شعرها به ترتیب: براي حضرت علي اكبر / براي طفل شش ماهه كربلا / دوبیتی ها / رباعيات / من منتظر هستم / يك روز غمگين / و داستان کوت
4 Jan 2017
برای شرکت در سومین سوگواره طریق الحسین
کیومرث باغستانی، فرزند: حسن ، متولد: 3 / 6 / 1337 ، شماره ملی: 2161376578
نشانی: مازندران، قائم شهر، خیابان جویبار، کوچه ی 17 شهریور، بن بست اول سمت چپ، مجتمع تاک واحد 5
کد پستی: 4763784451 شماره همراه: 09119256351
براي حضرت علي اكبر
وقتي كه پر از حس كبوتر مي شد
در چشمه آسمان شناور مي شد
هر لحظه كه آيه اي تلاوت مي كرد
آن لحظه پر از عطر پيغمبر مي شد
********
سروي ست جوان كه عزم اكبر دارد
باغي ست كه گل هاي معطر دارد
گل از نفس زلال او مي رويد
اين آيينه جلوه ي پيغمبر دارد
براي طفل شش ماهه كربلا
تا غنچه دشت كربلا پرپر شد
دامان فرشته ها ز باران تر شد
با زمزمه هاي اشك زينب ناليد
سردار بزرگ كربلا اصغر شد
********
روياي خوشش كه طعم باران مي داد
عطر نفسش شميم ريحان مي داد
در دست پدر علي شش ماهه ي او
معصوم تر از پرنده ها جان مي داد
*******
اي ابر چرا چرا تو پيدا نشدي
جاري به ميان دشت گل ها نشدي
جان دادن غنچه را تماشا كردي
در مشك عطش ولي تو دريا نشدي
دوبیتی ها
تقدیم به حضرت ابوالفضل العباس
گره زد تا دلش را با گل ياس
تمام دشت شد سرشار احساس
فرات از شرم بايد آب مي شد
اگر قدري حيا مي كرد از عباس
****************
اگر مشك عمو عباس خالي ست
دلش در آستان خشكسالي ست
ولي بان همه سوز و عطش باز
به فكر تشنه كامي هاي شامي ست
***************
زمين سرشار از عطر گل ياس
دلي كو تا شود لبريز احساس
صداي العطش مي آيد از دور
كجايي ساقي لب تشنه عباس
*******************
دل آيينه هاي آسماني
شكست از فتنه هاي ناگهاني
عمو عباس اگر ساقي نمي شد
نبود از كربلا هرگز نشاني
**********
تو كه حس كرده بودي بوي عباس
چرا جاري نگشتي سوي عباس
فرات انگار جان تشنه داري
خجالت ميكشي از روي عباس
رباعيات
تقدیم به ابوالفضل العباس
تا زخم شناسنامه ي عباس است
قد قامت خون اقامه ي عباس است
بي پا و بدون سر دويدن تا عشق
راهي كه فقط ادامه ي عباس است
**********
شرمنده تر از فرات كرد ياسم
لب تر نكند كسي از اين احساسم
هفتادو دو بار مردم و زنده شدم
از اينكه تهي هستم و با عباسم
*********
از عطر تن تو وام دارد گل ياس
از زمزمه ي تو چشمه دارد احساس
آن لحظه كه از لبان تو افتادم
شرمنده ي لب هاي توام يا عباس
***********
روزي كه عطش شعله به جانت افروخت
صد علقمه تشنه لب برايت مي سوخت
يك لحظه پس از ندايت آرام نداشت
آن تير كه با مشك گلويت را دوخت
**************
سنگي كه به شيشه ها زكينه زده است
زخمي ست به غربت مدينه زده است
نفرين خدا هميشه بر دستي باد
سيلي به رقيه و عباس زده است
************
چون چشمه پر از زمزمه هاي نابي
با آن لب تشنه بي نياز از آبي
امروز كه هيچ تا جهان باقي ست
خورشيدي و از فراز ني مي تابي
چهارپاره (نوجوان)
من منتظر هستم
گفتند مي آيي
اين روزها حتما
من منتظر هستم
اي آفتاب من
بي تو زمين دلتنگ
بي تو هوا ابريست
حتي قناري هم
در فكر گل ها نيست
وقتي بيايي تو
شب مي شود زيبا
آرام مي گيرد
بي تابي دريا
مي آيي و با تو
زيباست شبهايم
لبخند مي رويد
بر باغ لبهايم
چهارپاره (نوجوان)
يك روز غمگين
يك روز خيلي داغ
يك روز غمگين بود
از خون گل ها، دشت
آن روز رنگين بود
يك غنچه در قنداق
از تشنگي پژمرد
پروانه اي اومد
او را از آنجا برد
يك گل در اين گل ها
بسيار خوشبو بود
در فكر هر غنچه
بيش از همه او بود
بازوي این گل را
از شاخه اش چيدند
اين را كبوترها
با چشم خود ديدند
از خون گل ها شد
رنگين تمام دشت
نفرين به دستي كه
از غنچه هم نگذشت
دو قطره مروارید (داستان کوتاه)
هنوز حال و هوای زیارت خانه خدا تو سرم بود. از یک طرف دید و بازدید، از طرف دیگر کارهای عقب مانده اداری کلافهام کرده بود. با این حال دلم میخواست هر چه زودتر نامه را بخوانم.
سلام آقای صفری!
الان بیست سال که این مسئله عقدهای شده توی سینهام، راستش هنوز هم از رفتار همسرم شرمندهام، شاید بگید ماجرای بیست سال قبل چه ربطی به الان داره.
* * *
هر چی فکر میکنم برخورد همسرش خیلی مهم نبود، مخصوصاً این برخوردها از طرف مادران شهید خیلی عادی است. با خود فکر کردم شاید مسئلهی دیگری در میان باشد، به خواندن نامه ادامه دادم.
* * *
هیچ وقت یادم نمیره موقعی که همسرم فهمید پسرمون شهید شده چه کارهایی که نکرد. من مطمئنم دست خودش نبود، تا زمانی که جنازهی پسرمان پیدا نشده بود یک پاش خونه بود و یک پاش بنیاد. چقدر شما را کلافه کردیم. اون در حقیقت میخواست هر چه زودتر جنازهی پسرمون پیدا بشه. شما هم زحمتتون رو کشیدید. پس از دو ماه تلاش و پیگیری شبانه روزی جنازهی پسرمون رو پیدا کردین و با شکوه تمام تشییع و به خاک سپردین و مادرش هم از چشم انتظاری در آمد. از اون روز تا حالا یه پنجشنبه هم نشده که سر خاکش نریم. درسته که پسرمون یکی یک دونه بود، اما از همان بچگی خیلی مسئولیت سرش میشد. از مدرسه که تعطیل میشد یکراست میومد مغازه و خیلی کمک حالم بود. تا موقعی که با هم بودیم وضع مالی ما الحمدالله بد نبود، اما جنگ خیلی چیزها را از من گرفت.
* * *
از متنش متوجه شدم نامه اداری نیست اما حس کردم میخواهد موضوع مهمی را با من در میان بگذارد.
* * *
آقای صفری! بدون هیچ تملقی باید بگم که بنده خیلی از ویژگیهای مثبت در شما سراغ دارم که در دیگران کمتر است. باور کنید اگر غیر از این بود براتون حتی یک خط نامه
نمینوشتم. اون شب حال همسرم اصلاً خوب نبود، شب اربعین امام حسین بود. بهش گفتم امشب که شب برآوردن حاجته بیا بریم امامزاده ابوطالب، اونجا الان حال و هوای دیگهای داره. قبول کرد و با هم رفتیم.
خیابونها به خاطر دسته روی شلوغ بود. دسته های عزاداری یکی پس از دیگری به سمت امام زاده می رفتند. اون شب یواش یواش حال همسرم بهتر شد. موقع برگشت فرصت خوبی بود که ازش بخوام تا این نامه را بعد از فوت من به شما برسونه. با توجه به اعتمادی که به او داشتم میدونستم که نامه را سربسته به شما میرسونه.
* * *
تعجب کردم، به خودم گفتم چه چیز مهمی است که باید فقط من بدانم. ذهنم بسیار مشغول شده بود. سؤالات مختلفی در ذهنم شکل گرفت. فکر کردم به جای هر حدس و گمانی خواندن نامه را ادامه بدهم تا موضوع برایم روشن بشود.
* * *
حتماً شب وداع با شهدا در خاطرتون هست. اون شب چهار تا شهید آورده بودن. بیرون غلغله بود. هر کی رو میدیدی به سر و سینه میزد. هنوز در رو به روی خانوادهی شهدا باز نکرده بودند که من به سراغتون آمدم و خواهش کردم تا زودتر از جمعیت پیش جنازه اسماعیل برم و شما هم قبول کردی. چقدر باوقار و نورانی توی تابوت خوابیده بود. بوی خوشی که یکدفعه مشامم را پر کرد یک لحظه منو به سالهای دور برد. هنوز ریشش سبز نشده بود که با دو شیشه عطر آمد مغازه. یکیشو به من داد. وقتی بهش گفتم سلیقت حرف نداره از خوشحالی داشت پر میگرفت. اون روز حرف زیادی بین ما رد و بدل نشده بود که یکدفعه یک مشتری از راه رسید و ازم خواست تا برای اندازهگیری در و پنجره به منزلشون برم. وقتی به منزل برگشتم چند تا از همسایهها با دیدنم شروع کردن به پچ پچ . نگران شدم. انگار میخواستن چیزی بهم بگن. شستم خبردار شد. چشمم که به ارّه فلکه افتاد پاهام لرزید. دور و برش پر از خون بود. نمیدونم چه جوری خودمو به بیمارستان رسوندم. تازه اسماعیل را از اتاق عمل آورده بودن. رنگ به صورت نداشت. شده بود عیناً گچ. وقتی منو از همون دور دید مثل همیشه لبخند زد. چشمم که به انگشت قطع شدهاش افتاد بی اختیار فریاد کشیدم:
ـ چقدر بهت گفتم من نیستم با ارّه فلکه کار نکن!
با فریادم یک لحظه خندش محو شد اما باز مهربانتر نگاهم کرد. هر وقت یادش میافتم جیگرم آتیش میگیره و داغم تازهتر میشه. همهی این حرفارو که میزنم به این خاطر که میخوام یه خورده سبک بشم. اون شب توی تابوت دنبال لبخند قشنگ و عطر همیشگیش بودم. خم شدم تا صورتش رو ببوسم یک پرده اشک که تو چشام جمع شده بود مثل دو قطره مروارید درشت افتاد توی چشماش. بی اختیار کفنشو کنار زدم. جز گلولهای که به سینهاش داشت همه جای بدنش سالم بود. دستهای مرتب، انگشتان سالم، ناخنهای کوتاه کنار هم چیده شده بود.
* * *
تمام بدنم داغ شد. از پوست سرم آرام آرام عرق سرازیر شد. حس کردم تمام پیراهنم خیس شده است. از روی صندلی بلند شدم. نمیدانستم باید به سراغ چه کسی بروم. نگاه آقای رضایی رهایم نمیکرد. پشت هم شروع به پلک زدن کردم. یکبار، ده بار، بیست بار، نمیدانم شاید صد بار. چشمم که به نامه ناتمام افتاد، مثل آواری روی صندلی دوباره نشستم و خطهای کج و معوج را تا پایان نامه دنبال کردم.
* * *
سرم را که بلند کردم چشمم سیاهی میرفت. نمیدونستم باید گریه کنم یا بخندم. دو ماه چشم انتظاری و بی قراری و بهانههای پی در پی همسرم در یک چشم به هم زدن دوباره به سراغم آمده بود. همان جا تصمیم رو گرفتم. پامو که از معراج شهدا بیرون گذاشتم، همسرمو دیدم که تو جمعیت به سر و سینهاش میزنه. سنگینی کوه که رو شونههام نشسته بود منو از پا انداخت. رفتم کنار چند پیرمرد سیاه پوش نشستم و به خودم قول دادم که برای همیشه این راز رو توی دلم نگه دارم. به خاطر همین قول بیشتر از بیست سال پا به پای همسرم رفتم سر مزار و برگشتم و هر دفعه هم به خودم میگفتم شهید با شهید فرقی نمیکنه. همه مثل اولادم هستن. اینم مثل اسماعیلم حتماً پیش پدر و مادرش عزیز بود. اما راستش رو بخواهید دیگه این آخرها یواش یواش طاقتم تموم شد. احساس کردم کم آوردم. آخه آدم پیر که میشه ظرفیتش هم کم میشه و دنبال یکی میگرده که باهاش درددل کنه. منم که جز شما و مطمئنتر از شما کسی رو سراغ نداشتم و ندارم.
آقای صفری!
بنابراین حالا تنها جناب عالی هستی که به این راز چندین سالهام پی بردی و دلم
میخواد ازتون تقاضایی کنم و میدونم شما تقاضای کسی رو که دستش برای همیشه از دنیا کوتاهه رد نمیکنید. اگه یه روزی روزگاری جنازهی اسماعیلم را پیدا کردید اونو کنار من دفن کنید مطمئنم خیلی به آرامش میرسم.
ارادتمند شما مرحوم حسین رضایی، زیراب، 6/9/87 .
general.info-qr | |
Title | شعرها به ترتیب: براي حضرت علي اكبر / براي طفل شش ماهه كربلا / دوبیتی ها / رباعيات / من منتظر هستم / يك روز غمگين / و داستان کوت |
Author | کیومرث باغستانی |
Post on | 1395/10/15 |
general.info-tags | #طریق_الحسین معرفی_جایگاه_امام_حسین(ع) مهدویت_ظهور |
Comments