حماسه ظهور-قلم سرخ
3 Jan 2017
(حماسه ظهور)
نهرها می خشکند
باغها می سوزند
غنچه ها چشم بسوی آسمان می دوزند
لاله ها می میرند
و کبوتران شادی به حضور سمّی صیادان
از فضای مهلک این مرداب
با دلی شکسته پر می گیرند
اشکها می بارند
آه ها می نالند
چهره هابه خاک و خون می مالند
و در آن سوی دگر
خنده های شرم انگیز تنی ناسره را می بینی
که به رقص تیغ آلوده خود می بالند
لحظه ها در تنش آمیخته اند
قلب ها در تپش افروخته اند
شب وحشت همه جا خیمه زده
تخم شهوت همه جا بوته زده
زهر تلخ می و افیون ز قرار دل در آورده دمار
دست جویای معاش آدم آمیخته با بوی قمار
نفس آخر دنیای پلید است دگر
و در اثنای همین حال و هوا
از فرا سویی دور
مردی از جنس بلور
رسته از پرده پنهان ظهور
و به میدان شرف می آید
دست همتش بلند
به بلندای افق
که طلسم کوه را می شکند
و غرور ماه را می کاهد
تن او روئین تن
چشم او جوشش چشمه ای زلال
قلب او مایه تسکین خیال
که به پرواز بلند این خصال
شمع نورانی بزم عاشقان می گردد
دست پر مایه رزم دوستان می گردد
نفسی می گذرد و دمی می میرد
برقی از مهلکه بر می خیزد
موجی از آتش و خون به آسمان می خیزد
این همان دوزخ جلادان است
که به دست خویش افروخته اند
و به کام خویش انداخته اند
و گوارا آبیست
به مذاق غنچه ها
که به جرم پاکبازی به ستم سوخته اند
دست های آتش افروز سیاه خشم و کین
قلبها را به صدا می آرد
و زمان را به نزاع خویش وا می دارد
و در این سیاه آشفته شب
او بپا می خیزد
سروها را به ندا می طلبد
ابر و باد و مه و خورشید و فلک را به مدد می گیرد
نعره عربده جوی مست را می شکند
نفس گرم هوس پرست را می گیرد
حربه های خصم را جمله به دریای عدم می ریزد
پوزه سمی مار خصم را به خاک می آمیزد
و بدین سان آن یار
آن یگانه تابناک روزگار
به ظهور جلوه خورشیدش
و حضور روشن جاویدش
و هجوم وحشت و دغدغه را
از حریم نفس تنگ زمین می چیند
و سموم دشمنی
به وزش های دل انگیز نسیم نفسش می میرند
و نفس های زلال دوستی دوباره سر می گیرند
و کبوتران شادی به مراد آشیان دوباره پر می گیرند
و درخت داغدار انتظار
به فروغ روح بخش چشم یار
با گذشت دیرباز روزگار
باز هم پر از شکوفه می شود
و جهان را به نثار عطر پر مایه خویش
به صفا و صدق می آراید.
(قلم سرخ)
فصل خاموش بود
کوفه در خواب و ذهن سروها
خفته بر پهنه مرداب فراموشی بود
و در این سردی یأس آلوده
که سیاهی همه جا برتن خاک
چنگ انداخته بود
و زبان هدهد مذهب در بند قفس
بند آمده بود
دست اعجاز کسی می شایست
که ز مرگ آور مرداب فراموشیها
وز سرمای ملال آور خاموشی ها
سروها را سر و سامان بخشد
وزبان هدهد در بند را باز کند
و او آن زاده از سلسه باران بود
شبنم افشان و شوینده ناپاکی ها
شعر او امربه معروف و نهی از منکر
جوهرش خون
و شهادت قلمی بود که در دفتر تاریک زمان
مشقهای تیره فصل پریشانی را
به حضور خویش بر باد دهد
general.info-qr | |
Title | حماسه ظهور-قلم سرخ |
Author | علی بختیاری |
Post on | 1395/10/14 |
general.info-tags | مهدویت_ظهور |
Comments