حکمة الحسینیة فی ألأسفار ألاربعة الأربعینیة
9 Jan 2017
بسم الله
قبل سفر:
سال 93، اولین اربعینم را تجربه کردم. ده روز نشده، سفرنامهام را نوشتم، مو به مو، جزء به جزء، قدم به قدم. تمام شد، خالی شدم. این همه آن چیزی بود که در نوشتن آموخته بودم. به گمانم هر آنچه در نوشتن میدانستم به کار بردم؛ مطمئنم دیگر چیزی باقی نماند.
و یقین دارم که عاشورا دریای عشق، عرفان، ادب و شعر است، و هرکسی به قدر وسعش، از آن ارتزاقی دارد. اما یک نفر مگر یک راه را چند بار میتواند حکایت کند؛ چقدر میشود از عاشقانههای 1452 ستون گفت، بماند که جنس عاشقانههای اربعین چشیدنی است تا گفتنی.
94، اربعین دیگر قسمتم شد. از سفر بازگشتم، پر شده بودم از حس ناب اربعین. فکر کردم می توان سفرنامهای دیگر نوشت، کاملتر، بهتر، سلیستر، روانتر. یکسال بزرگشدهام و قدر یکسال بیشتر فهمیدهام. باز دست به قلم شدم و نوشتم. مو به مو، جزء به جزء، قدم به قدم.
امسال زمانی که اربعین سوم را پشت سر گذاشتم و دوستانی در فضای مجازی مشتاقانه منتظر نوشتههایم بودند، (با احترام به سلیقه و محبتشان، آب ندیدهاند، وگرنه خود میدانم نوشتههایم در ادب و ادبیات، چیزی برای گفتن ندارند.) پیش خودگمان کردم دیگر مطلبی برای نوشتن نمانده، نمیخواستم به تکرار بیفتم، مکرر شود، واگویهکنم. اما چند روز بعد با خواندن عاشقانههای اربعین، دلم هوایی شد که باز دست به قلم برم و عاشقانهها را از منظر دیگر روایت کنم و نتیجه سفرنامهای شد که پیش روست و اکنون باز خالی شدم از همه آنچه میدانستم. هر چند بخشی از سفرنامهها هماره ناگفته میماند. بجهت اختصار، عدم تکرار، ادب، حفظ آبرو و...
اسفار اربعینی امسالم را، با شرمساری و افتخار، تقدیم میکنم به ساحت مقدس قطب عالم امکان، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و خجلتزده، زیرلب نجوا میکنم: «یَآ أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنَا بِبِضَـاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَیْلَ وَ تَصَــدَّقْ عَلَیْنَآ إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ»
اکنون باور دارم هر چه بنویسم ونوشته شود، باز تکرار مکرر نیست، هر بار عاشقانههایی است از نوع ناب، جنس حسینی و جنس الأجناس الهی.
گفتهاند عارف باید چهار مرحله طی کند تا به او برسد...
میگویم عاشق باید چهار سفر را تمام کند تا به معشوق برسد. اربعین، سفر به سوی حسین است، با حسین، همراه حسین، همقدم حسین... سفر الأربعین: سفر بالحسین مع الحسین الی الحسین.
حکمةالحسینیة فی ألأسفار ألاربعة الأربعینیة
هزار و سیصد و هفتاد و هشتمین اربعین حسینی به روایت قلم
سفر اول: سفر من الخلق إلی الحسین(علیهالسلام)
«منالخلق» یعنی خداحافظ، وداع، جداشدن، دلبریدن، گسستن و رفتن؛
«إلی الحسین(علیهالسلام)» یعنی دین ودنیا، دنیا و آخرت، عقبی و بهشت، بهشت و ملکوت... تا «عند ملیک مقتدر»؛
«إلی الحسین(علیهالسلام)»، یعنی به سوی دردانه خدا «والوترالموتور»، خون خدا «ثارالله»، محبوب خدا؛
به سوی او که همه چیزش را، مال، جان، ناموس، فرزند را فدای معبودش کرد تا بشود «والوتر الموتور»؛
از حسین(علیهالسلام) تا خدا فاصلهای نیست، شاید به همان اندازه که جدش فاصله داشت «قاب قوسین أو ادنی». اینجا، هر قدمش مرحلهای است. مرحله در لغت، مسافت یك روز راه است كه مسافر طی میكند.
مرحله نخست: پریشانی ـ اول محرم 1438
از شب اول محرم، کبوتردلم بال کشید و در کنار گنبد طلا جا خوش کرد به انتظار که صاحبش آمدنی است یا ماندنی. میرسد یا نه. ذوالجناح[1] امسال مرکب راهواری است که هر سال مرا به میعاد هیأت برساند. هیأتی از نوع میثاق، جنس دانشجویی و جنس الأجناس حسین(علیهالسلام).
هر شب وقتی هنوز هیأت تمام نشده، از جا بلند میشوم که در موعد مقرر به خانه برسم؛ زیر لب میگویم: «آقاجان، امسال مرا جا نگذاری! امسال بیهمسفر ماندم.» همسفر همیشگی دو سال گذشته، حالا خودش مسافری دارد که موعد رسیدنش نزدیک است و احتمال آمدن مادر را به صفر رسانده.
روز آخر هیأت، شب عاشورا وقتی از راز دلم برای همهیأتیهای این شبها پرده برمیدارم، یکیشان با اطمینان میگوید: «مطمئن باش که اربعینتو دادن. شک نکن.»
امسال همه چیز دست به دست هم میدهد تا نتوانم با کاروانی که سال گذشته راهی شدم، همراه شوم. بدون همراه مرد نمیبرد، و این یعنی یک روزنه امید دیگر هم بسته میشود.
من میمانم با تمام نگرانیهای مادر و دلشوره پدر که به هر کاروان و همسفر رضایت نمیدهند. کاروانها یکی یکی پر میشود و همسفر پیدا نمیکنم و نمیدانم چرا امسال تقریباً تمام کاروانهای دانشجویی و مهم، برگشتشان قبل اربعین است و دوست دارم حتماً روز اربعین کربلا باشم.
زمزمههای امسال، حکایت از نرفتن است، مادر از قول پدر میگوید که دوسال امکانات بود و رفت، امسال نرود، چه میشود. اما خودش ظاهراً راضی است، اما مشروط: با همسفر آشنا و کاروان آشنا...
روزهای محرم به سرعت عبور میکند و ناامیدتر از روز قبل، فقط دست به دعا برمیدارم. تا روزی که به دیدن عزیزی میروم و اصرار می کند تا این مداحی را برایم بفرستد:
قدم قدم با یه علم ایشاالله اربعین بیام سمت حرم
با مدد شاه کرم ایشاالله اربعین بیام سمت حرم...
یاد یکی از همسفران سال گذشته میکنم. آخرین شنبه محرم، وقتی تلفنش آزاد میزند و جوابم را میدهد، میگوید دیروز ثبتنام کردهاند و سایت بسته شده. نمیتوانم ادامه بدهم، آخرین امیدم بود.
تمام درازای شب، همین مداحی را میگذارم و به پهنای صورت اشک میریزم و فقط مویه میکنم: میخواهم بیایم، آقاجان! میدانی تاب ماندن ندارم. تاب تماشا ندارم، تاب ماندن ندارم. این دل کوچکم، تاب نرسیدن ندارد. تاب دیدن اربعین را در این شهر دودگرفته راندارد. با هر بیتش، صورتم خیس میشود، تمام یکسال دلتنگی را اشک میریزم. خیالم راحت است که حتی اگر صدایم بلند شود، در خانه جدید، اتاق خوابم دیگر کنار اتاق پدر و مادر نیست که از صدا بیدار شوند. اما بعد از نماز صبح، وقتی تا آشپزخانه میروم، صدای نجوای پدر را میشنوم که از مادر میپرسد: «این چش بود دیشب؟ چرا اینجوری گریه میکرد...» بعدها میفهمم پدر وقتی شب بیدار شدهاند، صدایم را شنیدند.
دونفر از دوستانم، دلشان پیش من است، اما یکی گذرنامهاش گم شده و دیگری مرخصی ندارد؛ دومی هر وقت زنگ می زنم، میگوید: «نامردی بری، منو نبری!» به هر کسی رو میاندازم، اما نمیآید، با همسرش میرود، میخواهند آزاد بروند بدون اینکه فکر جا باشند، شماره میگیرد و زنگ نمیزد. یکی یکی روزها میگذرد، اینترنت، تلویزیون، رادیو، کوثرنت[2] و... همه چیز بوی اربعین و رفتن میدهد و حالا ماندهام بین زمین و آسمان، و دل کوچکم در سینه میزد و میپرسد: «آیا ما را هم راه می دهند... خدایا! بین 25 میلیون نفر، برای ما هم جا هست؟!»
نمیدانم همسفر وکاروان از کجا بیابم.
مغموم و مستأصل... به هر کسی میرسم، التماس دعا میگویم، دوست، آشنا، فامیل؛ و هر وقت از باب دلداری میگویند: «مهم اینه که دلت اونجاس، حالا شاید قسمت نباشه امسال بری.» گاهی اشک در چشمانم حلقه میزند و میگویم: «اگر بمانم، میمیرم... یا میروم، «یا» ندارد، میروم.» هر کسی را که میتوانم واسطه میکنم، عرفا، شهدا، صُلَحا، صدیقین... . دست و دلم به هیچکار نمیرود. آنقدر دوست و آشنایی که قرار است بروند، از من درباره وسایل مورد نیاز، امکانات، فضا و... میپرسند که در نهایت همه تجربیاتم را فایل pdf ای میکنم و در دنیای مجازی به اشتراک میگذارم، «باشد کز آن میانه یکی کارگر شود»
مرحله دوم: همسفر، چهارشنبه 12/8/1395
حدیث داریم قبل از شروع سفر، اول همسفر پیدا کن. اما اگر شرط مادر نبود، بدون همسفر اسم مینوشتم. مطمئنم در سفر عشق، حضرت ارباب آدمی را بدون همسفر نمیگذارد. چقدر دوست دارم یکسال همسفر را به او واگذار میکردم که مطمئنم بهترین را برایم رقم میزند. اما اینجا دلِ مادر مقدم است. سرانجام گذرنامه دوستم بعد از زیر و رو کردن خانه و دفتر پیدا میشود. حالا کجا پیدا شده؟ در گاوصندوق خراب دفترسابق جا مانده بود. اما دیگر هیچ کاروانی جا ندارد و سؤال مشترک همه یکی است: «چرا اینقده دیر!» پنجشنبه در راهپیمایی 13 آبان، یکی از معلمهای دبیرستان که عازم هستند را میبینم. شماره کاروان خودشان را میدهد که آن هم، ظرفیتش قبل از ما تکمیل شده است.
مرحله سوم: اذن مادر ـ جمعه 14/8/95
شوهرخواهر میخواهد گذرنامه خودش و دوستانش را برای ویزا بدهد. مادر بیمقدمه میآید در اتاق و پیشنهاد میدهد: «میخواین تو و دوستت هم گذرنامههاتونو بدین، حالا تا بلیط...» پیشنهاد مادر برایم بازشدن روزنه امید است. وقتی مادر پیشقدم میشود، یعنی راضی است.
مرحله چهارم: اجازه پدرـ شنبه 15/8/95
فردا صبح پدر قبل از اینکه از خانه بیرون برود، هزینه گذرنامه من و دوستم را در دو پاکت جدا دستم میدهد: «اینم پول ویزاها...» و باز روزنه امید بزرگتر میشود؛ پدر هم به رفتن راضی شدهاست. از صبح، برای ذوالجناح طرح ترافیک میگیرم. اول دنبال عکس، بعد دفتر کار دوستم تا مدارک را بگیرم. با شوهر خواهرم تماس میگیرم که بیایند دم در ادارهاش تا مدارک را تحویلاش دهم. جواب میشنوم مدارک دوستانشان حاضر نیست. الان هم دستش بند است و نمیتواند دم در بیاید. میگوید بگذارید برای شب یا به خواهر تحویل دهم. راهم کلی دور شده و ممکن است به کلاس نرسم. الحمدلله ذوالجناح مرا به موقع میرساند.
شب، بنده خدا، خودش میآید دم در و مدارک را می برد.
مرحله پنجم: امضای ارباب ـ سهشنبه 18/8/95
دیگر از کاروان ناامید شدیم. پر شده، گران است، نمیشناسیمشان و نمیشود این همه پول را بدون آشنایی واریز کرد، طولانی میمانند و... حساسیت مامان بیشتر میشود. امروز صبح با مادر بحثم میشود: «اگه راضی نیستین، نمیرم خب» آن یکی دوستم هنوز مرخصیاش امضاء نشده.
الحمدلله دوست همسفر، نگرانیهای مادر را میفهمد. تماس میگیرد و از بلیطهای موجود میگوید. مشکل جا است که نداریم. برادرش زمینی قرار است بیاید. قول جای کربلا را میدهد و نهایت پدرش قرار میشود با ما بیاید تا خیال پدر و مادرم هم راحت شود. سر تاریخ برگشت بحث میشود. او فکر مرخصی، زودبرگشتن و کار است، و من برایم مهم است که روز اربعین کربلا باشم، حتی شده برای ساعتی. به بلیط برگشت برای ساعت 4 بعدازظهر روز دوشنبه اول آذر، تراضی میکنیم. سرانجام سه نفری بلیط میگیریم. همان شب شوهرخواهر گذرنامهها را با ویزا دستم میدهد. همه چیز مهیا شده، شکر... فکر میکنم به هفته پیش و تمام دعاهایی که کردم و منتظر استجابتش بودم.
***
اذن امسال دیر میرسد. خیلی دیر، آنقدر که بارها ناامید میشوم، از اینکه امسال قدمهایم از مُلک تا ملکوت طی طریق میکنند یا نه. حالا باید کوله ببندم. کوله هر چه سبکتر، طیمسیر بهتر، سریعتر. همه زندگی را پشت سر میگذارم و میروم به سوی حسین(علیهالسلام). دیگر از خوشحالی روی پا بند نیستم. خواهر به شوخی میگوید: «مهدیه! ورژن بعد از جور شدن سفر!»
شب وقتی به دوست دوم خبر بلیط را میدهم، شوکه میشود و سعی میکند چیزی نگوید که دلگیر شوم. اما به وضوح معلوم است که به غایت ناراحت شده و حالا او را مثل هفته قبل خودم میبینم. با اینکه قبلاً همه چیز را طی کرده بودم، اما عذاب وجدان گرفتهام. به دوست همسفر پیامک میزنم: «میشه ببینی برا همون تاریخ و ساعت، بلیط دیگهایام هست یانه؟» پاسخ میدهد: «ما سه نفر آخر بودیم.پر شده بودا.» اصرار مرا که میبیند، میگوید باشد، فردا با همان دفتر هواپیمایی تماس میگیرم.
مرحله ششم: آخرین همراه ـ چهارشنبه 19/8/95
ساعت 9 دوست همسفر زنگ میزند: «مهدیه! 3 تا بلیط دیگه خالیه...دوستت هنوز میخواد بیاد؟!» از خبرش ذوقزده میشوم. هر چند جوابش را میدانم، با ذوق زنگ میزنم تا کپی گذرنامه را بفرستد، طول میکشد. و بالاخره ساعت 11 صبح، 5 نفر میشویم. من، دوستم، پدرش (حاجآقا) و دوست دیگری که در آخرین لحظات به جمع ما می پیوندد. ما هوایی میرویم و نفر آخر هم أخوی که زمینی میآید و قرار میشود در فرودگاه نجف به ما بپیوندد.
دوستی با دو همسفر این سفر، هر دو با نام حسین(علیهالسلام) شروع شده و قرار است با حسین(علیهالسلام) ادامه یابد.
دوستی اول در فضای کربلای ایران و کاروان راهیان نور شکل گرفت، بهمن 1383. در راهآهن موقع بازگشت برای هم دعا کردیم که با همسفر زیارتی هم باشیم و دعا کردیم سفر بعد با هم عمره برویم. و از قضا برای عمرهدانشجویی سال بعد، اسم هر دو ما درآمد، اما اتفاقاتی افتاد که کاروان عمرهمان، از هم جدا شد. حالا بعد از 12 سال، همقدم هم میشویم در سفر به کربلا... چقدر میان این دو سفر کربلا فاصله افتاد.
و دوست دوم، وبلاگنویس وبلاگی بود درباره شهدا و کربلا؛ و همین وبلاگ جرقه دوستیمان شد. چندباری با هم بهشتزهرا رفتیم و حالا همشانه هم قرار است تا کربلا برویم.
مرحله هفتم: وداع ـ دوشنبه 24/8/95
وصیتنامهام را نوشتهام. برای همه پیامک میزنم، دوست، آشنا، فامیل: «گرچه باور نمیکنم اما/ میروم کربلا خدا را شکر/مردم آقای مهربانم باز/ راه داده مرا خدا را شکر. سلام... حلال بفرمایید و دعا»
رواق، کار خوبی را شروع کرده، اسامی آنهایی که فقط دلشان راهی است را در قالب کاروانهای چهلنفره مینویسد و با هشتگ «#باپای_دل» در شبکه به اشتراک میگذارد. مدیر هر کاروان یکی از طلابی است که در مسیر عشق قرار است گام بگذارد و نیت کند در این سفر خاصاً از طرف این چهل نفر، نایبالزیاره باشد.
چقدر کار بجا و خوبی، به نظرم مصداق جامعه مدنی نبوی. با این روش، همه راهی هستیم. دهمین کاروان، قسمت من میشود. و چهل زائری که همسفر مناند تا همراهم شوند و قدم به قدم با من بیایند. این روزها هر وقت عزیزی زنگ میزند، صدای قدمهایی را میشنوم که قرار است به کربلا برسند: «قدم قدم با یه علم، ایشاالله اربعین بیام سمت حرم»[3]
همسفر زنگ میزند که پروازمان از 3 بعدازظهر، به 9 صبح افتاده... یعنی 6 ساعت تعجیل؛ مزیتش این است که دیگر نگران جای نجف نیستیم. خواهرم با دوتا خواهرزاده شب برای خداحافظی میآیند. چقدر دلم میخواست همراهمان بودند. آنها لحظات آخر به فکر سفر افتادند، گذرنامه بچهها را هم گرفتند، اما متأسفانه جا پیدا نکردند. سفر با بچه، برنامهریزی بیشتری میخواهد.
فرقی نمیکند سفر چندم باشد، همیشه شب قبل از حرکت، از هیجان، شوق، استرس و... خوابم نمیبرد. کولهام را میبندم. پیکسلهای روی کوله را هم میزنم و بنا به تجربه سالهای قبل، انتهایش را با انبردست محکم میکنم تا به راحتی جدا نشود.
مرحله هشتم: میعاد ـ سهشنبه 25/9/95
6:15 دقیقه صبح اولین پیامک از همسفر اول میرسد:
- سلام راهافتادی؟
-نه
-جرا نه ما عوارضبایم! کی راه میافتی؟ (6:34)[4]
- [جواب باتأخیر ارسال میگردد، جهت عدم جودادن: 6:53] ما تازه راه افتادیم استرس نداشته باش. هیییییییییییییییییییییچ اتفاقی نمیافته.
دوست دوم هم جویای احوال است. نهایتاً شماره اولی را برای دومی و بالعکس میفرستم که تا برسیم، با هم آشنا شوند و سرشان گرم شود و کمتر حرص بخورند. مشکل اینجاست که نمیتوانم بگویم شما بروید داخل، من میآیم. گذرنامه دوستم، دست من است و بلیط من، دست او. در دقایق آخر قبل از خروج از منزل و خاموش کردن لبتاب، آخرین پستم را روی رواق بارگذاری میکنم، جهت طلب حلالیت از همه رفقای مجازی:
مسافر
و تمام تماسها اکنون و همین روزها تمام جهان و همین روزها که باید من
|
|
من و کوله، مسافریم امروز کاش امسال را اجازه دهند و شما ای تمام یارانم و حلالم کن آخر کاری |
با زنگها و پیامکهای «کجایی رفیقم؟ عزیزم کجایی؟ بالاخره کی میای؟ دیر شد!» حدود ساعت 7:45 به فرودگاه میرسیم. پرواز 9 است و دوستان کمی دلخور که چقدر دیر آمدهام. پدرم تا جای پارک پیدا کند و وارد سالن انتظار بشود، معطل میشویم. او که میرسد، یک ربع بعد ما چهارنفر در میان نگاههای مشتاق، نگران و پراز التماس دعای خانوادهها، ساعت 8:15 وارد سالن بازرسی میشویم. دم گیت تحویلبار، دوستم برای تأکید میگوید که ساعت پرواز 9 و نیم است. با خنده و شیطنت جواب میدهم: «9 و نیمه؟! تو که به من گفتی 9! وگرنه دیرتر میومدم خب...» نگاهی عاقل اندر سفیهی میکند: «نه که الان خیـــلی زود اومدی!»
دخترها، کولهها را به قسمت بار هواپیما تحویل میدهیم، اما حاجآقا، ترجیحش این است که با خود بیاورد. امسال به تبعیت از همسفر سال پیش، برای کوله، یک روکش با پارچه بارانی دوختم که راحت در قسمت بار بدهم و لازم نباشد بستهبندیاش کنم. سالن ترانزیت، اولین موکب را زدهاند، جایی برای تأمل، دعا، روضه، صبحانه، توزیعدعای کوچک پرسشده اربعین... دو بنر بزرگ هم نصب شده که زائرین اربعین، دلنوشتههایشان را بنویسند.
از همین جا هوای دل، بارانی و سفر آغاز میشود: موکب اول... قدم اولغ خدایا! واقعا داریم میرویم؟
مشغول خوردن صبحانهایم که مأموری بافهمیدن شماره پرواز تشر میزند: «چرا هنوز نشستین! همه سوار شدن!» ما هم هول میشویم و سریع خودمان را به کانتر پرواز می رسانیم، اما با تشکیل صف طویل، درمییابیم اولین نفراتیم. از سالن ترانزیت تا وقتی سوار هواپیما میشویم، آخرین تماسها را میگیرم تا جایی که دیگر آنتن یاری نمی کند.
از تهران تا نجف، طیارهای مرکب ماست تا به او نزدیکمان کند و به شهر حضرت پدر برساند. چه اینکه بارها شنیدهایم «بُعد منزل نبُوَد در سفر روحانی» اما وقتی حضرتش، با پای مُلکی به ملکوت میرود، پس در بودن جسم، اثری است که در نبودش نیست.
قبل از ظهر، به نجف میرسیم. فرودگاه که اینقدر شلوغ باشد، مرز زمینی که غلغله است. این روزهای منتهی به سفر، یکی از دوستان رواقی ساکن مهران با عنوان «خبرنگار افتخاری کوثرنت»، هر روز اخبار مرز مهران را گزارش میداد، از پاککردن سبزی برای زائرین، مهماننوازیها، پرشدن شهر از خودروی زائرین، موکبهای مرزی، بازشدن مرز بدون ویزاو... . با این حجم جمعیت در مرز هوایی، فقط میتوانم برای زائران زمینی حرم حسینی، طلب صبر، آمرزش و استقامت و با سلامت عبور کردن ازمرز کنم.
نماز را در فرودگاه میخوانیم. در نجف جا نداریم، پس تصمیم بر این میشود که بعد زیارتی کوتاه، پیادهروی را آغاز کنیم. نمیدانم مسیرها بسته است یا تاکسی فرودگاه از مسیر بسته میرود که ما را در یکساعتی حرم پیاده رها میکند.
حدود ساعت 2 پرسان پرسان به حرم میرسیم. ازدحام وشلوغی سبب میشود به سلام و زیارتی از دور اکتفا کنیم، در همین زیارت کوتاه، برای طلبیدهشدن دو عزیز دعا میکنم. از احوال أخوی جویا میشوم که قرار بود به ما ملحق شود. خواهر میگوید هنوز در مرز مهرانند و معلوم نیست کی برسند. قرار میشود در مسیر، به هم ملحق شویم.
یک ساعت بعد، دوباره بهجای اول میرسیم. حدود ساعت 3 بعدازظهر؛ استراحتی و تماسی و... «یا علی»
ادامه دارد
[1]. همه مرکبشان را رخش مینامند. اما ذوالجناح برایم با محرم آمد و ذوالجناح شد. باشد که چرخش هماره در راه خدا بچرخد.
[2]. مثل همه دانشگاه ها، برای طلاب خواهر حوزههای علمیه، سایتی را تعریف کردند که با نام کوثرنت، چندسالی است شروع به کار کرده است. شبکه اجتماعیاش با نام «رواق» دو سال است که راهاندازی شده و مثل همه شبکههای اجتماعی محل تبادل نظر واطلاعات است.
[3]. هنوز زنگ گوشیام همین است. شاید تا سال بعد هم تغییرش ندهم.
[4]. غلط تایپی از نویسنده نیست، از فرستنده است. و نویسنده جهت حسن امانتداری، عین متن پیامک را آورده که نشان از عدم دقت فرستنده یا استرس دارد. J
general.info-qr | |
Title | حکمة الحسینیة فی ألأسفار ألاربعة الأربعینیة |
Author | مهدیه مظفری |
Post on | 1395/10/20 |
general.info-tags | #طریق_الحسین #پیاده_روی_اربعین #اربعین_95 معرفی_جایگاه_امام_حسین(ع) حضور_ملیت_ها_و_مذاهب مهدویت_ظهور حواشی_جذاب_اربعین_حسینی تشکر از مهمان نوازی و کرامت موکب داران حسینی |
Comments