بسم اللّه
25 Apr 2024

پنج امپراطور در طریق کربلا !

‎14 Dec 2016

متن یه سفرنامه طولانیه که مخاطب ویژه داره ، یعنی تمام جملات خطاب به همسرم که همراه من و پسر یه ساله ام نیومده به سفر اربعین نوشته شده ، هر روز می نوشتم و تو یه کانال مخصوص این نوشته ها می ذاشتم ، چند روز که گذشت ، به بعضی از دوستام گفتم اگه دوست دارین با بچه برین سال دیگه ، بخونین این نوشته ها رو که خیلی کمکتون می کنه . کم کم بعضیا به هم دیگه معرفی و فوروارد کردن و هر روز آمار دیده شدن ها رفت بالا . چند تا نکته هست که به نظرم متن رو خوندنی می کنه  ، اولین این که کاروان 5 نفره ما ، یه بچه کوچولو داره که هنوز حرف نمی زنه و چهار تا آدم بزرگ که می تونستن به عربی و فارسی و انگلیسی و ترکی و کوردی حرف بزنن و شدیدا مشتاق ارتباط با جهانن و به طبع اتفاقای جالبی برامون افتاده تو این مدت اربعین و پیاده رویش و الگوی خوبی برای ارتباط گیری با مردم عراق لا به لای نوشته ها هست . چی بگیم ، راجع به چی و چجوری حرف بزنیم و ... دوم این که ترس خیلی ها از حضور بچه تو این سفر رو می ریزه و تجربه های خیلی خوبیه که هیچ جا تا به حال گفته نشده و از این نظر هم دوست دارم بقیه بخوننش

 نوشته ها حالت مینی مال و کوتاه نوشت دارن . یه جاهایی اصطلاحات هوانوردی داره که نشان از اثرات حضور مهدیه ، یه جاهایی هم کاملا برای مخاطب ناشناس گنگه . بدون عکس های همراهش هم یه خورده از کیفیت قصه کاسته شده.

یه کم باید برین جلو تا شخصیت ها رو بشناسین . اجمالا این که "آقاجون 55 ساله است و روحانی ، مامان 50 ساله و مبلغه ، طیبه که منم 23 سالشه و تازه فارغ التحصیل روان شناسی شده و مهدی اول دبیرستانه و مدرسه هوانورودی درس میخونه 

 

 

به نام خدا
حالا این که چی شد و چی نشد که اومدیم ، بمااااند ، با این شارژ الکن جاش نیست.
روی صندلی 36 ب نشستم ، کنار داداش مهدی ، که با حفظ سمت و بدون لباس قدم به چشم کوروهای هما گذاشته. همون اول راهی از آقای کورو پرسید ریجستر هواپیما چیه ، می گفت چون با جت وی اومدیم نتونسته ببینتش. حالا این که اینا که گفتم چین ، بماااند

 خیلی دوست داشتم موکب عمود صفر رو ببینم ، دیدم ولی وقت نشد ازش چایی بخورم ، کلی غصه داشتم می خوردم،  که یه خانم خیلی شیک ، با مانتو و چادر نگین کاری ، چایی به دست اومد توی نمازخونه ، وقتی گفتم مبارکه ، چای اولین موکبتون رو خوردین ، گفت هم خوشحالم هم حسرت می خورم ! آخه چرا یه شکلات بقلش نبود
"ایمان شهر ، کفر مرا در میاورد"

 

پوشیه رو انداختم به گردنم، اما منتظرم از ایران خارج بشیم تا بزنمش . دقیییقا مثل کسایی که منتظرن از ایران خارج شن تا شال و مانتوشون رو از پنجره بندازن بیرون :-D این ایران هم جای عجیبیه ها!!!!!

***

آقاهه موقع تیک آف صندلی شو خوابونده 
مهدی: حیف که بی لباسم ! وگرنه...
امر به معروف و نهی از منکر هواپیمایی :-D

***

از هواپیما پیاده شدیم ، عراق یه چیزی داره به اسم عوارض ورود به کشور ، نمی دونم چقدر کار نرمالیه ، حدود نفری چهل تومن هم عوارض ورود گرفتن . اول ندادیم و فرار کردیم از در رفتیم بیرون ، بعدش کنار یه در دیگه ، یه مامور غلاظ شداد دیدیم که هی می گفت عوارض عوارض ، اول خودمونو به نشنیدن زدیم ، حتی آقاجون یه کاغذ گرفت دستش که وانمود کنه عوارضه ! ولی لا یمکن الفرااار ، حتی ادای گشتن توی جیب هم از ایشون ثبت شد در برخی لحظات

پولا رو دادیم و وارد اولین خان رستم شدیم
گم شدن کوله پشتی

***

فقط به طور خلاصه بگم که از تهران تا نجف یک ساعت طول کشید ، از سالن فرودگاه تا پارکینگش سه ساعت:-D 
تنها چیزی که دستمونو گرفته یه کاغذه با شماره ساک مفقود شده

***

ساک مفقود شده ، ساک مامانه ، که هیچ پولی توش نیست ، و هیچ گوشی ای ، و هیچ پاسپورتی ، پره از خوراکی و نبات و کادوهای کوچیک برای بچه های عراقی
و 
شناسنامه ها :-) 


موفق باشیم

***

هر وقت می ریم یه جای جدید ، آقاجون در بدو نشستن توی تاکسی شروع به صحبت می کنه! دیگه قیافه راننده تاکسیه به هیچ تاپیک مشترکب نخوره ، بحث زیبای ماشین هست
اینجا هم اینجوری شروع شد : سیارات ایرانی تاکسی فی عراق مافی?
سیارات ایرانی زین?

نتیجه این که یه ماشین ایرانی حدودا 10 میلیون عراقی می شه ، ولی ماشین کره ای یارو ، 25 میلیون ، عوضش می ارزه و خیلی بهتره
بحث از اینجا شروع شد و رفت جلووو
حتی در مقایسه الان و زمان صدام ، یارو گفت الان حکومت فشله و اون موقع خیابون ها خوب بود !
یه لحظه تو دلم گفتم نکنه یارو بعثیه
فکر کنم آقاجون هم همین فکرو کرده بود که پرسید تو نجف سنی هم هست ، که گفت نه ، اصلا نیست ، ولی تو کربلا چرا

انتهای ماشین سواری هم ، یارو اصرار می کرد که دیگه جلوتر نمی شه رفت ، پیاده شید ، ما محکم نشسته بودیم که پنجاه هزار تومن رو گرفتی که ما رو ببری حرم . 
که بعدا فهمیدیم چه حرف مفتی می زدیم
دیگه سیطره ها داشت شروع می شد از اونجا
پیاده شدیم ، در حالی که از گم شدن کوله کلافه بودیم
و خسته
و بی جا و مکان
و بدتر از همه بی اعصاب
طبق پیش بینی من ، که به مهدی گفته بودم آقاجون عمرا کیسه خواب به کارش نمیاد و مستقیم می ره هتل ، اولین هتلی که دیدیم رو رفت تو ، حالا بزرگ به فارسی نوشته بود اتاق خالی نداریم :-D ها
رفت و نا امید برگشت بیرون
رفت یه سوپر مارکت ، یاروی سوپری گفته بود هر شب نفری 10 عراقی بدین بیایین بریم یه جا
که ما زورمون اومد
خسته
بی اعصاب
کاروان ساک گمشده ها به خوان دوم رسیده بود
مستقیم به سمت حرم می رفتیم

سر یه چهار راه ، یه مرد شیرین زبون اصفهانی ، اومد و گفت ، دنبال جا برای شب موندن می گردین?
جا داریم اما فقط برای خانم ها
با حمام و دستشویی
یه جوری زبون می ریخت و ساکمون رو گرفت که به نظریه زرنگ بودن همه اصفهانیای جهان باز هم ایمان آوردیم
انقدر خسته بودیم که حتی نپرسیدیم شبی چقدر ?

که کاش پرسیده بودیم

 

 


کاش پرسیده بودیم تا فکر نکنیم اصفهانی ها فقط برای دنیا زرنگن
بهشت نصیبش:-) 


شب اول به راحتی تو تخت نرم خوابیدیم. دم در حسینیه هم ، آقاجون و مهدی تو خیابون رفتن به لالا
متاسفانه نظریه خیابون نخوابی آقاجونم هم اشتباهی از آب در اومد


خوان دوم ، بهم ریختن همه پیش بینی ها:-D

***

حدود ساعت یک شب ، محمد خوابیده بود که گذاشتمش و رفتم حرم.
ایوان نجف عجججججب صفایی دارد 
مخصوصا وقتی خلوت و باحال باشد

Comments

سیده طیبه خدابخشی (1395/11/24) این متن ادبی ما خیلی طولانی بود ، ولی الان که نگاهش می کنم تو سایت ، فقط تا روز اولش آپلود شده ، الان هست و به دست شما رسیده من نمی بینم ، یا نرسیده ؟