفهمیدیم فقط گوش شده بودیم، و در نهایتِ شنیدن نمیشنیدیم.
جمعۀ اول محرم هم از نیمه گذشته، اینجا ساعت به وقت عاشقی سپری میشود، اینجا روز با طلوع گنبد در چشمانت آغاز میشود، بین الحرمین صفرترین لحظۀ زمان است.
جمعه، خیمهگاه، نماز مغرب
جایی نشستهایم که میگویند خیمهگاه حسین در آنجا بوده، جایی که در آخرین شب حسین یک شب مهلت خواست، نه برای بیشتر زنده ماندن، نه برای جان و مال، نه برای فرزند و وابستگان، تنها برای یک بار دیگر عبادت کردن، ذکر خدا گفتن، برای یک بار دیگر نماز خواندن، تا تاریخ به رسم تکرار شدن نگوید مگر حسین نماز میخواند؟!
آن شب هم مثل الآن تاریک بود، همه در خیمهگاه حسین(ع) جمع شده بودند، تا اتمام حجت شود، تا بدانند فردا چه خبر خواهد بود و فردا شب چگونه راهی کوفه خواهند شد، تا اینجا میشد در رودربایستی با امام آمده باشی اما از اینجا به بعد مرد میخواست، کسی که تمامتش عشق شده باشد، روح باشد و جان.
فردا حر میخواهد و حبیب، هرکس که نمیتواند، هرکس که اشباهالرجال است تا تاریک است برود، تا حسین سرش پایین است برود و رفتند، همانها که کربلایی نبودند، رفتند تا فقط 72 تن، 72 یار، 72 عاشق بماند، حسین بیعت از یاران برداشت تا کسی برای حسین نماند، اینجا باید کفش دنیا را از پا در آورد، باید بی هیچ ظاهرسازی فقط خودت باشی و گوشهایت برای اجابت. چقدر صدای العفوها از سپاه عمرسعد بلند میشد، چقدر نماز شبها، چقدر ظاهر و چقدر زبانی خدا را خواستن؟
در همین خیمهها بود که حسین با زینبش وداع کرد، اینجا بود که حسین بیعت برداشت تا فردا شمشیر غربت بر زمین زند.
اصلاً حسین جنس غمش فرق میکند این راه عشق پیچ و خمش فرق میکند
اینجا گدا همیشه طلبکار میشود اینجا که آمدی کرمش فرق میکند
بعد از نماز مغرب برای خرید مهر و سوغاتی سری به اطراف حرم زدیم، در مغازۀ مهر فروشی با سیدی که بسیار نورانی و خوش برخورد بود روبهرو شدیم، میگفت هم خودش و هم پدر و پدر بزرگش سالهای سال است که خادم امام حسین هستند، به من و دوستم بستهای مهر به یادگار داد و گفت فردا غروب برای گرفتن تربت به نزدش برویم.
شنبه، 17/7/95، ساعت 2 و نیم صبح، جلوی هتل
شنبه را با آغاز میشناسیم، با شروعی تازه، بعضیها معتقدند اگر شنبۀ آدم خوب باشد تا آخر هفته هم خوب خواهد بود. شنبه را با حرم حسین(ع) آغاز میکنم، خوب که چه با عالیترین اتفاق ممکن، با بهشتیترین زمین.
وایسا دنیا
میخوام
پ
ی
ا
د
ه
شم...
شنبه، ساعت 4:30 دقیقه صبح، حرم امام حسین (ع)
السلام علیک یا وارث آدم صفوه الله، السلام علیک یا وارث نوح نبی الله...
امروز برای اولین بار
general.info-qr | |
العنوان | با کاروان عشق |
المؤلف | زهرا سردای |
المشارکة فی | 1395/09/26 |
general.info-tags | #طریق_الحسین |
ألآراء