بسم اللّه
4 May 2024

اما

‎5 Jan 2017

 

                                                   
                                                      « اُمّا »
مردی که مادرش از بچگی نامش را عدنان گذاشته بود و انگار برایش فرقی نمی کرد که نامش عدنان باشد ، یا محمود و‌کاظم سمیر ، سر راه ایستاده بود و با زبان خودشان به ما خرما تعارف می کرد ، طوری که بیشتر ما حدس زدیم ، حتما نذری چیزی دارد ، ولی پیگیرش نشدیم ببینیم واقعا نذری چیزی دارد ، یا فقط ما چند نفر این طور خیال کرده ایم . بعد ، همان طور که کار قبلی را می کرد ، به ما تعارف می کرد داخل شویم . دستش را طوری جلوی چشم های ما جابجا می کرد ، که ما این طور برداشت مان شد . هم زمان با کارهای قبلی اش ، روی عصا و آن یکی پایی که از یک ماجرای کهنه سالم به در برده بود ، تکیه داده بود . طوری که بیشتر ما ، از لای تمام کارهایش ، حواس مان مستقیم رفت پی ماجرایی که از سر گذرانده بود . 
ما پانزده نفر بپدیم ، که فکر می کردیم خیلی با هم ذرفیقیم ، اما مثل روز روشن بود ، که بعد از یکی دو هفته از برگشتن مان ، همدیگر را یادمان می رود . برای همین اسم نمی برم .
راه مان را کج کردیم سمت جایی که می گفت . بعد مجبور شدژم نفری یک خرما برداریم . از نکاهش این طوری برداشت کردیم . مادرش پیرتر از آن بود ، که فکری نشویم . یک وری لم داده بود به دو تا بالش استوانه ای و همین طور یک ریز حرف می زد ، اما خب ،‌آهنگ خاصی توی صدایش بود ، که ما را برد به این که ، زن دارد نوحه ای چیزی می خواند . دور و‌بر جایی که داخلش شده بودیم . چند نفر گریه می کردند . گفتیم بچه ها این ها صد در صد زبان هم را می فهمند . کناری نشستیم . 
خاک خودش را از زیر موکت دها بالا کشیده بود و لباظ های مان را به خودش می مالید . ما ناراحت نمی شدیم . این عین زندکی آن ها بود و ما نباید کاری می کردیم دل شان بشکند . نوجوانی که لباس بایرمونیخ را پوشیده بود ، به سمت ما آمد . یکی از ما بدون آب وضو گرفت . پسر طوری لبخند می زد ، که انگار از مسابقه ای بیرون آمده ، که توی آن کلی گل زده . بعد به ما تماشگران گفت هیجان مان را حفظ کنیم تا برگردد . زود آمد و چای آورد .خیلی دوست داشتم . بنابراین مهمانش شدیم . 
پسر همان طور نشست و با خنده ، ‌چای خوردن مان را نگاه کرد .‌ ما فهمیدیم پسر عضو هیچ باشگاهی نیست . پسر همان طور که نگاه مان می کرد ، ریز ریز خرف هایی می زد ، که ما خوش مان می آمد . 
از آن هایی که دور و بر ما نشسته بودند ، یکی دو نفر صلوات می فرستادند . ما هم توی دل مان همین کار را کردیم . ما جوراب مان را درآوردیم ، یعنی قضیه ی وضو گرفتن مساله ی اصلی است ، اما مهاجم بایرمونیخ اجازه نمی داد . میخواست خودش جوراب مان را دربیاورد . ما تعدادمان بیشتر بود و حریف مان نشد بنابراین راهنمایی مان کرد و وضو‌گرفتیم . 
حواس مان به عدنان بود ، که قرار بود تازه نامش را از مهاجم بایرمونیخ بپرسیم . گفت عدنان . بعد رفت و ما نمازمان را گوشه ی پذیرایی آن ها خواندیم . نوحه های زن ، از گلویش خارج می شد و دور نمازمان می چرخید . کلماتش خیلی غمگین بودند . گفتیم احتمالا زن باید شاعری ، چیزی باشد . از که باید میپرسیدیم ؟ روشن نبود . 
بین دو نماز سینی غذا نزدیک ما نشست . هیچ کس نگاه مان نمی کرد . انگار از بس به خانه ی شان آمده ایم ، عادی عادی شده ایم . ما شک کردیم ، که چنین چیزی امکان ندارد ، اما یک هفته بود ، که داشتیم از این مانه ، به آن خانه میرفتیم و باورمان شده بود . نمازهای مان را دست به دست خواندیم و به سینی های غذا نگاه کردیم . غذاها آن قدر محلی و رنگی بودند ، که دوست داشتیم اسم شان را بپرسیم . پرسیدیم و دوباره حواس مان حرف را کشاند به عدنان . 
ما که هی عدنان ، عدنان کردیم ، حواس زن به این طرف جلب شد و کلمات شاعرانه اش را بیشتر کشید . خب ، این یعنی رازی در این خانه هست . 
جوانی کنارمان نشست . می خواست جوراب مان را بشورد و نگاه مان دارد . گفتیم نه . خیلی عادی قبول کرد . بعد رفتیم سراغ عدنان .‌نه این که حرفی زده باشیم ، یا نگاهی ، چیزی ، ولی خب عدنان جای سوال داشت . جوان ، به در نگاه کرد ، انگار عدنان را از پشت دیوار حیاط می بیند .باز نگاهش کرد . انگار دارد با عدنان برمی گردد به قبل . همین طور که جوان بچه می شد . زن هم عصبی شده بود و سنش کم می شد . عدنان برگشت خانه و جوان شدنش را پی گرفت .
بعد دست کودکی پسرش را گرفت و رفتند به سال های پیش . اسم پسرشرا گذاشت علی ، اما عنوز عصا زیر بغل داشت ، فقط این که نه مهمانی می آمد ، نه مهمانی میرفت . فقط مادرش که حالا راه می رفت و نگاهش می کرد ، نوحه هایش را توی دلش می خواند . انگار پیشبینی این روزها را نمی کرد . یقین داشت آرزو بهدلمی ماند . می خواستم بروم ، کنار دستش بنشینم و این روزها را برایش تعریف کنم . یکی از بچه ها گفت بگذار تاریخ خودش قضیه را روشن کند . 
عدنان جوان تر شد و لباسنظامی پوشید ، اما چون نمازش ا شبیه ما می خواند ، فرمانده دست روی شانه اش گذاشت و فرستاد پشت خاکریز . این طرف خاکریز پدرهای خیلی از کسانی که توی همین خانه شام و نهار خورده اند و راه شان را ادامه داده اند ، دراز کشیده بودند و داشتند برای عقب زدن عدنان نقشه می کشیدند . 
عدنان تفنگش را دست کرفت و رفت بالای خاکریز . بچه ها ، که دوباره بسیجی های پر شور سه دهه ی قبل شده بودند ،طوری با ایمان شلیک می کردند ، که ما مطمن شدیم خاکریز را می گیریم . 
عدنان داشت عقب نشینی می کرد ، اما از بس هول کرده بود ، پایش را گذاشت جایی که سربازان شجاع فرمانده ی عراقی ، سه ماه پیش مین عصبانی را پنهان کرده بودند . 
عدنان وقتی به هانه برگشت ، یکی از پاهایش را توی عقب نشینی پخش کرده بود . مادرش گفت پسرم ، اسارت به تو ساخته . عدنان کنار مادرش ، جلوی همین خانه ، روی خاک نشست و اُمّا ، اُمّا خواند . زن که حالا درشت استخوان و سبزه بود ، دور عدنان گشت و بسیجی هایی را که بیشترشان شهید شده بودند نفرین کرد . عدنان بلند شد ،دهان دماردش را کرفت ، شانهدهعای مادرش را گرفت ، دهان مادرش. ا بوسید ، تا کلماتشرا مسلمان کند . بعد با هم نشستند کنج همین اتاق و این روزها را پیشبینی کردند . عدنان از نلویزیون ایران حرف هایی می زد . مادرش برمی گشت به عقب تر و حرف هایش را پس می گرفت . هر دو می رفتند کربلا و ام عدنان ، که تازه ام علی صدایش می زدند ، کم کم نوحه های امروزش را تمرین می کرد . اما به خشت هعای خانه یاد داده بودند ، کسی از کلمات شان بویی نبرد .
ام علی طوری نگاه مان کرد ، که انگار از علی بیشتر دوست مان دارد ، دوباره نگاه مان کرد ، انگار اگر هرسال به خانه اش برنگردیم غصه می خورد . 
بیرون در ، عدنان ،تمام وزنش را روی پایی انداخته بود ، که او را توی ایران چرخانده بود . ما پانزده نفر بودیم ، که بقیه را یادم نمی آید ، داریم به جایی می رسیم که عدنان و علی مهمان های شان را به جایی می برند که ام علی ،که حالا فقطام علی شده بود ، داشت با کلمات غمگینش ، دل های مان را زودتر روانه ی کربلا می کرد . 

 


Details
general.info-qr
Titleاما
Authorمجتبی صفدری
Post on1395/10/16
general.info-tags تشکر از مهمان نوازی و کرامت موکب داران حسینی

Comments