در مسیر بهشت
11 Jan 2017
زود اشك هایش را پاك كرد و به همسرش خیره شد كه جلوى درب چادر ایستاده بود.
- چرا چشم هایت قرمز شده حورا؟
- چیزى نیست، براى این بى خوابى هاست.
- فرصت براى خواب هست، بلند شو كه اذان نزدیك است.
- روى چشم، صبحانه چند دقیقه دیگر آماده ست، زینب را گذاشته ام كنار دیگ كه آتش را مراقب باشد
- حیدر كجاست؟
- توى موكب. خواب است، دیشب تا دیروقت هیزم جمع كرد، بگذار بخوابد.
- قبل از اذان بیدارش میكنم.
با عجله جارو را برداشت و جلوى چادر را جارو زد.
زمان گذشت و صداى قدم هاى جاده بین صداى اذان صبح گم شد.
با لهجه عربى محلى اش زوار را بیدار كرد، "یاعلى زائر"، "صلاة".
زوار نماز را كه خواندند، نشستند سر سفره ى موكب.
پاهاى زینب و حیدر از خستگى بى رمق بود اما سفره ها را خودشان انداختند و جمع كردند و موكب را جارو زدند.
زوار كفش ها را پوشیدند و بعضى "شكرا" گویان و بعضى بدون حرف زدند به دل جاده.
ابوحیدر نفس راحتى كشید و رفت به خیمه ى حورا، بچه ها باز خوابشان برده بود.
- چرا گریه میكنى حورا؟
- آقا هنوز چند روز به اربعین مانده، دیگر هیچ چیز در خانه نداریم.
- داریم! خرماها! خرما كه داریم؟
- بله آقا اما قدر یك سینى.
- خدا را شكر، آماده شان كن
صبح فردا
ابوحیدر سینى خرماها را روى سر گذاشت و وسط جاده نشست. اشك میریخت، زبان گرفته بود
- آقا تمام شد، روسیاهم، شرمنده ام غیر از این، دیگر هیچ چیز ندارم. اهل خانه ام فدایتان...
اشك، روى گونه ى حورا و زینب و حیدر میچكید.
خرماها داشت تمام میشد.
موكب خالى ابوحیدر بوى یاس گرفته بود،
نهمین فرزند حسین (ع)، آخرین خرماى سینى را برداشت...
.
general.info-qr | |
Title | در مسیر بهشت |
Author | ابوالفضل اشناب |
Post on | 1395/10/22 |
general.info-tags | #طریق_الحسین |
Comments