بسم اللّه
25 Dec 2024

خمیده قامتم اما صبور می آیم

‎14 Dec 2015

خمیده قامتم اما صبور می آیم

   فوج فوج آدم با رنگ و شمایل گوناگون،از هر کجای دنیا،با پرچم سیاه عزا،دیوانه وار به سمت حرم عشق رهسپار بودند؛پیر و جوان،کودک و نوجوان،زن و مرد.فرقی نمی کرد پا داشته باشی یا نداشته باشی، با دست یا بی دست، هرگونه که بود سر از پا نمی شناختی و به صفای طینت زائرین آقا،مدد می گرفتی و به شوق دیدار ضریح شش گوشه، گوی سبقت از سیل عظیم جمعیت می ربودی تا زودتر از دیگران چشمانت به دیدار یار نورانی شود.                                                                      

   پس از رسیدن به نجف و زیارت حرم امیرالمومنین و گشت و گذار در شهر،عزم جزم کردیم تا به سمت کربلا حرکت کنیم. مسیر حرکت فقط سیاه می زد و تا چشم کار می کرد آدم بود .جای سوزن انداختن نبود.در دوطرف مسیر،خیمه های کوچک و بزرگ زده بودند و در آنها به تناسب فضایی که داشت،زائرین اسکان داده می شدند.موکب ها گرم پذیرایی از جمعیت بودند؛کودکی با مجمعه ای بزرگ بر سر،به دو زانو روی زمین نشسته بود و خرما تعارف می کرد.هرکس از کنارش رد می شد،خواسته یا ناخواسته کله ای خرما برمی داشت و به دهان می گذاشت.پسر خاله ام که کمی وزنش سنگین بود و توی پیاده روی عقب تر از بقیه حرکت می کرد ،بچه ها را صدا زد:«اینجوری نمی شه،من باید لباس عوض کنم و راحت حرکت کنم،اونوقت می بینید کی جلوتر می زنه...».قاسم نیشخندی زد وبا آرنج زد به پهلوی من:«آقا رو باش کم آورده، توجیه الکی می آره.»و رو کرد به پسرخاله و گفت:«باشه عیبی نداره!...تا تو بری توی یکی ازین خیمه ها لباس عوض کنی،ماهم اینجا منتظر می مونیم تا بیای.» سریع رفت و وقتی بیرون آمد همگی زدیم زیر خنده.شلوار کردی فراخی کرده بود پایش و پیراهنش را زده بود توی لیفه اش و یک کلاه نخی سبزرنگ هم گذاشته بود سرش.قاسم که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد گفت:«به به! سیدم بودی ما خبر نداشتیم؟!...این دیگه چجورشه؟!»نگهدار،پسرخاله ام،هم که خودش خنده اش گرفته بود،نمی دانست چه بگوید.پیشدستی کردم و نگذاشتم حرفی بزند:«این برا سید یاسینه...نوه ش».عبدالسلام نه گذاشت و نه برداشت و چسباند بیخ حرفم که:«نوه ش سیده،چیکاره ش به آقاش؟!» تو همین حیص و بیص گروهی از شیعیان سودانی با پرچمی سیاه رنگ،«لبیک یا حسین» گویان از کنارمان گذشتند.چهارچشم شده بودیم.چه زیبا و چه عاشقانه ذکر یا حسین را می گفتند.دیگر از خنده خبری نبود و همه یادشان رفته بود سر چه چیز بحث می کردیم.                                                         

    میوه و چای و پذیرایی،راه به راه مهیا بود و هر لحظه طلب می کردی حاضربود.چیزی نگذشته بود که نگهدار زد زیر گریه و صورتش خیس اشک شد.قاسم گفت:«بابا ما که هنوز نرسیدیم کربلا که تو زدی زیر گریه....بذار برسیم،نفسی بخوریم ،اونوقت هرچقد دلت خواست اشک بریز.خدایی نه به اون خنده ت نه به این گریه ت!»پسر خاله فقط اشک می ریخت و ماهم ازاینکه او بدون مقدمه اشک می ریخت،خنده مان گرفته بود؛اصلااهل این حرفها نبود.خنده و گریه اش عجیب بود.سق سق می کرد و چند کلمه ای هم که خواست بگوید بریده بریده شنیده می شد:«نه...نه....خ..دا....وک...لی...»نتوانست ادامه دهد و با انگشت به پیش رویش اشاره کرد؛پیرزنی خمیده قامت و فرتوت با کمری تا شده که زاویه ی قائمه ای را درست کرده بود عصازنان حرکت می کرد.انگار کسی با حالت رکوع به پیش تاخته باشد.فرز و چابک از بین مردم رد می شد و انگار نه انگار که پیر و سالخورده است.سر از پا نمی شناخت و ذکر گویان پیش می رفت.ناخودآگاه چشم هایم گرم شد و قطره اشکی روی گونه ام خط کشید و تا گوشه لبم رسیدونگهدار هنوز اشک می ریخت و سرش را تکان می داد:«آخی...آخی... کاشکی ننه م رو آورده بودم!...این پیرزن می تونه این همه راه رو پیاده بیاد کربلا،ننه من که صد پله وضعش بهتر از این بود که...ای کاش آورده بودمش!»                                                                         

 

 

 


Details
general.info-qr
Titleخمیده قامتم اما صبور می آیم
Authorعابدین زارع
Post on1394/09/23
general.info-tags

Comments