دستمال اشک
1 Jan 2016
دستمال اشک
من مارال هستم . دریک خانواده ارمنی بزرگ شدم . نام شوهرم عباس است. پدر و مادر عباس بچه دار نمیشدند تا اینکه در روضه روز عاشورا کمی از قیمه را در کیسه ریختند و نذر کردند که اگر خدا فرزندی به آن ها داد نامش را عباس بگذارند.
نذرشان قبول شد و عباس به دنیا آمد .
از این رو عباس و خانواده اش ارادت خاصی به حضرت عباس داشتند ولی من اعتقادی به این چیزها نداشتم .
حدود سه ساله که خدا به ما دختری داده که نامش رو لاله گذاشتیم لاله به بیماری ام اس مبتلاست تمام دکترا گفتن که لاله کم کم فلج میشه و هیچ راه درمانی نداره. پاهاش بی حس شده و روی ویلچر میشینه و همش ناراحته و افسردست. روز عاشورا عباس لاله رو برد تو میدون بزرگ شهر که دسته های عزاداری زیادی از اونجا رد میشدن هر چقدر دعا و نذر کرد فایده نداشت. رفتیم پیش حاج اقا علوی و گفتیم : هر چی نذری گرفتیم دادیم به دخترمون شفا پیدا نمیکنه! دکترا هم جوابش کردن!
حاج اقا گفت :چرا نمیرید پیش خود حضرت عباس !!؟ اربعین نزدیکه زود دست به کاربشید بارتون رو ببندید حتما جواب میگیرید .
یک هفته بعد عباس اومد خونه گفت شنبه پرواز داریم برای نجف.
گفتم :چی ؟! کجا!؟ تو واقعا میخوای بری کربلا ؟! چرا !؟
عباس گفت : حاج اقا گفته پیاده بریم کربلا حتما دخترمون شفا میگیره ، هیچ راه دیگه ای نداریم. بلند شو خانوم .
من بهت زده بهش نگاه میکردم چشمام رو بستم و باز کردم دیدم تو راه کربلاییم باورم نمیشد ! کاملا غیر طبیعی بود . اصلا راضی نبودم بیام ..... مرتب به عباس میگفتم معلوم نیس کجا داریم میریم؟!...
روز اول پیاده راه رفتیم و عباس هم ویلچر لاله رو هل میداد خیلی خسته شده بودیم . شب تصمیم گرفتیم تو یکی از خیمه ها بمونیم .
تو قسمت خانم ها یکدسته داشتن عزاداری میکردن .سر و صدای زیادی بود .
فریاد زدم : ساکت شید من و دختر مریضم میخوایم بخوابیم . پتو رو، رو صورت خودم و لاله کشیدم. اونها سریع چراغ ها رو خاموش کردن و صدای ذکرشون تو گوشم بود که مرتب میگفتن : ( یاشافی اشف کل مریض بحق مریض کربلا)
صبح روز دوم وقتی بیدارشدم لاله کنارم نبود هراسان و پا برهنه به طرف بیرون دویدم!!!
دیدم لاله روی ویلچر نشسته رو به روی مسیر با لبخندی زیبا زوار رو نگاه میکرد .
چشم و دلم روشن شد . عباس اومد کنارم گفت : این جمعیت از کوچک و بزرگ کجا دارن میرن ؟؟!! اون چه کسی هست که این همه عاشق سینه چاک داره؟؟!!
!!! زبونم بند اومده بود از این جلال و جبروت .....
لحظه های قشنگی بود . ناگهان دیدم دختر کوچکی که عبا و پوشیه سبز داشت به لاله نزدیک شد دستش رو به سمت لاله دراز کرد گفت بلندشودختر عموم منتظرته .....لاله دستش رو گرفت و بلندشد دختر ناپدید شد من و عباس بهت زده به لاله نگاه میکردیم باخودم گفتم این دختر منه که رو پاهاش وایساده!!! یهو از هوش رفتم.
به هوش اومدم دیدم دخترم داره راه میره!!! عباس هم دوشادوش لاله راه میرفت و متحیر بهش نگاه میکرد!
بلند شدم فریاد زدم : دخترم شفا گرفت.!! شلوغ شد همه لاله رو بلند کردند صلوات فرستادند بوسش میکردند پارچه به صورتش برای تبرک میمالیدن ......
شب شد و تو تمام این وقت فکر اون دختر پوشیه دار ذهنم رو مشغول کرده بود.
به یک خانمی که کنارم بود گفتم : تو خانواده حضرت عباس دخترکوچکی وجود داره؟!
گفت : بله
گفتم : اسمشون چیه ؟!
گفت : حضرت رقیه خاتون س
وقتی ماجرای این دختر سه ساله رو برام تعریف کرد از خودم بی خود شدم . خیلی گریه کردم . یه زن عربی که کنارم بود یه دستمالی به من داد که رنگش مشکی بود . بهم گفت : هر موقع برای امام حسین و فرزندانش و اهل بیتش گریه کردی اشکاتو با این پارچه پاک کن. بعد از عمری طولانی این پارچه رو باخودت دفن میکنن که بهت آبرو میده .
پارچه رو گرفتم و بلند شدم رفتم تو دسته عزاداری خانم ها موهام رو پریشون کردم و بر سر و سینم میزدم
دخترم لاله هنوز لبخند شیرینی داشت .........
general.info-qr | |
Title | دستمال اشک |
Author | سید علی شهرستانی زاده |
Post on | 1395/10/12 |
general.info-tags | #طریق_الحسین #پیاده_روی_اربعین #اربعین_95 |
Comments