بسم اللّه
24 Nov 2024

انفجار

‎1 Jan 2016

باسمه تعالی

 

#انفجار

 

راننده ناگهان کنار جاده پمپ بنزینی دید،سرعت را کم کرد و آرام وارد پمپ بنزین شد، همه ی پنج اتوبوسی که پشت سرشان بودند هم وارد پمپ بنزین شدند، زهرا که چند دقیقه ای بود پدرش را کلافه کرده بود آن طرف جاده و کمی جلوتر از پمپ بنزین را به پدرش نشان داد، موکبی بود که کنارش سرویس بهداشتی داشت و رضا باید دخترش زهرا را به آنجا می برد، زهرا 6 ساله است و هنوز به مدرسه نمی رود، وقتی اتوبوس ایستاد، رضا به همسرش اشاره کرد که من زهرا را زود میبرم سرویس و برمیگردیم و به سمت سرویس آن طرف جاده رفتند.

نزدیک سرویس که رسیدند ،رضا داشت به زهرا توضیح می داد که باید زود برگردیم و این راننده خیلی عجله دارد و مامان در اتوبوس نگران است که صدای انفجار مهیب و گوش کر کنی به گوش رسید....رضا زهرا را محکم در آغوش گرفت و به گوشه ای خزید، گیج شده بود و هنوز نمیدانست چه شده ، چرخید و به پمپ بنزین نگاه کرد، آتش و دود بود که به هوا میرفت و ساختمانهایی که خراب شده بودند و چند اتوبوس......ناگهان به خودش آمد و یاد همسرش افتاد که در اتوبوس بود، دو دستی محکم به سرش کوبید و سراسیمه بلند شد، زهرا را که بلند بلند گریه میکرد همانجا گذاشت و با فریاد به او گفت که همینجا بنشیند، زهرا هم ترسیده بود و دست پدرش را رها نمیکرد، رضا فریاد میزد که:

-بشین همین جا....جایی نری ها....بشین دخترم....

رضا به طرف پمپ بنزین رفت ، صدای جیغ و داد همه جا را گرفته بود، زهرا از همانجا پمپ بنزین را نگاه میکرد، دود غلیظی اطراف را گرفته بود ، زهرا همچنان گریه می کرد و هق هق می زد، تمام صورتش خیس اشک بود و به مادرش فکر میکرد، نمیتوانست تصور کند که اتفاقی برای مادرش افتاده باشد، آتش همین طور زبانه می کشید و بالا می رفت و کار را سخت تر میکرد، بعد از چند دقیقه نیروهای ارتش رسیدند و اطراف را محاصره کردند، آمبولانس ها هم با صدای آژیرهایشان از راه رسیدند، قیامتی برپا بود.

یکی از سربازان به سمت زهرا آمد و دستش را گرفت تا او را کمی عقب تر ببرد اما زهرا قبول نکرد و فقط گریه میکرد، پدرش گفته بود همانجا بماند، ترس تمام وجودش را گرفته بود و نگران بود که مادر و پدرش چه می شوند، هرچه سرباز گفت فایده نداشت، سرباز عراقی مجبور شد برای امنیت زهرا هم که شده او را به زور به عقب تر ببرد، زهرا را بلند کرد و در آغوش گرفت، زهرا داشت جیغ میزد:

-ولم کن....ولم کن....بابا.....بابا.....داره منو میبره...

و با مشت به سر و صورت سرباز عراقی میکوبید، سرباز عراقی سرش را پایین گرفته بود و فقط زهرا را از محل حادثه دورتر میبرد، دورتر رفتند، زهرا را زمین گذاشت و گفت:

- اجلس...

همین که پای زهرا به زمین رسید شروع کرد به دویدن، سرباز عراقی دوباره زهرا را گرفت، این بار به سمت ماشین برد، یک خودروی نظامی که اتاقکی پشتش داشت، زهرا را داخل اتاقک انداخت و در را بست، زهرا جیغ میکشید و با مشت به در و دیوار ماشین میکوبید اما کسی به دادش نرسید، نگاهش به دیواره ی اتاقک افتاد، پنجره ی کوچکی داشت، از آنجا می شد پمپ بنزین را دید، خیلی شلوغ بود نیروهای ارتش سعی میکردند مردم را از محوطه دور کنند، آمبولانس ها یکی یکی می آمدند و بعد از چند دقیقه با مجروحین می رفتند، زهرا لابلای مردم را نگاه میکرد ، دنبال پدر و مادرش بود، در آن شلوغی چیزی پیدا نکرد، دیگر خسته شده بود، آنقدر با کمر خمیده بیرون را نگاه کرده بود که کمرش درد میکرد، شکمش هم قاروقور میکرد، خواست چند دقیقه ای استراحت کند، همانجا نشست، چند لحظه ای نگذشت که خوابش برد.

زهرا خوابیده بود که یهو در اتاقک باز شد، نور ضعیفی داخل اتاقک افتاد، زهرا از خواب پرید، عقب عقب رفت، دستش را چلوی چشمانش گرفت و چشمانش را کمی باز کرد ، هوا تاریک بود و مردی میخواست وارد اتاقک شود، یک مرد درشت هیکل و با یک کلاه نظامی بر سر، ناگهان متوجه زهرا شد ، عربی حرف میزد ، زهرا هم شروع کرد به گریه کردن، یادش آمده بود که کجاست و اینجا چه می کند، سرباز عراقی زهرا را با خود به اداره پلیس برد، شاید آنها بتوانند این دختر را به پدر و مادرش برسانند. وارد اداره پلیس شدند، زهرا همچنان داشت گریه میکرد، دلش نمیخواست با آن سرباز عراقی این طرف و آن طرف برود اما مجبور بود، زورش به سرباز عراقی نمی رسید، اداره پلیس شدیدا به هم ریخته و شلوغ بود، دائم نیروهای پلیس به این طرف و آنطرف می دویدند و با بی سیم بلند بلند صحبت میکردند، زهرا با چشمان گرد شده به اطرافش نگاه میکرد و سر میچرخاند، سرباز عراقی زهرا را تحویل یک افسر پلیس داد و بعد از کمی توضیح رفت.

افسر عراقی زهرا را به اتاقش برد، افسر عراقی کمی فارسی می دانست، داخل اتاق که شدند متوجه ترس زهرا شد و گفت:

-لا ترس....ترس....لا...باشه؟....اوکی؟...

زهرا بلندتر گریه کرد و داد زد:

-بابا....باباجونم....

-کجا؟...بابا کجا بود؟...

-اونجااااا....پمپ بنزین....مامانم....

-آرام دختر...دختر...آرام...بابا و مامان پمپ بنزین بود؟...تو چرا نبود؟....

زهرا فقط فریاد میزد و از افسر پلیس پدر و مادرش را میخواست. ناگهان سربازی با عجله در اتاق را باز کرد و به افسر چیزی گفت، افسر با سرعت دوید بیرون، دوباره برگشت، به آن سرباز زهرا را سپرد و با عجله رفت. سرباز هم زهرا را روی صندلی نشاند، رفت و کمی غذا آورد و به زهرا داد، زهرا غذا را گرفت و روی صندلی نشست، اداره پلیس حسابی به هم ریخته بود و همه را درگیر انفجار آن روز کرده بود، زهرا آن شب را در همان اتاق ماند، صبح فردا همان افسر دیروزی آمد و زهرا را بیدار کرد، طفلکی زهرا زیر چشمانش گود افتاده بود و تا چشمش به افسر افتاد ، گفت:

-بابام کو؟...مامانم چی؟...پیداشون کردی؟...

افسر پلیس هم با لهجه عربی گفت:

-ان شاالله پیدا میکنیم....من پدرومادرت را نشناختم...باید کمک کنی ان شاالله....تصویر؟...فوتو؟...داری؟...

زهرا دست در کیفش کرد و گفت:

-عکسشونو دارم....بیا...

افسر پلیس عکس را گرفت و رفت بیرون.

-همینجا بمون دختر...اسمت؟....اسمت چیست؟

-زهرا

-خروج نری زهرا...

زهرا هم سری به نشانه ی باشه تکان داد و دوباره همانجا نشست.

-یا امام حسین باباجونمو پیدا کن....تورو جون دخترت رقیه...

افسر پلیس ظهر برگشت، تمام شب را بیدار مانده بود و از صبح هم با عکسی که زهرا داده بود دنبال پدر و مادر زهرا میگشت.

وارد اتاق که شد زهرا پرسید:

-پیداشون کردی؟

-ان شاالله پیدا میکنیم.

-چرا آخه؟ اونا که منو یادشون نرفته، باید با هم برگردیم، آقاجون و عزیز منتظرن، برامون پارچه نوشتن.

-رقم آقاجونت رو بده....شوماره....موبایل...

-شماره ی آقاجونمو چرا؟ بذارید شماره ی بابامو بگم.

-بابات پیدا شده....یعنی....پیدا نشده....تو زخمی ها پیدا شده....

-یعنی چی؟....الان کجاست؟....بابام کجاست؟...

-صبر دختر...صبر...ایست....بابای تو مرد خدا....یعنی...شهادت...

کلمه ی آخر را زهرا نشنید...شاید هم اگر می شنید متوجه معنای آن نمی شد، زهرا هنوز شش ساله است و شاید معنای شهادت را نداند.

-بابام کو عمو؟....برو اونور میخوام برم پیش بابام.

-زهرا....ایست...صبر صبر...نمیتونی بری پیش بابا.....بابا نیست.

-عمو برو اونور....من بابامو میخوام.

افسر پلیس روی زانو نشست، صورتش روبروی صورت زهرا قرار گرفت، به چشمان زهرا زل زد، بازوهای زهرا را گرفت و گفت:

-زهرا....بابای تو شهید بود....شهادت...یعنی موت...یعنی رفت سما...آسمان...

چشمان زهرا از تعجب گرد شده بود،باورش نمی شد، افسر پلیس چه می گوید؟...زهرا افسر عراقی را هل داد و دوید بیرون، همینطور اشک از چشمانش می ریخت و با صدای بلند میگفت:

-بابااااا...بابااااا...باباجونم

زهرا به سمت در خروجی اداره پلیس می دوید و گریه میکرد و افسر عراقی هم به دنبالش، جلوی در نرسیده بود که افسر پلیس زهرا را گرفت:

-کجا میری زهرا....صبر صبر....زهرا به سمت افسر برگشت و همانطور که گریه میکرد با مشت به بدن افسر عراقی میکوبید...چند نفری جمع شدند و دور آنها را گرفتند، همه از هم میپرسیدند که چه شده و این دختر چرا گریه میکند....ناگهان مردی لای جمعیت با سرعت جلو آمد و زهرا را از افسر عراقی جدا کرد.

-بابایی چی شده؟... کجا بودی دخترم؟...

زهرا نگاهی به سر و وضع خاکی و به هم ریخته ی پدرش انداخت و زد زیر گریه، خودش را در آغوش پدر انداخت.

-باباجون مگه نگفتم از جات تکون نخور....قربونت برم گریه نکن...

جماعت هاج و واج مانده بودند که چه اتفاقی دارد می افتد. افسر پلیس از رضا بابای زهرا پرسید:

-تو بابای زهرا بودی؟

رضا هم سری تکان داد و زهرا را محکم تر در آغوش کشید...افسر پلیس از اشتباه همکارانش در شناسایی رضا شرمنده شد و سرش را پایین انداخت...عراقی ها فکر کرده بودند رضا هم شهید شده اما رضا زنده بود و در کنار دخترش.

زهرا همانطور که گریه میکرد نفس زنان پرسید.

-مامانو کجا گذاشتی؟... بدو بریم تا مامان گم نشده...بدو بریم خونمون...

رضا تا کلمه ی مادر را از دهان زهرا شنید بلند بلند گریه کرد و سر زهرا را روی شانه اش گذاشت، رضا زهرا را مثل مادر مرده ها در آغوش گرفت و با خودش به گوشه ای برد تا با هم برای مادر زهرا گریه کنند....


Details
general.info-qr
Titleانفجار
Authorعطا یاوری
Post on1395/10/12
general.info-tags #اربعین_95

Comments