بدرقه
3 Jan 2017
" بدرقــــــه"
سپیده شراهی
صدای سوت قطار در فضای خانه ی روستایی پیچید.
با عجله از جایش بلند شد، کاسه ی سفالی را پر از آب کرد و داخل سینی، کنار قرآن گذاشت. از گلدانِ گلِ محمدیِ کنارِ در ، گلی چید و همانطور که با قدم های لرزان از پله های پشت بام بالا می رفت گلبرگها را داخل آب ریخت.
نفس زنان پا روی آخرین پله گذاشت و روی پشت بام ایستاد . هوا را با نفس عمیقی به داخل ریه¬های خسته¬اش کشید .
قطار در دوردستها درحال عبور بود . چند قدم جلو رفت و سینی را بالا گرفت.
-اللهم صلی علی محمد و آل محمد... بریدکه همتونه به خدا میسپارم، خدا پشت و پناهتون... خوش به سعادتتون ، زیارتتان قبول... نايب زياره ي ما هم باشيد، اللهم صلی علی محمد و آل محمد...
قطار گذشت . پیرزن آب را پشت قطار ریخت ، قطره های آب چند متر آن طرف تر، روی پشت بام نشستند و بوی نم کاه گل بلند شد.
این چند روز کار پیرزن شده بود ؛ از آن روزی که شنیده بود، ساعت شش هر روز قطاری که از ریل کنار روستایشان می گذرد عازم کربلا هستند، به پشت بام می آمد و مسافران اربعین را بدرقه می کرد.
general.info-qr | |
Title | بدرقه |
Author | سپیده شراهی |
Post on | 1395/10/14 |
general.info-tags | #اربعین_95 |
Comments