بسم اللّه
20 May 2024

با کاروان اربعین

‎29 Dec 2016

با کاروان اربعین

  اربعین...؛ای کاش میشد حس آه از ته قلب را نوشت.آه از اربعین!اربعین 1437 که در کربلا گذشت را برایتان میگویم؛برایتان از قدم های عاشق و ذوق زده ام از نجف تا کربلا میگویم؛از آن لحظه ای که تشنگی گلویم را به خس خس انداخت و اولین"لبیک یا حسین" را گفتم...همه مسیر میگفتم؛آنقدر شیرین و گوارا بود که نبردن نامش را تاب نمی آوردم.تا این لحظه قلمم مرا از نوشتن خاطره ای از کاروان عشاق حسینی منع میکرد تا دست نخورده جایی در سینه ام نگهشان دارم...اما دلتنگی بالاخره طاقتم را طاق کرد.

  اولین لحظه ای که کوله بارم را بر دوشم گذاشتم،نفسم از سنگینی اش بند آمد و ناگهان دلم فرو ریخت.اما چند دقیقه بعد رییس کاروان در سخنرانی اش صریح گفت که سفر،سفر سختیست؛همانجا قلبم فریاد کشید:ولی برای من لذت بخش ترین سفر عمرم است.حقیقت این بود که این سفر فقط یک پیاده روی و یک سفر سخت زیارتی نبود؛انگار به دنیا آمده بودم تا روزهایی را در این راه نفس بکشم؛کنار افراد خالصی که بی ادا و اطوار در مسیر قلبشان گام برمیداشتند.گناهی نبود،لغزشی نبود،هراسی نبود،شکی نبود...وتمامش عشق و یقین بود.هوا خاک آلود بود اما سبکی تبرک بودن فضا بر گرد و خاک غلبه داشت.و همین گرد وغبار هم مگر خاک پای زائران حرم عشق نبود؟!

  برایم سخت است نوشتن از لحظات نابی که گذشت و می ترسم از اینکه دیگر تکرار نشوند؛از صمیم قلب برایتان میخواهم یکبار هم که شده تجربه اش کنید.هر قدم دعایی میخواندم برای عزیزانم،هر لحظه خدارا تمنا میکردم بیشتر بمانم.راه عجیبی بود...هم دوست داشتی تا ابد در همین مسیر قدم برداری و هم دوست داشتی زودتر به مقصد برسی!

  هر شب در هر موکبی که اقامت میکردیم پس از نیم ساعتی استراحت برای نماز برمیخاستیم که متوجه درد وحشتناک و تاول های پاهایمان میشدیم؛و شاید باور کردنش سخت باشد که از همان زمان دلتنگ آن دردها و تاول ها میشدیم؛چه رسد به امروز...هرشب بیقرار میخوابیدیم و هر صبح با طلوع خورشید سرحال و مشتاق شروع میکردیم و چندنفر،چند نفر زیر لب زمزمه میکردیم:«ستون های این جاده را ما،به شوق حرم میشماریم...»

  گذشت و ما برای اولین بار از خود گذشتیم.آنجا فکر بازگشت به تهران برایم زجرآور بود.دلم میخواست تا ابد در آن حال و هوای خوب انسانی که همه چیز در اخلاص برای خدا بود،بمانم؛آنجا که همه چیز بوی عشق و بهشت میداد.حال از لحظه دخول به کربلا میگویم؛به خدا قسم که هوای شهر در بدو ورود سنگین بود...اگر خوب دقت میکردی آه و ناله کودکان به گوش میرسید؛گرد و خاک برخاسته از اطراف اسب علی اکبر(ع) را میدیدی؛صدای«یا اَخي اَدرِک اَخي»عباس(ع)...و از همه شنیدنی تر«هَل مِن ناصِرٍ یَنصُرُنی؟»ابا عبدالله(ع)...در آن لحظه از عمق جان میگفتم:«آری،من آمده ام؛همه زندگی ام را گذاشته ام و آمده ام.دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست؛طریقی پیش پایم گذار تا قائم امر خدا(عج) را یاری کنم؛راهی نشانم بده تا درد های قلب پسر فاطمه را تسکین دهم...»

  امانمان بریده بود.همه تنگاتنگ هم بودیم و بی تاب دیدن حرم.شهر شلوغ تر از آنچه فکر میکردیم بود.و بالاخره چشممان منور شد به دیدن گنبد حرم مطهر؛میان خیابان و در مقابل آقای مهربانی زانو زدیم.در آن لحظه دیگر هیچ آرزویی نداشتم؛اصلا فکرم کار نمیکرد.مدام به خودم نهیب میزدم چیزی بگو،آهی بکش،اشکی بریز...اما فقط مبهوت بودم؛گویی به انتهای دنیا رسیده بودم.همه گیج و سرمست زیر لب میخواندیم:«آقای دلهای جوون و پیر،یا حسین تویی نعم الامیر،من گدات آقا...»

  اربعین،سالگرد دوباره متولد شدنمان در کربلا گذشت.سفر به اتمام رسید و دلهای ما گداخته شد به عشقش؛و این بزرگ ترین نعمت زندگی من است...

  اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اباعَبدِاللّه...

 


Details
general.info-qr
Title با کاروان اربعین
Authorفاطمه سادات حسینی قمی
Post on1395/10/09
general.info-tags #پیاده_روی_اربعین

Comments