خاتون گل
4 Jan 2017
دارم راه می روم... یک راه طولانی را پیاده شروع کرده ام... هر چه می روم نمی رسم... از خواب بیدار می شوم...
تمامِ اتاق ام را بیرون می ریزم و با کف و صابون می افتم به جانِ اتاق ام. وسایل هایم را کمی جمع و جور تر می گذارم که بشود یک نفر دیگر هم در اتاق ام جای گیرد. قرار است خاتون گل که مادر بزرگ ام می شود، از بیمارستان یک راست بیاید اینجا.
مادر که معمولاً شیفت بیمارستان است و پدر هم از این پرواز به آن پرواز... من هم خانه تنهایم و بدم نمی آید کسی باشد تا تنهایی هایم را پر کند. کسی که تنهایی های خودش هم پر شود.
خاتون گل پیرزنِ تمیز و آرامی که تمامِ عمر اش را سنتی زندگی کرده. گل های روی پیراهن هایش با نظم خاص ای کنار هم قرار گرفته و حتی گل دوزی دور لباس هایش نماد یک زن سنتی ست. من هم دردِ سنتی زندگی کردن را دارم. اینکه لباس هایم... طرز رفتارم... وسایل اتاقم مانند قدیمی ها با اصالت باشد. از اینکه خاتون به خانه مان می آید خوشحال ام.
از در که وارد می شود، روی صندلیِ چرخ داری با لبخندی که از همیشه شکسته تر است نشسته و نگاه ام می کند. روی دست هایش ورقه ای نازک که انگار مچاله شده باشد را گرفته و سفید است. انگار که رنگ و لعاب ای نداشته باشد. مادر از مابین در سفارش های لازم اش را می کند و با عجله می رود. کمک می کنم تا صندلی اش را بالا ببرم. توی آسانسور نفس اش را حبس می کند و زیر لب ذکر می گوید. انگار کمی ترسیده باشد.
وقتی اتاق ام را می بیند به دنیای خودش بر می گردد. دنیایی که نه آسانسور دارد و نه خانه های ریزِ زیر هم ساخته شده. دنیای خاتون گل یعنی سیب های توی حوض ریخته شده... یعنی نان سنگک و دیزی... یعنی یک خانه ی ساده با یک حیاط دلباز که حالا جای آن را خانه های ریزی گرفته. و قرار است از همه ی دار دنیا اندازه اش به قد یک رخت خواب باشد که از آنِ خودش دارد.
خاتون گل دست های مرا می گیرد و می گوید: "اگه نصف شب از تنگیِ هوای اتاق نفسم گرفت باید فریاد بکشم؟" دستهایش را توی دست هایم میفشارم"من اینجا هستم... لای پنجره هم باز می ذارم... نگران نباش خاتون گل" لبخند اش تمامِ دنیا می شود و من آینده ام را توی چشم های او می بینم.
به آرامی، مانند یک کودک بر روی تختِ خواب اش به خواب می رود. بوی گل های پیراهن اش توی فضای اتاق می پیچد و می چسبد به دیواره های اتاق ام.
نفس که می کشد اتاق بوی دیوارهای آجری و شب نشینی های توی حیاط می دهد. می شود خستگی هایت را توی همان هوا به در کنی. بعد از شستنِ دست و صورت ات توی حوض... برای همیشه سرزنده باشی.
صبح بعد از خوردن صبحانه از خاتون گل می خواهم که به توصیه ی دکتر اش توجه کند و هر روز نیم ساعت با واکر در عرض اتاق راه برود. قبول نمی کند. می گوید می خواهد با پاهای خودش راه برود، بدون هیچ چیزی.
کمک می کنم تا بر روی راحتیِ کنار تلویزیون بنشیند و چیزی نگاه کند تا حوصله اش سر نرود. خودم هم می روم تا به کارهایم برسم. طرحی را نصفه نیمه ول کرده بودم، که باید به داد اش برسم.
ساعت ها روی آن فکر می کنم. هر کار که می کنم اندازه هایش با هم نمی خواند. چشم هایم خسته شده و به استراحت کردن نیاز دارم. موقع بیرون رفتن از اتاقم مابینِ در اشک های خاتون گل را می بینم، همانطور که روی راحتیِ جلوی تلویزیون لم داده...
نزدیک اش می شوم و سرش را توی دست هایم می گیرم. دارد به پیاده روی های توی تلویزیون نگاه می کند. در گوشش می گویم "نگران نباش خاتون گل... شمام به زودی راه می ری... این که غصه نداره" همانطور با دست های چروک اش اشک هایش را پاک می کند و سرش را روی شانه ام می گذارد. با صدایی که لرزش داشته باشد می گوید:"فکر نمی کنم بتونم تا اربعینِ حسین راه برم" دست هایم را می گیرد. دست هایش یخ زده می پرسد:" هنوز واکری که دکتر هدیه کرده رو داری؟" با لبخند از جایم می پرم و می گویم: "براتون میوه میارم و بعد با هم می ریم پیاده روی... با واکر... خودم کمکتون می کنم"
می روم توی آشپرخانه و میوه ها را تکه تکه برش می زنم و توی پیش دستی می گذارم. دست های چروکیده و سفیدِ خاتون گل باید تقویت شوند. آماده که شد پیش دستی را به داخل اتاق پزیرایی می برم. خاتون گل داخل اتاق نیست... صدای در کوچه می آید...
به سمت در اتاق می روم. پیش دستی میوه را روی جا کفشی می گذارم، ژاکت اش را بر می دارم و به سمت در کوچه می دوم. در نیمه باز است، وارد کوچه می شوم. دسته ی پیاده رو های اربعین از سر کوچه مان می آید. دارند با صدای بلند جمله هایی را تکرار می کنند. خاتون گل را می بینم که با واکر دارد پشت سرِ آن دسته قدم بر می دارد. خودم را به او می رسانم، ژاکت را روی دوش اش می گذارم و با هم شروع می کنیم به قدم زدن... باد دارد گل های روی پیراهن خاتون گل را تکان می دهد.
general.info-qr | |
Title | خاتون گل |
Author | نیلوفر ناظری |
Post on | 1395/10/15 |
general.info-tags | #اربعین_95 |
Comments