بسم اللّه
4 May 2024

آخرین اتوبوس

‎4 Jan 2017

بسمه تعالی

                                                                                                            آخرین اتوبوس

از خوابگاه بیرون اومدم که برم سر کلاس چند دقیقه ای به  شروع کلاس مونده بود . هوا عالی عالی بود . زودتر اومده بودم هوایی تازه کنم . از موقعی که اومده بودم تهران کمتر همچین هوایی دیده بودم . توی حیاط مهدی رو دیدم . از دوستای خوب دانشگاهم بود . بعد از سلام و احوال پرسی گفت: اربعین میای بریم کربلا؟  !! منم اون موقع آمادگی جواب دادن نداشتم . ماتم برد. پارسال مرز مهران برای چند روزی که باز شد من و مهدی قرار بود بریم. رفتیم ترمینال حنوب که راننده ها گفتن مرز بسته شده و رفتن شما الان بی فایدست.!!!

من و مهدی تو دانشکده الاهیات درس میخوندیم . هردومون دانشجو بودیم و سربازی نرفته !!  برای پاسپورت گرفتن یه روند اداری طولانی باید طی می کردیم. اولا باید رفت نظام وظیفه وثیقه گذاشت برای خروج از کشور بعدش با این مجوز برای پاسپورت اقدام کنی . بعدش ویزا بگیری و بعدش اگر بطلبن ان شاءالله زائر میشی .خلاصه به مهدی گفتم بزار بهت خبر میدم. کارت ملی من چند ماهی بود که گمشده بود نه توی خوابگاه بود نه خونه!ولی مطمئن بودم که بیرون گمش نکردم واسه همینم برا المثنی اقدام نکردم. چند روز بعد به مهدی گفتم کارت ملی م گمشده! و این یعنی نمیام!

چند روز از این ماجرا گذشته بود که فرمانده بسیج دانشگاه گفت : من میخام یه کاروان از دانشگاه برای اربعین ببرم تو هم در کار تشکیلاتی و این  مباحث تجربه داری میتونی کمکم کنی؟؟  (داشتم به این فکر میکردم که اگر پاسپورت داشتم بازم از این پیشنهادات میشد؟؟) به فرمانده گفتم دوست دارم بیام و کمک کنم  اما کارت ملی من گمشده !  فرمانده  گفت اگه کپیش رو داری نگران نباش حله !! منم از خدام بود. کاروان بسیج دانشگاه قرار شد با 18 نفر عازم کربلا بشه. مهدی هم همسفر  من شد. حدود یکماه به اربعین    مونده بود.  مجوز خروج از کشور از طرف سازمان بسیج با ضمانت  یه نفر که ممنوع الخروج میشد جایگزین وثیقه گذاشتن شد. خیلی برای دانشجو ها خوب بود این کار ،خدا باعث و بانیش و خیر بدهد. چاره ای جز منتظر شدن نداشتیم.

یک هفته گذشت ومن تقریبا هر روز از فرمانده ییگیر میشدم که چه خبر؟؟ فرمانده هم هر دفعه میگفت ساکتو بببند !

بعد از یک هفته ای که گذشت به صورت خیلی اتفاقی کارت ملیم روتوی جیب یه لباسم پیدا کردم و به فرمانده هم گفتم. فرمانده هم  گفت: پس دیگه مطمئن باش به زودی همه کارات حله و پاسپورت ویزا رو  هم بسپار دست خودم انجام میدم.

توی کاروان 18 نفره تقریبا همه با هم رفیق بودیم و از کار هم خبر داشتیم . تقریبا چند روزی از آخرین پیگیری های من می گذشت که برای یکی از بچه های  کاروان پیامک مجوز خروج از کشور اومد.فرمانده هم به قول خودش با یکی از افراد با نفوذ سازمان بسیج تماس گرفت ببینه قضیه چیه ؟! و بعد از تماس مثل همیشه به ما گفت : سامانه نظام وظیفه شلوغه شاید براتون پیامک نیومده و تا امشب صبر کنید اگه خبری نشد فردا شما برید پلیس + 10 و مطمئن باشید همه چی حله !!

 امین خونسردی عجیبی داشت. ومن و 16 نفر باقی مونده تقریبا هر روز در دو وعده ی صبح و بعد از ظهر استعلام میگرفتیم. برای اینکه کارمند دفتر خدمات از ما شاکی نشه با مهدی و علی تقسیم وظایف کردیم ، اینطوری که هر روز یکی از ما بره . روز دوم  نوبت علی بود. خروج از کشور مهدی  صادر شد ولی من و علی هنوز وضعیتمون مشخص نبود.

خوشحال بودم که کار مهدی درست شده و ناراحت بودم که کار من و علی درست نشده. صبح زود فرمانده برای مذاکره رفت سازمان بسیج که ببینه قضیه چیه !! منم کلاس داشتم  و رفته بودم سر کلاس ! بعد کلاس مجددا رفتم پلیس +10  باز هم مثل این که خبری نشد ، نعوذ بالله داشت با امام حسین(ع) قهرم میگرفت.

فردا صبح من و علی قرار گذاشتیم بریم پلیس +10،علی خیلی اعصابش از دست فرمانده خورد بود منم همینطور اما زیاد اعصبانیتم رو نشون نمیدادم که رو علی تاثیر نزاره و خدای نکرده نره با فرمانده یا هرکس دیگه ای درگیر شه و کدورتی به وجود بیاد. نیت اون بنده خدا هم خیر بود.من رفتم جلو گیشه پرسیدم و مسئولش گفت نه نیومده و گفت پاسپورتم ندارید؟! من گفتم داشتم امااعتبارش تموم شده ولی پاسپورت علی اعتبارش تموم نشده بود ، یه قدم از من جلوتر بود. بعد بیرون اومدن از اونجا علی زنگ زد به فرمانده جواب نداد ،من مجدد زنگ زدم به فرمانده  اندفعه جواب داد و گفت برید سازمان عتبه قسمت دانشجویی پیگیر شید و اینم شمارش و مستقیما برید پیش فلانی که مسئول اصلی این کاره، پرونده های شما رو هم اون میفرسته واسه نظام وظیفه تا خروجتون بیاد.

زنگ زدیم کسی گوشی رو جواب نداد. دوتایی رفتیم عتبه .گفتم با  فلانی کار دارم هستن؟ همکارش گفت نه ایشون رفته نظام وظیفه شما یک ساعت دیگه به این خط زنگ بزن . نزدیک ظهر بود که تماس گرفتم همکارش گفت نظام وظیفست هنوز نیومده. ظهر میاد. همینکه همکارش جواب داد یه کمی آروم شدم که تلفن سرکاری نیست . ظهر تماس گرفتم و خدا روشکر از نظام وظیفه اومده بو. گفتم داستان ما اینه باید چه کنیم؟ گفت مشخصاتتو بگو

مشخصاتو گفتم و از سیستم تطبیق داد که گفت کدملیت اشتباه هست و گفت احتمالا برای  رفیقت هم   اشتباه هست. گفت ده دقیقه دیگه زنگ بزن واسه دوستتم مشخصاتشو  بگو و شاید شاید بتونم کاری کنم بعد ده دقیقه زنگ زدم اندفعه جواب نداد مجدد زنگ زدم همکارش گفت نمازه چند دقیقه دیگه تماس گرفتم   همکارش گفت ناهاره !!

من نمیدونم این همکارش چرا هردفعه اونجا بود مگه این ناهار و نماز نداشته؟؟ تازه نظام وظیفه هم نمی رفت!!

شماره این طرفو  به علی دادم که اون اندفعه  پیگیری کنه. علی شنبه زنگ زدو طرف جوابشو داد علی هم مشخصاتشو  مجدد گفت و متاسفانه یادش رفت مال من رو به طرف بگه و اون بنده خدا هم لیست رو برد نظام وظیفه و چیزی که معلومه اسم من نرفت و بعد یکی دو روز خروج علی هم اومد اما من....طبق معمول نشد!!! و خیلی بغضم گرفت

یاد اون شعری که حاج منصور تو روضه ها میخوند افتادم که میگفت:

از من نیاز می رسد و از تو ناز        عجب دردسری شده سفر کربلای من

خانواده من وپدر و مادر همسرم همگی کربلا میرفتن به جز من و عیال ! قرار بود تا ازدواج نکردیم تنها نریم !!وقتی براش شرایط توضیح داده بودم  به رفتن من راضی شد!

اما انگار قسمت نبود . از یه کاروان 18 نفره فقط من کارم حل نشده بود.خواست خدا اینجوری بود و من ناشکر نبودم اما ناراحت چرا. بعد از دوهفته چشم انتظاری دوباره زندگی عادی شروع کردم. حدود 10 روز به اربعین مونده بود و توی کل خوابگاه 20 نفر مونده بودن. کاروان بسیج هم رفته بود . مهدی وعلی برام عکس فرستاده بودن از خودشون و  بچه ها !!

نمیدونم تقصیر اون کارمند بود یا من یا همکارش اما نمیخواستم راجع به حلال کردنش تصمیم بگیرم. توی اتاق 4 نفره  ما کسی نبود. برای همین رفتم اتاق بغلی  که پیش رضا دوستم. رضا هم تنها بود . رضا هم پدر ش کربلا بود  ولی خیلی دوست داشت بره کربلا و تا حالا هم نرفته بود.کنار هم داشتیم غصه می خوردیم.!

تصمیم گرفتم وسایلم رو جمع کنم بعد از اخرین کلاسم تو اون روز برم ترمینال و برم شهرستان خونه و به خانومم پیام دادم که میام خونه.کلاسم که تموم شد اومدم اتاقم داشتم وسایلمو جمع میکردم که یکدفعه در اتاق باز شد و امین غلامیان اومد تو . امین بچه ی لرستان بود. گفت : مرز باز شده!! خونه ی امین نزدیک مرز بود . خودش می گفت : دایی م تماس گرفته گفته دوروز مرز باز میکنن و بدون پاسپورت ویزا مردم میرن اون ور مرز !!

رضا بدون معطلی گفت سعید پاشو  بریم ! منم دیگه واقعا نمیدونستم چه کنم چون تا اون موقع همش به در بسته خورده بودم و از اون طرف وسایلمم جمع کردم برم شهرستان به خانومم گفته بودم.

گفتم الان مجدد زنگ بزنم به خانومم بگم نمیام اونم ناراحت میشه. با خودم کلنجار رفتم . بالاخره دل به دریا زدم و زنگ زدم خانومم بهش گفتم یچیزی هست نمیدونم بگم یا نه گفت بگو دیگه تا بهش توضیح دادم و چون میدونست خیلی دوست دارم برم کربلا گفت حالا که مرز باز شده و اقا طلبیده چرا نری!!!خیلی خوشحال تر شدم اما باز کمی تردید کردم که استخاره کردم خوب هم اومد دلم قرص تر شد. دیگه بهانه ای برای نرفتن نداشتم . رفتیم ترمینال من و رضا و امین غلامیان رفیقش بهروز . بهروز هم بچه ی لرستان بود و با صفا. رفتیم ترمینال جنوب پر بود از دلال هایی که جلوی مسافرا رو میگرفتن . بعضی هاشون سر رفتن مسافر میخاستن مارو بغل کنن به زور سوار اتوبوس کنن!! بالاخره یه راننده ای پیدا کردیم که از فیلتر رضا رد شد . رضا بچه ی شیراز بود خیلی حواسش جمع دور ورش بود و پسر سفت و سختی بود!

با راننده طی کرده بود تا خود مرز باید مارو ببری وگرنه از پول خبری نیست!! رفتیم بالا و سوار اتوبوس شدیم، من و رضا پیش هم نشستیم .  بهروز و  امین پیش هم .اتوبوس چند تایی جاداشت که زارع یکی از بچه های دانشگاه تماس گرفت گفت : اگه اتوبوس جا داره نگه دارید منم بیام.به راننده گفتیم اونم که از خداش بود گفت: باشه یکم دیگه منتظر میمونیم تا بیاد.

زارع اومدو اتوبوس راه افتاد . تو کل اتوبوس ما 4 یا 5 نفری پاسپورت و ویزا داشتن . بقیه با کارت  ملی و شناسنامه اومده بودن . جلویی ما  که از حرف زدنش معلوم بود پاسپورت  و ویزا  داره  ازم پرسید : شما هم پاسپورت داری؟ منم گفتم اره دارم! دروغم نگفتما پاسپورتم داشتم همون پاسپورتی که اعتبارش تموم شده بود تو جیبم بود!!

پشت سر ما هم یه پیرزن و پسرش نشسته بودن. با صدای بلند حرف میزدن .از جنوب شهر تهران اومده بودن. اسم پسرش که حدود 30 سالی داشت محمود بود . اونا هم معلوم بود مدارکشون مثل من یجاش لنگ میزد! انتهای اتوبوس دو تا خانواده افغانی با بچه های قد ونیم قد نشسته بودن.

اون جلویی ماهم دوباره شروع به صحبت کرد و گفت: خیلی ها بی پاسپورت میرن و تو همین اتوبوسم احتمالا همینطوره و از این حرفا که باعث میشن حجمه جمعیتی مرز بالا بره و مرز رو ببندن اونیم که پاسپورت داره نتونه بره!!

صداشو محمود شنید و این صحبت باعث عصبانی شدن خودشو و مادرش شد و شروع به سیگار کشیدن کردن !! بوی سیگار خیلی اذیت میکرد اما کسی چیزی به محمود و مادرش نمی گفت.بعد اون حرف کمی سکوت حاکم شد که یکدفعه محمود با صدای بلند.گفت : مگه امام حسین پاسپورت داشته رفته کربلا!! من و مادرم پارسال هم همینجوری رفتیم. این صحبت محمود مثل آب رو آتیش بود!!بهروز داشت توی تلگرام از همه حلالیت می طلبید. رضا به فامیلاش زنگ می زد . اما من به جز خانومم به هیشکی پیام ندادم  .توی راه بودیم و گوشی آنتن درست و حسابی نمی داد. برای همین پبام دادم . بحث رفتن یا نرفتن هنوز بین محمود ومادرش ادامه داشت. محمود می گفت نگران نباش مامان جون کولت می کنم می برمت! من شیفته ی لوطی گری محمود و مادرش شده بودم. ولی سیگار نمی کشید خیلی بهتر بود! اینجور که محمود داشت به مادرش یادآوری می کرد ظاهرا پارسال همه ی عراق گشته بودن! ساعت حدود دوازده شب بود که خوابیدیم. صبح برای نماز خرم آباد نگه داشت . هوا خیلی سرد بود. دستشویی بین راه هم نفری 500 تومن میگرفت. سرگردنه بود و چاره ای نداشتیم یارو می گفت ناراحتی نرو! البته چند نفری هم به دامن طبیعت پناه آوردن !! اونی که روی صندلی نشسته بود انگار تنه ی هرمز غرق کرده بود !! توی صف دستشویی هم یه عده داشتن غر میزدن که دستشویی پولی نیست که !!

وضو گرفتیم و نماز که خواندیم راه افتادیم . یک ساعتی گذشت که پلیس را ه وایسادیم. پلیس اجازه رد شدن به اتوبوس ما نمی داد . پشت سر ما ترافیک عجیبی شده بود. اتوبوس کامیون سواری و... تاچشم کار می کرد ماشین بود. سرو کله ی دلال ها پیدا شد میگفتن تا مرز 40 هزار تومن. چون از محلی های اطراف  بودن ، راحت از پلیس راه رد میشدن یا از جاده فرعی که فقط خودشون بلد بودن میرفتن. اما نمیشد اعتماد کرد. پلیس راه می گفت:اگه میخواید برسید مرز از چذابه برید اما به خاطر اینکه بجز 4 یا 5 نفر بقیه پاسپورت و ویزا نداشتن اتوبوس نمیرفت. در ضمن خیلی ها با راننده طی کرده بودن که فقط تا مرز مهران  ! صحبت مادر محمود هم کار و تموم کرد که الا بالا باید از مهران بری!

رفتیم پایین از اتوبوس، یدونه موکب محلی بود و 30 40 تا اتوبوس فقط ، دمشون گرم چند تا جوون بودن که مردم رو  از گرسنگی نجات دادن . منم تا می تونستم خرما میخوردم. بهروز و امین که اهل لرستان بودن رفتن با یکی از پلیس های درجه دار  لری صحبت کنن . سروانه هم می گفت: دستور از بالا اومده کاری از من  بر نمیآد. مردم جلوی پلیس راه جمع شده بودن. یه نفر شعر خوند و شد یه هیئت چند صد نفری هرکی هرچی بلد بود می خوند. هیئت با صفایی شده بود بدون میکروفونحدود یکساعتی گذشت و شعرایی که حفظ بودن تموم شد. انگار تا صبح فردا هم سینه می زدیم فایده نداشت. افغان ها با زن و بچه پیاده  راه افتاده بودن به سمت مرز. عشق شون مثال زدنی بود.  تابلو 200 کیلومتر تا مهران توی پلیس راه نصب بود.واقعا چه عاشق هایی داره امام حسین که این عشق درکش سخته برای خیلی ها.

پلیس  راه دستشویی نداشت.  به دستشویی 1000 تومنی هم راضی بودیم.مادر محمود توی جای بار ماشین نشسته بود و سیگار می کشید. خیالمون راحت بود که نمیذاره اتوبوس بدون یه مسافر کمتر حرکت کنه. رضا گفت تا نماز ظهر وایسیم اگه نرفت با ماشین محلی ها بریم . قبول کردم. سه ساعتی تا نماز ظهر مونده بود. رفتیم تو بیابونا با آب آب معدنی تجدید وضو کردیم.  خداروشکر توی پلیس راه شیر آب بود. نماز تموم نکرده بودیم که ماشینا شروع به بوق زدن کردن. راه باز شده بود. مادر محمود تا نفر آخر چک می کرد که سوار شده یا نه. ناراحت خانواده های افغانی بودم که پیاده راه افتاده بودن. نیم ساعتی از حرکت اتوبوس گذشت که اتوبوس توی فرعی خاکی پیچید.رضا به راننده شک کرده بود. جلوی اتوبوس یدونه از محلی ها با موتور داشت می رفت . یه نفر از مسافرا که حدود 40 سالی داشت رفت از راننده آمار گرفت که فهمیدیدم راه بسته بوده . محلی ها اومدن و راه های فرعی به راننده نشون میدن.  رسیدیم به جاده آسفالت ادامه مسیر تو جاده آسفالت میرفتیم. به جایگاه سوخت رسیدیم اتوبوس  بنزین زد ماهم تو این فاصله یه هوایی خوردیم. دوباره راه افتادیم . حدود یکروز بود که تو راه بودیم. مقصد بعدی دهلران بود. پلیس را دهلران وایسادیم . یه بنر بزرگ بود که روش نوشته بود : دولت عراق مرز مهران را بسته است! همه بنر دیدن ولی کسی در موردش حرف نمی زد ولی من تو دلم گفتم یا امام حسین میدونم از مرز هم ردم میکنی پلیس راه و... که چیزی نیست اما میخوای سختی بکشم چون زن  وبچت سختی کشیدن چون اگه سختی نکشم و اذیت نشم شاید خوب  زیارتتو درک نکنم، باشه قبول تا اخرش هستم.

اونجاهم  یه موکب بود که تن ماهی و نون می داد هوا تاریک شده بود. امین غلامیان خونشون تقریبا نزدیک دهلران بود . باباش زنگ زده بود می گفت بیاید خونه یه استراحتی بکنید صبح زود برید . اما دل هیچکس راضی به توقف نمی شد باید ادامه می دادیم مسیرو. اتوبوس چندتا سوکت شارژ گوشی داشت اما اونایی که گوشیشون تو شارژ بود به کمتر از 100 در صد راصی نمی شدن!  گوشیم و خاموش می کردم و هرموقع کار داشتم روشن می کردم. فقط یکبار بین راه گوشیمو روشن کردم که دیدم خانومم پیامک داده که اخبار اعلام کرده مرز بسته است .

از  دهلران رد شدیم . فاصله ی چندانی نداشت تا مرز مهران . نزدیک مهران مردم رو می دیدم که پیاده داشتن میومدن زن وبچه پیرو جوون . سن و سال مطرح نبود. رسیدیم ترمینال مهران . راننده به قولش عمل کردو حتی مارو جلو تر از ترمینال نزدیک خود مرز برد ،حالا نوبت ما بود . پیاده شدیم و با راننده تصفیه کردیم . با محمود هم خداحافظی کردیم.  سوار اتوبوس های مرزی شدیم . اتوبوس های 1000 تومنی . یه عده سلامتی راننده ای که قرار بود مارو صلواتی ببره مرز صلوات میفرستادن اما راننده بیدی نبود که با این بادا بلرزه ! تا قرون آخر باهامون حساب کرد!

پیاده شدیم زارع مال همهی بچه هارو حساب کرد. انواع اقسام دستفروش ها بودن ازتربت کربلا تا شلوار کردی، چفیه و... ! جنسشون جور بود.  دوتا ماسک فیلتردار گرفتم  برای خودم و رضا. به بقیه هم گفتم که نخاستن. هرچی جلوتر میرفتیم گرد و خاک هوا زیاد تر می شد. یه عده از مردم میدیدم که نه خوشحال بودن ونه ناراحت . یه چیزی شبیه حالت برزخ مانند!!

بچه ها پشیمون بودن از اینکه چرا ماسک فیلتر دار نگرفتن!!  یه پیرهن استین کوتاه همراهم بود. روش نوشته بود : آسمان تکیه به دستان تو دارد... هر موقع می دیدمش کلی انرژی می گرفتم. پیچیدم دور سرم که هم بهم انرژی میداد هم کمی از گرد و خاک حفظ میکرد . فک کنم چند کیلومتری باید پیاده می رفتیم. همه  خسته بودیم اما کسی نمیگفت خستم  انگار اصلا اومده بودیم خسته شیم. تشنه بودیم اما کسی نمی گفت تشنه ا م چون این تشنگی دلچسب بود . معلوم نبود از مرز رد میشیم یا نه اصلا اومده بودیم که آواره شیم.. این آوارگی و حیرانی دوست داشتنی  تر از هرآسایشی بود. فهمیدنش برای خیلی ها سخته!

بالاخره به موکب رسیدیم . بالاش درشت نوشته بود لخدمه الزوار ابوسجاد : آب معدنی می دادن چند تایی گرفتیم. تشنگی برطرف شد اما عطش زیارت نه!

کنار موکب ها بچه های بسیج لرستان نشسته بودن . به لری می گفتن خوش بحالتون! بهروزواسمون ترجمه میکرد اینا چی میگن. به ورودی گیت مرزی رسیدیم. درش بسته بود همینطور به جمعیت پشت مرز اضافه می شد. مثل پلیس راه شده بود هرکس هرچی می گفت بقیه تکرار میکردن. لبیک یاحسین!  یا زهرا و..

یگان ویژه هم بالای یک سری کانکس های ورودی گیت نشسته بودن. جمعیت خیلی زیاد شد. چند نفر از عقب به سمت یگان ویژه سنگ پرتاب کردن . که اکثر مردم مخالف این حرکت بودن. اما سر یه سرباز بدجور آسیب دید. یگان ویژه شروع به پراکندن جمعیت کرد. اما از جلو!! گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدن گردن مسگری !!

همه شروع کردن به عقب اومدن . چند تا خانم پشت من بودن که نگران بودم آسیب ببینن.  من و رضا کنار هم بودیم. اما بقیه بچه هارو گم کردیم.نماز مغرب و عشا رو نخونده بودیم. با باقی مونده ی آب معدنی وضو گرفتیم. بعضیا داشتن رو کارتن نماز میخونندن بعضی ها هم روی زمین. من از یه نفر کارتن گرفتم. مردم گاها به سمت گیت ها می رفتن که فایده نداشت.  وقتی به مردم نگاه می کردم هم خنده ام میگرفت هم ناراحت بودم یطوری فضا شبیه اسرائیل و فلسطین  شده بود

بهروز داشت دنبال پریز برق می گشت. پیامک های حلالیت گرفتن شارژ وگوشیشو تموم کرده بود. من و رضا نیت کرده بودیم  اگر مرز خود دولت باز کرد بریم وگرنه حتی اگه مردم مرز می شکستن حاضر نبودیم بریم.  من و رضا مقلد حضرت آقا هستیم و آقا به شدت با شکستن مرز و ... که خلاف قانون هست مخالف هستن.  از گرسنگی رفتیم تو صف عدسی . یه نیسان بود از اهالی مهران که عدسی و نون می داد. اما از پراکندگی و شلوغی زیاد خبری از صف نبود. قاشق هم نداشت. دوتا عدسی رو هوا از آشپز گرفتم با رضا و بهروز خوردیم . زارع هم رفت برای خوش امین غلامیان عدسی بگیره . ساعت حدود 8 شب بود . یسری از بچه ها می گفتن شعار بدیم اما هجوم نیاریم.جمعیت دوباره جلو گیت جمع شده بودن و با  اقدام یگان ویژه عقب اومدن. این ماجرا مرتب تکرار می شد. یک دفعه که ملت رو سر و کله ی ما اومدن. زارع بعد از نیم ساعت با یه کاسه عدسی نصفه اومد. قرار گذاشتیم زارع پیش وسایل بمونه بهتره !!من و رضا رفتیم دنبال غذا. یه فرغون و یه گاری از مردم اومدن که تخم مرغ آب پز و نون می داد. برای بچه ها هم گرفتیم. حالا باید یه جا استراحت می کردیم نزدیک 24 ساعت تو ماشین بودیم. هوا هم به اضافه ی گرد و خاک سرد هم شده بود. یه موکب پیدا کردیم که فقط اسکان داشت اما به علت ازدحام جمعیت فقط زنا و بچه هارو اسکان می داد. امین خوابش نمیومد رفت زیر ال سی دی که بین موکب ها بود مداحی گوش کنه. من رضا و زارع هم رفتیم گوشه ی خیابون روی یه تیکه کارتن خوابیدیم. بهروز هم دنبال پریز برق می گشت! بهروز به بهانه پریز برق با یکی از سرباز صحبت کرد. سربازه گفته بود دیشب مرز باز شده ، اما معلوم نیست امشب هم باز بشه. گفت اما بنظر من اگه میخواید مطمئن شید تا صبح بمونید شاید باز کنن.

زارع هم رفت دنبال جا برای خواب . یه پتومسافرتی توی کوله داشتیم و یه جای خوابم زارع پیدا کرده بود .البته جا خواب منظورم یه گوشه از آسفالت اطراف مرزه

سه نفری زیر یه پتو خوابیدیم.

البته تو موکب های موجود اطرافمونمچند صد نفری تو یه فضای کوچیک خوابیده بودن و تقریبا جایی نمونده بود.

ما هم که یه گوشه خوابیده بودیم خیلی ها از جلومون رد میشدن و حالا تو این وضعیت بعضی ها سیگار میکشیدن. یاد محمود و مادرش افتادم. از اتوبوس که پیاده شدیم ندیده بودمشون.  کم کم خوابمون برد . ساعت حدود 12 شب بود . ساعت دو با سرو صدای بلندگو از خواب پریدیم. یه نفر با بلندگو داد میزد که پاشید برید و قسم میخورد که مرز باز نمیشه. مرز باز نمیشه. ظاهرا دیگه امیدواری فایده ای نداشت.  و طرف از پشت بلندگو شروع به سلام دادن به امام حسین کرد. خیلی ها گریه میکردن نمیدونم زیارتشون قبول هست یا هیچی ! معلومه که قبوله !! فکر کردن نداشت. تجدید وضو کردیم . خیلی از مردم رفتن. شاید بگم نصف بیشتر جمعیت رفت. بعضی ها هم خیلی زودتر ازما تو مرز بودن.  ساعت نزدیک 2:30 صبح بود . بهروز یکدفعه گفت : مرز باز شد.باخودم گفتم شاید باز مردم دوباره جو دادن و بهروز واسه همین میگه باز شد اما کمی جلوتر نزدیک مرز رفتیم ،ولی انگار واقعا راست می گفت و مرز باز شده بود واقعا شکه شده بودم گفتم عاشقتم امام حسین! ممنونتم!

خیلی سریع من و رضا جلوتر از بچه ها رفتیم. از مرز رد شدیم. بقیه بچه هارو گم کردیم. اولین اتوبوس به سمت نجف پر شد و رفت سریع میرفت و دور می شد.اتوبوس ها پشت سر هم پر می شدن . فقط دو تا اتوبوس مونده بود که اونموقع بهروز و زارعرو باهم دیدم.

اتوبوس دوم هم پر شد فقط موند اتوبوس آخر که امین هم اومد. سوار اتوبوس شدیم  . یکی از افرادی که تو اتوبوس بود گفت داداشم اون ور مرز مونده و زنگ زده که مرز دوباره بسته شد. اتوبوس های  دیگه رو نمی دیدم فقط اتوبوس ما مونده بود. اتوبوس ها ایرانی بودن راننده هم همینطور. آرم شهرداری تهران روی لباس و اتوبوس بود. یه سرباز هم با لباس نظامی ایرانی کنار راننده نشسته بود . به خانمم پیام  دادم که من از مرز رد شدم.  همه چی داشت خوب پیش می رفت دعا می کردم محمود و مادرش هم از مرز رد شده باشن. برای بهروز خوشحال بودم که برای اولین بار داشت میومد کربلا.

همهی این فکر های خوب یهو با دور زدن راننده اتوبوس تموم شد. اتوبوس داشت برمی گشت!!

بعضی از زائران کربلاهم برگشته بودن اما حتی  نزاشتن ما هم از همون در دوباره وارد مرز شویم و عبور کنیم . لابد لیاقت اون رو هم نداشتیم .حالا دیگر خیالم راحت بود... اومده بودم خیالم راحت شود.!

خیلی ناراحت بودمو میگفتم باشه راهم ندادی اما اقا همین قدرم که من رو کیلومترها تا اینجا نزدیک خودت اوردی ممنوتم و دوباره یاد اون شعری افتادم که حاج منصور میخوند و بغضم ترکید:

باتو شروع میکنم ای ابتدای من!

ای جلوه ی خدایی بی منتهای من

پایان راه تو به خدا ختم میشود

از راه کربلاست مسیر خدای من

لحظه لحظه محضر زهرا رسیده است

رنگ خدا گرفته گریه های من

از روی فرش های حسینیه ی عزا

تا عرش می رود اثر رد پای من

شکرخدا که در دهی اخر الزمان

خرج تو میشود نفس من صدای من

این گریه برای تو کفاره ی من است

این راه توبه ایست برای خطای من

از من نیاز میرسد و از تو ناز

عجب دردسری شده سفر کربلای من...!!!

یاحق

 

 

 


Details
general.info-qr
Titleآخرین اتوبوس
Authorمهدی کماسی
Post on1395/10/15
general.info-tags #اربعین_95 حواشی_جذاب_اربعین_حسینی تشکر از مهمان نوازی و کرامت موکب داران حسینی

Comments