بسم اللّه
24 Nov 2024

ذره و خورشید

‎11 Jan 2017


دیگر اینقدر شنیده بودم که علائم مومن یکی اش می شود زیارت اربعین که کل روایت را از بر بودم!
ولی خب حکایت زیارت اربعین با این ها فرق دارد!
به نظرم امام معصوم این روایت را آورده است تا آنها که سوای عشق دوست دارند "مومن" باشند بلند بشوند و بروند کربلا!
وگرنه عشاق که همینطوری شیفته زیارت آن سرزمین هستند. دیگر چه احتیاجی است که زیارت اربعین حضرت عشق را در روایت، کنار انگشتر دست کردن بگذارند؟!
اما اربعین نزدیک بود و چه دلم میخواست و چه دلم نمی خواست این سفر به ظاهر به پای من نوشته نشده بود. دو سال قبل تر از این هم به معنای حقیقی کلمه "نشده بود" که بشود! حالا امسال که دیگر جای خود. همان پاسپورت نیم بند تاریخ اعتبار گذشته ام نیز گم شده بود و تنها کارتی باقی مانده بود که سال 88 در سفر عتبات همراه خود داشتم. یعنی عملا این فرصت کوتاه به پاسپورت گرفتن که هیچ! حتا به جمع کردن وسیله هم وقت نمی رسید. یک هفته مانده به چهلم امام شهید(ع) حجم پر کشیدن تمام کبوتران دور و برت را تاب نمی آوری... دیگر مستند های سیما را تاب نمی آوری. پیامک های متعدد شماره های عراقی را هم.
سال سومی است که این وضع و اوضاع دم اربعین گریبانگیر توست...
شهر با همه گستردگی اش اینقدر تنگ می شود که حس میکنی نفس درون سینه ات حبس شده است. پنجشنبه شب است و ترافیک تهران تمام توانش را به کار بسته است برای بی حوصله کردن شهروندان.
با خودت خلوت میکنی... زود به این نتیجه می رسی که مگر بنا نیست اربعین همه به طرف خورشید بروند؟ پس چه نشسته ای؟ برخیز و سمت خورشید برو... تا جایی که در تقدیرت باشد جلو خواهی رفت.
حسین بن علی (ع) مرزی ندارد، مرز قائل شدن برای بی مرز ترین عشق دنیا، جفاست در حق این عشق. مرز نباید مانع شود... از مرز خودت رد شو و به سمت مرز برو.

فقط می دانیم می رویم کربلا!!

یکی دو روزی دنبال کسی می گردی که همراهی ات کند. "الرفیق ثم الطریق"! البته طریق الحسین فرق دارد. کسی هم نیامد، برخیز و برو. اما رفیق راهی پیدا می شود و تو راه میافتی به طرف خورشید...
انگار تمامی تهران می خواهد برود طرف مرز مهران! هیچ وسیله ی نقلیه ای به تمامی استان های غربی کشور وجود ندارد! ما مانده ایم یک اتوبوس ساعت 11 شب به مقصد کردستان و دیگر هیچ.
راهی کردستان می شویم !
راستش را بخواهید تمام تصور من از کردستان بر می گشت به خاطرات پدر (که بعضا هولناک بودند) و فیلم "چ" ! هفت صبح فردا که قدم به خاک کردستان گذاشتیم، دیدم که خیلی با تصوراتم فرقی نداشت.
طبیعت جذاب و مردمی که کوهستان آنها را ساخته بود. باید سریع به طرف ایلام و مهران حرکت می کردیم. کسی پیدا شد تا ما را ببرد. کرد عزیزی بود که مدتی از جوانی اش را در تهران گذارنده و حالا راننده ی خط کردستان به تمام کشور بود

الحق هم آدم شریفی بود که با صحبت هایش مسیر را کوتاه تر می کرد.
شش ساعتی طول کشید تا با عبور از کوهستان های زیبای غربی کشور به استان ایلام برسیم... همه در حال عزیمت به مهران بودند... اتوبوس های بی شماری را می دیدیم که مقصدی به جز مهران نداشتند.
ده کیلومتر قبل از شهر ترافیک سنگینی وجود داشت، شنیده بودم که مهران تبدیل به پارکینگ شده است اما خب همان جمله همیشگی اختلاف شنیده ها و دیده ها!
مردم محلی با وانت هایشان بخشی از ترابری زائران را به سمت مرز انجام می دهند. یعنی ده کیلومتر قبل از شهر. به شهر که برسی دیگر باید یک فاصله 20 کیلومتری را پیاده بروی تا برسی به منطقه مرزی مهران و نقطه صفر مرزی ...

 

رودخانه ای سمت خورشید

خورشید سه ساعت دیگر غروب می کند و ما آرام آرام به سمت مرز راه می افتیم. حجم جمعیت واضحا متعجب مان کرده است. حالا خوب است می دانیم که حداقل از اطرافیانمان چقدر آدم رفته اند طرف خورشید...طرف کربلا.
به ازای هر قدم بر حیرتمان افزوده می شود! ناگهان خود را در رودخانه ای سیاه می بینیم که به سمت مرز در حرکت است... رودخانه ای به درازای 20 کیلومتر که از هر قشر و تیپ و استانی در آن هست... تمام ایران به سمت کربلا می روند انگار. همان اول مسیر آنچنان مبهوت می شوی که خودت را از یاد می بری. خودت را باید بسپاری به این رود.. اینجا دیگر "من" وجود ندارد...

به تماس های متعدد دوستان و آشنایان تا جایی که آنتن اجازه بدهد پاسخ می گویی و با صدایی مملو از حیرت، گزارش مختصری از وضع و اوضاع می دهی و راه می روی.
بعد از چند ساعت پیاده روی حدود نماز مغرب به مرز می رسیم. فکرش را بکنید که تمام این رودخانه می خواهد از گذرگاهی باریک بگذرد! خودمان را برای هر اتفاقی آماده کرده بودیم!

پایانه مرزی مهران مملو از جمعیتی بود که به هوای خورشید دل به جاده زده بودند، سر و صداها بلند بود، از وسط جمعیت صدایی شبیه صدای میدان جنگ می آمد!! جمعیت از داربست های تعبیه شده بالا می رفتند و در این میان ما تقریبا روی محتویات ساک های مردم قدم می زدیم! یادم نمی رود پشت بلندگو هم کسی با ناله فریاد می کرد : آقا خواهش میکنم آروم باشین! همه رد میشین! یواش! ای خدا!! 

 

وضعیت مرز ابدا مناسب نبود، زمینی مملو از آب که با خاک مخلوط شده بود و حاصلش شده بود گِل. امکاناتی که جواب گوی یک سوم این جمعیت هم نبود، عدم دور اندیشی قبل از این بحران مرزی تاسف آور بود. به سمت گیت ورودی حرکت کردیم... داربست ها اوضاع را خراب تر کرده بود، نیروی انتظامی رفته بود داخل سالن ترانزیت و سپاه مامور تامین نظم جمعیت بود که خب تامین نظم جمعیت در این اوضاع یک شوخی بیجا حساب می شد!
با هر مشقتی بود وارد سالن ترانزیت شدیم، کارت ملی کفایت می کرد و خیلی ها همان را هم نداشتند و عبور می کردند.  

تمام منطقه مرزی پر از آدم بود... وارد خاک عراق که شدیم این واقعیت را بیشتر لمس کردیم که در این مسیر مرز بی معناست...حجم جمعیتی که فقط به سمت شهر های عراق حرکت می کردند...

اینجا خاک عراق است...
سه شنبه هجدهم آذر ماه

ساعت 9.30 دقیقه شب.

 

زائر ها دزدیده می شوند !!

به چند نفر از نزدیکانم پیامک "رد شدم" را ارسال می کنم، می دانم که این عملا آخرین ارتباط من با آنهاست.
ساعت نزدیک ده شب می شود و مثل همه مردم باید راه بیافتیم سمت نجف. البته خیلی از مردم دفعه اولی است که اصلا حضور در جایی غیر از شهرشان را تجربه می کنند و به همین خاطر خیلی ها می روند طرف کربلا! یعنی پیاده روی اربعین را خیلی ها اصلا نشنیده اند...
و اما من راستش در عمق قلبم اینقدر خوشحال بودم که دلم می خواست فریاد بکشم! بعد از سالها دوری حالا دارم به سمت خورشیدی می روم که مدتهاست برای رفتن به سمت او بیتابم.. اینبار اما سبکبار مثل یک پر، مثل یک قطره وسط رودخانه...
انواع وسیله نقلیه به نجف مهیاست، از موتور سه چرخه تا تریلر! مردم عراق خوب می دانند که وظیفه مهمی را بر دوش دارند.
میان آن هیاهوی بعد از مرز یک راننده ای فریاد می زند نجف!
ما هم می رویم سوار یکی از همین کامیون ها می شویم! گفته بودم که خودمان را برای همه چیز آماده کرده بودیم. حالا سوار شده ایم و شوخی های مردم گل کرده است : نجف دویست نفر
جالب بود که به هرکسی هم یک مقصدی را گفته بود! به یکی نجف به یکی کربلا به یکی هم کاظمین
بعد از طی مسیری کامیون متوقف می شود، من خیلی هوش و حواس درستی نداشتم و خیال می کردم که رسیده ایم نجف! در حالی که حداقل چند ساعت دیگر راه مانده بود. از ماشین پیاده می شویم و خود را مقابل چند خانواده عراقی می یابیم که آمده اند به استقبال ما.
دعوا سر تقسیم زائر بالا می گیرد و ما قسمت یک خانواده عراقی می شویم در شهری که نمی دانیم کجاست! نه نقشه های گوشی به کار می آیند نه زبان فارسی! یک خانم ما را به طرف منزلش می برد و با استقبال همسرش ما وارد خانه ای محقر می شویم...

کوت کجاست؟!!

کوت دویست و چهل کیلومتری نجف اشرف است! یعنی ما رسما از اینجا چند ساعتی راه داریم. حقیقتش کمی دلگیر می شوم از اینکه چرا زمان نجف رفتنمان کوتاه شد و نشد که امشب برویم اما به خودم نهیب می زنم که آخر چه چیز این سفر به دست توست که حق دلخوری را به خودت می دهی؟!
مرد خانه ابتدا با یک لیوان آب از ما پذیرایی می کند، و بعد می گوید که همه چیز مهیاست، خوش آمدید، حمام هم آماده است. من شنیده بودم که بعضی از عراقی ها در این ایام چگونه پذیرایی می کنند اما تا به حال به چشم ندیده بودم، مستند هایی که از اربعین و مهمان نوازی عراقی ها پخش می شد را من داشتم لمس می کردم. او تمام وسایل راحتی را فراهم کرده است، او خودش را خادم می داند و خدمت می کند، از آب و غذا گرفته تا گرم کردن آب و شستن جوراب های زوار...
ما در خانه این مرد تنها نیستیم، چهار جوان تهرانی دیگر هستند که خب ظاهرشان کمی متفاوت بود! ازشان سوال که کردیم گفتند ما همینجوری بلند شدیم و آمدیم! تهران هم مغازه لباس فروشی داشتند.
زوار امام حسین عجیب متنوع اند! شاید این چهار نفر تا بحال حتا به نزدیک ترین امامزاده شان هم نرفته بودند اما حالا اینجا زائران حسین بن علی (ع) حساب می شدند... قضاوت از روی ظاهر را باید در خویش کشت...
میزبان بساط شام را مهیا می کند و الحق والانصاف سنگ تمام گذاشته است. تمام چیزی که داشته اند را آورده بودند. خوب می دانم که این غذاهای مخصوص را شاید خودشان در سال یک بار هم نخورند اما برای زوار همه چیز باید تکمیل باشد. جالب است که فرزند کوچک این خانواده عراقی دست به هیچ چیز سفره نمی زند...

شام و میوه و چای عراقی بعدش را می خوریم و آماده می شویم برای خواب، خوابی که بعد از یک روز سخت و پر از تجربه های جدید، عجیب می چسبد...! آن چهار جوان ایرانی همراه ما حرف های جالبی می زنند :
داداش بریم بهش بگیم بیدارمون نکنه صبح بخوابیم تا ظهر. بعدش بلند شیم بریم کربلا!!!

حساب و کتابش با حسین...

به خواب می رویم در حالی که مرد عراقی در اتاق بغل بیدار است، این را از پارچ آبی که بالای سرمان در طول شب هی پر و خالی می شود، می فهمیم...
وقت اذان صبح با صدای رسای میزبان بیدار می شویم... بستر خواب را خودش جمع و جانماز پهن می کند. به هیچ کداممان اجازه نمی دهد که برویم با آب سرد وضو بگیریم... مرتبا تکرار می کند: "مای حار"  یعنی آب گرم.
نماز را می خوانیم و آماده می شویم که برویم البته بعد از صبحانه مفصلی که میزبان برایمان تدارک دیده است...
حجم لطف این خانواده کوت نشین ما را عجیب شرمنده کرده است... نکته اینجاست که همسر او و فرزندان او هم قطعا بیدارند... ولی خب ما آنها را دیگر ندیدیم حتا وقت خداحافظی. پیش خودم فکر می کنم که آیا حسین بن علی (ع) وامدار کسی می ماند؟ وامدار کسی که از زائرانش با همه بضاعت پذیرایی کرده است؟؟ بغضی گلویم را می فشارد ... چه معامله ای می کنید شما مردم، چه معامله ای است وقتی یک طرف آن فرزند فاطمه باشد...
میزبان برایمان ماشینی می گیرد که ما را یک راست می برد به نجف، خیلی از ایرانی ها در کوت هستند، جالب است که عراقی ها زائران را در همه شهر ها تقسیم می کنند و همین کار از ازدحام جمعیت جلوگیری می کند... بعد از چک و چانه زدن سر قیمت به سمت نجف راه می افتیم...

کوت و آن خانواده عراقی می روند در آرشیو خاطرات شیرین من ... اجرشان با حسین بن علی (ع)

به سمت خانه پدر

چهار پنج ساعتی در راه هستیم، با اینکه راننده های عراقی خیلی سریع رانندگی می کنند. آن سه چهار جوان هنوز با ما هستند و البته خواب! به اولین "سیطره" ( سیطره : ایست بازرسی ) ارتش عراق می رسیم ، درب ماشین توسط سرباز عراقی برای مشاهده مدارک باز می شود. یکی از آن جوان ها رنگش می پرد! بعید می دانم که حتا داعش می توانست او را اینقدر بترساند! به گمانم فکر کرد آمده اند او را بگیرند!! 

 

نکته ای که توجه ام را جلب کرد این بود که در سفر قبلی وقتی یک کاروان ایرانی به سمت یکی از شهرهای عراق می رفت، دو خودروی اسکورت جلو و عقب کاروان حرکت می کردند، الان بیرون ماشین را که نگاه می کردم، هزار هزار ایرانی را می دیدم که سمت نجف در راهند و اسکورت یک شوخی محسوب می شود.

مسیر را از سمت دیوانیه ی عراق همینطور ادامه می دهیم تا می رسیم به کوفه ... اسم کوفه که می آید سرم را پایین می اندازم ... این شهر عجیب بوی بغض های علی بن ابی طالب را می دهد... 

یکی از آن سه جوان با دیدن گنبد فیروزه ای مسجد حنانه می گوید بچه ها حرم!! رفتارشان برایم شیرین است، در عکس ها هم حرم امیرالمومنین را ندیده اند اما اکنون پسر ابی طالب (ع) را زائرند...
صدای اذان ظهر به گوش می رسد، عطر خانه پدری می آید...
دیگر ماشین نمی تواند جلوتر برود، اینجا باید پیاده شویم،
در نزدیکی های حرم یگانه مولای خلقت... علی بن ابی طالب (ع)  ...

اینجا نجف اشرف است...
چهارشنبه . نوزدهم آذر ماه
ساعت دوازده و پنج دقیقه

 

امانتی حرم کجاست؟!

از جایی که پیاده شده ایم تا حرم چند دقیقه ای راه است... فرصت خوبی است که خودم را آماده کنم برای دیدار پدر خلقت و خورشید بی همتای اهل بیت (ع). شهر بیش از حد شلوغ است.

از دوستم می پرسم : ساک و وسایل رو چیکار کنیم؟ جوابش جالب است: "میدیم امانات حرم!" جوابش قانع کننده است ولی اصلا به آن خوشبین نیستم!

از خیابانی می گذریم که آغاز مسیر پیاده روی اربعین است، جمعیت به سمت کربلا می روند... دل توی دلم نیست، می دانم که باید ابتدا از پدرش اجازه بگیریم...

آن چند جوان تهرانی هنوز همراهمان هستند و با تعجب شهر را نگاه می کنند، اصلا مسیر را بلد نبودند و همراه جمعیت داشتند می رفتند طرف کربلا که صدایشان کردیم!

باید از بازار عبور میکردیم برای رسیدن به حرم، قدمهایی که به سمت مزار اولین امام بر میداری قدم های خاصی است... چند دقیقه ای به زمین خیره بودم در بازار تا ناگاه خودم را مقابل درب حرم حضرت امیر (ع) دیدم. من نجف آمده بودم و این بر دلتنگی ام افزوده بود، اینکه چند سالی میشد که دلم هوای نجف داشت، هوای حیدر را ...

اطراف حرم مملو از جمعیت بود و گرد و خاک تمام هوا را پر کرده بود، نجف و البته تمام شهر های عراق از لحاظ بهداشتی وضعیت مناسبی ندارند

مردم همگی اطراف حرم اتراق کرده بودند و دربهای حرم را برای نماز بسته بودند. ساک ها و وسایل مردم روی هربلندی آویزان و یا روی زمین رها شده بود!  اوضاعی که تا بحال در هیچ شهر زیارتی ندیده بودم

نگاهی به چهره پر از تعجب و شگفتی همسفرم کردم و از او پرسیدم: راستی سینا؟ امانتی حرم کجاست؟!!!!

 

سلام همسر زهرا ... سلام بابا...

اوضاع نجف به ما نشان می داد که اینجا جای زیاد ماندن نیست! جایی هم نداشتیم البته که بخواهیم بمانیم، علاوه بر این یک شب را در کوت سپری کرده بودیم و امروز چهارشنبه تا اربعین فقط سه روز مهلت داشتیم که به کربلا برسیم. که یک روز آن هم عملا سپری شده است و فقط یک زمان دو روزه برای رسیدن تا کربلا وقت می ماند...

یاد سفر اولم می افتم و توقف سه روزه مان در نجف با بهترین شرایط ممکن!! اربعین است دیگر... جایی برای تشریفات و رفاه و آسایش نیست...

وسایل را گوشه ای گذاشتیم و به سمت حرم راه افتادیم، حجم کفش ها و دمپایی های رها شده درب حرم آنقدر زیاد بود که تا چند سانتیمتر روی آنها راه می رفتیم

 

وارد حرم که شدم تمام دلتنگی هایم را اشک شستم و به پدر سلام دادم... لذتی که در دیدار پدر هست مگر در چیز دیگری وجود دارد؟ و اینجا خانه پدری من است... 

ندای "لبیک یا علی" در ایوان طلای مولا می پیچد و ضریح همه را به آغوش خویش فرا می خواند... 

زیر لب میگویم سلام حضرت دریا! سلام همسر زهرا ! سلام مولا... من آمده ام برای اجازه گرفتن از شما تا بروم به همان جایی که دلم متعلق به آنجاست... سلام خداوند بر شما و فرزندان پاکتان و این شهر و این حرم و همسر یگانه تان .

زمان کمی را در حرم هستم اما عجیب این لحظات لذت بخش است. باید سریع تر بروم. حرم را ترک می کنم در حالی که هم آرامم و هم بی قرار، آرام نجف، بی قرار کربلا...

اندک آذوقه ای که برایمان باقی مانده است را به عنوان ناهار می خوریم و وسایل را جمع می کنیم. خورشید رمقش را از دست داده است، چهارشنبه ساعت حدود 4 بعد از ظهر است که سمت کربلا راه میافتیم...

 

کربلا منتظر ماست؛ بیا تا برویم...

باورم نمی شود که با چشمان خودم دارم ستون های شماره گذاری شده مسیر پیاده روی را می بینم... دلم میخواهد تک تکشان را ببوسم

در ابتدای مسیر اهالی نجف موکب هایی را برپا کرده اند و بازار نذری ها مثل هوا حسابی گرم است! در مورد خصوصیات مسیر پیاده روی در آینده بیشتر خواهم نوشت

همان ابتدای راه متوجه می شوم که تیپ و قیافه و لباسهایی که همراه دارم و پوشیدم، بیشتر شبیه به یک کوهنورد است تا آدم معمولی پیاده رو

نثار خودم و تدبیر و دور اندیشی ام درودی می فرستم و با اندکی تغییر اوضاع خودم را مرتب می کنم و راه می افتم ...

سیل جمعیت تماشایی است... هر طرف نگاه می کنی همه در حال راه رفتن اند و همه مقصد ها هم یک جاست... : کربلا ...

شگفت انگیز است چیزهایی که دارم برای اولین بار در عمرم می بینم، تکاپوی خادمان و اشتیاق زائران و لطف همه به همدیگر، حضور در بزرگترین اجتماع جهانی و عظیم ترین کنگره انسانی احساساتی است که من را عجیب به فکر فرو برده است.

 چهره ها اغلب خندان است. دارم مستندهایی که دیده ام را به شکل واقعی لمس میکنم اینجا... خورشید غروب کرده است و صدای اذان در مسیر می پیچد...

 

خیلی ها شاید بدانند اما جا دارد توضیحی راجع به پدیده "موکب" بدهم.

موکب، چادر ها و یا ساختمان ها و حسینیه هایی هستند که در ایام اربعین حکم مهمانسرا را برای زوار دارند و از آنها در وعده های غذایی و میان وعده ها پذیرایی می کنند و اسباب خواب (یا به قول خودشان "منام")  و استراحت را برای زوار فراهم می کنند

در بیان کلی موکب ها نقش بسیار بسیار مهم و راهبردی در بهتر برگزار شدن مراسم اربعین دارند.

 

تا ستون 300

نماز را به اصرار یک مرد عراقی در موکب او میخوانیم و شام را اندکی بعد از نماز میخوریم و راه می افتیم، تمام وعده های غذایی زوار توسط مردم تامین می شود فلذا بسیار گسترده و متنوع و دلچسب است، فرصت کمی داریم برای رسیدن به کربلا، علاوه بر این دو نفری که همراهم هستند دوست دارند از طعم تمام غذاها بچشند، حرف هم گوش نمی دهند!!

میان مسیر عبورمان بسیاری از عراقی ها با لحنی پر از خواهش و گاهی نزدیک به التماس از ما می خواهند که یک شب مهمانشان باشیم، اینقدر اصرار میکنند که شرمندگی تمام وجود آدم را فرا میگیرد. اینجا بهشت را راحت می خرند...

 

در تمامی ساعات شبانه روز مسیر مملو از جمعیت است که پیاده روی میکنند، با خودمان قرار گذاشته ایم که تا ستون 300 را امشب هرطوری هست برویم... این نکته هم فراموش نشود که داخل شهر نجف نیز حدود 120 ستون وجود دارد و بعد از آن دوباره شمارش ستون ها صفر می شود.

آنچه در این مسیر حکم کیمیا را دارد همان چای عراقی تیره رنگی است که تا نیمه شکر دارد و شاید خیلی هایمان در ایران جرات نکنیم از آن بخوریم!! ولی در طول مسیر خصوصا شبها این پدیده دلنشین، انرژی بخش است

هوای عراق به دلیل موقعیت جغرافیایی و زمین پستی که دارد، روزها گرم است و شبها سرد، به گونه ای که روزها اگر بیش از یک لباس بر تن داشته باشی اذیت می شوی و شبها اگر خودت را نپوشانی فورا سرما میخوری. البته خیلی از هم وطنان ما از جمله همین همسفر ما متوجه این امر نیستند و خب عواقبش را هم باید تحمل کنند.

عدد شمارش ستون به 300 نزدیک می شد و ما ناشیانه تا ساعت 12 شب مداوم راه رفتیم! خستگی راه و بارهای سنگینمان دیگر بیش از این توان پیش روی نمیداد، باید جایی استراحت میکردیم و البته این را هم متوجه شدیم که تمامی موکب ها این ساعت از شب پر است و ما باید فکر دیگری بکنیم...

مقابل موکبی می رسیم که اهالی لبنان در آن هستند و البته خیلی قبل تر از ما به خواب رفته اند، مقابل درب موکب فضایی است که می شود آنجا ماند، پتوهایمان پهن میکنیم و آماده خواب می شویم، هنوز هم نمی دانم چرا در آن وضعیت بازار خنده ما اینقدر گرم شده بود! چند دقیقه ای می شد که سه نفرمان همینطوری خیلی خوشحال و خندان بودیم.

سینا هم می خندد در حالی که هیچ کداممان نمی دانیم او شبی هولناک و سخت را در پیش دارد...

 

در پناه حسین ایم !

ساعت از نیمه شب گذشته است و ما سه نفر بیداریم!

البته افراد بیدار فقط ما نیستیم و خیلی ها هم شبانه دارند پیاده روی میکنند. قبلا هم گفته بودم که تمام طول مسیر در تمامی ساعات شبانه روز تردد وجود دارد حالا زیاد و کمش فرق میکند

آماده می شویم برای خواب و هنوز دست از خنده بر نداشته ایم! نمی دانم دلیل خنده هایمان چیست! شاید از خستگی زیاد باشد!

بعد از چند دقیقه ی شاد(!) آرام میگیریم و من پتو را روی سرم میکشم تا گرم تر شوم که صدای آرام سینا به گوشم می رسد.

"ابوالفضل این درد قلب من جدیه ها..."

با جمله اش کاملا متوجه می شوم که حال او اصلا خوب نیست... راستش را بخواهید از جا می پرم اما هول نیستم، همان ابتدای مسیر دانستم که در این سفر هیچ ماجرایی اتفاقی نیست و هیچ چیز هم دست من و یا کس دیگر نیست...

زود می آیم بالا سر سینا و نگاهش میکنم. قلبش را با دستش فشار می دهد و خیلی شدید می لرزد، دندان هایش به هم قفل شده است و رنگ به صورت ندارد، پیش خودم احتمال سکته قلبی را زیاد می دانم! نمی دانم چرا ولی پاهایش را بالا نگه میدارم و به محمدحسین میگویم برود دنبال کسی که بتواند به سینا کمک کند

حال سینا ابدا خوب نیست اما من نگران نیستم! محمد حسین می رود سراغ یکی که لباس هلال احمر پوشیده اما او اصلا به اصطلاح در باغ نیست! لباسش هم انگار پیدا کرده است!

در همین حال شاید یک دقیقه نمی گذرد که از داخل موکب تعدادی از زائران که اول شب به خواب رفته اند بیرون می آیند تا مسیر را در شب بپیمایند. میانشان جوان خوش سیمایی جلو می آید و می پرسد که چه شده است؟

داخل پرانتز بخوانید اینکه در میان اعراب، بیش از همه، لبنانی ها فرهنگ و پوشش و آداب مناسب تری از بقیه دارند. البته این نظر شخصی من است! اینجا هم یادداشت های شخصی مان را قرار است بنویسیم دیگر ؟ نه ؟!

جوان می نشیند و سینا را معاینه میکند، به زبان عربی حرف میزند که ما سه نفری مان اندکی از آن را بلدیم، جوان لبنانی زبانش را به انگلیسی تغییر میدهد و ما انگار جان تازه ای گرفته باشیم تازه متوجه می شویم که چه میگوید!

جوان عرب گویا دانشجوی پزشکی است و سر و وضعش هم خبر از یک آدم کاملا حرفه ای در امر پیاده روی می دهد ، گویا سالهای زیادی است که زائر ارباب است...

من و محمدحسین و آن جوان سه نفری مشغول حرف زدیم و نکته اینجاست که تازه متوجه شده ایم در شرایط بحران چقدر زبان انگلیسی را راحت تر حرف میزنیم! نمی دانم! اربعین است دیگر!

جوان لبنانی به ما اطمینان می دهد که چیزی نیست، ضربان قلب سینا بالا رفته و دمای بدنش به شدت پایین آمده است، او را با چند پتو می پوشانیم و جوان لبنانی هم از کیسه داروهای همراهش قرصی را به ما میدهد که به سینا بدهیم

از او می پرسم که برای ادامه مسیر مشکلی نیست؟...

او میخندد و می گوید دلیل این حالت ، فشاری است که بدنش از صبح متحمل شده است و سرمایی که به وجودش وارد شده است. حرفش مرا یاد آب و هوای عجیب عراق می اندازد که اگر مراقب نباشی سریع سرما میخوری که البته سینا مراقب نبود

از او تشکر میکنیم .

میخندد و با همه ما دست میدهد...

در آخر میگوید : یا عباس یا عباس بگویید و بروید؛ چیزی نمی شود ان شاالله ... 

از او تشکر میکنیم و من باز هم دلم می لرزد از حجم عظمت سیدالشهدا، از مقصدی که داریم...  عشاقی که از تمام جهان آمده اند اینجا...

 

 

بلند شوید و بروید کربلا!

 

حال سینا بهتر شده است و ساعت از 2 بامداد گذشته است و ما تازه میخواهیم بخوابیم! به ناشیانه ترین شکل ممکن آمده ایم و این را خوب میدانیم !

صبح، صدای بلند یک نوحه عربی از خواب بیدارمان می کند، بیدار می شوم و یک نگاهی می اندازم به دور و برم... هیچکس به جز ما در موکب نیست! همه رفته اند و ساعت هشت صبح است! آن صدای نوحه هم یعنی بلند شوید و بروید کربلا!!

بدن درد و پادرد موضوعی است که تازه روز اول پیاده روی متوجه می شویم که جدی است! به هر زحمتی که هست جمع و جور می کنیم و راه می افتیم، حال دوستم بهتر است...

صبح روز اولی که ما در مسیر هستیم حال و هوای خاصی دارد، دارم عمیقا این حال و هوا را مینوشم و لذت می برم، در مسیر صبح ها، وعده صبحانه مثل باقی وعده ها متنوع است و این به دلیل همان مردمی بودن است

شیر و شیرکاکائوی داغ، تخم مرغ به انواعش، نان تازه و پنیر و.... جالب اینجاست برخی از موکبها از همان اول صبح شروع به پختن غذا و توزیع آن میکنند! مثلا ساعت نه صبح چلومرغ توزیع می کنند در مسیر و البته مشتری های زیادی هم دارند!

 

من چیستم؟...

در مسیر پیاده روی هرکسی هرچه داشته، آورده ست برای زائران حسین بن علی(ع) بازار خرید بهشت داغ است! عده ای به گسترده ترین روش یعنی وعده های غذایی، پذیرایی می کنند، عده ای، کمی خرما همه داشته شان است، عده ای وسایل خانه هایشان را آورده اند برای استراحت زائران "ابوسجاد" (کنیه سیدالشهدا) ، عده ای زیر پای زوار را آب و جارو میکنند، عده ای را می دیدم که دستمال کاغذی تعارف میکنند و عده ای دیگر با عود و عطر زوار را خوشبو می سازند... 

پیش خودم به عرصه محشر فکر می کنم و این مردمی که تمام داشته هایشان را آورده اند برای زائران فرزند زهرا(س) ... اینکه در آن روز به حسین بن علی(ع) چه خواهند گفت ؟ حسین (ع) با آنها چه خواهد کرد؟ ارباب مگر زیر بار منت خدمت کسی می ماند؟ حتا به قدر عطری که دست یک دختربچه عراقی ست ؟

حتا به قدر یک دقیقه استراحت روی زیلوی خانه یک خانواده فقیر..

پیش خودم فکر میکنم و راه میروم، اگر اینها دارند معامله می کنند با سیدالشهدا، منی که سالهای سال خیال می کردم در دستگاه سیدالشهدا حساب می شوم،باید چه بگویم؟...

پیاده روی اربعین یک خاصیت خوب دیگر هم دارد...:

خودت پی می بری به اینکه هیچ نیستی مقابل خورشید..

 

 بین بیست میلیون آدم پیدا شدی!

نزدیک های ظهر است که محمدحسین (که بار اول است مشرف می شود! آن هم این شکلی!) می گوید: من جلوتر می روم و سر ستون 700 منتظر می شوم. ما دو نفر هم موافقت می کنیم و به او می گوییم مراقب باشد که گم نشود

فکر کنم اینجا جایش باشد که بگویم گم شدن در این حجم جمعیت عملا یک واقعه دردسرساز است و البته خیلی ها در این مسیر گم شده بودند که سر تمامی ستون هایی که عدد آنها رند بود می شد خیل منتظران و همراهان آنها را یافت

محمدحسین رفت و ساعت به وقت اذان ظهر نزدیک می شد. در یکی از موکب ها نماز را خواندیم و ناهار را خوردیم و به ناچار(!) یک ساعتی خوابیدیم.

این خواب همانا و جلوتر رفتن محمدحسین به دلیل تاخیر ما همانا!

من و سینا متاسف از اینکه تمامی وسایل محمدحسین از جمله پاسپورت و پول هایش دست ماست به سمت کربلا می رویم

ما دو نفری در ستون 800 می نشینیم که هنگام اذان مغرب هم هست. ما یک روز تمام پیاده روی کردیم و بیش از نیمی از راه هم باقی مانده است... نشسته ایم که صدای محمدحسین می آید: "خب کجایین شما؟! دیگه بخدا می خواستم برم کربلا با ماشین. یک ساعته اینجا منتظرم دیگه آخرین امیدم بود این ستون" ما خوشحال میشویم از دیدنش و البته به این نکته هم پی می بریم که تمامی وسایل و پولها و مدارک شناسایی من پیش محمدحسین بود!

یعنی دقیقا برعکس چیزی که فکر میکردیم! عنایتی بود پیدا شدن محمدحسین! عنایتی بود این بیخیالی ما ...!

 

شاید امروز تو را دیدم ...

شام را در یکی از موکب ها مهمان هستیم و مثل همیشه پذیرایی با سرعت و کیفیت خوبی انجام می شود، یکبار دیگر دوست دارم بگوییم از بانوان عراقی که هیچکس شاید یکبار هم ازشان تشکر نکرد و حتا ندیدشان اما نقش بی نهایت مهم شان در مراسم اربعین سیدالشهدا را کسی نمی تواند منکر شود... اما یقینا خود "حضرت مادر(س)" دیده است و همین برایشان بس...

همگی خسته ایم و ساعت به 10 شب نزدیک میشود. چای سیاه عراقی البته حکم مسکّن را دارد ! اما واقعا دیگر رمقی برای ادامه راه نیست...

موکبی پیدا میکنیم. صاحب موکب مردی میانسال و آفتاب سوخته است. من در چشم های مرد عراقی خیره می شوم و با خستگی هرچه تمام تر میگویم : "مَنام

منام یعنی خواب ! و مرد عراقی با شنیدن این کلمه فورا می رود و چند پتو می آورد... 

بستر هایمان را می اندازیم. هنگام خواب دارم با خودم فکر میکنم. شب جمعه است، کربلا غوغا است... اما در میان مسیر پیاده روی غوغای بیشتری است. شنیده ام شب جمعه تمام پیامبران و امامان کربلا هستند، نمی دانم شاید تعدادی از آنان در میان مسیر پیاده روی باشند هنوز. به چهره های آدمهای بی شماری که امروز دیدم فکر می کنم، نکند یار را دیده باشم و نشناخته باشم؟... چشمانم دارد بسته می شود... شاید خود مادر(س) هم امشب در مسیر پیاده روی باشد...؟

 

والسلام


Details
general.info-qr
Titleذره و خورشید
Authorابوالفضل اشناب
Post on1395/10/22
general.info-tags #پیاده_روی_اربعین

Comments