بسم اللّه
24 Nov 2024

چهل روز گذشت

‎4 Jan 2017

اسبی از دور پریشان و سواری که نداشت

و زن قافله آرام و قراری که نداشت

 

راه افتاد که بالای سر تل برسد

به دل آشوب ترین روضه ی مقتل برسد

 

خاطرش غرق در اندوه و دلش غوغا بود

راه می آمد و بر روی لبش نجوا بود

 

کاش این ثانیه ها ساعت ماتم نشود

از سرم سایه ی خورشید حرم کم نشود

 

می کشید عمق دلش تیر و کمان می آمد

"زیر شمشیر غمش سینه زنان می آمد"

 

زیر شمشیر غمش دشت، پریشان شده بود

و گلستان حرم کلبه ی احزان شده بود

 

زیر شمشیر غمش چشم به سر دوخته بود

از غم روضه ی مقتل جگرش سوخته بود

 

زیر شمشیر غمش از نفس افتاد زنی

ناگهان ناله ی وا فاطمه سر داد زنی...

 

شاعری داشت از آن صحنه قدم برمی داشت

فکر شعر تر خود بود، قلم برمی داشت

 

ناخودآگاه نگاهش به نگاهی افتاد

دید بر قافیه ها لکه ی آهی افتاد

 

دید از عرش خدا واژه ی غم می ریزد

دارد آرامش گودال به هم می ریزد

 

دست هایش به کمر، خیره به سر می آمد

مادری داشت به دیدار پسر می آمد

 

با ورودش همه ی دشت بلا ریخت به هم

"ناله زد وای بنیّ، همه را ریخت به هم"

 

قتلگاه از تب این روضه به خود می لرزید

بی قرار پسر فاطمه شد می لرزید

 

شمر بر سینه ی او خنجری آورد نشست

و به پیشانی خورشید، عرق سرد نشست

 

روی تل بود زنی، تاب نیاورد... نشست!

شاعر از غصه ی این بیت کم آورد نشست

 

ناگهان روی زمین خون خدا جاری شد

همه ی ارض و سما غرق عزاداری شد

 

شاعر از خواب پرید و قلمش را برداشت

دل آشفته ی لبریز غمش را برداشت

 

گفت مردم چه نشستید که طوفان شده است

عید قربان حرم، شام غریبان شده است

 

خواب دیدم حرم عشق به غارت می رفت

زنی از نسل پیمبر به اسارت می رفت

 

خیمه ها در نفس داغ بیابان می سوخت

و در آن معرکه گیسوی پریشان می سوخت

 

فاش دیدم به سر نی همه ی سرها را

و زبان قلمم لال که معجرها را...

 

شاعر از عمق دلش مرثیه سر داد گریست

یاد انگشتر و انگشت که افتاد گریست

 

گفت باید بروم سوی اباعبدالله

"هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله"

 

قصه برگشت به آن جا که جگرها خون بود

دشت از سرخی خون شهدا گلگون بود

 

شمع نورانی شب های عزا بر نیزه

سر هفتاد و دو پروانه جدا بر نیزه

 

مجلسی  بعد همان واقعه برپا شده بود

و در آن راه جسارت به حرم وا شده بود

 

گفت این سر که همه قافله شد بیمارش

"هرکجا رفت خدایا به سلامت دارش"

 

هرکجا رفت اگر کنج تنور نان بود

و اگر حادثه ی چوب و لب و دندان بود

 

گفت این ها همه مستند... مبادا که سرش!

هرچه آیینه شکستند... مبادا که سرش!

 

گفت گودال در آن لحظه تماشایی بود

هرچه در معرکه دیدم همه زیبایی بود

 

گریه می کرد در آن بزم ولی آهسته

مثل بی تابی شب های علی آهسته

 

و سرانجام که این قصه ی جانسوز گذشت

از غم روضه ی گودال چهل روز گذشت

 

کاروان خسته به صحرای بلا باز آمد

"داغ دل بود و به امید وفا باز آمد"

 

ابر چشمان همه بارشی از باران شد

کربلا محفل غوغای عزاداران شد

 

شاعر این مرثیه را با قلم درد نوشت

رو به پیشانی آغشته به خون کرد نوشت:

 

"می نویسم که شب تار سحر می گردد

یک نفر مانده از این قوم که برمی گردد"*

 

* از استادم سید حمیدرضا برقعی


Details
general.info-qr
Titleچهل روز گذشت
Authorاعظم معارف وند
Post on1395/10/15
general.info-tags #طریق_الحسین

Comments