مثل یک رویا
2 Jan 2017
مثل یک رویا
سفرنامه
به جای مقدمه
وقتی بچهها پیام میدهند که قرار است قبل از حرکت، در کنار مزار شهدای دانشگاه، مراسم بدرقهی کوچکی بگیرند، دلم یکجوری میشود. خوب میدانم که با تمام کارشکنیهای مسئولین دانشگاه و عدم حمایت آنها، عاشقان امام حسین(ع) راه کربلا را از مسیر دیگری پیدا خواهند کرد. و چه مسیری بهتر از شهدای گمنام دانشگاه کشاورزی و شهید وحید1...
نه تنها من، بلکه همه دانشجویانی که صبح روز دوشنبه، 24 آبان 95 سر مزار شهدای دانشگاه بودند، حس میکردند که شهید وحید دارد به بچههای این کاروان بیست و چهار نفره نگاه ویژهای میکند...
1. شهید وحید اسماعیلزاده، شهید گمنام تازه احراز هویت شده دانشگاه علوم کشاورزی و منابع طبیعی ساری
1
از خواب میپرم. جاده شلوغ است. اتوبوسها ردیف ایستادهاند، پلیسها و مردم. در آن سمت جاده، زنی چادرش را جلوی ماشینهای سواری پهن کرده و نشسته است در وسط جاده. گیج میشوم. اینجا چه خبر است! بچهها هرچند دقیقه در داخل اتوبوس تکهی بامزهای میاندازند و میخندند. چند نفری هم رفتهاند پایین. مردم هم یکییکی دور زن جمع شدهاند. دیگر کار از کار گذشته است و پراکنده کردن مردم از وسط جاده کار سختی است.
یادم میآید از زمان حرکت در اتوبوس ، زمزمه بسته بودن مرز مهران، به گوش میرسید. و گمانهزنیها و خبر گرفتنها فراوان بود. اما حالا، در اولین دقایق نیمهشب روز سهشنبه 25 آبان، پلیس جاده بین همدان، کرمانشاه را بسته است و اجازهی ادامهی راه را به زائران اباعبدالله(ع) نمیدهد. مشکل اینجاست که جلوی اتوبوسها گرفته میشود ولی ماشینهای سواری میروند. و همین میشود بهانهی تحصن کوچک اما تأثیرگذار زن.
ناگهان همهی مردم پراکنده میشوند و دواندوان میروند به سمت اتوبوسهایشان. بچههای ما هم با فریاد راه باز شد وارد اتوبوس میشوند. به نظر میرسد این تازه اول ماجرای این سفر پرماجراست. کربلا کربلا، ما داریم میآییم...
2
اینجا نه ورودی ورزشگاه آزادی در بازی دربی است و نه جشن پیروزی فلان رئیسجمهور در فلان کشور بزرگ. اینجا مهران است، مرز ایران و عراق. و این موج جمعیت، خود را از جایجای ایران، هر طور که توانستهاند، به اینجا رساندهاند. اتوبوس، ما را در پارکینگ تعبیه شده، پیاده میکند و از آنجا با اتوبوسهای شهرداری تهران خود را به نزدیک مرز میرسانیم. به نظر میرسد با وجود خیل جمعیت مشتاقی که به سمت مرز در حرکت هستند، باید از همین جای سفر، پیادهروی را آغاز کنیم، اما نمیدانستیم که این تازه اول این مسیر پرپیچوخم و سخت است. در نزدیکی مرز غلغلهای است. در میانه راه، نیروهای امنیتی جلوی زائران را گرفتهاند و با خواهش و التماس اصرار میکنند به علت شلوغی و پر خطر بودن، کسانی که زن و بچه همراهشان است، به سمت مرز نروند ولی به نظر میرسد گوش مردمی که این همه راه را کوبیدهاند تا خود را زودتر به مرز برسانند به این چیزها بدهکار نباشد. مرز مهران اما در انتظار ماجراهای دیگری برای مسافرانش است.
3
صحن انقلاب، دلمان را هوایی امام رضا(ع) میکند و این دو، سه کیلومتر راه را از یادمان میبرد. اینجا صحن انقلابی است که خادمان امام حسین(ع)، در ورودی مرز مهران بازسازی کردهاند.
کل صحن پر از جمعیت میشود. نیروهای امنیتی راه خروج را بستهاند. یک نفر از نیروها در بالای یکی از ساختمانهای صحن نمادین، پشت صدابَر* فریاد میکشد که جمعیت هل ندهند و فشار نیاورند. خواهش میکند از بین جمعیت یک مداح بالا بیاید تا در این مدتی که راه بسته است، نوحهای بخواند. یک جوان به بالای داربست میرود. صدای لبیک یا حسین(ع) جمعیت بالا میرود. چند ترکزبان به زبان خودشان شعار میدهند. نیروی امنیتی دوباره صدابَر را به دست میگیرد. همه انتظار دارند همان حرفها را تکرار کند، اما این بار، حرف، حرف دیگری است. با تمام شدن جملهاش صدای جمعیت بالاتر میرود و به فریاد تبدیل میشود. عدهای هورا میکشند، عدهای دست میزنند، عدهای صلوات میفرستند و عدهای یا حسین(ع) میگویند. خبر این است: مرز آزاد شده است و بدون پاسپورت و ویزا میتوانید به کربلا بروید.
*ظاهرا فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی، واژهی «صدابَر» را به جای واژهی «میکروفون» پیشنهاد داده است.
4
جوان زنجانی میگوید یک هفته است که به همراه دوستش، به اینجا میآیند و چون پاسپورت و ویزا ندارند راهشان نمیدهند. میروند ایلام و دوباره فردایش برمیگردند به مرز. دیشب را هم در نزدیکی مرز خوابیدهاند. و حالا، با شنیدن این خبر در پوست خود نمیگنجد. میگویم: خوش به حالت شده دیگه! امروز دیگه میرید.
اقرار میکنم که برای من و بچههای دیگر کاروان که مبلغی 180 هزارتومانی را به دولت فخيمه برای تهیه ویزا دادهایم، گران تمام شده است و کمی حالمان گرفته میشود، اما از ته دل خوشحالم که عاشقان اباعبدالله(ع) حالا میتوانند به آرزویشان برسند. چهرهی گاه بشاش و گاه اشکریزانشان گواه این است که عشق اباعبدالله(ع) در بازی پاسپورت و ویزای بعضیها نمیگنجد. این اتفاق اما از جای دیگری آب میخورد...
5
-آقا! تو رو به حضرت زهرا(س) قسم میدم حرکت نکن. سر جات وایسا. مرز عراق شلوغه، تلفات میدیم خدای نکرده.
مرد خسته و گلو گرفته نیروی امنیتی مرز ایران، وقتی این حرف را میزند، پای خیلیها سست میشود و سرجایشان میایستند. روبروی گیتهای ایران در مرز مهران شلوغ است و نیروهای امنیتی تمام تلاششان را میکنند که حادثهی ناگواری پیش نیاید. تعداد گیتهای مرز عراق کم است و این عبور زائران را کندتر میکند. عدهای گوش سمت چپ جمعیت را خالی مییابند و سعی میکنند از آنجا رد شوند. مأمور امنیتی عصبانی و مجبور میشود با فریاد جلویشان را بگیرد. از پشت صدابَر دستور میرسد که زائران محترم روی زمین بنشینند. چندنفری از بچههای کاروان ما مینشینیم. حاج آقای عمامه به سری که در کنار مأمور امنیتی ایستاده است، چندین بار تأکید میکند که امروز مرز باز است و فقط به خاطر فشردگی جمعیت و آسیب ندیدن مردم، کمی صبر داشته باشید. مأمور امنیتی که دیگر صدایش به سختی در میآید، باز هم حرفی میزند که صدای فریاد مردم را بلند میکند. مرزها به دستور مستقیم رهبر انقلاب، امام خامنهای(مدظلهالعالی) آزاد شده است. ایشان دستور فرمودند که بگذارید مردم به کربلا بروند. فریاد لبیک یا خامنهای در محوطه مرز طنینانداز میشود.
دولت قیمت گذرنامهها را افزایش میدهد. دولت قیمت پارکینگهای منتهی به مرز مهران را افزایش میدهد. دولت هزینهی بیمه زائران را به هزینههای سفر اربعین اضافه میکند. مأموران امنیتی و حاج آقای عمامه به سر مینالند که متأسفانه شهرداریها و استانداریها امکانات لازم را در مرز برای زائران مهیا نکردهاند و این امکانات جوابگوی این خیل جمعیت نیست. وقتی توفیق خدمت به زائران اباعبدالله(ع) از بعضیها سلب میشود، آقا با توجه به استقبال عجیب مردم برای رفتن به کربلا، دستور میدهد از زائران گذرنامه و ویزا نخواهید و بگذارید مردم به راحتی به زیارت بروند.
6
خود را به گیتهای خروجی مرز عراق میرسانیم. مأمور عراقی اشاره میکند از گیتهای سمت راست خارج شویم. تا میخواهیم حرکت کنیم، مأمور دیگری راه را میبندد. اشاره میکند که باید پاسپورت را مهر بزنید. وارد گیت بغلدستی میشوم. باز هم بسته است. از لای نردهها، به گیت کناری میروم. باز مأمور عراقی جلویمان را میگیرد و نمیگذارد خارج شویم. دوباره از لای نردهها به دو گیت آنطرفتر میروم اما در هنگام خروج مأموری برای مهر کردن پاسپورتها وجود ندارد. بدون مهر شدن پاسپورتها وارد خاک عراق میشوم. اینجا محشری برپا شده است. هزاران زائری که در کویر بیانتهای خاک عراق سردرگماند و میخواهند خود را به نجف برسانند اما عرضه ماشینها به تقاضای مسافران نمیچربد. سید مصطفی و سید مرتضی به دنبال ماشین میروند. کمی منتظرشان میمانیم و دوباره راه میافتیم. بچهها را مییابیم اما از ماشین خبری نیست. نماز و ناهار را در موکبی که فقط با کیسههای بزرگ فرش شده است، میگذرانیم. دانیال، همانجا منتظر پدرش که در مرز است، میماند و از ما جدا میشود. با چهرهای خسته و خاکی، پیاده به سمت جادهی نجف راه میافتیم. چهار نفر از بچهها را گم کردهایم و تماسهای متعدد هم موفقیتآمیز نبوده است. مردم با هر وسیلهای که گیرشان میآید، سعی میکنند خود را به نجف برسانند، با اتوبوس، ون، موتور و حتی تریلی و وانت. دیدن اتوبوسهای شهرداری تهران امیدوارمان میکند اما آنها هم بهانهی نداشتن سوخت را دارند. بعد از دو ساعت پیادهروی، باز هم اتوبوسهای شهرداری تهران را میبینیم. با تمام توان به سمت آنها میدویم. دیگر توجهی به خارهای بیابان عراق نداریم که در پایمان فرو میرود. اولین اتوبوس به کربلا میرود. میدویم به سمت اتوبوس بعدی. به کوت میرود. شهری در 80 کیلومتری مرز مهران. اتوبوسهای شهرداری تهران در عراق صلواتی است. انگار که چارهی دیگری نداریم. به اجبار سوار میشویم و بدون این که از سرنوشت چهار نفر دیگر کاروان خبر داشته باشیم، به سمت شهر کوت راه میافتیم.
7
جاده تاریک است. هیچ نور چراغ برقی در جاده وجود ندارد. فقط صدای بوق شنیده میشود و فلاشر ماشینهایی که از روبرو میآیند، به چشم میخورد. چند وقت در میان، موکبهای توی راه، آب و آش شعله زرد به سبک عراقی و... را از پنجره به داخل اتوبوس میفرستند. به کوت که میرسیم، راننده ایرانی پیشنهاد میدهد امشب را در یک موکب مناسب در کوت استراحت کنید و صبح فردا شما را به پایانه* نجف میبرم. در غیر این صورت باید سر چهارراه پیاده شوید تا برای نجف ماشین گیر بیاورید. با توجه به تاریک شدن هوا و نداشتن جای خواب در نجف، این پیشنهاد عقلانی به نظر میرسد.
مقصد خانهی رامن است. یک خانه که طبقهی همکفش سه اتاق تودرتو دارد با یک آشپزخانه که از طریق یک راهروی کوچک به توالت و حمام و دیگر اتاقها وصل میشود. از داخل حیاط هم یک در مستقیماً به آشپزخانه میرسد. در آشپزخانه، میزی وجود دارد که بر روی آن بطریهای یک نفره آبمعدنی خنک، ظرف نان، لیوان یکبار مصرف، چایی نپتون، شکر و قند، قاشقهای کوچک و سماور آب جوش قرار دارد.
همهی بچهها در اتاق روبروی آشپزخانه جاگیر میشویم. رامن و دوستش در آشپزخانه، یک نوع آش به نام «حریصه» پخش میکنند. بعد که یک کاسه میگیریم میفهمیم همان حلیم خودمان است. خوشمزه است. رامین ما، کنار رامن آنها مینشیند و چند کاسه میریزد و برای بقیه بچهها میآورد.
شام، برنج و مرغ با ماست بستهبندی شده است. بچهها هم خوشحال میشوند و هم تعجب میکنند اما برای من که دومین بار است به این سفر میآیم، چندان تعجببرانگیز نیست. پدر رامن بعد از شام، با یک ظرف مخصوص و دو فنجان کوچک قهوه میآید. با اینکه قبلاً تجربهی قهوههای تلخ عراق را داشتهام اما در رودربایستی میزبان مهربانمان مجبور میشوم یک فنجان که تهش مقداری قهوه میریزد بردارم. ولی انصافاً طعم و مزهاش فرق دارد. پدر رامن اصرار دارد فنجان را با دست راست بگیریم و با همان دست به او پس بدهیم. دلیلش را نمیدانم اما به نظر میرسد اعتقاد خاصی باشد و ما هم انجام میدهیم. تازه آنجا میفهمیم که اسم اصلی پسربچهی جذاب این خانه رامن نیست، بلکه رامی است. به پدرش رامین خودمان را نشان میدهیم. میگوید: رامین اسم ایرانی؟ و با تأیید بچهها روبرو میشود.
صبح زود، رانندهی ایرانی به قولش وفا میکند و ساعت 6 ما را به پایانه میرساند. تعداد زیاد افراد گروه، گیر آوردن ماشین را سختتر میکند. به ناچار، سید مصطفی و 5 نفر دیگر زودتر میروند و بقیه چند دقیقه بعد سوار یک ون، به سمت نجف میرویم. قرار میشود امشب همدیگر را در عمود 72 که موکب ایرانیهاست ببینیم. از بین این 13 نفر، فقط من هستم که یک بار تجربهی سفر کربلا را دارم. خدا خودش به خیر بگذراند. بچهها همه میخوابند، ولی من نمیتوانم و این چند خط را مینویسم.
* باز هم فرهنگستان و اینبار واژهی «ترمینال»
8
سید مرتضی که در جلوی ون نشسته است - به قول خودش - صحبتهای راننده را مستقیماً از عربی به مازندرانی ترجمه میکند ولی همین میشود سوژهی خندهی بچهها. 13 نفر در یک ون 10 نفره جا شدهایم و این خودش ماجرای دیگری ست. مجتبی که در صندلی عقب ون، کنار پنجره نشسته است، ناگهان فریاد میزند: «راننده وایسا لاستیکت پنچره.» به سختی به راننده میفهمانیم که بایستد. پیاده میشویم. با دیدن صحنهای همه شوکه شدهایم، لاستیک عقب ماشین، تنها با یک پیچ کار میکرده است!! راننده هنر به خرج میدهد و چند پیچ از چرخ جلو میکند و به چرخ عقب میچسباند!! از این به بعد فقط خدا میکنیم که سالم به نجف برسیم.
در مسیر، ترافیک سنگین است و ایست بازرسیها زیاد. در یکی از آنها، راننده به اصرار مأمور امنیتی از ما میخواهد سریع پاسپورتها را نشان بدهیم. خودش پیاده میشود تا جمعشان کند. مرتضی و مهدی هم پیاده میشوند. پاسپورت من و چند نفر دیگر در درون کیف، بر روی باربند است. تا کیفها را پایین بیاورند، راننده از غفلت مأمور امنیتی استفاده میکند و میگوید سریع سوار شوید. بچهها میپرند داخل و او هم گازش را میگیرد و میرود!!! در ادامهی مسیر ایرانی بودن ما خودش میشود مجوز عبور. سر هر ایست بازرسی، مأمور از راننده میپرسد مسافرانت کجایی هستند و وقتی میشنود ایرانی هستیم، راه راحت و بدون بازرسی باز میشود. به نظر میرسد میزان اعتماد این مردم به ایرانیها بیشتر از حد تصور ماست.
مایی که قرار بود طبق برنامه ساعت 12:30 از نجف به سمت کربلا حرکت کنیم، ساعت 1:30 به نجف میرسیم و ساعت 2:10 دقیقه در حرم امیرالمؤمنین(ع) هستیم.
9
در نجف سینه بیقرار از عشق
گفت لا یمکن الفرار از عشق1
دوباره به نجف میآیم. دوباره دلم میگیرد. چقدر این بزرگمرد تاریخ مظلوم است.
آقاجان! پدر خاک! بریدهام از همه دنیا. برای دل و جان خستهام پدری کن...
خواستم که با تو درد دل کنم
گریهام ولی امان نمیدهد2
1. سید حمید رضا برقعی
2. قیصر امین پور
10
شاید بتوان امروز را روز سختی دانست. از دیشب که قدمهایمان را تند کردیم و ذکرگویان و لبیک یا حسین(ع) گویان سعی کردیم خودمان را زودتر به بچههای دیگر در موکب 72 برسانیم. از دیرتر رسیدن و تمام شدن شام و به همان فلافل توی راه بسنده کردن. تا 6 صبح امروز که تقریباً اولین روز رسمی پیادهروی را آغاز کردیم. و اصرار سید مصطفی به رسیدن به موکب 777 که بچههای مازندران مستقر هستند.
تا نماز ظهر تقریباً 25 کیلومتر راه رفتهایم. منی که تقریباً یک ماهی میشود مینیسک پایم آسیبدیده و درد همیشگی پای چپ بعد از یک دوره طولانی پیادهروی، گرفتگی پا و ... همه اینها دست به دست هم میدهد تا دیگر ادامه راه برایم سختتر باشد. قدرت جوانی و شور و شوق دانشجوهای نسل جدید نسبت به من که دانشجوی قدیمیتر به حساب میآیم، شاید دلیل دیگری ست که از کاروان عقب میمانم. ولی ناصر مردانگی میکند و پا به پای من میآید. بچههای دیگر اما گازش را گرفتهاند و رفتهاند.
بعد از دو ساعت، بچهها را که برای استراحت، گوشهای ایستاده بودند، پیدا میکنیم. میگویم که بروند و خودشان را به 777 برسانند و من هم آرامآرام تا آنجایی که میتوانم میآیم. سید مرتضی، ناصر، یاسر و مجتبی با من میمانند. بقیه بچهها هم سریعتر به سمت مقصد حرکت میکنند.
11
قرار بود که مجتبی مأمور شناسایی ما باشد تا در راه غذای خوبی پیدا کنیم اما در همان اول حرکت، گمش میکنیم. در راه، پذیراییها فراوان است. پای لنگان و حرکت آهسته باعث میشود تا دلی از عزا دربیاوریم. از موز و فلافل تا حتی قورمهسبزی. تا عمود 600 را لنگلنگان میروم اما دیگر پای چپم جواب میکند. به بچهها میگویم که بروند و من هم امشب را در یکی از موکبهای توی راه میمانم. پیشنهاد میدهند تا 777 را با ماشین بیایم. ترافیک جادهی به سمت کربلا تقریباً قفل است. 15 دقیقهای منتظر ماشین میمانیم ولی هیچ رانندهای سوار نمیکند. یکی از ایرانیها که در میان ترافیک، برای استراحت از ماشین ون پیاده شده بود، میگوید یک ساعت است که فقط صد متر جلو رفتهاند. به نظر میرسد که چارهای نیست. باید با همین پاهای خسته و لنگان خودم را به مقصد برسانم. میگوییم یا علی(ع) و حرکت میکنیم. ذکر مولا رمقی میدهد به پاهای خسته...
12
به شب خوردهایم. چند جایی برای نماز میایستیم اما موکبها خیلی شلوغ است. اینجا محشری برپاست. خیل عظیم جمعیت، صدای بوق ماشینها، صدای قرآن و اذان و سینهزنی موکبها، هوایی که از اول حرکت غبارگرفته و کثیف است و دوردستتر اصلاً دیده نمیشود. ناصر در میانه راه از آهسته راه رفتن خسته میشود و جلوتر و سریعتر از ما حرکت میکند. من، سید مرتضی و یاسر میمانیم با 7 کیلومتری که تا مقصد مانده است. سعی میکنیم سریعتر حرکت کنیم تا زودتر برسیم، اما درد پا، خستگی و تشنگی دمار از روزگارم درمیآورد. چندین بار در دلم به خودم لعنت میفرستم که چرا مسیر را اینطور آمدهام. هنوز زمان زیادی تا اربعین عراق مانده است و میتوانستیم آهستهتر و پیوستهتر برویم که هم کمتر خسته شویم، هم کمتر آسیب ببینیم و رمقی داشته باشیم تا از این حرکت باشکوه در مسیر لذت ببریم. پارسال که در مسیر مستندسازی میکردم، دیدن سوژههای مختلف و صحبت با افراد، روحیهی خوبی به ما میداد. چند کیلومتر آخر را بیخیال همه چیز میشویم و سعی میکنیم سریعتر برویم که فقط به مقصد برسیم. دیگر توانی برایم نمانده است. فقط میرویم که برسیم. عاقبت میرسیم. خسته، بیحال و گرسنه. خود را به طبقه بالای موکب میرسانیم و روی موکت ولو میشویم.
13
هادی اینجاست، محمد، مجید و خیلیهای دیگر هم اینجا هستند. دیدن دوستان همیشگی روحیهی مضاعفی به من میدهد. مجید یک ماساژ درست و حسابی به پاهایم میدهد. از دستگاه ماساژی که در سالن هست هم استفاده میکنم. کمی درد پا التیام میگیرد. تصمیم میگیرم که صبح را بمانم و دیرتر حرکت کنم. خستگی پیادهروی پرفشار و 35 کیلومتری باعث میشود که یاسر، سید مرتضی، محمدرضا، رضا و مهدی هم بمانند و بقیه بچهها به سمت کربلا حرکت میکنند.
از مرز عراق، یکییکی از تعداد اعضای این کاروان 24 نفره کم میشود. 4 نفر را در مرز گم میکنیم. دانیال هم در مرز منتظر پدرش میماند و همراه ما نمیآید. مجتبی نکویی در نجف از ما جدا میشود تا همراه همشهریانش ادامه راه دهد. دانیالِ دیگر گروه، در بین راه، پاهای از قبل آسیبدیدهاش، اجازه حرکت بیشتر به او نمیدهد و ادامهی راه با ماشین طی میکند. یوسف را هم در بین راه گم میکنیم ولی خودش را به تنهایی به 777 میرساند و دوباره به گروه ملحق میشود. دو نفر از گمشدهها در تلگرام پیام میدهند که نجف هستند و خودشان را به کربلا میرسانند ولی از سرنوشت بقیه هنوز اطلاعی نداریم.
باخبر میشویم که مکان موکب مازندرانیها در کربلا از عمود 1418 به عمود 1411 تغییر کرده است. قرارمان با کل بچههای کاروان در کربلا، عمود 1418 بود تا با هم برگردیم اما حالا معلوم نیست بتوانیم همدیگر را پیدا کنیم.
14
گاهی اوقات آدمها دلشان میخواهد یک اتفاق خاص برایشان بیفتد، ولی هرچه تلاش میکنند، آن اتفاق رخ نمیدهد. خادمی در اربعین از آن اتفاقاتی است که شاید خیلیها آرزویش را داشته باشند. امسال دلم میخواست به همراه اعضای ستاد بیعت حسینی مازندران برای خادمی به کربلا بیایم ولی تلاشهایم اثربخش نبود. ولی حالا به همراه سید مرتضی و یاسر در سالن خادمان موکب 777 نشستهایم در حالی که یک روز خاطرهانگیز خادمی را گذراندهایم...
سه نفر دیگر از بچهها، صبح بعد از کمی استراحت، به سمت کربلا راه افتادهاند و ما سه نفر ماندهایم. تصمیم گرفتهایم فردا به سمت کربلا حرکت کنیم اما درد زانوی سمت چپ من دوباره بیشتر شده است. و هنوز نمیدانم ادامهی این مسیر چطور خواهد بود.
خبر خوشحالکننده امروز این بود که عبدالله و همسرش که از گمشدگان مرز مهران بودهاند، به اینجا میرسند و از اتفاقات این سه روز میگوییم. حاج آقا ولی پور که در اردوی جهادی امسال همراه ما بود هم امشب به اینجا میآید. اینترنت همراه یکی از بچهها وصل میشود تا به خانواده پیامی بدهیم. تعداد زائران امشب زیاد است و بعضی از زائران را در سالن خادمان اسکان دادهاند و همه فشرده در کنار هم خوابیدهاند...
15
روزگار، بازی غریبی دارد. این کشور، سالهای سال است که درگیر جنگ بوده و رنگ آرامش را ندیده است. چه آن زمان که صدام ملعون با دندانهای خونین حرصش، طمع به خاک وطنمان نمود و چه حالا که چند سال است کابوس داعش بر سر این کشور سایه انداخته است. در آن زمان، جوانان ما بسیج شدند و مردانه جنگیدند و حالا، این حشد الشعبی، بسیج مردمی عراق است که علم جبهه مقاومت مردمی در برابر داعش را بر دوش گرفته است. در آن زمان، کوچههایمان آذین به عکس و نام شهیدانمان شد و حالا، در موکب حشد الشعبی، در کنار عکسهای شهدای بسیج مردمی عراق، نشستهایم و برایشان قرآن میخوانیم. ولی یک چیز همیشه در طول تاریخ مشترک بوده است، این شیعهی مظلوم علی ست که در هر جنگ حق و باطل تاریخ، علم حمایت از امامش را به دوش کشیده است. حالا ما به عکسهای شهدای حشد الشعبی نگاه میکنیم. و حالا شیعههای عراق عکس شهدایشان را بر سر کوچهها و روی طاقچههای خانههایشان میچسبانند. هرچند جوانان دلاور ما هم در دفاع از حرم اهلبیت(ع) پرپر شدهاند و به دیدار مولایشان شتافتند.
16
ما سه نفر، آخرین بازماندههای آن کاروان 24 نفره هستیم که صبح امروز، شنبه 29 آبان 95 از موکب 777 راه میافتیم. درد زانوی پای چپ، سرعت من و دوستان را کم میکند ولی همچنان امیدواریم که خود را تا فردا برسانیم.کاملاً قابل حدس است که به محض رسیدن به کربلا، با شرایط خاصی روبرو خواهیم شد. ولی همچنان دعایمان این است: خدایا ما را به کربلا برسان...
17
جمعیتی که مشغول پیادهروی هستند، در تمام طول مسیر، هر دو طرف جاده را پرکردهاند و وقتی همهی اینها به کربلا برسند، این شهر، مثل هر سال، دیگر گنجایش لازم را نخواهد داشت. اما عاشقی را که شوق دیدار معشوق دارد، از درد مصدومیت و خیل عظیم جمعیت و نبودن جای خواب چه باک. ما در مسیر تاریخ ظهور حرکت میکنیم، نه فقط در مسیر نجف به کربلا. ما باور داریم که این راه، همان راهی است که اماممان گفته بود که راه قدس از کربلا میگذرد. و حالا تاریخ، مات و مبهوت به این حادثهی عظیم بشری مینگرد. و حالا تاریخ، ایستاده است تا نظارهگر حکومت فرزندان علی(ع) بر روی جان و دل این مردم باشد. و کاش بودند شهدای ما. کاش بود سید مرتضای آوینی، کاش بودند زینالدین و همت و خرازی. کاش بود حاج احمد متوسليان. کاش بودند جوانان شهید مدافع حرم ما. کاش بود سید مجتبای علمدار تا با سوز صدایش بخواند: بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا... اما نه! همه اینجا هستند. گوش کن! صدای یا حسین(ع) شهدا به گوش دل میرسد...
18
جادهی منتهی به کربلا مملو از جمعیت است. اطراف خیابان را چادرها و موکبهای کوچک و بزرگ پرکردهاند. تا دو ساعت قبل از اذان، تمام موکبهای بزرگتر و بهتر پر میشوند. به سه موکب و چادر سر میزنیم ولی جایی برای خوابیدن ندارند. چهارمین چادر جا دارد اما تنها امکاناتی که دارد یک پتو است که در این شرایط یک غنیمت واقعاً قیمتی است، چون همه میدانند که سرمای شبهای عراق آن هم در چنین فصلی یعنی چه. از صبح هم در جاده باد سرد میوزید و این مسئله چشممان را ترسانده است. کمکم متوجه میشویم افرادی که موکب را دایر میکردهاند، هنر به خرج دادهاند و پرچمها را جوری نصب کردهاند که پایههای آن مانع بسته شدن کامل چادر میشود، و این یعنی شب سرد و سختی را در پیش رو خواهیم داشت. کاپشن، کلاه، چفیه و... از هرچه داریم برای در امان ماندن از سرمای امشب استفاده میکنیم.
19
به نظر میرسد این مسیر با سختی عجین شده است. اصلاً انگار هر کس سختی بیشتری میبیند، آقا نگاه دیگری به او دارد. مگر نه این است که اهلبیت اباعبدالله(ع) در اسارت و با مصیبتهای فراوان از این مسیرها گذر کردهاند و امام زمان(عج) از این مصیبت خون گریه میکند؟ سختی اینجا یعنی دلت را آماده کن و غبارهای دنیا را از آن بتکان. اینجا میفهمی که برای کربلایی شدن باید از همه چیزت بگذری. همانطور که اربابمان گذشت. همانطور که شهدا گذشتند.
اینجا عرب و بلوچ و ترک و مازنی و... هیچ فرقی با هم ندارند. مسئول و مردم وقتی پا در این مسیر گذاشتهاند با هم یکی میشوند. کفاشیان در همان صف نذریای میایستد که دیگری. بهداد سلیمی همانجایی میخوابد که دیگری. انگار اینجا آمدهای که خودت را بشکنی. بتی که در طول سالیان در درونت ساختهای در هم بکوبی. آینهی غبارگرفتهی قلب را خرد کنی و یک انسان دیگر برگردی. برگردی و با گریه برای دیگران تعریف کنی خاطرههای در هم شکستنت را.
20
نکتهی مشترک بین تمام عراقیهای خادم، احترام حداکثری به زائر است. صاحبان موکب، وقتی میبینند شب سردی را در پیش داریم، تمام پرچمهای موکب را باز میکنند تا چادر بسته شود. با این حال هم، شب سردی را تجربه کردهایم.
نزدیکیهای ساعت 1:30 نصفهشب از خواب میپرم. خواهرم ساعت 11 پیام داده است که: «اگه تونستی زودتر پیام بده.» دلم هری میریزد. شب قبلش دو بار، پشت سر هم، خواب بد دیدهام. پاسخ پیامک را میدهم اما جوابی نمیآید. دوباره ساعت 3:30 بیدار میشوم. هوا، از آن هواهایی است که میتوان صفت ناجوانمردانه را به آن اطلاق کرد. شدت وزش باد به طوری است که انگاری میخواهد چادر را از جا بکند. از تمام گوشه و کنارهای چادر سرما به داخل نفوذ میکند. تجربهی همچین هوایی را یک بار در شرهانی داشتهام. چه بسا از این بسیار سردتر...
21
هوا نسبت به روزهای قبل سردتر است و مجبور میشویم از کلاه و کاپشنی که در طول مسیر همراهمان بود، استفاده کنیم. چند کیلومتر آخر است و کمکم نسیم از سمت کربلای حسین(ع) میوزد. جمعیت بانظم خاصی پیش میروند. اینجای سفر، بدون اینکه خودمان بخواهیم، یکجور راحتی خاصی دارد. مسافتی که میرویم را احساس نمیکنیم و خیلی سریعتر از آن چیزی که فکرش را میکردیم به عمود 1400 میرسیم. حرکت به سمت راست تغییر مسیر میدهد و ساختمانهای شهر کربلا نمایان میشوند. اینجا کربلاست. پایتخت عاشقان واقعی دنیا. السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)...
22
از عمود 1407 که مسیر را تغییر میدهیم و وارد «شارع العباس» میشویم، دیگر گنبد زیبای سقا نمایان است. با دیدن گنبد، دلها بیتاب میشود. بعضیها دست بلند میکنند، عدهای دست بر روی سینه میگذارند و سلام میدهند. و عدهای سوز دلشان، چون مروارید اشک بر روی گونههایشان میلغزد.
عمود 1411 و موکب بیعت حسینی مازندران را مییابیم. سید مهدی و رامین را کوله به دوش میبینیم که قصد برگشت به ایران رادارند. صف زائران شلوغ است ولی فعلاً پذیرشی ندارند. به خادم دم در میگوییم که خادم هستیم. رضا که آن طرف ایستاده است، وقتی ما را میبیند، به خادم اشاره میکند اجازه دهد وارد شویم. غیر از رضا، سید حسن هم میآید. سرما خوردهاند. روبوسی میکنیم. بعداً میرویم کارت زائری میگیریم برای ورود و خروج.
از آن 24 نفر، همه اینجا هستند به جز آن دو نفری که در مرز گم کردهایم. اینجا هوا خیلی سرد است. اکثر بچهها سرما خوردهاند.
23
این روزها زمین، بر مدار شهری میگردد که نقطهی توجه کائنات و ملائکه هفت آسمان است. نقطهی رهایی هرچه اسیر در بند. نقطهی آغاز عشق در سراشیبی سقوط و بیکسی. هیچ شهری در طول تاریخ، شاهد این همه جمعیت عاشق، در یک روز نبوده است. جمعیتی با هر رنگ و نژاد و ملیتی، فقط با یک نقطهی مشترک، که لنگر آرامش زمین و زمان است، حسین! و ورود به دستگاه حسین، با دستهای کسی امکانپذیر است که روزگاری نه تنها دستهایش، بلکه تمام هستیاش را فدای ارباب کرده است، ابوالفضل!
نمیدانم چه رمزی است که همه دوست دارند اول به حرم سقای بیدست بروند و برای زیارت ارباب بی کفن اجازه بگیرند. برای من که در سفر سال گذشته، فرصت زیارت حرم بابالحوائج آنچنان رخ نداده است، این سفر بهانهای ست تا عقدههای دل را بگشایم. در مسیر شارع العباس، مرقد مطهر ابوالفضل العباس(ع) در روبرویم، تک و تنها به سمت نقطهی هرچه عشق قدم برمیدارم.
24
مسیر مستقیم شارع العباس، منتهی به حرم، بسته است و همهی جمعیت به خیابان سمت چپ حرکت میکنیم. تعداد بسیاری از زائران به سمت حرم رهسپارند و ترافیک انسانی، قدمها را کند کرده است. در اولین گیت بازرسی، کل خیابان را بستهاند و یک ورودی کوچک را قرار دادهاند، جمعیت فشار میآورد. دو خادم بر بالای گیت ایستادهاند و فریاد میزنند با صف وارد شویم. جمعیت فشرده است و اکثراً هم ایرانی. برای همین سعی میکنند با زبان فارسی منظور خود را برساند و با چرخش انگشتانش میگویند: بشت.. سر.. هم...بشت.. سر.. هم..
مسیری که طی کردنش در روزهای عادی شاید کمتر از 10 دقیقه زمان ببرد، بالای یک ساعت طول میکشد تا به ورودیهای حرم برسیم. تصمیم میگیرم از طریق یکی از همین ورودیها وارد حرم حضرت ابوالفضل(ع) شوم اما همزمان میشود با نماز ظهر و راه را بستهاند. جلوی کفشداری هم جمعیت فشرده است و نمیشود کفش را تحویل داد. بیخیال میشوم و دوباره برمیگردم و به سمت بینالحرمین حرکت میکنم.
25
امنتر از حرمت نیست همان بهتر که
کودک گمشده در صحن تو پیدا نشود1
من گم شدهام. نمیدانم خودم را کجا گذاشتهام. تمام زندگیام را، تمام گذشتهام را جا گذاشتهام. در موج خروشان یک آرامش ابدی، همچون قطرهای کوچک، غرق در لذتی بیانتها میشوم. در تمنای وصال دستهای بیدستی که دستگیر عالم است، دستهایم را به سمت جلو میکشم و با مردمی که امید دستهای خالیشان، دستهای اوست، ندای لبیک یا عباس سر میدهم. مهربانیهای عباس، دستم را به ضریح زیبایش میرساند و من انگار دیگر چیزی در این دنیا نمیخواهم...
1. محمد رسولی
26
... و گمشدن در این شهر، شاید لذتبخشترین گمشدن تاریخ باشد. و من گم میشوم، در بازگشت از حرم. از خادم سراغ شارع العباس را میگیرم اما آنجایی که میروم، اصلاً شبیه جایی که قبلاً بودم نیست. یک هممسلک افغانی هم به همراه یک مرد و یک خانم دیگر، از من سراغ عمودها را میگیرند، اما وقتی میبینند من از آنها بیاطلاعترم، با هم پرسوجو کنان هم پا میشویم.
وقتی از جوان عراقی به خاطر آدرس تشکر میکنیم میگوید: «خادم»! شاید این همان «وظیفه است» خودمان باشد اما در ایام اربعین در عراق، معنای عمیقتری پیدا میکند. وارد خیابان کوچکی میشویم که در هیچ کجای نجف و کربلا تابهحال مشاهده نکردهام، مانند خیابان شهرهای شمالی خودمان، دو طرف مسیر با درختان پوشانده شدهاند و برگهای درختان بر خیابان سایه انداختهاند.
هممسلک افغانی من میگوید اهل هرات است اما به مشهد هم رفتوآمد دارد. یکجورهایی خود را مشهدی، افغانی میداند. زبان فارسیاش تقریباً شبیه به زبان محاوره خودمان است، برای همین در مورد زبان فارسی در افغانستان با هم حرف میزنیم و من هم از کتابهایی که در مورد این کشور خواندهام برایش میگویم، ولی در معرفی آنها، تمایل چندانی به خرج نمیدهد، به خصوص وقتی اسم احمد شاه مقصود به میان میآید. من هم دیگر ادامه نمیدهم.
نتیجهی دورزدن های ما میرسد به تابلویی که رویش با فلش مسیر مرقد امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) را نشان میدهد، دیگر مطمئن میشوم که اشتباه آمدهایم چون دوباره به سمت حرم میرویم. هممسلکان افغانی من، به سمت چپ، سمت حرم امام حسین(ع) میروند من اما کمی توقف میکنم. از پشت سر صدای آشنایی را میشنوم که مازندرانی صحبت میکند. رویم را برمیگردانم. حامد است. زودتر از من به کربلا آمده است. آدرس عمود 1411 را از او میگیرم. باید این مسیر را دوباره برگردم.
در راه، یک تهرانی را میبینم که او هم به دنبال عمودهاست. در اول سفرش، در ورودی خیابان محل اسکانش عکس گرفته است، با تطبیق عکس با خیابان، شارع العباس را پیدا میکنیم.
در جلوی یکی از موکبها، مداحی حاج مجید را گذاشتهاند و با آن سینه میزنند. لحظه به لحظه بر جمعیت سینهزن افزوده میشود. من هم که دلم لکزده برای سینهزنی، میروم وسط جمعیت... جان آقام... سنه قربان آقام... سیدالعطشان آقام...
27
کفش در ایام اربعین، داستان خودش را دارد. از کفشها و دمپاییهایی که گله به گله بر روی زمین رها شدهاند و چند وقت در میان، خادمان حرم، همه را در داخل یک نایلون زباله میریزند و به مکان نامعلومی میبرند. تا کفشداری کوچک حرم حضرت عباس(ع) که ورودی و خروجیاش یکی است و گنجایش این همه جمعیت را ندارد. برعکس حرم امام رضا(ع)، نه میتوانی گوشی را به داخل صحن ببری نه کفشهایت را، امانتداری این دو هم جداگانه است، و این خودش وضعیت را بغرنجتر میکند. به قول زائران، رسیدن به ضریح حضرت ابوالفضل(ع) راحتتر از رسیدن به کفشهایمان در کفشداری است!
فشارهای درون صحن و ضریح، فشارهای درون کفشداری، پاهایی که چندین بار لگد میشود و... بعد از هر بار زیارت، زائر را جزء خستهترین آدمها میکند. پروسهی زیارت در اربعین، یک پروسهی طولانی و زمانبر است و صبر و حوصله فراوانی میخواهد.
28
اولین بار است که فضای اربعین عراق را تجربه میکنم. دستههای عزاداری از ملیتهای مختلف وارد حرمها میشوند و بعد از عزاداری کوتاه خارج میگردند تا نوبت به دستهی دیگر برسد. نکتهی جالب حضور فعال زنان است. در ادامهی دستهی مردان، دستهی زنان با سربندهای قرمز میآیند که صف طولانیتری دارند و با همراهی مداح همه با هم رو به ضریح ارباب، با صدای بلند فریاد لبیک یا حسین(ع) سر میدهند. دستههای فارسیزبان هم هستند. پاکستانیها، هندیها، حزبالله لبنان و حتی ترکزبانهای ایران هم به دسته روی میپردازند.
با یاسر به حرم میرویم. این بار اما از یک مسیر جدیدتر! یاسر ناگهان مسیرش را عوض میکند و میپیچد درون یک کوچه. در واقع بازاری است منتهی به حرم. عرض کوچه خیلی کم است و رفتوآمد زیاد. قرار میگذاریم اگر همدیگر را گم کردیم، ساعت 5 زیر تلویزیون امام حسین(ع) در بینالحرمین بایستیم. این بار گوشی و کفش را به امانتداری حرم امام حسین(ع) تحویل میدهیم، چون هم با نظم تر است هم بزرگتر. در همان ورودی حرم امام حسین(ع) همدیگر را گم میکنیم. بعد از زیارت، برمیگردم به بینالحرمین، پابرهنه و بدون اینکه کفش و گوشی را از امانتداری تحویل بگیرم. گروهی از بچههای قم که دو روحانی هم همراهشان است، گوشهای از بینالحرمین نشستهاند، مشغول به سینهزنی. میروم در جمعشان. سینهزنی روبروی گنبد سقا صفای دیگری دارد...
29
ساعت از 5 گذشته اما یاسر نیامده است. غروب اربعین عراق است و بینالحرمین دیگر جایی برای سوزن انداختن ندارد. همچنان زائر وارد میشود. دیگر نمیشود از بینالحرمین خارج شد. نزدیک اذان مغرب است. مردم همانجا مینشینند و صف نماز میبندند. هرچند دقیقه، به خاطر فشار جمعیت یک نفر میافتد روی نشستهها. نماز آغاز میشود اما همچنان زائران از جلوی صف، قطاری رد میشوند. تا رکوع میرویم، این قطار میایستد. چند سجده را در بین پاهای زائر میرویم. در رکعت بعدی، باز قطار آدمها راه میافتد. فکر نمیکنم بشود به چندین میلیون آدم، در یک شهر کوچک، نظم خاصی داد اما با این حال، مردم با کمترین مشکل زیارت میکنند.
30
از این به بعد، آسیبدیدگی زانوهایم در سفر تأثیر میگذارد. زانوان هر دو پا آسیب دیدهاند و با هر قدم، درد شدیدی را احساس میکنم. با همان پاها، و برای گرفتن کفشهایم میروم. در روبروی باب الشهدا، ازدحام جمعیت و فشار و هل، کار را بدتر میکند و نزدیک است چند نفر روی هم بيافتند که به خیر میگذرد ولی چفیه یادگاری کربلایم در شلوغی جمعیت ناپدید میشود...
بدون یاسر از حرم خارج میشوم. دوری در بازار میزنم تا سوغاتی سفر را در آخرین شب، تهیه کنم. در راه، بچهها را میبینم که به سمت حرم میروند. تصمیم میگیرم که بعد از کمی استراحت، من هم دوباره بروم برای وداع، ولی هوا ناگهان بسیار سرد میشود. بدون شک سردترین شب این سفر است. از حرم بازمیمانم. از طرفی، برای شارژ گوشی همراه مجبور میشوم به مغازهی نزدیک موکب، که اینترنت رایگان هم تعبیه کرده و چند نیمکت بیرون مغازه قرار داده است، بروم. همزمان با شارژ گوشی همراه، برای این که سردی هوا را فراموش کنم، با پیرمرد شیرازی که کاوری شبیه مأموران شهرداری ما بر تن دارد، مشغول صحبت میشوم. دیگر زورم به سرما نمی رسد. بر میگردم. در موکب دراز میکشم. ساعت 12:30 حرکت است.
31
بیماری در سفر، آن هم در شب سردی مثل امشب و موکبی که دو بخاریاش، حتی تا فاصلهی نیم متری خودشان را نمیتوانند گرم کنند، خواب را با مشکل مواجه میکند. به زور در کیسهخواب اهدایی موکب خودم را جا میکنم. آنقدر خستهام که نمیفهمم چه میشود...
مصطفی بیدارم میکند. ساعت 12:30 بامداد روز سهشنبه 2 آذر 95 است. بچهها کمکم آماده میشوند برای حرکت. یاسر هم بچهها را در حرم میبیند و برمیگردد به موکب. آن دو نفر گمشده هم پیام میدهند که در کربلا هستند. بدون آنها باید برگردیم. از آن جمع 24 نفره، 15 نفرمان به سمت پایانه کربلا راه میافتیم. از آنجا با ونهای بزرگ به مرز میرویم. صبح به مرز میرسیم. سید مهدی اشتباهاً ویزای مانيفست را همراه خود برده است اما مرز عراق حتی پاسپورتها را هم مشاهده نمیکند. پاسپورتمان تنها یک مهر، آن هم در مسیر برگشت مرز ایران میخورد.
سفر ما، نه در راه رفت ثبت شده است و نه در مسیر برگشت. انگار که این برهه از زمان، در تاریخ رسمی زندگیمان نباید ثبت میشده است. یوسف میگوید: «عین یه رویا بود...عین یه خواب...». حس مشترکی که همه بچهها دارند؛ سفری مثل یک رویا...
general.info-qr | |
Title | مثل یک رویا |
Author | حمید قربانی افراچالی |
Post on | 1395/10/13 |
general.info-tags | #طریق_الحسین #پیاده_روی_اربعین #اربعین_95 #جریان_سازی امنیت_زوار مهدویت_ظهور حواشی_جذاب_اربعین_حسینی تشکر از مهمان نوازی و کرامت موکب داران حسینی |
Comments