بسم اللّه
24 Nov 2024

به ترتیب: شعرها: روز واقعه / خیال خون / خون می خورد این آب ـــ داستانک ها: تردید / تشنه / حسرت ـــــ داستان کوتاه: دو قدم تا ع

‎2 Jan 2017

روز واقعه (مثنوي كوتاه)

هنگام پیاده روی به سمت کربلا، هرگاه چشم ها را می بندی   تصاویر پیاده روی زینب و بچه ها از عصر عاشورا تا . . . در برابر تو زنده می شود 

. . . و روز رفت و زمين در ميان خون خوابيد

سكوت كـرد زن و در دل جنـون خوابيد

كنار خيمـه ي شب ­روز خستـه را مي­ ديد

يكي يكي سر و دست شكسته را مي­ ديد

تمام واقعه روي تمام دشت نشست

ميان قامت چادر نگاه كرد و شكست

نسيـم حادثـه از صبح كـربلا شده بود

دوباره صفحه­ ي عالم پر از بلا شده بود

چقدر حادثه خوابيده بود در اين دشت

و بعد حادثه ­هايي كه روي ني­ ها گشت،

كنـار خيمه نشست و ميـان هلهله ديد

كه دست تيغ دو دست برادرش را چيد

مـيـان عـلقـمـه بـا مشـكِ تشـنـه ­اش افـتـاد

بريده شد سر و دستش، بريده چون هـَ.. فـ .تا.د

و روز رفت و سواران سوار نيزه شدند

تب و نگاه دو طفلي كه يارِ نيزه شدند

هجومِ سنگ، عطش، بچه ­ها، تبِ زينب

ميـان هلهلـه گـم شـد مصـائب زينب

زمين قواره ­ي زخمي چنين عميق نبود

سوار ساكـتِ ني مـردِ نـارفيـق نبود

براي خواهرش از لحظه­ ي جنون مي گفت

و روز واقعه، شمشير و ردّ خـون مي­ گفت

نشست روي زمين، درد را ورق مي ­زد

و تکه های تن مـرد را ورق مـي­ زد

غروب شد، دلِ زن روي نيـزه­ ها خوابيد

و ماند زينب و يك قصّه از غمي جاويد . . .   . 

 

مثنوي عاشورايي

خیال خون (مثنوي كوتاه)

عاشورا در پیاده روی اربعین زنده می شود وقتی روضه آن  لحظه های داغ را بر لب داشته باشی 

 در خيال خون زمين آشفته است                                      

آفتابم از خجالت خفته است

نيزه­ها امشب ستاره  می برند                

كوفه را در غم دوباره مي ­برند

باز سعي بين شام و كوفه است                                         

خون اصغر التيام كوفه است

باز موسي مي­دود تا كوه طور                                        

باز آتش مي­زند خود را به نور

باز هم سجاده مجنون مي­شود                                          

كربلا محراب پرخون مي­شود

باز مي­ بيمنم كه يحيي سر جداست                                    

سر، ميان شام و تن، در كربلاست

باز هاجر تشنگي را مي­دود                                            

پاي اصغر در دل خون مي­رود

باز عيسي مي­كشد خود را صليب                                    

باز خنجر مي­زند خود را نهيب: . . .

باز نمرود است و آتش­های سرخ

باز ابراهيم و خنجر،­ نای سرخ                                            

***

مشك بر دوش شهادت مي­ رود                                          

خسته اما با شهامت مي ­رود

تير آمد روي بازويش نشست                                          

مشك افتاد و دل زينب شكست

دست دندان پاي مَشکش را گرفت                                       

تير آمد جاي اشكش را گرفت

داد مي­زد: يا اخا ! شرمنده­ ام                                             

دل ز  رفتن سوي خيمه كنده ­ام

**

 مي ­چكد از  ني سروش درد تو                                           

تيغ مي­ بُرّد خروش درد تو

خون حريف تشنگان آب نيست                                        

جز شهادت هيچ جامي ناب نيست

مي ­چكد از تشنگي، لب ­هاي تو                                     

مي ­وزد غم از لب شب ­هاي تو

آي . . .  اسماعيل ما را سر زدند    

تشنگي را بر لب خنجر زدند 

 

 

شعر سپید

 

خون مي­ خورد اين آب

به ياد عاشورا و مرد عاشورا:  حسين تنها

 اين آب

خون مي­ خورد

لابه­ لاي شتاب لحظ­ه ايي كه مي روند. . . 

. . . به همين­جا

كنار اتفاق بزرگي كه

امروز، نه. . .

فردا رقم مي ­خورد.

□□

خون مي­ خورد

امروز،

لحظه ­­ها

لاي زخم­ هاي تنت؛

مگر تو چقدر مهم بودي

كه فرات برايت حتي يك قدم بالا نيامد

و تشنگي حتي يك قدم. . . !!

ـ عقب نمي­روم از معركه­ اي كه گرفتي

با معجزه­اي كه خرج مي­ كني

تا قرمز را در برابر ديدگان مردم اين قرن محو كني

بي ­آن كه بداني

سنگ­فرش اين خيابان

آلوده شد به قطره ­هاي قرمز رنگِ خوني كه

 از شاه­رگ فرات تو امروز آب مي ­نوشيد.

□□

عاقبت پاي همين «ميدان ساعت»

سبز مي­ شوي. . .

نه، سبز نشو!!

كه دوباره سنگ­فرش خيابان ما را قرمز مي­ كني،

مثل اين كه فراموش كرده­ اي سرِ سبزت

روي زبان سرخِ مردم اين شهر

دست به دست مي­ چرخيد

و هيچ­كس نمي­ دانست

كه تو سر نداري

تا دوباره باد

بالاي نيزه­ هاي فردا

نوازشت كند.

 

داستانک 

تردید (داستانک)

 

دستانش روی آب شناور شدند. خون درآب راه افتاد. مَشک را به دندان گرفت. تیری در مشک فرو رفت. خاک، لب­ های تشنه­ ی مشک را بوسید.

ـ تردید نکن، برو. با هم آمدیم، با هم برمی­ گردیم. تنها نیستی، برو.

مشک را به برادرش سپرده بود. یک چشمش حریف را می ­پایید، چشم دیگر، برادرش را:

ـ تعجیل کن، بچه­ ها بی ­تابند.

هنوز مشک پر نشده بود که دستانِ برادرش روی آب . . .

چشم از برادرش برنمی­ داشت. گروه مانع بود و فاصله زیاد. نمی­ خواست تنها برگردد، اما خیمه تنها بود و بچه ها بی­تاب.

 

 

تشنه (داستانک)

تیر در مشک فرو رفت. مشک، تشنه کنار رودخانه جان داد.

 

 

حسرت (داستانک)

دشمن، دورتادور او حلقه زده بود. خودش را از روی زمین کَند. دستانش چند قدم آن طرف­تر در نگاه آب، بال بال  می­زدند.

 نگاهی به خیمه­ ها انداخت، به فرات نیز:

ـ اگر به سمت خیمه­ ها بروم، آب ندارم، اگر به سمت فرات، دست . . .  .

 

 

دو قدم تا عاشورا (داستان کوتاه)

تقدیم به شهيد گرانقدر عبدالرضا كَلمِري

تازه از پیاده روی اربعین برگشته بودم. بی قرار دیدن عبدالرضا که جای خالی اش را در لحظه لحظه ی پیاده روی حس می کردم، شدم. خیلی دوست داشتم از این لحظه های ناب و سیل جمعیتی که در رودخانه ی پیاده روی اربعین به سمت دریای خروشان کربلا روان بودند، برایش بگویم. از لحظه هایی که عبدالرضا را کنار خودم می دیدم و با او روضه ی پیاده روی زینب را زمزمه می کردم و می گفتم: این کجا و آن کجا؟ بی قرار و مشتاق قدم می زدم. در حال خودم نبودم. داشتم مي­ رفتم سر مزار عبدالرضا تا دلتنگي ­ام را خالي كنم. نمي­ دانم صبح بود يا غروب. هوا مِه داشت و سكوت همه­ جا را پر كرده بود. درختان بلند و كهن­سال قبرستاني از پشت مه سرك مي­ كشيدند. وارد قبرستان شدم. از جلوي بقعه­ ي «امام زاده قاسم» گذشتم. به قبور شهدا كه رسيدم چيزي ديدم كه درجا خشكم زد. موهاي تنم سيخ سیخ شدند. قبر عبدالرضاي من هم    همين­طوری بود. سنگِ قبر یک گوشه ­افتاده بود و داخل آن خالي بود. ترس مرموزي در رگ ­هايم جاري شد. گيج و وحشت ­زده قبور شهدا را یکی یکی نگاه كردم، همه ­شان خالي بودند و جنازه­اي در آن­ ها پيدا نمي­شد. هیچ، خالیِ خالی. نمي­ دانم چطوري خودم را به بقعه ­ي امام­زاده رساندم و مثل آدم ­هاي گیج و منگ روي پلّه ­هايش ولو شدم؛ خدايا ...! اين چه ماجرایيه؟ يعني سر ِ قبور شهدا چی اومده؟ جنازه ­ها چطور شدند؟

دقايقي گذشت. با خودم گفتم: امام­زاده قاسم حتماً به من جواب مي ­ده. فوري وارد بقعه شدم تا... ولي قبر امام­زاده قاسم هم همين­طوري بود. داخل قبر خالي و سنگ قبر و ضريح صندوقي شكل يه گوشه افتاده. ديگه از وحشت نتونستم طاقت بيارم و فريادزنان و سراسيمه فرار كردم و آمدم بيرون.

بيرون بقعه پيرمردي كه به عصايش تكيه داده بود و لباس سفيدي هم به تن داشت، وقتي پريشاني مرا ديد، آمد طرف من. خيلي آرام و شمرده گفت:

ـ چيزي شده، خواهرم؟

زبانم بند آمده بود. خيس عرق بودم. به قبور شهدا اشاره كردم و به سختي گفتم:

ـ همشون خاليه !

نگاهي به قبور شهدا انداخت. لبخند مليحي بر لبانش نقش بست. لبخندش به من آرامش مي­داد. بعد رو كرد به من و با همان شِمردگي و آرامش گفت:

ـ مگه امروز عاشورا نيست؟

ـ عاشورا؟!

ـ بله خواهرم. امروز عاشوراست و اينها رفتند كربلا بجنگند.

بعد چشم از قبور شهدا برداشت و به دور دست ­ها خیره شد:

ـ هنوز جنگ شروع نشده، مي­ تواني زودتر بروي و پسرت را ببيني.

تو عالم گیجی و منگی، نمی ­دونم چطور شد از زبانم پرید و بهش گفتم:

ـ كي اونا را بُرد؟!

ـ فرمانده ­شان آقا سيد قاسمِ، همين امام­زاده­اي كه الآن رفتي زيارتش.

مات و متحير بودم. هوا همچنان مه گرفته بود ولي پيرمرد ديگر روبه ­رويم نبود. دلم مي ­خواست حرف­ هايش را باور كنم اما چطوري مي­ توانستم بروم كربلا. روستای دازميركنده­ ي ساري كجا و كربلا كجا.

سوال­ ها و تردیدها، سردرگمی و منگی مرا بیشتر می­ کرد. در همین حال و هوای برزخی بودم که ناگهان باد تندی وزيد و مِه را پراكنده کرد. باد رفته رفته تندتر و تندتر شد. آنقدر که بعد از لحظاتی تمام برگ­ ها و خار و خاشاكِ زير درختان به هوا بلند شدند و مثل گِردبادي در جريانِ تندِ باد، دور خودشان مي­ چرخيدند. همه ­جا تيره و تار شد. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خودم را به ديوار اتاقك امام­زاده چسباندم و چشم­ هايم را بستم تا از گرد و غبار و خار و خاشاك در امان باشم. دقايقي به همين صورت گذشت؛ تا اين كه آرام آرام طوفان خوابيد و همه­ جا ساكت شد. وقتي چشم باز كردم، ديدم روي تپه ­اي خاكي در صحراي سوزاني ايستاده ­ام. همه­ جا ماسه و ريگ و شن بود. سر چرخاندم و اطرافم را پاييدم. گروه گروه آدم آن طرف­ تر سمت طلوع آفتاب در صف­ هاي منظمي ايستاده بودند. چند صد متر دورتر، مقابل همين آدم­ ها، سواران و سپاهياني صف كشيده بودند. سرازير شدم و خودم را به جمعيت رساندم. از فراز تپه دريافته بودم كه جماعتي كه به من نزديك­ ترند پرچم­ هاي سبز و سفيد در دست دارند، لشكر امام حسين هستند. هنوز جنگ شروع نشده بود. آفتاب قدري خودش را از خط شرقي بالاتر كشيده بود و آسمان، يك­دست، آبي و زلال.

همه­ رنگ آدمی تو لشكر امام حسين بودند. يك گروه لباس خاكيِ نظامي به تن داشتند. گروه ديگه لباس­ هاي­  معمولي، شبيه همين لباس ­هايي كه مردم كوچه و خيابان مي­ پوشند. خيلي­ ها هم رداي بلند و سفيد پوشيده بودند.
سیاه­ پوست ­هايي كه لب ­هاي كلفت و پهن­ شان به لبخند باز بود، و با بغل­دستي­ هاي­ شان كه سفيدپوست يا سبزه­ رو بودند حرف مي­ زدند. ولي هيچ كدام شان تفنگ نداشتن. شمشير و نيزه و كمون. خيلي هم زياد بودند. حتي سه چهار برابر سپاهيان مقابل.

من از بالاي تپه، صف خاكي­ پوش ­ها­رو نشان  کردم و مستقيم رفتم طرف آن­ ها. همه ­شان سرباز بودند و كلاه ­خوود جنگي هم داشتند. چون عبدالرضاي من هم كه چندبار به مرخصي آمده بود از همان لباس ­ها تنش بود. وقتي به صف آن­ ها رسيدم، يك نفر داشت تند تند اسم­ هاي­ شان را يادداشت مي­ كرد. يه چيزي شبيه حضور و غياب كردن. رفتم جلو. به او نزديك شدم. سلام كردم. با اين كه با عجله داشت كارش را انجام مي ­داد، مكثي كرد و سر از دفترش برداشت. به من نگاه كرد و جواب سلامم را داد. گفتم:

ـ ببخشيد، دنبال عبدالرضا كَلمِري آمدم.

ـ عبدالرضا كلمري فرزند حسين؟ متولد 1345 ؟

ـ آره، خودشه، پسرمه !

ـ تو همين گُردانه، صف دوم. اون­جا صفِ شهداي روستاي دازميركنده و كَِلِمِر و جََرِه ­سرِ ساري یهِ. اون­ا، خودشون يك دسته ­ي آماده به رزمند، قبراقِ قبراق.

ـ ولي می گن عبدالرضاي من شهيد نشده !؟

ـ چرا. . . مادر ! شده.

دنيا روي سر من چرخيد. كمي بي­حال شدم و احساس كردم الآنه كه بيافتم. سعي كردم بر خودم مسلط باشم. از صبح هرچي پيش آمده بود را در ذهنم مرور كردم: آره درسته عبدالرضاي من شهيد شده. چون من داشتممي ­رفتم سر مزارش كه ديدم قبور شهداي گلزار دازميركنده خاليه و هيچ يك از شهدا توي قبرشان نيستند. بعدش هم به دنبال عبدالرضا آمدم اين­جا. ولي عبدالرضا یه سرباز بود اینجا چی کار می کنه؟! سرباز لشکر 77، خواهراش می گفتن و لشکر 77 خدمت می کرد.

بلند شدم و رفتم سمت صف دوّم. وقتي از كنار نفرات رد مي­ شدم، لذت منظم بودن و آماده­ باش آن ها براي جنگيدن، برای لحظاتی تمام وجود مرا پر كرد. همه ­شون خبردار، آنكارد، همه ­شون صاف و آماده به رزم. تا رسيدم صف دوم ديدم يكي از سربازها از وسط صف آمد بيرون و لنگ لنگان دويد طرف من. عبدالرضاي خودم بود. شاد و سرحال. چشم­ هاي روشنش از زيبايي برق مي­زد. گرم گرفتيم با همدیگه. گفت:

ـ اين­جا چكار مي­كني؟

گفتم:

ـ تو! اين­جا چكار مي­ كني؟ مگه عاشورا 1400 سالِ  قبل نبود؟! يعني من اومدم به 1400 سال قبل؟

ـ نه، مادر! الآن هزار و سيصد و نود و پنجه، اين عاشورا مال همين امساله. داره اتفاق می افته. هزار و سیصد و نود و پنج، می دونی؟! این خیلی عالیه. . .

ـ راسي واسه چی مي­ لنگي، عبدالرضا جان؟

ـ يادت رفت مادر؟! من چند ماه بعد از آموزشی، تو اُشنَويه تير خورده بودم. همون پنج شش ماهِ اول خدمتم.

اصلاً فراموش كرده بودم. آره، عبدالرضا درست مي­ گفت.

ـ خب مادر جان ! نگفتي چطور از خدمت سربازي اومدي اين­جا؟

مي­ خواست چيزي نگويد. وقتي التماس را در چشم ­هاي من ديد، و فهميد كه اين همه راه را براي دانستن همين جواب آمده­ ام، سرِ صحبت را باز كرد:

ـ من 15 مهرماه سال 65 شهيد شدم. تو يك عمليات كه لشكر ما در نقطه­ ي مرزي فكّه براي پس گرفتن بخشي از خاك و ضربه زدن به دشمن راه انداخته بود. اول فكر م ي­كردم شهيد محسوب نمي ­شم. چون از صبح روز دوّم عمليات دردي ­رو در ناحيه پهلو و شكمم احساس مي­ كردم. درد هي بيشتر و بیشتر مي ­شد اما زد و خوردِ ما و عراقي­ ها به حدي زياد بود كه نمي ­تونستم تصميمي براي برگشت به عقب بگيرم. يواش يواش درد كه شديدتر شد فهميدم آپانديس منه. تازه گروهان ما هم به خاطر پيش­روي، در موقعيتي قرار گرفته بود كه هيچ راه برگشتي به عقب نداشتيم. آپانديس من در گيرودار عمليات و درگيري، پاره شد. سه روز بيهوش افتاده بودم و هيچ راهي هم براي بردن من به عقب و رساندنم به بيمارستان وجود نداشت. من در همان حالت بعد از سه روز دنيا را ترك كردم. به خاطر اين كه در عمليات، اين­طوري مُردم، فكر مي­كردم شهيد به حساب نميام و خودمو سرزنش مي­كردم. ولي صبح عاشورای همون سال وقتي آقا سيد قاسم، همون امام زاده ­ي محله ­مون، اومد تا شهدا را براي ياري رساندن به امام حسين بياره كربلا، اسم من هم توي ليست كساني كه صدا مي­ زد، بود. اون روز از خوشحالي دست و پامو گم كرده بودم. حالا هر سال چند روز مونده به عاشورا تا خود اربعین کربلاییم 

همين­طوري محو حرف ­هاي عبدالرضا بودم كه يك دفعه متوجه شدم صف سربازها حركت كردند. به خودم آمدم. گردان خاکی پوش به دستور فرمانده­ با شتاب به سمت رو به رو پیش می رفت. اما عبدالرضا پيش من ماند. لحظاتي بین ما در سكوت گذشت. چشم او به سربازها و نيروهايي بود كه به گودال نبرد نزديك مي ­شدند. تمام گردان­ ها صف به صف در كنار هم به سمت سپاهيان دشمن در حرکت  بودند. از آن طرف هم دشمن، با سواره ­ها و نيزه­دارها و پیاده­ ها به سمت آن­ ها يورش آورد.

عبدالرضا با تأسفي كه از جانش برمي­ خاست، گفت:

ـ مثل اين كه حرف­ هاي فرمانده ­ي ما هيچ تأثيري بر آن­ ها نداشت. دل­ هاشون سنگ شده­ ولي اين دفعه  تعداد ما خيلي خيلي بيشتر از اوناست. از سال 61 هجري تا الآن، مي­ دوني چقدر از آدم­ ها­   از خواب غفلت بيدارشدن و خودشونو رسوندن اين­جا. ديگه ما 72 نفر نيستيم. همين لشكر 77 ما، مي­دوني چند تا گردان عاشورايي برای امام حسين آماده كرد. ما همیشه پيروز بودیم و هستیم. من بايد برم، مادر ! . . . دیگه بايد برم.

پيشاني منو بوسيد و آخرين نگاهش را در چشم­هاي من كاشت و رفت. ياد حرف­ هاي دوره­ ی نوجواني ­اش افتاده بودم هر وقت مي ­رفت عزاداري و برمي­ گشت،  مي ­گفت: یعنی الآن اگه امام زمان بياد و جنگ بشه، بازم يارانش 72 نفرن؟

بعد يك كم مكث مي­ كرد و م ي­گفت: فكر نمي­كنم، با اين شور و حالي كه عاشورا برپا كرده فكر نمي­كنم همون 72 نفر باشن.

تا من از دوران نوجوانی عبدالرضا بيام بيرون، عبدالرضای جوان من درحالي كه شمشيرش را برهنه كرده بود و به سمت گودال مي­ دويد، از من دور شد.

ناگهان گرد و خاكي بلند شد. گرد و خاكي كه تمام دشت را گرفته بود­. هيچ كس و هيچ چيز ديده نمي ­شد. فقط چكاچك شمشير به گوش مي ­رسيد و نعره ی­ آدم­ ها که گوش دشت را پر کرده بودپاهایم لرزید. زانوهایم شل شد و نشستم. بي­قراري و نگراني دويد توي دل من. گرما و عطش هم بر من غالب شد. طوري كه هم مي ­لرزيدم و هم لب­ هایم از شدت خشكي وا نمي ­شد. از نگراني و تشنگي بي­حال شدم و افتادم.

***

 وقتی چشم وا کردم دیدم کنار مزار عبدالرضا هستم و یکی دارد به صورتم آب می پاشد. نگاهی به اطراف کردم. هوا داشت تاریک می شد. درختای قبرستونی انگار بلندتر شده بودند. کمی که سرحال شدم دستی به قبر عبدالرضا کشیدم و درِ گوشش  گفتم: همه روز عاشوراست. اربعین اوج عاشوراست. سال دیگه هم میام پیشت عبدالرضا جان. حتا اگه پیری پای رفتن رو از من گرفته باشه. 


Details
general.info-qr
Titleبه ترتیب: شعرها: روز واقعه / خیال خون / خون می خورد این آب ـــ داستانک ها: تردید / تشنه / حسرت ـــــ داستان کوتاه: دو قدم تا ع
Authorابراهیم باقری حمیدآبادی
Post on1395/10/13
general.info-tags #پیاده_روی_اربعین معرفی_جایگاه_امام_حسین(ع)

Comments