بسم اللّه
19 May 2024

چشم هایی که روشن شد

‎3 Jan 2017
بسم رب الشهدا "چشم هایی که روشن شد" _مدتی بودحرف ازرفتن میزدامااون شبوقتی مناجاتشوباخداشنیدم دیگه دلم راضی به نگه داشتنش نشد،عذاب وجدان گرفته بودم.تاصبح به رفتنش فکرکردم،به تنهاشدنم فکرکردم.بعدازشهادت حاج آقا چون مهدی هنوزم پیشم بودهمه چی راحت ترمیگذشت،بوی پدرش رامیداداماحالامهدی هم هوای رفتن به جبهه راکرده بود.مانده بودم سردوراهی،ازطرفی میترسیدم که اوهم برودومثل پدرش شهیدشودازطرفی هم دیگرنمیتوانستم بابهانه های قبلی نگهش دارم.استخاره کردم خوب درآمد،ناچارمهدی راهم راهی جبهه کردم.وقتی رضایتم برای اعزامش رابااودرمیان گذاشتم خوشحال شد.درست فردای همان روزهم اعزام شد.فهمیدم ازقبل نقشه ی رفتن کشیده بودوفقط منتظراشاره ی من بود.چه اعزام شدنی؟باراول وآخرش بوددیگه برنگشت. حتی یک تکه استخوان هم به عنوان جنازه به من ندادند.بعدهافهمیدم که جنازه اش راآب برده. ********** چندبارسرفه کردم اماحواسش نبود،انگاردرعالم دیگری بود.این چندروزکه باهم همسفرشدیم زیاداین اتفاق میفتاد،ازهمان عموداول که مسئول کاروان مادونفررابه هم معرفی کردوازمن خواست تاکربلابامرضیه خانوم باشم وبه او کمک کنم ومن نگاهی به مرضیه خانوم کردم که روی ویلچرنشسته ودرلحظه مهرش به دلم نشست...وهرروزکه میگذشت علاقه ام به اوبیشترمیشد.خوشحال بودم که تنهاآمدم وبه یمن این تنهایی بااوآشناشدم.ازهمان روزاول درراه ذکرمیگفت وگاهی اوقات هم برایم ازخاطره هایش تعریف میکرد.بین حرف هایش اسم پسرش مهدی رازیادمی آورد.خاطره ی راهی کردن مهدی هم مثل بقیه ی خاطراتش جذاب بود. وقتی که برایم ازمهدی میگفت،ازاینکه چقدرهمه جارادنبالش گشته،چقدرنذرونیازکرده،حتی پیک هم فرستاده امانتوانسته حتی پلاک پسرش راپیداکندحالم دگرگون میشد.وقتی اسم مهدی می آمدسکوت میکرد،ازچشم هایش که بخاطرفراق مهدی ازشدت گریه سویی نداشت ومدت هابودکه بسته بودخجالت میکشیدم حالاهم طوری سکوت کرده که انگاردوباره آن روزهاراازنظرمیگذراند،گویادوباره لحظه ی وداع بامهدی رسیده واواشک میریزدوتنهافرزندش رابدرقه میکند. *********** _مهدی مادرتوروخدا،ارواح خاک بابات مادرنری...نری دیگه حاجی حاجی مکه ها.اون جلوهانمیخوادبری.تومیخوای وظیفت روانجام بدی،میخوای حرف امامت روزمین نندازی،میخوای ازناموست دفاع کنی باشه مادربرو.ولی مواظب خودت باش ،تورو... +ای بابا.آخه مادرمن،قربون اون اشکات بشم ماکه قبلاحرفامونوزدیم.بعدشم بادمجون بم آفت نداره،مااونقدراخوب نیستیم که خدابخوادماروهم گلچین کنه. باتمام وجودیک دیگررابه آغوش میکشند.هم دیگررادرآغوش میکشندبه اندازه ی تمام روزهای فراق بعدازاین،به اندازه ی تمام تنهایی های بعدازاین برای مادر...نه،به اندازه ی تمام اشک های مادر....تمام اشک های مادر..... ************* اشک هایم بی وقفه میریزد.باورم نمیشودمن لایق دیدن حرمت باشم آقای من،مولای من،محیای من....مگرمیشودمن سرتاپاتقصیرلایق دعوتت باشم؟چطورمیشودکه کسی مثل من لایق حتی نگاه به حرمت باشد؟....خوشحالی من به قدری است که باکلمات نمیتوانم وصفش کنم.حال وهوای اینجاراهیچ جاندارد.اینجاقطعه ای ازبهشت است. ***************** نگاهم به مرضیه خانوم میفتدکه ازوقتی که واردکربلاشدیم ویلچرراکنارگذاشته وقدم قدم هرچندآهسته خودش راتاورودی حرم رسانده.ازقبل هم گفته بودکه واردشهرکه شویم ویلچرراگوشه ای میگذارم وباپای خودم واردشهرمیشوم،واردصحن میشوم،واردبین الحرمین میشوم. بازهم صدایش قطع شد.بازهم درحال وهوای خودش رفت.ویلچررانگه داشتم رفتم مقابلش ودوزانونشستم پرسیدم _بازیادچی افتادی مرضیه خانوم؟بیایه کم آب بخورسریع رابیفتیم،خیلی ازکاروان عقب افتادیم ها. +یادچیزی که نیفتادم فقط...فقط کاش میشدباچشم های خودم هم میتونستم گنبد روببینم. به چشم هایش نگاه کردم.به پلک هایی که روی چشم هایش سنگینی میکرد.به شیارگونه هایش که مسیری برای عبوراشک های گاه وبیگاهش بود. +ان شالله خودامام حسین شفات میده.به حق همین روزای عزیزتوام دوباره سلامتیتوبدست میاری _من دیگه چیزی ازدنیانمیخوام،آفتاب لب بومم،فقط ازخدامیخوام بتونم یه باردیگه چشاموبازکنم،یه باردیگه چشمام سوداشته باشه وحرم آقامونوببینم.6گوشه روازنظربگردونم به جزاین دیگه چیزی نمیخوام. _ان شاالله میشه من دلم روشنه.این آقااینقدمریضای لاعلاج روشفاداده.درمون دوتاچشم که دیگه واسش کاری نداره. _راستش دیشب... +دیشب چی؟ _دیشب یه خوابی دیدم که منم امیدوارشدم. به چشم های بسته اش نگاه کردم.چشم هایی که آنقدربرای مهدی اشک ریخته بودکه دیگرسویی برایش نمانده بود.چشم هایی که غم داشت وازترس دیدن جای خالی مهدی مدت هابودبازنشده بود. _خواب دیدم یه سیدی یه آقایی که ازبالاتاپایین سبزپوشیده بودیک پارچه بهم داد.پارچه رابوکردم.انقدربوی خوبی میدارکه دلم میخواست تاآخرعمرم همینجوری نفس بکشم.اون آقابایه صدای دل نوازی بهم فهموندکه پارچه رابگذارم روی چشم هایم.به محض اینکه پارچه را روی چشم هایم کشیدم یه نورعظیمی منتشرشدوچشم هایم بازشد.حس میکردم میتونم همه جاروببینم باورت میشه باچشمای بازهمه جارامیدیدم. +پس بخاطرهمینه که ازصبح کیفت کوکه؟خب زودترمیگفتی.ان شاالله خوابت رویای صادق باشه وبتونی طلایی گنبدوباچشمای خودت ببینی. لبخندزد،لبخندزدم. *********** نگاهم به مرضیه خانوم می افتد که ازوقتی که واردکربلاشدیم به هرزحمتی که شده ویلچرراکنارگذاشته وقدم قدم هرچندآهسته خودش راتاورودی حرم می رساند. زیربغلش رامیگیرم وآرام آرام باهم گام برمیداریم.ازدحام به حدی است که اگربخواهیم هم نمیتوانیم باسرعت حرکت کنیم. ************ هرچه به حرم قریب ترمیشوم گویاغریب ترمیشوم.دلم میگیردازمظلومیت ها،ازتشنگی ها ها،ازفریاد《هل من ینصرنی》 ها... حسین بن علی به راستی چه کسی به کدام جرات روی سینه ی تونشست و بین سروبدن توفاصله انداخت؟آیاحکومت ری باظلمی که به توواردشدبرابربود؟...به ولله کم بود ظلمی که به توکردندبایدپاداشی بیش ازاین حرف هامیداشت عمرسعداشتباه کرد برای حکومت ری اشتباه کردحتی خلیفه ی مسلمین هم شدن پاداش کمی برای اینکاربود. اصلاحسین جنس غمش فرق میکند. حتماحسین جنس غمش فرق میکند اینکه باچشم های خودم میتوانم گنبدراببینم وزیارت اربعین رابخوانم بیشترشبیه رویاست...رویایی صادق ************ چشم...رویای صادق... وااای مرضیه خانوم کجاست..؟؟!! مثل دیوانه هابه این طرف وآن طرف رفتم،بااندک زبان عربی ای که بلدبودم سراغ پیرزنی رامیگرفتم که میلنگد،چادرعربی برسردارد وچشم هایش نابینا است...گریه میکردم دلم میخواست همانجابمیرم،اگرباآن چشم هادیگرنتواندماراپیداکندچه؟!!!اگردیگرنبینمش چه؟!!بایدبه مسئول کاروان بگویم.وااای خدایاااا....خودت به دادم برس،یاسیدالشهدااین پیرزن که تنهاخواسته اش دیدن گنبدت بودرادرپناه حرمت سالم نگه دار. چشم میگرداندم تاخانوم رسولی مسئول کاروان راپیداکنم. دیوانه واراین طرف وآن طرف میدوم،به هرطرف سرمیچرخانم اثری ازاونمیبینم،انگارازاول هم نبوده. درهمین فکرهابودم که دیدم زنی جلوی پایم نشسته وروبه حرم سجده کرده.چقدرآرام وبه دورازهرصداوهمهمه ای درسجده بود.به حالش غبطه خوردم،نگاهم به چفیه اش گره میخورد،یادچفیه ی مرضیه خانم میفتم.نگاهم ازروی چفیه اش سرمیخوردروی دست هایش که به حالت سجده روی زمین گذاشته.چشمم روی انگشترعقیقش قفل میشود.این همان انگشتراست...این برای مرضیه خانوم است.... خدایاشکرتتتت.نزدیک میشوم ودهانم راکنارگوشش میگذارم: _تویی مرضیه خانوم؟ای بابااااامیدونی ازکی دارم میگردم دنبالت.نصف جان شدم...ای بابااااا... دستم راروی کتفش میگذارم وتکانش میدهم. ******* چندبارپشت سرهم تکانش دادم.ازخواشحالی انگاربال درآوردبودم.چشمانم پرازاشک شده بود: _خداراشکرکه تونستم پیدات کنم.امام حسین ملجاگم شده هاست،مرضیه خانوم؟؟ مرضیه جون؟؟؟ ازروی شونه اش بلندش کردم..ازپشت افتادروی پاهایم.سنگینی سرش راروی پایم حس کردم. عقب پریدم،نفسم بالانمیامد،فکرکردم شایدخوابش برده باشه خم شدم وسرش راروی دستم گذاشتم،روی صورتش پارچه ی سبزی بود،پارچه را که دیدم یک آن جاخوردم،یادخوابی که برایم تعریف کرده بودافتادم،آرام پارچه رابرداشتم هرچه بیشترپارچه کنارمیرفت،ترسم بیشترمیشد،به چشم هایش رسیدم _یاحسیننننننننن چشم های مرضیه خانوم بازبود.. پریدم عقب،دیگرنفس کشیدنم دست خودم نبود،گریه ام لحظه ای قطع نمیشد. _بلاخره حاجتتوگرفتی؟چشمای بسته ات رابازکردی؟توانستی باچشم های خودت حرم را،گنبدراببینی؟؟؟ پس چراجوابم رانمیدی؟چرانفس نمیکشی؟؟؟به من نگاه کن،بگوهمان سیداین پارچه رابرایت آورد؟اسمش رانپرسیدی؟ خوش به حالت.مهدی راهم دیدی؟ سربلندکردم دیدم دوروبرمان شلوغ شده،خانوم رسولی هم گوشه ای ایستاده بودواشک میریخت. بادستانم چشم هایش رابستم وپارچه رادوباره روی صورتش کشیدم. به لب هایش نگاه کردم،انگارداشت لبخندمیزد لبخندزدم.... نویسنده:فاطمه آقابابائی نام داستان:چشم هایی که روشن شد
Details
general.info-qr
Titleچشم هایی که روشن شد
Authorfateme aghababaee
Post on1395/10/14
general.info-tags #طریق_الحسین

Comments