بسم اللّه
18 May 2024

خاطره دست های بارانی دعا

‎5 Jan 2017

به نام خالق زیبائی ها

خاطره با عنوان: دست های بارانی دعا

می نشینم به تماشای گنبد طلائیت، چشم هایم خیس است یا آسمان نمی دانم...؟ جز عشق به مهربانیهایت چیز دیگری در قلب بی قرارم نمی گنجد و جز دم مسیحائیات مرهم دیگری آلامم را التیام نمی بخشد... دست های بارانیم را به دعا می گشایم چشم های خیسم را آرام می بندم و یکبار دیگر در آئینة خیالم رنگین کمان رحمتت را به نظاره می نشینم...

چند سالی بود که آرزوی کربلا را در دل داشتم و گرچه که سالها پیش در نوجوانی یک بار به کربلا مشرف شده بودم اما چون اولاً بیست سال از زیارت اولم گذشته بود و درثانی بخاطر اینکه آن زمان توفیق زیارت سامراء و کاظمین را نداشتم، از این رو عجیب مشتاق زیارت آقا عبدالله بخصوص در ایام اربعین شده بودم خلاصه روزها گذشت تا اینکه محرم و صفر سال 93 رسید و من مطلع شدم جمعیت کثیری از ایران برای اربعین حسینی عازم کربلا هستند و من هم که تقریباً شرایط رفتن برایم مهیا گشته بود با کسب اجازه از همسرم، خودم را برای رفتن آماده کردم و تمام پس اندازم را از بانک برداشته تا در آژانس مسافرتی ثبت نام نموده و مقدمات سفرم را فراهم نمایم.

زمانی که گذرنامه ام آماده شد به اتفاق مدارک دیگر آنها را درون پاکتی گذاشته و مهیای ثبت نام شدم اما قبل رفتن به آژانس ابتدا به زیارت امام رضا رفتم تا با کسب اجازه از ایشان قدم در وادی مقدس دیگری بگذارم بنابراین با دنیای از شور و شوق وارد حرم شده، نماز و زیارت نامه خوانده و از آقا بخاطر اینکه یکبار دیگر توفیق زیارت جدش را قسمتم کرده بود سپاسگذاری کردم از حرم که آمدم بیرون به نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس رفتم و مشغول پیدا کردن مَن کارت اتوبوس از درون کیفم شدم که ناگهان دو موتور سوار در چشم به هم زدنی کیفم را از دستم ربوده و به سرعت باد آنجا را ترک کردند با دیدن این صحنه انگار کاخ آرزوهایم بیکباره فرو ریخت، هنوزم باورم نمی شد چه اتفاقی افتاده، از اینکه از ثبت نام دیگر خبری نبود و من مانده بودم یا یک دنیا حسرت... همانجا با چشمانی بارانی نگاهی به گنبد طلا انداختم و گفتم: «آقا جان من که با اجازه و عنایت شما تصمیم به این رفتن گرفتم پس چرا چنین سرنوشتی برایم مقدر شد» و برای دقایقی حسابی درد دل کرده و گریستم.

با این اتفاق پیش آمده تنها یک راه برایم مانده بود آن هم اینکه به کلانتری بروم و موضوع سرقت را گزارش دهم البته شکر خدا هزینه سفر درون کیفم نبود  چرا که قرار بود آنرا بعداً به حساب آژانس واریز نمایم، اما چه فایده؟ مهم مدارک بود که از دست رفته بود بنابراین آنروز بعد از تنظیم شکایت نامه با دنیایی از اندوه وارد خانه شدم و آنقدر دل خسته و نا امید شده بودم که حتی تمایلی برای رفتن به حرم آقا هم نداشته و خانه نشین شده بودم و گاهی اوقات اشک می ریختم و می گفتم: «خدایا یعنی من چه کوتاهی کرده ام که این توفیق زیارت امام حسین در روز اربعین را از من گرفتی؟» و مدام بی قراری می کردم تا اینکه روز حرکت فرا رسید و آب پاکی بر دستانم ریخته شد و من که تا آنروزمدارکم پیدا نشده بود کلاً از این سفر معنوی جا ماندم.

درست یادم هست روز حرکت کاروان از شدت غصه نهار هم نخوردم و از زمانی که چند تن از دوستانم تلفنی از من خداحافظی نمودند در اتاق را به روی خودم بسته و نم نم اشک می ریختم تا اینکه خوابم برد، خوابی که دیدگاهم را به این ماجرا عوض کرد در خواب دیدم باران به شدت می بارید و من زیر باران در یکی از خیابانهای منتهی به حرم بوده و سمت حرم می دویدم نزدیک درب ورودی که رسیدم دستان بارانیم را بدعا بالا گرفته و مشغول خواندن اذن دخول شدم که ناگهان رنگین کمانی زیبا بر روی دستانم ظاهر گشت و من با شگفتی محو تماشای رنگهای بی نظیرش بودم که ناگهان با در زدن دخترم از خواب بیدار شدم بعد از بیدار شدن به دلم افتاده بود حکمتی در این خواب هست پس بلافاصله وضو گرفتم و لباسهایم را پوشیدم و تقریباً بعد یک هفته اندوه،قصد زیارت آقا را کردم و الحق چه لحظات دلنگیزی بود که باز هم امام مهربانیها برای آشتی با دل نا امیدم پیش قدم شده بود و مرا دعوت کرده بود وارد صحن که شدم گوشه ای نشستم و مشغول خواندن زیارت نامه شدم با این تفاوت که آرامش عجیبی وجودم را فرا گرفته بود و دیگر از حادثه پیش آمده گله مند نبودم.

در حالی که مشغول خواندن زیارت نامه بودم صدای حزن انگیز زن و مرد جوانی که در کنارم بودند توجه ام را جلب کرد معلوم بود شهرستانی بودند چرا که با لهجة خودشان شعر می خواندند و با گریه  ابراز احساسات می کردند حس کنجکاویم گل کرده بود، نزدیک تر رفتم سلام دادم و دلیل این دلتنگی هایشان را جویا شدم، زن جوان به آرامی گفت: «پاره تنم مریض است لطفاً برایش دعا کنید...»

کمی که گذشت مهیای رفتن شدند طاقت نیاوردم دوباره آنها را صدا زدم و سوالاتی در مورد فرزندشان پرسیدم و در گفتگوئی کوتاه متوجه شدم این زوج جوان برای درمان فرزندشان به مشهد آمده اند اما حالا برای عمل دختر دلبندشان پول کافی ندارند و از همه جا درمانده به نزد امام رضا آمده اند تا از او یاری بطلبند. با نگاهی به سفر نافرجامم و این دختر کوچولوی بیمار که از قضا سر راه من قرار گرفته بود یقین کردم هیچ کدام از اینها بی حکمت نیست و شاید خواست الهی است تا این گره به دست من باز شود بنابراین برای روز بعد در همین صحن انقلاب قرار گذاشتیم تا آنها کلیه مدارک پزشکی فرزندشان را همراه خود بیاورند و از آنجا همگی به بیمارستان برویم.

آن شب ماجرا را برای همسرم بازگو کردم و او را در جریان نیتم قرار دادم که تصمیم داشتم پولی را که برای سفر کربلا کنار گذاشته بودم در راه عمل این دختر بیمار خرج کنم و او نیز به گرمی از این پیشنهاد من استقبال کرد. روز بعد وقتی پزشک دختر بچه را معاینه کرد گفت: «بچه حال مساعدی ندارد و باید همین امروز برای عمل بستری شود» بعد از شنیدن صحبتهای دکتر همانجا هزینه سفر کربلا را کامل به پدر این کودک داده و از او خواستم با خیال راحت فرزندش را بستری کند و تا دیدار بعدی از آنها خداحافظی نموده و از بیمارستان به سمت حرم راه افتادم وقتی بیمارستان را ترک می کردم زن دوان دوان در حالی که از شوق می گریست سمت من آمد و گفت: «خواهرم  زیارت کربلایت قبول، بخدا که این کار خیر تو کم از زیارت کربلا نیست اجرت با امام حسین...» و من که بغض راه گلویم را بسته بود و توان تکلم نداشتم فقط صورت این مادر رنج کشیده را بوسیدم و از او جدا شدم انگار من از طرف امام حسین (ع) مأموریت داشتم هزینه معالجه میهمان فرزندش امام رضا (ع) را تقبّل نمایم.

وارد حرم که شدم حس می کردم این زیارت رنگ و بوی دیگری دارد و احساس رضایمتندی فوق العاده ای تمام وجودم را فرا گرفته بود و من راضی به تقدیری بودم که خدا و ائمه اش  برایم رقم زده بودند ساعاتی  بعد از این زیارت با معرفت مهیای رفتن شدم اما هنوز از صحن بیرون نیامده بودم که از کلانتری زنگ زدند و خبر دادند که دزد مدارکم را دستگیر کرده اند گوئی پیدا شدن مدارک سفرم منوط به انجام این خیر خواهیم بود، پس همانجا به شکرانه همه این توفیقات مشغول خواندن نماز شکر شدم که ناگهان قطرات باران روی دستان قنوت بسته ام چکیدن گرفت و من با چشم دل رنگین کمان رحمت رضوی را بر روی دست های بارانی دعا مشاهده نمودم...

کبری صیفی- متولد 1355 شماره ملی 0870397907- شماره تماس09353229630-05132716602

مشهد

اللهم عجل الولیک الفرج

به نام خالق زیبائی ها

خاطره با عنوان: دست های بارانی دعا

می نشینم به تماشای گنبد طلائیت، چشم هایم خیس است یا آسمان نمی دانم...؟ جز عشق به مهربانیهایت چیز دیگری در قلب بی قرارم نمی گنجد و جز دم مسیحائیات مرهم دیگری آلامم را التیام نمی بخشد... دست های بارانیم را به دعا می گشایم چشم های خیسم را آرام می بندم و یکبار دیگر در آئینة خیالم رنگین کمان رحمتت را به نظاره می نشینم...

چند سالی بود که آرزوی کربلا را در دل داشتم و گرچه که سالها پیش در نوجوانی یک بار به کربلا مشرف شده بودم اما چون اولاً بیست سال از زیارت اولم گذشته بود و درثانی بخاطر اینکه آن زمان توفیق زیارت سامراء و کاظمین را نداشتم، از این رو عجیب مشتاق زیارت آقا عبدالله بخصوص در ایام اربعین شده بودم خلاصه روزها گذشت تا اینکه محرم و صفر سال 93 رسید و من مطلع شدم جمعیت کثیری از ایران برای اربعین حسینی عازم کربلا هستند و من هم که تقریباً شرایط رفتن برایم مهیا گشته بود با کسب اجازه از همسرم، خودم را برای رفتن آماده کردم و تمام پس اندازم را از بانک برداشته تا در آژانس مسافرتی ثبت نام نموده و مقدمات سفرم را فراهم نمایم.

زمانی که گذرنامه ام آماده شد به اتفاق مدارک دیگر آنها را درون پاکتی گذاشته و مهیای ثبت نام شدم اما قبل رفتن به آژانس ابتدا به زیارت امام رضا رفتم تا با کسب اجازه از ایشان قدم در وادی مقدس دیگری بگذارم بنابراین با دنیای از شور و شوق وارد حرم شده، نماز و زیارت نامه خوانده و از آقا بخاطر اینکه یکبار دیگر توفیق زیارت جدش را قسمتم کرده بود سپاسگذاری کردم از حرم که آمدم بیرون به نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس رفتم و مشغول پیدا کردن مَن کارت اتوبوس از درون کیفم شدم که ناگهان دو موتور سوار در چشم به هم زدنی کیفم را از دستم ربوده و به سرعت باد آنجا را ترک کردند با دیدن این صحنه انگار کاخ آرزوهایم بیکباره فرو ریخت، هنوزم باورم نمی شد چه اتفاقی افتاده، از اینکه از ثبت نام دیگر خبری نبود و من مانده بودم یا یک دنیا حسرت... همانجا با چشمانی بارانی نگاهی به گنبد طلا انداختم و گفتم: «آقا جان من که با اجازه و عنایت شما تصمیم به این رفتن گرفتم پس چرا چنین سرنوشتی برایم مقدر شد» و برای دقایقی حسابی درد دل کرده و گریستم.

با این اتفاق پیش آمده تنها یک راه برایم مانده بود آن هم اینکه به کلانتری بروم و موضوع سرقت را گزارش دهم البته شکر خدا هزینه سفر درون کیفم نبود  چرا که قرار بود آنرا بعداً به حساب آژانس واریز نمایم، اما چه فایده؟ مهم مدارک بود که از دست رفته بود بنابراین آنروز بعد از تنظیم شکایت نامه با دنیایی از اندوه وارد خانه شدم و آنقدر دل خسته و نا امید شده بودم که حتی تمایلی برای رفتن به حرم آقا هم نداشته و خانه نشین شده بودم و گاهی اوقات اشک می ریختم و می گفتم: «خدایا یعنی من چه کوتاهی کرده ام که این توفیق زیارت امام حسین در روز اربعین را از من گرفتی؟» و مدام بی قراری می کردم تا اینکه روز حرکت فرا رسید و آب پاکی بر دستانم ریخته شد و من که تا آنروزمدارکم پیدا نشده بود کلاً از این سفر معنوی جا ماندم.

درست یادم هست روز حرکت کاروان از شدت غصه نهار هم نخوردم و از زمانی که چند تن از دوستانم تلفنی از من خداحافظی نمودند در اتاق را به روی خودم بسته و نم نم اشک می ریختم تا اینکه خوابم برد، خوابی که دیدگاهم را به این ماجرا عوض کرد در خواب دیدم باران به شدت می بارید و من زیر باران در یکی از خیابانهای منتهی به حرم بوده و سمت حرم می دویدم نزدیک درب ورودی که رسیدم دستان بارانیم را بدعا بالا گرفته و مشغول خواندن اذن دخول شدم که ناگهان رنگین کمانی زیبا بر روی دستانم ظاهر گشت و من با شگفتی محو تماشای رنگهای بی نظیرش بودم که ناگهان با در زدن دخترم از خواب بیدار شدم بعد از بیدار شدن به دلم افتاده بود حکمتی در این خواب هست پس بلافاصله وضو گرفتم و لباسهایم را پوشیدم و تقریباً بعد یک هفته اندوه،قصد زیارت آقا را کردم و الحق چه لحظات دلنگیزی بود که باز هم امام مهربانیها برای آشتی با دل نا امیدم پیش قدم شده بود و مرا دعوت کرده بود وارد صحن که شدم گوشه ای نشستم و مشغول خواندن زیارت نامه شدم با این تفاوت که آرامش عجیبی وجودم را فرا گرفته بود و دیگر از حادثه پیش آمده گله مند نبودم.

در حالی که مشغول خواندن زیارت نامه بودم صدای حزن انگیز زن و مرد جوانی که در کنارم بودند توجه ام را جلب کرد معلوم بود شهرستانی بودند چرا که با لهجة خودشان شعر می خواندند و با گریه  ابراز احساسات می کردند حس کنجکاویم گل کرده بود، نزدیک تر رفتم سلام دادم و دلیل این دلتنگی هایشان را جویا شدم، زن جوان به آرامی گفت: «پاره تنم مریض است لطفاً برایش دعا کنید...»

کمی که گذشت مهیای رفتن شدند طاقت نیاوردم دوباره آنها را صدا زدم و سوالاتی در مورد فرزندشان پرسیدم و در گفتگوئی کوتاه متوجه شدم این زوج جوان برای درمان فرزندشان به مشهد آمده اند اما حالا برای عمل دختر دلبندشان پول کافی ندارند و از همه جا درمانده به نزد امام رضا آمده اند تا از او یاری بطلبند. با نگاهی به سفر نافرجامم و این دختر کوچولوی بیمار که از قضا سر راه من قرار گرفته بود یقین کردم هیچ کدام از اینها بی حکمت نیست و شاید خواست الهی است تا این گره به دست من باز شود بنابراین برای روز بعد در همین صحن انقلاب قرار گذاشتیم تا آنها کلیه مدارک پزشکی فرزندشان را همراه خود بیاورند و از آنجا همگی به بیمارستان برویم.

آن شب ماجرا را برای همسرم بازگو کردم و او را در جریان نیتم قرار دادم که تصمیم داشتم پولی را که برای سفر کربلا کنار گذاشته بودم در راه عمل این دختر بیمار خرج کنم و او نیز به گرمی از این پیشنهاد من استقبال کرد. روز بعد وقتی پزشک دختر بچه را معاینه کرد گفت: «بچه حال مساعدی ندارد و باید همین امروز برای عمل بستری شود» بعد از شنیدن صحبتهای دکتر همانجا هزینه سفر کربلا را کامل به پدر این کودک داده و از او خواستم با خیال راحت فرزندش را بستری کند و تا دیدار بعدی از آنها خداحافظی نموده و از بیمارستان به سمت حرم راه افتادم وقتی بیمارستان را ترک می کردم زن دوان دوان در حالی که از شوق می گریست سمت من آمد و گفت: «خواهرم  زیارت کربلایت قبول، بخدا که این کار خیر تو کم از زیارت کربلا نیست اجرت با امام حسین...» و من که بغض راه گلویم را بسته بود و توان تکلم نداشتم فقط صورت این مادر رنج کشیده را بوسیدم و از او جدا شدم انگار من از طرف امام حسین (ع) مأموریت داشتم هزینه معالجه میهمان فرزندش امام رضا (ع) را تقبّل نمایم.

وارد حرم که شدم حس می کردم این زیارت رنگ و بوی دیگری دارد و احساس رضایمتندی فوق العاده ای تمام وجودم را فرا گرفته بود و من راضی به تقدیری بودم که خدا و ائمه اش  برایم رقم زده بودند ساعاتی  بعد از این زیارت با معرفت مهیای رفتن شدم اما هنوز از صحن بیرون نیامده بودم که از کلانتری زنگ زدند و خبر دادند که دزد مدارکم را دستگیر کرده اند گوئی پیدا شدن مدارک سفرم منوط به انجام این خیر خواهیم بود، پس همانجا به شکرانه همه این توفیقات مشغول خواندن نماز شکر شدم که ناگهان قطرات باران روی دستان قنوت بسته ام چکیدن گرفت و من با چشم دل رنگین کمان رحمت رضوی را بر روی دست های بارانی دعا مشاهده نمودم...

کبری صیفی- متولد 1355 شماره ملی 0870397907- شماره تماس09353229630-05132716602

مشهد

اللهم عجل الولیک الفرج

به نام خالق زیبائی ها

خاطره با عنوان: دست های بارانی دعا

می نشینم به تماشای گنبد طلائیت، چشم هایم خیس است یا آسمان نمی دانم...؟ جز عشق به مهربانیهایت چیز دیگری در قلب بی قرارم نمی گنجد و جز دم مسیحائیات مرهم دیگری آلامم را التیام نمی بخشد... دست های بارانیم را به دعا می گشایم چشم های خیسم را آرام می بندم و یکبار دیگر در آئینة خیالم رنگین کمان رحمتت را به نظاره می نشینم...

چند سالی بود که آرزوی کربلا را در دل داشتم و گرچه که سالها پیش در نوجوانی یک بار به کربلا مشرف شده بودم اما چون اولاً بیست سال از زیارت اولم گذشته بود و درثانی بخاطر اینکه آن زمان توفیق زیارت سامراء و کاظمین را نداشتم، از این رو عجیب مشتاق زیارت آقا عبدالله بخصوص در ایام اربعین شده بودم خلاصه روزها گذشت تا اینکه محرم و صفر سال 93 رسید و من مطلع شدم جمعیت کثیری از ایران برای اربعین حسینی عازم کربلا هستند و من هم که تقریباً شرایط رفتن برایم مهیا گشته بود با کسب اجازه از همسرم، خودم را برای رفتن آماده کردم و تمام پس اندازم را از بانک برداشته تا در آژانس مسافرتی ثبت نام نموده و مقدمات سفرم را فراهم نمایم.

زمانی که گذرنامه ام آماده شد به اتفاق مدارک دیگر آنها را درون پاکتی گذاشته و مهیای ثبت نام شدم اما قبل رفتن به آژانس ابتدا به زیارت امام رضا رفتم تا با کسب اجازه از ایشان قدم در وادی مقدس دیگری بگذارم بنابراین با دنیای از شور و شوق وارد حرم شده، نماز و زیارت نامه خوانده و از آقا بخاطر اینکه یکبار دیگر توفیق زیارت جدش را قسمتم کرده بود سپاسگذاری کردم از حرم که آمدم بیرون به نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس رفتم و مشغول پیدا کردن مَن کارت اتوبوس از درون کیفم شدم که ناگهان دو موتور سوار در چشم به هم زدنی کیفم را از دستم ربوده و به سرعت باد آنجا را ترک کردند با دیدن این صحنه انگار کاخ آرزوهایم بیکباره فرو ریخت، هنوزم باورم نمی شد چه اتفاقی افتاده، از اینکه از ثبت نام دیگر خبری نبود و من مانده بودم یا یک دنیا حسرت... همانجا با چشمانی بارانی نگاهی به گنبد طلا انداختم و گفتم: «آقا جان من که با اجازه و عنایت شما تصمیم به این رفتن گرفتم پس چرا چنین سرنوشتی برایم مقدر شد» و برای دقایقی حسابی درد دل کرده و گریستم.

با این اتفاق پیش آمده تنها یک راه برایم مانده بود آن هم اینکه به کلانتری بروم و موضوع سرقت را گزارش دهم البته شکر خدا هزینه سفر درون کیفم نبود  چرا که قرار بود آنرا بعداً به حساب آژانس واریز نمایم، اما چه فایده؟ مهم مدارک بود که از دست رفته بود بنابراین آنروز بعد از تنظیم شکایت نامه با دنیایی از اندوه وارد خانه شدم و آنقدر دل خسته و نا امید شده بودم که حتی تمایلی برای رفتن به حرم آقا هم نداشته و خانه نشین شده بودم و گاهی اوقات اشک می ریختم و می گفتم: «خدایا یعنی من چه کوتاهی کرده ام که این توفیق زیارت امام حسین در روز اربعین را از من گرفتی؟» و مدام بی قراری می کردم تا اینکه روز حرکت فرا رسید و آب پاکی بر دستانم ریخته شد و من که تا آنروزمدارکم پیدا نشده بود کلاً از این سفر معنوی جا ماندم.

درست یادم هست روز حرکت کاروان از شدت غصه نهار هم نخوردم و از زمانی که چند تن از دوستانم تلفنی از من خداحافظی نمودند در اتاق را به روی خودم بسته و نم نم اشک می ریختم تا اینکه خوابم برد، خوابی که دیدگاهم را به این ماجرا عوض کرد در خواب دیدم باران به شدت می بارید و من زیر باران در یکی از خیابانهای منتهی به حرم بوده و سمت حرم می دویدم نزدیک درب ورودی که رسیدم دستان بارانیم را بدعا بالا گرفته و مشغول خواندن اذن دخول شدم که ناگهان رنگین کمانی زیبا بر روی دستانم ظاهر گشت و من با شگفتی محو تماشای رنگهای بی نظیرش بودم که ناگهان با در زدن دخترم از خواب بیدار شدم بعد از بیدار شدن به دلم افتاده بود حکمتی در این خواب هست پس بلافاصله وضو گرفتم و لباسهایم را پوشیدم و تقریباً بعد یک هفته اندوه،قصد زیارت آقا را کردم و الحق چه لحظات دلنگیزی بود که باز هم امام مهربانیها برای آشتی با دل نا امیدم پیش قدم شده بود و مرا دعوت کرده بود وارد صحن که شدم گوشه ای نشستم و مشغول خواندن زیارت نامه شدم با این تفاوت که آرامش عجیبی وجودم را فرا گرفته بود و دیگر از حادثه پیش آمده گله مند نبودم.

در حالی که مشغول خواندن زیارت نامه بودم صدای حزن انگیز زن و مرد جوانی که در کنارم بودند توجه ام را جلب کرد معلوم بود شهرستانی بودند چرا که با لهجة خودشان شعر می خواندند و با گریه  ابراز احساسات می کردند حس کنجکاویم گل کرده بود، نزدیک تر رفتم سلام دادم و دلیل این دلتنگی هایشان را جویا شدم، زن جوان به آرامی گفت: «پاره تنم مریض است لطفاً برایش دعا کنید...»

کمی که گذشت مهیای رفتن شدند طاقت نیاوردم دوباره آنها را صدا زدم و سوالاتی در مورد فرزندشان پرسیدم و در گفتگوئی کوتاه متوجه شدم این زوج جوان برای درمان فرزندشان به مشهد آمده اند اما حالا برای عمل دختر دلبندشان پول کافی ندارند و از همه جا درمانده به نزد امام رضا آمده اند تا از او یاری بطلبند. با نگاهی به سفر نافرجامم و این دختر کوچولوی بیمار که از قضا سر راه من قرار گرفته بود یقین کردم هیچ کدام از اینها بی حکمت نیست و شاید خواست الهی است تا این گره به دست من باز شود بنابراین برای روز بعد در همین صحن انقلاب قرار گذاشتیم تا آنها کلیه مدارک پزشکی فرزندشان را همراه خود بیاورند و از آنجا همگی به بیمارستان برویم.

آن شب ماجرا را برای همسرم بازگو کردم و او را در جریان نیتم قرار دادم که تصمیم داشتم پولی را که برای سفر کربلا کنار گذاشته بودم در راه عمل این دختر بیمار خرج کنم و او نیز به گرمی از این پیشنهاد من استقبال کرد. روز بعد وقتی پزشک دختر بچه را معاینه کرد گفت: «بچه حال مساعدی ندارد و باید همین امروز برای عمل بستری شود» بعد از شنیدن صحبتهای دکتر همانجا هزینه سفر کربلا را کامل به پدر این کودک داده و از او خواستم با خیال راحت فرزندش را بستری کند و تا دیدار بعدی از آنها خداحافظی نموده و از بیمارستان به سمت حرم راه افتادم وقتی بیمارستان را ترک می کردم زن دوان دوان در حالی که از شوق می گریست سمت من آمد و گفت: «خواهرم  زیارت کربلایت قبول، بخدا که این کار خیر تو کم از زیارت کربلا نیست اجرت با امام حسین...» و من که بغض راه گلویم را بسته بود و توان تکلم نداشتم فقط صورت این مادر رنج کشیده را بوسیدم و از او جدا شدم انگار من از طرف امام حسین (ع) مأموریت داشتم هزینه معالجه میهمان فرزندش امام رضا (ع) را تقبّل نمایم.

وارد حرم که شدم حس می کردم این زیارت رنگ و بوی دیگری دارد و احساس رضایمتندی فوق العاده ای تمام وجودم را فرا گرفته بود و من راضی به تقدیری بودم که خدا و ائمه اش  برایم رقم زده بودند ساعاتی  بعد از این زیارت با معرفت مهیای رفتن شدم اما هنوز از صحن بیرون نیامده بودم که از کلانتری زنگ زدند و خبر دادند که دزد مدارکم را دستگیر کرده اند گوئی پیدا شدن مدارک سفرم منوط به انجام این خیر خواهیم بود، پس همانجا به شکرانه همه این توفیقات مشغول خواندن نماز شکر شدم که ناگهان قطرات باران روی دستان قنوت بسته ام چکیدن گرفت و من با چشم دل رنگین کمان رحمت رضوی را بر روی دست های بارانی دعا مشاهده نمودم...

کبری صیفی- متولد 1355 شماره ملی 0870397907- شماره تماس09353229630-05132716602

مشهد

اللهم عجل الولیک الفرج

به نام خالق زیبائی ها

خاطره با عنوان: دست های بارانی دعا

می نشینم به تماشای گنبد طلائیت، چشم هایم خیس است یا آسمان نمی دانم...؟ جز عشق به مهربانیهایت چیز دیگری در قلب بی قرارم نمی گنجد و جز دم مسیحائیات مرهم دیگری آلامم را التیام نمی بخشد... دست های بارانیم را به دعا می گشایم چشم های خیسم را آرام می بندم و یکبار دیگر در آئینة خیالم رنگین کمان رحمتت را به نظاره می نشینم...

چند سالی بود که آرزوی کربلا را در دل داشتم و گرچه که سالها پیش در نوجوانی یک بار به کربلا مشرف شده بودم اما چون اولاً بیست سال از زیارت اولم گذشته بود و درثانی بخاطر اینکه آن زمان توفیق زیارت سامراء و کاظمین را نداشتم، از این رو عجیب مشتاق زیارت آقا عبدالله بخصوص در ایام اربعین شده بودم خلاصه روزها گذشت تا اینکه محرم و صفر سال 93 رسید و من مطلع شدم جمعیت کثیری از ایران برای اربعین حسینی عازم کربلا هستند و من هم که تقریباً شرایط رفتن برایم مهیا گشته بود با کسب اجازه از همسرم، خودم را برای رفتن آماده کردم و تمام پس اندازم را از بانک برداشته تا در آژانس مسافرتی ثبت نام نموده و مقدمات سفرم را فراهم نمایم.

زمانی که گذرنامه ام آماده شد به اتفاق مدارک دیگر آنها را درون پاکتی گذاشته و مهیای ثبت نام شدم اما قبل رفتن به آژانس ابتدا به زیارت امام رضا رفتم تا با کسب اجازه از ایشان قدم در وادی مقدس دیگری بگذارم بنابراین با دنیای از شور و شوق وارد حرم شده، نماز و زیارت نامه خوانده و از آقا بخاطر اینکه یکبار دیگر توفیق زیارت جدش را قسمتم کرده بود سپاسگذاری کردم از حرم که آمدم بیرون به نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس رفتم و مشغول پیدا کردن مَن کارت اتوبوس از درون کیفم شدم که ناگهان دو موتور سوار در چشم به هم زدنی کیفم را از دستم ربوده و به سرعت باد آنجا را ترک کردند با دیدن این صحنه انگار کاخ آرزوهایم بیکباره فرو ریخت، هنوزم باورم نمی شد چه اتفاقی افتاده، از اینکه از ثبت نام دیگر خبری نبود و من مانده بودم یا یک دنیا حسرت... همانجا با چشمانی بارانی نگاهی به گنبد طلا انداختم و گفتم: «آقا جان من که با اجازه و عنایت شما تصمیم به این رفتن گرفتم پس چرا چنین سرنوشتی برایم مقدر شد» و برای دقایقی حسابی درد دل کرده و گریستم.

با این اتفاق پیش آمده تنها یک راه برایم مانده بود آن هم اینکه به کلانتری بروم و موضوع سرقت را گزارش دهم البته شکر خدا هزینه سفر درون کیفم نبود  چرا که قرار بود آنرا بعداً به حساب آژانس واریز نمایم، اما چه فایده؟ مهم مدارک بود که از دست رفته بود بنابراین آنروز بعد از تنظیم شکایت نامه با دنیایی از اندوه وارد خانه شدم و آنقدر دل خسته و نا امید شده بودم که حتی تمایلی برای رفتن به حرم آقا هم نداشته و خانه نشین شده بودم و گاهی اوقات اشک می ریختم و می گفتم: «خدایا یعنی من چه کوتاهی کرده ام که این توفیق زیارت امام حسین در روز اربعین را از من گرفتی؟» و مدام بی قراری می کردم تا اینکه روز حرکت فرا رسید و آب پاکی بر دستانم ریخته شد و من که تا آنروزمدارکم پیدا نشده بود کلاً از این سفر معنوی جا ماندم.

درست یادم هست روز حرکت کاروان از شدت غصه نهار هم نخوردم و از زمانی که چند تن از دوستانم تلفنی از من خداحافظی نمودند در اتاق را به روی خودم بسته و نم نم اشک می ریختم تا اینکه خوابم برد، خوابی که دیدگاهم را به این ماجرا عوض کرد در خواب دیدم باران به شدت می بارید و من زیر باران در یکی از خیابانهای منتهی به حرم بوده و سمت حرم می دویدم نزدیک درب ورودی که رسیدم دستان بارانیم را بدعا بالا گرفته و مشغول خواندن اذن دخول شدم که ناگهان رنگین کمانی زیبا بر روی دستانم ظاهر گشت و من با شگفتی محو تماشای رنگهای بی نظیرش بودم که ناگهان با در زدن دخترم از خواب بیدار شدم بعد از بیدار شدن به دلم افتاده بود حکمتی در این خواب هست پس بلافاصله وضو گرفتم و لباسهایم را پوشیدم و تقریباً بعد یک هفته اندوه،قصد زیارت آقا را کردم و الحق چه لحظات دلنگیزی بود که باز هم امام مهربانیها برای آشتی با دل نا امیدم پیش قدم شده بود و مرا دعوت کرده بود وارد صحن که شدم گوشه ای نشستم و مشغول خواندن زیارت نامه شدم با این تفاوت که آرامش عجیبی وجودم را فرا گرفته بود و دیگر از حادثه پیش آمده گله مند نبودم.

در حالی که مشغول خواندن زیارت نامه بودم صدای حزن انگیز زن و مرد جوانی که در کنارم بودند توجه ام را جلب کرد معلوم بود شهرستانی بودند چرا که با لهجة خودشان شعر می خواندند و با گریه  ابراز احساسات می کردند حس کنجکاویم گل کرده بود، نزدیک تر رفتم سلام دادم و دلیل این دلتنگی هایشان را جویا شدم، زن جوان به آرامی گفت: «پاره تنم مریض است لطفاً برایش دعا کنید...»

کمی که گذشت مهیای رفتن شدند طاقت نیاوردم دوباره آنها را صدا زدم و سوالاتی در مورد فرزندشان پرسیدم و در گفتگوئی کوتاه متوجه شدم این زوج جوان برای درمان فرزندشان به مشهد آمده اند اما حالا برای عمل دختر دلبندشان پول کافی ندارند و از همه جا درمانده به نزد امام رضا آمده اند تا از او یاری بطلبند. با نگاهی به سفر نافرجامم و این دختر کوچولوی بیمار که از قضا سر راه من قرار گرفته بود یقین کردم هیچ کدام از اینها بی حکمت نیست و شاید خواست الهی است تا این گره به دست من باز شود بنابراین برای روز بعد در همین صحن انقلاب قرار گذاشتیم تا آنها کلیه مدارک پزشکی فرزندشان را همراه خود بیاورند و از آنجا همگی به بیمارستان برویم.

آن شب ماجرا را برای همسرم بازگو کردم و او را در جریان نیتم قرار دادم که تصمیم داشتم پولی را که برای سفر کربلا کنار گذاشته بودم در راه عمل این دختر بیمار خرج کنم و او نیز به گرمی از این پیشنهاد من استقبال کرد. روز بعد وقتی پزشک دختر بچه را معاینه کرد گفت: «بچه حال مساعدی ندارد و باید همین امروز برای عمل بستری شود» بعد از شنیدن صحبتهای دکتر همانجا هزینه سفر کربلا را کامل به پدر این کودک داده و از او خواستم با خیال راحت فرزندش را بستری کند و تا دیدار بعدی از آنها خداحافظی نموده و از بیمارستان به سمت حرم راه افتادم وقتی بیمارستان را ترک می کردم زن دوان دوان در حالی که از شوق می گریست سمت من آمد و گفت: «خواهرم  زیارت کربلایت قبول، بخدا که این کار خیر تو کم از زیارت کربلا نیست اجرت با امام حسین...» و من که بغض راه گلویم را بسته بود و توان تکلم نداشتم فقط صورت این مادر رنج کشیده را بوسیدم و از او جدا شدم انگار من از طرف امام حسین (ع) مأموریت داشتم هزینه معالجه میهمان فرزندش امام رضا (ع) را تقبّل نمایم.

وارد حرم که شدم حس می کردم این زیارت رنگ و بوی دیگری دارد و احساس رضایمتندی فوق العاده ای تمام وجودم را فرا گرفته بود و من راضی به تقدیری بودم که خدا و ائمه اش  برایم رقم زده بودند ساعاتی  بعد از این زیارت با معرفت مهیای رفتن شدم اما هنوز از صحن بیرون نیامده بودم که از کلانتری زنگ زدند و خبر دادند که دزد مدارکم را دستگیر کرده اند گوئی پیدا شدن مدارک سفرم منوط به انجام این خیر خواهیم بود، پس همانجا به شکرانه همه این توفیقات مشغول خواندن نماز شکر شدم که ناگهان قطرات باران روی دستان قنوت بسته ام چکیدن گرفت و من با چشم دل رنگین کمان رحمت رضوی را بر روی دست های بارانی دعا مشاهده نمودم...

کبری صیفی- متولد 1355 شماره ملی 0870397907- شماره تماس09353229630-05132716602

مشهد

اللهم عجل الولیک الفرج


Details
general.info-qr
Titleخاطره دست های بارانی دعا
Authorکبری صیفی
Post on1395/10/16
general.info-tags #اربعین_95

Comments