بسم اللّه
24 Nov 2024

آدم معمولی

‎16 Dec 2015

آدم معمولی

پدر من یک آدم معمولی است. به نظر او زندگی خوب، یک زندگی معمولی است. یک روز ازش پرسیدم: «آدم خوب چه جور آدمیه؟»

گفت: «آدمیه که دنبال یه زندگی معمولیه».

دید متوجه نشده‌ام، توضیح داد: «آدم باید... آدم باید به قدر کافی توی رودخونة عمرش قدم بزنه، روی آبشارهاش بپره و آخر سر هم، توی مردابش بمیره... مثل همه!»

من که چیزی حالی‌ام نشد، ولی خودش خیلی از حرفش خوشش آمد و تندتند توی دفترچه‌اش یادداشت برداشت. عاشق این‌جور حرف زدن‌هاست؛ عاشق حافظ و سعدی... عاشق شاملو و... یکی دیگر که اسمش کمی سخت است: پرویز شاپور. روزی نیست که پدرم اسم این آقای آخری را نبرد.

مادرم ولی، پرهیجان است و احساساتی. هیچ وقت ندیده‌ام پدرم گریه کند، ولی مادرم هر روز روی سجاده، چنان گریه می‌کند که مجبور است اشک‌هاش را به جای دستمال، با حوله پاک کند. بعد، بابا لبخند می‌زند: «دریا خودش را با حوله خشک کرد!»

پدرم هیچ اهل سفر نیست، ولی مادرم هر سال، دوتا سفر را می‌اندازد به گردنش؛ یکی عید نوروز، برای دیدن قوم و خویش‌ها، دومی تاسوعا و عاشورا برای رفتن به تکیة روستامان. امسال هم مثل محرم هر سال، پدرم بنا داشت ما را به سفر نبرد، که برد. بهانه‌های امسالش خیلی قوی‌تر بود: سرمای زمستان، ماشین خراب، راه طولانی، جاده کوهستانی... جوری که هر شب نگران می‌شدم: نکند امسال نرویم؟ که مامان بهم چشمک می‌زد: «درست می‌شه پری‌جون... امسال هم می‌ریم!»

پدرم یک آدم معمولی است؛ به خاطر همین، دوست دارد خیلی معمولی به نظر بیاید. وقتی با جمع فامیل توی تکیه می‌نشیند، حس می‌کند همه نگاهش می‌کنند، و او هیچ خوشش نمی‌آید. تلویزیون خانة ما همیشه خاموش است؛ چون وقتی فیلم‌ها یا خبرهای بزن‌بکش نشان می‌دهد، گرچه صحنه‌های بزن بکش را سانسور کرده باشند، باز هم او هیچ خوشش نمی‌آید. پدر من یک صلح‌طلب واقعی است؛ نظیر ندارد! همیشه نصیحتم می‌کند: «هرکسی رو دیدی، سلام کن. سلام کردن، آسون‌تر از سلام نکردنه».

چند روز پیش، با مامان و داداشی رفتیم یک‌دست لباس علی‌اصغر خریدیم. وقتی بابا از سرِ کار آمد، دلش می‌خواست مثل همیشه بپرم توی بغلش، سؤال‌های همیشگی را بپرسم و او جواب‌های همیشگی را بدهد؛ ولی این اتفاق نیفتاد. باید می‌رفتم خودم را به گردنش آویزان می‌کردم و می‌پرسیدم: «امروز چی داشتی؟»

او مثلاً می‌گفت: «ریاضی».

- چی گفتی؟

- گفتم اگه دوتا دایره با هم تصادف کنن، بیضی می‌شن.

- دیگه چی گفتی؟

- دیگه... والیبال عددها با صفر.

- دیگه؟

- دیگه هیچی پری‌جون!

- دیدی یادت رفت بابایی...؟ آپارتمان جدول‌ضرب...!

- آخ... آره! یه کم از مشکل آپارتمان‌نشینی اعداد توی جدول‌ضرب گفتم.

پدر من، یک معلم معمولی است و سعی می‌کند همیشه معمولی باقی بماند. آرزوهای پرطول و درازی ندارد. تمام دلخوشی‌اش این است که یک روز بخوابد توی جوی آب و دمِ درِ خانه پیاده شود. بزرگ‌ترین رؤیاش این است که سوار بر دوچرخه، دستش را به رودخانه بگیرد و بدون اینکه رکاب بزند، برسد به دریا؛ همین به‌خدا!

وقتی به کلاس جغرافی می‌رود، به تمام بچه‌ها یاد می‌دهد که سرچشمة همة رودخانه‌های دنیا ابر است. گاهی یکی از بچه‌ها می‌پرسد: «سرچشمة دریا چیه؟»

یکی دیگر جواب می‌دهد: «خب معلومه...؛ بارون... رودخونه».

ولی پدرم می‌گوید: «نه بچه‌ها! اشتباه نکنین! وقتی بارون به دریا می‌ریزه، این دریاست که قطره‌های بارون رو به اندازة خودش بزرگ می‌کنه؛ حتی به اونها شنا یاد می‌ده!»

سرِ کلاس زیست، می‌گوید: «بزرگ‌ترین خزندگان دنیا، رودخانه‌ها هستن».

سرِ کلاس املا به بچه‌ها یاد می‌دهد، کلمة «پرنده» را طوری بنویسند که پرواز در پرنده محبوس نشود. بچه‌ها می‌پرسند: «چه جوری؟»

و او توضیح می‌دهد: «جوری که بین خط‌های موازی برگه‌های دفترتون گرفتار نشه».

ولی آن روز... پدر آمد و از این چیزها خبری نشد. هی صدایم می‌زد: «پری... پری‌جون... کجایی بابا؟»

من هم صدایش زدم و آمد توی اتاق خواب. تا مرا کنار مامان‌دریا و داداشی دید، گفت: «آخ...! پریِ دریای من... دریای پریِ من!»

و ادای پنگول را درآورد.

- بابا... ببین واسه داداشی چی خریده‌یم؟

- پس بازیِ سؤال و جواب‌های همیشگی چی می‌شه، پری‌خانوم؟

دلش می‌خواست پوشاندن لباس علی‌اصغر را به تن داداشی، ول کنم و بپرم توی بغلش؛ ولی دستم بند بود؛ گوشم هم به مامان بود که برای صدمین بار، قصة علی‌اصغر را برام تعریف می‌کرد: «امام حسین قنداقة علی‌اصغر رو برد پیش دشمن و گفت: اگه به من آب نمی‌دین، لااقل به این بچه بدین...».

بابا رفت پالتو و کت اتوکشیده و گران‌قیمتش را دربیاورد. مامان وسط قصه، صدایش زد: «پرویز...! چایی آماده‌ست. دست و صورتت رو که شستی، واسه‌ت می‌آرم».

بعد، رفت سرِ قصه: «یکی از دشمن‌ها تیرانداز ماهری بود...».

صدای بابام از توی هال بلند شد: «آخه من نمی‌فهمم... چرا طفل معصوم رو برد جلوی دشمن که این‌طور بشه...؟!»

بعد، آمد توی چارچوب درِ اتاق ایستاد: «بعدش هم دریا‌خانم... حالا که این‌طور شده... کاریه که شده... چه نیازی هست که این همه خشونت رو به خورد بچه بِدی؟»

منظورش از «بچه»، من بودم! یادش رفته بود وقتی به گردنش آویزان می‌شوم، برمی‌گردد چه می‌گوید بهم؛ می‌گوید: «وای... دختر گندة بابا...! کی این‌همه قد کشیده‌ی؟ دیگه برای این لوس‌بازی‌ها خیلی بزرگ شده‌ی».

مامان گفت: «وا...! خودش هی می‌گه برام تعریف کن».

- خب عزیزم...! این همه داستان خوب... کلیله و دمنه، هری پاتر، کتاب‌های یوهان کریستالر...

این آخری را نمی‌دانم اسمش درست است یا نه. بابا از تک‌تک نویسنده‌های خارجی که کتاب‌هاشان را برام خریده بود، اسم برد و گفت: «در ضمن، مسافرتمون کنسل شد».

بهانة جدیدش یک توده هوای خیلی سرد زمستانی بود که هواشناسی گفته بود از فردا تمام کشور را سفیدپوش می‌کند.

آن شب سرِ سفره، همین که آقای هواشناس آمد، پدرم تا می‌توانست، صدای تلویزیون را بلند کرد تا مامان خوب گوش کند: «تودة هوای سرد از سیبری... خواهشمندم از مسافرت‌های غیرضروی...».

دست مامان را گرفتم و تکان دادم. نگاهم کرد، ولی بهم چشمک نزد. این یعنی: «معلوم نیست چی می‌خواد بشه پری‌جون...! شاید امسال نریم».

آخ که چقدر دلم سوخت...! غذا خوردنم را نیمه‌کاره ول کردم و رفتم توی اتاقم. با چه ذوق و شوقی برای داداشی لباس علی‌اصغر خریده بودیم. لباسش مشکی بود، روی سینه‌اش با رنگ سبز نوشته شده بود: «علی‌اصغر». بنا بود روسری سفید خودم را با یک پیشانی‌بند سبز، ببندیم روی سرِ داداشی، ببریمش توی دسته... جلوی تکیة روستامان... کمی من نگهش می‌داشتم، کمی مامان. وقتی کمک کردم با مامان لباس علی‌اصغر را تنش کردیم، این‌قدر بهش می‌آمد...!

چه حیف...!

****

 

نمی‌دانم مامان به بابا چی گفت، یا اینکه بابا - به قول مامان- خوابنما شد که فردا از مدرسه زنگ زد به مامان و گفت که فردا صبح زود، حرکت. توی راه خانه، یک زنجیرچرخ برای ماشین خریده بود. همین که آمد، پریدم توی بغلش، چندتا ماچ محکم ازش گرفتم و بعد... بازی سؤال و جواب‌های همیشگی...

صبح زود، راه افتادیم و باران هم راه افتاد. قبل از حرکت، مامان یک عکس خوشگل از علی‌اصغر، آویزان کرد به آینة توی ماشین، آیةالکرسی و لاحول خواند، فوت کرد به چهار طرف. خیلی زود، باران جاش را داد به برف. بابا زد زیر آواز: «و زمستان آن سال... دربه‌در درپی کرسی و بخاری می‌گشت...».

پیکان ما آهسته‌تر از تمام ماشین‌ها، پیچ و خم‌های خطرناک را رد می‌کرد. بخاری ماشین روشن بود، ولی انگار نبود. نوک انگشت‌های پام یخ زده بود. روی شیشه‌های ماشین، بخار نشسته بود. خواستم روی شیشة کناری‌ام یک گُل بکشم، دیدم بخار روی شیشه، یخ بسته. درز و شکاف‌های در، سرما را فوت می‌کردند توی ماشین.

بابا یک گوشه نگه داشت که زنجیر ببندد. رفت بیرون، دو دقیقه نکشید که برگشت: «آدم قندیل می‌بنده. کار من نیست. تا حالا زنجیر نبسته‌م... اون هم توی این هوا...».

يواش‌يواش رفتيم، تا رسیدیم به یک رستوران. رفت بیرون، یک نفر را پیدا کرد، بهش پول داد تا برامان زنجیر بست. دوباره راه افتادیم، ولی این بار يواش‌تر از قبل. پدرم روی فرمان قوز کرده بود. برف می‌بارید به چه درشتی! برف‌پاک‌کن یخ بسته بود و روی شیشه، خط می‌انداخت...

پدر من یک آدم معمولی است؛ سوار یک ماشین معمولی می‌شود و خیلی معمولی رانندگی می‌کند. پس عجیب نیست اگر زنجیربستن بلد نباشد؛ وسط راه، زنجیری که پول داده یکی دیگر بسته، باز شود و ماشینش سُر بخورد. جیغ همه‌مان بلند شد؛ ولی به خیر گذشت. ماشین‌مان سُر خورد و درست کنار جاده ایستاد. خاموش کرده بود و پدر هر کاری کرد، روشن نشد.

اینجا بود که پدرم ریخت به هم، شروع کرد به قرقر کردن: «همه‌ش تقصیر توِه... چقدر بهت گفتم...».

مامان بیچاره، داداشی را محکم زیر چادرش بغل زده بود و لام تا کام، حرف نمی‌زد.

- بابا... من سردمه.

این را که گفتم، تازه یادشان آمد که من هم آن عقب نشسته‌ام. مامان به حرف آمد: «چرا بخاری رو خاموش کرده‌ی؟»

بابا خواست سرش داد بکشد، ولی آب دهانش را قورت داد و با لحنی که هیچ‌وقت از او نشنیده بودم، گفت: «ماشین روشن نمی‌شه... ماشین که روشن نشه، اون‌وقت، بخاری هم روشن نمی‌شه خانم... روشن شد؟!»

برف‌پاک‌کن هم، کار نمی‌کرد و دیگر هیچ‌چیز از بیرون پیدا نبود. توی برف، دفن شده بودیم. بابا درِ ماشین را باز کرد و رفت از توی صندوق عقب، دوتا پتو آورد؛ یکی برای من، یکی برای مامان. بعد، رفت با موتور ماشین، ور برود. بعد از یک ربع، آمد توی ماشین و گفت: «کارِ من نیست... ولی اینقده مطمئنم که... مشکل از برقه».

موهای سر، یقه و شانه‌هاش سفید شده بود.

- حالا چی کار کنیم، پرویز؟

بابا خیره‌خیره نگاه انداخت به مامان، بعد به داداشی که زیر چادر مامان تکان‌تکان می‌خورد، بعد به من. بدون اینکه جواب مامان را بدهد، دوباره در را باز کرد و رفت.

پتو را محکم پیچانده بودم دور خودم و باز می‌لرزیدم. مامان هم، حال و روز بهتری نداشت.

- مامان... ما داریم می‌میریم؟

یکهو بغضم ترکید. بابا آمد توی ماشین. صورتش سرخ و کبود شده بود: «هیچ‌کس نگه نمی‌داره...».

دوباره و سه‌باره، رفت جلوی ماشین‌ها را گرفت. دفعة آخر که برگشت، حرکت‌هاش مثل آدم‌آهنی شده بود. من و مامان هم، دندان‌هامان تق‌تق می‌خورد به هم.

- نامردها... نامردها... همه‌شون نامردن... رحم ندارن...

پدرم آدم دیگری شده بود. دیگر از آن جمله‌های طلایی ادبی، خبری نبود. مامان تندتند گریه می‌کرد: «پرویز... حق با تو بود. نباید می‌اومدیم... اگه زبونم لال... طوری‌مون شد... من رو... من رو می‌بخشی؟»

- تو مراقبِ... مراقب بچه‌ها باش... یه وقت نخوابن... من یه بار دیگه... یه بار دیگه می‌رم بیرون...

بابا خواست در را باز کند، که نکرد و گفت: «بچه‌م رو بده... ببوسمش».

و به داداشی اشاره کرد. مامان بچه را پتوپیچ، گذاشت توی دست‌های بابا. یک‌وقت دیدیم بابا درِ ماشین را باز کرده و داداشی را با خودش برده.

- پرویز... چی کار می‌کنی پرویز...؟

مامان هم رفت بیرون، تا بابا را برگرداند. بابا که برنگشت، بچه را هم پس نداد و با داد و فریاد، مامان را فرستاد توی ماشین، در را محکم زد به هم. مامان زارزار گریه کرد و من هم، های‌های...

- مامانی... مامانی...! بابا، داداشی رو چی کارش کرد؟

مامان فقط توی سرش می‌زد و هی می‌گفت: «بچه‌م... بچه‌م...».

هیچ روزنه‌ای نبود تا با آن، بتوانم بیرون را ببینم. همه‌جا برف بود و یخ. مجبور شدم کمی شیشة پنجره را پایین بکشم. بابا بچه به بغل، ایستاده بود کنار جاده و فریاد می‌زد: «آهای... وایسا... وایسا...! آی مسلمون...! یعنی یه مسلمون اینجا نیست؟ یه مرد نیست؟»

صدایش می‌پیچید توی گریة بچه. مامان هم این صداها را می‌شنید و گریه‌اش بلندتر می‌شد...

یهو دیدم دوتا ماشین با هم، ایستادند کنار جاده. یک ماشین هم، جلوتر از آنها ایستاد. فریاد زدم: «مامان... مامان...! ایستادن... ایستادن!»

بابا مثل آدم‌آهنی، سعی کرد برود سمت ماشین‌ها. سرما پاهاش را خشک کرده بود. مامان فریاد زد: «بدو پرویز... بدو تا پشیمون نشدن...!»

یک‌وقت دیدیم آدم‌های توی آن سه تا ماشین، بدوبدو خودشان را رساندند به بابا... به ما...

****

 

تعمیر ماشینمان زیاد طول نکشید. این‌طور که معلوم بود، ایراد پیچیده‌ای نداشت؛ اما نه برای یک آدم معمولی. مردم برامان چای داغ آوردند، ماشینمان را روشن کردند، بخاری‌اش را راه انداختند و رفتند. وقتی کمی گرم شدیم، بابا نگاهی انداخت به عکس علی‌اصغر که از زیر آینه آویزان بود. تیری به گردنش خورده بود و روی دست‌های پدرش شهید شده بود. بعد، یکهو سرش را گذاشت روی فرمان و شانه‌هاش لرزید.


Details
general.info-qr
Titleآدم معمولی
Authorمحمد رودگر
Post on1394/09/25
general.info-tags

Comments

مرضیه (1394/10/16) آفرین به نویسنده ی این داستان.
واقعا زیبا بود.
اجرتون با حضرت علی اصغر