بسم اللّه
24 Nov 2024

بار چندم...

‎28 Dec 2016
خاطره بار چندم ... "خوشا به سعادت پنجمین بارت داری اربعین میری کربلا!!" مرد جوان کنار دیوار می گوید. نگاهی به او می اندازم. کنار دیوار مسجد جامع مهران ایستاده است. ساک آبی در دست دارد. به آرامی پوکی به سیگار می زند. متوجه میشوم که ویزا ندارد. تا چند روز دیگر هم مرز بسته میشود. در دلم می گویم او با این وضعیت ظاهری نامطلوب برای چه به کربلا میاید. از او می پرسم " چی شد که خواستی بیای کربلا؟" سکوت میکند و با شهامت مختص بچه های کرمانشاه می گوید:" نوکری آقام اومدم. من شفا یافته اشم." سید اهل کاشان با کنجکاوی می گوید " جالب، اونهای که موندن ویزا ندارن، همه یه جورای حاجت گرفتن." با خود فکر میکنم من که ویزا دارم. اگر هم ماندم بخاطر کسی است که یکی از دوستان از من خواسته او را بیاورم. مرد جوان ساک را زمین می گذارد و وقتی می بیند برای داستانش مشتری پیدا شده از سیر تا پیاز را تعریف می کند. اینکه چگونه بیماری سر داشته و ضریح امام حسین (ع) که برای رونمای به کرمانشاه آمده او را شفا داده است. مسجد جامعه مهران در این لحظات، ایران کوچک است. حسین همان رفیق رفیقم ناراحت به ستون دیوار تکیه داده است. به سمتش می روم. " از خونه زنگ زدن میگن اگه بهت ویزا ندن برگردی خیلی بد میشه! همه فامیل التماس دعا گفتن. اگه برگردم میگن لیاقت نداشت. از این حرفها..." می خندم . به او می گویم" مگه بخاطر حرف مردم داری میری؟!" جواب می دهد:" نه بابا! من شنبه پاس رو گرفتم و یکشنبه تو مرزم. تا اینجاشم کار خودش بوده. ولی تو بخاطر من واستادی! اگه نبودم تو الان رفته بودی" آرامش می کنم. نزدیک مرز باجه های وجود داشت که خود زائرین اسامی چهل نفره درست می کردن و مدارک و پولها را به باجه میدادن . ما هم مدارک حسین را را با بچه ای لرستان و همدان به باجه دوازده داده بودیم. سید بسیار خوشحال است. رفتارش عجیب است. از بچه های جنگ است و چندین بار در جبهه بخاطر قسمی که خورده زنده مانده است. اکنون بعد از سی و شش سال می خواهد برای اولین بار به کربلا برود. به همه محبت می کند. از او سوال می کنم:" سید نگفتی چی قسم خوردی؟ کل جنگ رو تعریف کردی ولی قسم رو نگفتی؟" سید هر گاه از قسمش حرف می زند چشمانش پر اشک می شود. ابروهایش را بالا می دهد تا گریه اش نگیرد. سکوت می کند. بعد آرام می گوید:" من همه جور شهادت دیدم. تخریب چی بودم . بهت که گفتم. تو عملیات بیت المقدس قسم خوردم تا کربلاشو نبینم نمیرم. بعد جنگ راهمون نداد، الان بعد این همه مدت اجاز داده. " اشکهایش پهنای صورتش را خیس می کند. نگاه دیگران به ما خیر می شود... پیرمرد اصفهانی بعد از نماز میکروفن را می گیرد و با صدای پرتوان خود می گوید: "هر کی ویزا می خواهد صد مرتبه بگوید یا حی یا قیوم، صد مرتبه هم حمد و سوره بخواند و دو تا آیه آخر سوره..." حسین به دقت گوش می کند... سه شنبه و چهارشنبه نیز می گذرد. نیمی از مسجد خالی شده است ولی هنوز ما ویزا نگرفته ایم. بچه های قم دسته جمعی کنار مرز می روند و زیارت عاشورا می خوانند. سید خداحافظی می کند. بچه های همدان هم می روند. فردای آن روز بچه های قم هم ویزایشان می رسد. اما هنوز ویزای حسین رفیق رفیقم که الان رفیق دوست داشتنی من است نیامده است. پنج شنبه است. به فرماندهی می رویم. فرمانداری برای بار پنجم به میان جمعیت منتظر میاید تا نتیجه را اعلام کند. ولی خبری از ویزاهای باجه دوازده نیست. شایعات بسیاری درباره باجه دوازده است." فرار کردن با پولهای مردم"." ویزاها رو انور مرز انداختن رفتن بصره.". " نزدیک بیست دو میلیون بوده." حسین با شنیدن این حرفها با جمعیت عصبانی دیگر که نزدیک هزار نفری می شوند به سمت فرمانداری می روند. فرمانداری مهران خود را در میان زائرین پیر و جوان می بیند که ویزای خود را می خواهند. فرماندار وعده ساعت پنج را می دهد و همه شایعات را تکذیب می کند. دیگر دو دل می شوم. نیم نگاهی به مرز دارم که با من فاصله ای ندارد و نیم نگاهی به حسین که برای اولین بار است می خواهد بیاید. حسین را می بینم که به پیرمرد اصفهانی گیر داده است که چرا حاجت روا نشدیم. ما که خوندیم . پیر مرد با بغض جواب می دهد: " کبریتی که خیس باشه آتیش نمیگیره. ما هنوز لیاقت نداریم."حسین عصبانی تر رو به آسمان می کند " چرا آوردی من رو تا اینجا؟ می خواستی بگی من بی لیاقتم. خوب همون تهرون می گفتی. تا اینجا اوردی بعد میگی نه. حاشا به کرمت امام حسین . من کل اربعین اینجا می مونم"... به حسین می گویم در مرز منتظرش می مانم تا اذان مغرب اگر آمد که با هم می رویم. تمام چیزهای که می دانم به او یاد می دهم. به سمت مرز می روم. کسانی که بدون مرز رفته بودند را پلیس عراق برگردانده است. هنوز از مرز نگذشته ام که حسین زنگ می زند. " داداش تو که چهار روز موندی یه دوساعت دیگه هم بمون. گفتن تا ساعت هشت همه اسامی رو می خونن"... "ششمین بار است که میای اربعین. خوش بحالت. من دیدم امسال ویزا رو برداشتن اومدم" پسر جوانی میگوید که با داشتن ناراحتی قلبی خود را به پیاده روی رسانده است. مهران به یادم می افتد. ناگهان کسی مرا در آغوش می گیرد. بر میگردم حسین را می بینم. او اکنون یکی از مسولان کاروان دانشجویان است. از من می پرسد: " سال اولی امسالت کیه؟" من هم به برادرم اشاره می کنم. با خنده می گویم" حسین زائر سال اولی کربلا و دوباره حسین زائر پیش کسوت کربلا که پارسال اشک ما رو در آورد تا بیاد." نویسنده :افشین قاسمی
Details
general.info-qr
Titleبار چندم...
Authorافشین قاسمی
Post on1395/10/08
general.info-tags #طریق_الحسین

Comments