بسم اللّه
29 Apr 2024

از اربعین تا ربیع الاول

‎15 Dec 2016
موضوع: جلوه های اخلاق اسلامی عنوان : از اربعین تا ربیع الاول صدای شادی و پایکوبی همسایه ها و اطرافیان آقای وحدانی توی کوچه پیچیده است. مامان روسری سبز سیرش را که خیلی به صورت سفید و استخوانی اش می آید سرش کرده و امیرحسین کنار بابا دست به جیب جلوی دروازه ی خودمان ایستاده و سعی می کند با دست دیگرش دکمه ی آخر لباسش را که بخاطر پرخوری این روزهایش افتاده و گمش کرده را مخفی کند .چراغ های رنگی که روی دیوار و سر در خانه ی آقای وحدانی نصب شده ؛بوی فسنجان ؛باقلا خوروشت ؛میرزا قاسمی و چند نوع غذای محلی دیگر به همراه آدم های مختلفی که جلوی در با شور و نشاط و بعضا با حرارت و اضطراب منتظر عروس و داماد ایستاده اند; همه چیز را برای یک عروسی آبرومند و شروعی قشنگ فراهم کرده . در کمرکش کوچه پیرزنی چادری به شکل و شمایل بی بی ایستاده و حدس میزنم که دارد لبخند می زند . به امیرحسین که دائما مرا می پاید چشمکی میزنم و با صدای بوق های ممتد و ماشینی که از خم کوچه پیدایش میشود لبخند می زنم و توی دلم به سفارش بی بی حمد می خوانم و صلوات میفرستم . ماشین که جلوی خانه ی آقای وحدانی می ایستد ؛داماد با شیطنت چند بار چراغ می زند . فیلم برداری همراهشان نیست .بجایش موبایل ها مثل اسلحه به سمتشان نشانه گرفته شده. در ماشین که باز میشود دود اسفند توی سرو صورت اطرافیان پخش میشود . اول داماد پیاده میشود و بعد از آن با حرکت عجولانه ای که نشان از ذوق و حرارتش است به سمت در رعنا می رود تا کمکش کند که بیرون بیاید . چشمم روی لباس سفید عروسش ثابت میماند و با خودم فکر میکنم که خواب امیرحسین همین الان تعبیر شد. جای بی بی بدجور خالیست . اگر بود به محض دیدن رعنا آهنگی را که همیشه به مناسبت عروسی های اقوام برای عروس ها میخواند را با صدای زیرش میخواند: عروس گولی باردیم، جونه دیلی باردیم (عروس گل آوردیم)-(جون دل آوردیم) خانخا تره ناردیم، تی پسره باردیم (صاحبخونه برای تو نیاوردیم)_(برای پسرت آوردیم) عروس گولی همینه، بیدین چه نازنینه (عروس گل همینه)(ببین چه نازنینه) تی چوشم درویش بوکون (چشماتو درویش بکن) عروس خو یار شینهچ (عروس برای یارش است) بعدش چشم هایش را ریز میکرد و باشیطنت و ته لهجه ی گیلکی اش که صورت نمکی اش را چند برابر قشنگ تر می کرد به من میگفت : شیرین شیرینه !!فک نکنی که دیره با تصور حرف های بی بی میخندم و همان لحظه چشمم توی چشم های مشکی و درشت رعنا گم میشود و در جوابش که با حیرت سراغ بی بی را میگیرد ؛لبخند می زنم و میگویم :رفته کربلا ! به محض اینکه رعنا دهان باز می کند داماد چیزی زیر گوشش میگوید دستش را میگیرد و به سمت دیگران می روند . به دیوار تکیه می دهم و چشم هایم را برای لحظه ای می بندم . صورت خسته و نگاه سردو پر تردید بی بی را میبینم. سال پیش نزدیکی های اربعین در خانه را باز کرد . موقعی که کلید را توی جا کلیدی می گذاشت دست هایش میلرزید. امیرحسین با نگاهش دنبال جعبه ی شیرینی زیر چادرش میگشت .آخر قرار بود بی بی برود و بلیط اتوبوس سفرش را بگیرد . اما خبری نبود . سلانه سلانه جلو آمد . چادر را زیر بغلش جمع کرد و وقتی با مامان هم زمان پرسیدیم چیشده فقط نگاه ماتش را اول روی من و بعد روی مامان چرخاند و بعدش به اتاقش رفت . آن شب شاید شب یلدای او بود . چراغ اتاقش برخلاف همیشه که سر ساعت نه خاموش میشد تا ساعت یازده روشن بود و همه ی مان فهمیده بودیم به دلیلی که او نگفته آنسال هم کربلا رفتن قسمتش نشده. فردا صبحش شال و کلاه کرد و بیرون رفت. هیچکداممان نفهمیدیم چه شده ولی وقتی برگشت چشم هایش پر از آرامش بود و گرمای همیشگی اش تویشان موج میزد. امیرحسین خوابش را ظهر آن روز برای بی بی تعریف کرد درست بعد از اینکه مادر رعنا (همسایه رو به روییمان)آمد دست بوس بی بی و ما فهمیدیم او تمام النگوها و پول بازنشستگی اش را داده دست رعنا تا جهیزیه اش را کامل کند؛بعد از اینکه آنها رفتند امیرحسین خمیازه کشان آمد و همانطور که کش شل پیژامه اش را بالا میکشید گفت خواب دیده رعنا عروس شده ! بی بی بعد از شنیدن این حرف لپ هایش رنگ گرفت و در جواب مامان که میخواست پول سفر را بدهد فقط گفت:( سال بعداز اربعین تا ربیع الاول اونجام شک ندارم اونجام ). آخر بی بی میخواست با اتوبوس تا لب مرز برود و بعد از آن تا جایی که جان داشت توی خاکی که امام حسین روزی در آن قدم برداشته نفس بکشد . _شیرین؟ چشم هایم را باز میکنم . مامان است .با شماتت نگاهم می کند و میگوید: _همه رفتن داخل .بیا دیگه ! میگویم: باشه ! به چراغ ها نگاه می کنم . به گربه ای که روی دیوار لم داده و پسر بچه ای که سعی دارد با حرکتی صدایی سنگی چیزی تکانش بدهد . یاد حرف بی بی می افتم : ما یجا نشستیم فقط لم میدیم و به خودمون فکر میکنیم ؛باید از چرت زدن دست برداریم ننه .وگرنه با گربه ها چه فرقی داریم . چشم هایم به دنبال پیرزنی میگردد که میتوانست بی بی باشد اما توی کوچه دیگر هیچ خبری جز ماشین های پارک شده ی بی سرنشین نیست . به برنده شدن بی بی توی قرعه کشی بانک فکر میکنم . به حال خوبش وقتی فهمید کمک هزینه کربلای معلا نصیبش شده ! آن روز لبخند بی بی آنقدر عمیق بود که دل مامان هم لرزید و برای تدارک ناهار عروسی کلی به خانواده ی آقای وحدانی کمک کرد. حالا بی بی با پولی که برنده شد رفته همانجا که دلش میگفت. حالا النگوهای توی دستش به بخاری و یخچال برای رعنا تبدیل شدند . حالارعنامیخندد وخانه ی محقر پدری اش از هجوم آدم های ریزو درشت پر شده .
Details
general.info-qr
Titleاز اربعین تا ربیع الاول
Authorزهرا توقعی
Post on1395/09/25
general.info-tags #طریق_الحسین #پیاده_روی_اربعین #جریان_سازی حضور_ملیت_ها_و_مذاهب بیداری_اسلامی

Comments