بسم اللّه
24 Apr 2024

هله بزوار الحسین

‎8 Dec 2016

سفر به کربلا هیچ وقت آرزوی من نبود. به نظرم یک سفر زیارتی می آمد که طبق روایات ثواب زیادی داشت. حتی وقتی می شنیدم کسی در این اوضاع جنگ به کربلا رفته مخصوصا با پای پیاده، میگفتم این کارهای احمقانه چه معنی دارد؟ اینها دیوانه هستند.
همه چیز از یک کنجکاوی شروع شد. سال قبل، وقتی طبق معمول چند سال اخیر تلویزیون تصاویر مربوط به پیاده روی را نشان میداد. این بار اما نگاه دقیق تری داشتم به زن هایی با بچه و کالسکه میروند، پیرمردی که کمرش خم شده و سینی خرما به دست دارد و کلیپی که مربوط به یک پیرزن عراقی بود.
چرا؟
پرسیدن از چرایی مسائل همیشه چالش برانگیز ترین سوال است. و جوابی نداشتم. اطلاعی از حال و هوای مردمان این آیین هم نداشتم. قابل انکار هم  نبود. توی تقویم تلفن همراهم یادداشت کردم که سال بعد به کربلا بروم تا بفهمم.چند ماه مانده به اربعین از اخبار اعلام کردند باید در سامانه  سماح ثبت نام کنید تا از قافله اربعین جا نمانید.
بدون اطلاع خانواده دنبال کارهای اداری گرفتن پاسپورت رفتم. شروع کردم به تحقیق در مورد چگونگی سفر. خاطرات زیادی خواندم. اما هیچ پولی برای سفر نداشتم.نمیخواستم از کسی بگیرم و طبق محاسباتم تا زمان سفر هم نمی توانستم هزینه را تامین کنم. ولی دلم را به دریا زدم اصلا نگرانی نداشتم. یک جور حس سرخوشی بود هر وقت که یاد کربلا می افتادم. ترس هم بود. ترس از نرفتن ، نرسیدن، پشیمان شدن بعد از برگشت. نمیخواستم این حس خوب از بین برود.همه با شنیدن خبر متعجب شدند. علاقه شدید من به گذراندن اوقات فراغت در خانه و بی تابی در مسافرت ها اولین نکته ای بود که متذکر می شدند. اولین بار بود که تنهایی به جایی  دور و غریب میرفتم. اما مخالفتی در کار نبود.همه چیز در یک مکالمه ساده با جمله پایانی مادر و تایید پدرم تمام شد. "پس تو طلبیده شدی."
چرا؟
به کارهایی که کرده بودم فکر کردم به راهی که در زندگی رفتم به تفاوت خودم با بقیه و هر چه فکر کردم به جواب نرسیدم. پس باید میرفتم تا ببینم نقطه مشترک من و همه آنهایی که آمدند چه بوده.هر چه زمان میگذشت پاسخ این سوال اهمیت بیشتری می یافت.کم کم روز رفتن  رسید. خبری از دلتنگی برای خانواده نبود. شاد بودم. منتظر و مفتخر. فخر فروختن هیچ گاه برایم جالب نبوده. برعکس این بار.طبق قانون ویزای تک نفره صادر نمیشد و حداقل باید پنج نفر می بودیم. دفتر زیارتی که برایمان ویزا میگرفت اینکار را به خوبی انجام داد. همراهان من یک حاج خانوم زبر و زرنگ و یک زن و شوهر مسن و دخترشان بودند.برای گذر از مرز باید با هم میرفتیم.
عصر پنج شنبه پنجم آذرماه حرکت کردیم. چند کیلومتر مانده  به مهران ترافیک سنگینی که همراهی مان میکرد قفل شد . راننده طاقت نیاورد و قصد دور زدن داشت.  توی اتوبوس همه جور آدم بودند.به  سر و وضع بعضی هایشان اصلا نمی آمد که اهل زیارت کربلا باشند. حتی نوع دعوا و زد و خوردشان با راننده، شبیه همه دعواهای خیابانی بود با همان الفاظ و همان عربده کشی ها. ولی آمده بودند ، دعوت شده بودند.
ناهار را از موکب های ایرانی سر مرز گرفتیم . از اینجا دیگر آدمها به فراخور قصه سفرشان هم دیگر را گم یا پیدا میکردند. گروه پنج نفره ما هم علیرغم میل باطنی مان ، توی شلوغی آنطرف مرز و پیاده روی دم غروب از هم پاشید.اتوبوس های مخصوص کاروان و تریلی مردم را به سمت نجف می بردند. صدای حاج خانوم را شنیدم که دنبالم میگشت. بیش از شصت سال سن داشت . کتانی سفید نوه اش را به پا کرده بود و ساکش را روی سر حمل میکرد. چند مرد عراقی خواستند که مهمان خانه شان بشویم . میگفتند الان برای نجف ماشین نیست. شنیده بودم که چنین اتفاقی میفتد اما نمیتوانستم اعتماد کنم.پس این همه آدم کجا میروند؟
به زحمت و با کمک سوار یک تریلی شدیم. محفظه هم نداشت.عده زیادی چسبیده بودیم به هم تا سر پیچ و هنگام رد شدن از دست اندازهای جاده سنگ لاخی پرت نشویم.خبری از شهر و آبادی  نبود. اندک موکب هایی دیده میشد توی بیابان. سعی میکردیم با حرف زدن فراموش کنیم که روی فلز سرد کف تریلی نشستیم و بدجوری بالا و پایین می شویم. لابلای حرفها آقایی با لهجه مشهدی گفت فکر کنید آن زمان چطور زن و بچه را نشاندند روی شتر بی جحاز. اشاره اش به عصر عاشورا و اسارت اهل بیت امام حسین(ع) بود.
موقع پیاده شدن از تریلی افتادم روی زمین. خسته و گیج و خاکی رفتم توی موکب . هنوز ننشسته بودیم که غذا آوردند.برنج بود با رشته های ماکارونی فرمی و موادش و یک ساندویچ فلافل که نانش را خودشان می پختند با سس انبه. کسی از بیرون صدا کرد که برای رفتن به نجف ماشین آمده هنوز نماز نخوانده بودیم مجبور به ترک آنجا شدیم . پیرمرد صاحب موکب دم در نشسته و مثل مادر مرده ها عزا گرفته بود و جمعیت را نگاه میکند.
اتوبوس ما را در حوالی شهر کوت پیاده کرد.فکر نمیکردم رسیدن به نجف اینقدر سخت باشد.مردم باید شب را در خانه ها یا موکب  میماندند. با خانواده ای که توی راه آشنا شده بودیم سوار ماشین یک عراقی شدیم تا به منزلش برویم.اهل خانه خیلی گرم استقبال کردند و طبق رسمشان مرد و زن از هم جدا میشدند.وقتی خواستم چادرم را بشویم  دختر بزرگشان "ایناس" به زور از دستم گرفت و خودش انجام داد. وسایل منزل و سر و وضعشان خیلی معمولی و ساده بود.چهار دختر و پنج پسر داشتند .موقع صرف صبحانه هیچ کدام با ما غذا نمیخوردند این نوعی احترام به میهمان بود. صحبت کردنشان مطابق انتظار تفاوت زیادی با آنچه در مدرسه خوانده بودیم داشت. سعی میکردیم با اشاره و به کار بردن کلمات انگلیسی و عربی و فارسی منظورمان را برسانیم.
توی روشنی روز میشد براحتی مصائب این کشور جنگ زده را دید. دریاچه ای از فاضلاب ، ازدحام سیمهای برق شلخته و درهم که تا نزدیکی زمین رسیده بودند و زمینی که با زباله سنگ فرش شده بود.پدر ایناس برایمان یک ون گرفت تا به نجف برویم و کرایه هر یازده نفر را حساب کرد.نفری پنجاه هزار تومان!!!! وسط راه کنار چند موکب توقف کردیم تا چیزی بخوریم و استراحت کنیم. هنوز تا ظهر خیلی مانده اما بساط کباب ترک به راه بود. به نظر می آمد در این ایام به جز کسبه و اهل بازار کسی سر کار یا به مدرسه نمی رود.قبل از اذان صبح بیدار میشدند و تا شب به زائران خدمت میکردند. و آنطور که در طول پیاده روی دیدم برای توزیع هر وعده غذایی چند ساعتی وقت میگذاشتند.
با وجود موکب ها  کسی در این سفر گرسنه و تشنه نمی ماند و نیازی به خرج کردن هیچ  پولی نبود. اصلا منطقی به نظر نمیرسید. مردم کشور میزبان میتوانند از این فرصت برای رونق اقتصادی خود و کشورشان بهره مند شوند. مثل همان اتفاقی که در عربستان می افتد.نزدیک نجف شهری بود به نام حمزه منتسب به عموی پیامبر(ص).که رود فرات هم از آنجا میگذشت . یکی از همراهان که قبلا به این سفر آمده بود و اطلاعات خوبی داشت کمی از نجف و مرقد امام علی(ع) حرف زد و در مورد قبرستان وادی السلام توضیح داد.بزرگترین قبرستان دنیا که مدفن چند تن از پیامبران بوده و "در" نجف هم از این مکان استخراج می شود.میگویند روح مومن پس از  مرگ به وادی السلام میرود.
ترافیک سبب شد تا از کوچه های پشت قبرستان میانبر بزنیم و یکی از کثیف ترین و فقیر نشین ترین محلات را ببینیم. مردم توی زمینهای دولتی بدون مجوز خانه ساخته بودند و بچه هایشان میان کوهی از آشغال بازی میکردند. این خانه ها گرچه بسیار محقر بودند اما مانند دیگر خانه های شهر ستون های بزرگ و منقش و دروازه های مجلل داشتند.
به نجف که رسیدیم دنبال مسجد بزرگ امام علی (ع) گشتیم محل شهادت آیت الله حکیم که به این نام هم مشهور است. شهر پر بود از ایرانی که بیشترشان مرد بودند.ناهار قیمه نجفی خوردیم.نخود و گوشت له شده مثل آبگوشت. مسولیت نظافت شهر با ایرانیها بود و از شهرداری های مختلف آمده بودند. چند موکب  ایرانی هم به چشم میخورد . مسجد بر خلاف تصورم بسیار شلوغ بود و فرشهایش رنگ جارو ندیده بودند .بعد از کمی استراحت راهی حرم شدیم . دو طرف خیابان نظامی ها طنابی در دست داشتند صبر میکردند تا تعداد مردم زیاد شود و لبیک میگرفتند و  طناب را پایین میکشیدند . چند جا تفتیش شدیم . محله های منتهی به حرم خیلی امنیتی بود . از ابتدای راه مثل خیلی از ایرانی ها پوشیه بسته و حالا از این بابت خوشحال بودم که  میتوانم به راحتی گریه کنم. پشت سر همراهانم ایستادم و مشغول تماشای ضریح و دعا کردن شدم.
افتخار راهیابی به این مکان و ایستادن در برابر مرقد ولی الله، همچون دریافت همه چیز بود در برابرهیچ. برای چه این افتخار نصیبم شده من اینجا چه میکنم؟ گریه امانم نمیداد تحمل ماندن و سکون را نداشتم باید نزدیک تر میرفتم. پاهایم لگد مال میشد ، میان فشارها گیر میکردم منگنه میشدم. باید دستم به نشانه بیعت به ضریح میرسید. چه حس خوبی چه اشکهای قشنگی. و چقدر این صدای "حیدر حیدر" که مردها میگفتند با صلابت بود .
صبح روز بعد بقیه را گم کردیم و با حاج خانوم به کوفه رفتیم . کوچه های کوفه تنگ بود و کثیف و پر از مگس . با سیم کارت عراقی که تهیه کرده بودم توانستم بعد از دو روز با خانواده صحبت کنم. معماری مسجد فعلی شبیه خانه های قدیم ایران بود.دور تا دور بنا و وسطش حیاط و حوض. البته فقط بخشی از این بنا مربوط به مسجد بوده . به جای منبر قدیمی یک منبر سفید و شکیل گذاشته بودند و محراب را با ضریح محصور کرده بودند.باز هم ندای حیدر حیدر می آمد و فضا را خواستنی تر میکرد.
به قسمتی رفتیم که مقبره حضرت مسلم و مختار ثقفی و هانی ابن عروه  در آنجا قرار داشت.مکانهایی که امامان و پیامبران در آنجا نماز خوانده یا سکونت داشتند را در حیاط مشخص کرده بودند . قسمتی از کشتی حضرت نوح(ع) هم دیده میشد. از ظهر خیلی گذشته بود ناهار را در کوچه ها خوردیم و چون خسته بودیم فرصت زیارت  مسجد سهله را از دست دادیم .شب دوباره به حرم رفتیم . بازهم دستم به ضریح رسید.چه کیفی داشت. زیر ناودان طلا نماز خواندم.از نماز خواندن سیر نمیشدم.میرفتم توی حرم می آمدم بیرون ، دوباره داخل میشدم.
گرچه دل کندن سخت بود اما نجف را به شوق کربلا باید ترک می کردیم. چون میخواستم شب اربعین برسم باید صبح دوشنبه راه میفتادم اما خیلی تمایل داشتم  کاظمین و حتی سامرا هم بروم .آنطور که میگفتند سامرا خطرناک  نبود. دیدم خیلی ها از آنجا برگشته و شب هم ماندند.صبح زود قبل از نماز بیدار شدم ، میترسیدم از قافله گیلانی ها جا بمانم. میخواستند ساعت شش و نیم از شارع امام صادق (ع)حرکت کنند.در همایش سفیران فرهنگی شرکت کرده بودم و وظیفه ام پخش بسته های فرهنگی بود.سخنان رهبر در مورد مسایل مهم منطقه و جهان به زبان عربی و انگلیسی برای زائران غیر ایرانی .
هوا گرگ و میش بود و خیابان پر از جمعیت.تصور میکردم در کیلومترهای آخر چنین جمعیتی ببینم اما این درست شبیه راهپیمایی بیست و دو بهمن یا روز قدس بود. دیدم که قافله گیلان هنوز حرکت نکرده ، طاقت صبر کردن نداشتم و منتظر نماندم.میدانستم که حاج خانوم برخلاف تمایلش به پیاده روی توان چندانی ندارد از طرفی نگرانم بود.اصرار کردم که هر جا خسته شد با ماشین برود.یک طرف خیابان برای ما قرق شده و طرف دیگرمربوط به رفت و برگشت ماشینها بود .
چیزی مثل ایستگاههای صلواتی خودمان در کنار پیاده رو مشاهده میشد که با انواع خوراکیها به مردم صبحانه میداند.و کمی جلوتر موکب ها پدیدار شدند. حدود دویست عمود رفتم تا به عمود صفر رسیدم و اینجا محدوده نجف تمام میشد و هزار و چهارصد و شصت عمود مانده بود تا میعادگاه.من و حاج خانم همدیگر را گم کردیم. همانطور که شنیده بودم آنتن دهی تلفن همراه خوب نبود و اینترنت هم که نداشتیم.عوضش تا چشم کار میکرد موکب بود.مردم هر جا می ایستادند اول عکس میگرفتند. از دخترکانی که به طرز عجیب سینه میزدند، از دیگ بسیار بزرگ فرنی، دوختن کوله های پاره  توسط جوانها،درست کردن فلافل، فنجانهای تو در توی قهوه اسپرسو عراقی که روی ذغال درست میشد و حتی از نوشته شای ( چای ) ایرانی هم  عکس میگرفتند.
وارد موکب شدم، حیاطی بزرگ که مردها بیرون بودند و زنها داخل سالن. همه عرب بودند. شال مشکی به سر داشتند و پیراهن مشکی شان تا مچ پا میرسید.در طول پیاده روی خبری از بد حجابی نبود.اکثرا پوشیه هم نمی بستند. به هر کس نگاه میکردم با لبخند پاسخ میداد.میپرسیدند ایرانی؟ میگفتم بله یا من میگفتم عرب؟ آنها میگفتند نعم.بعد اسم شهرها را می پرسیدند تا بدانند از کجا آمدم. تهران؟ مشهد؟اصفهان ... جالب بود که رشت را میشناختند.
کار پخش بروشورها را از همانجا شروع کردم و زن صاحب موکب با دخترهایش مشغول پاک کردن سبزی بودند. نشستم کنارشان و سعی کردم بگویم که میخواهم کمک کنم . کارد بزرگی به دستم دادند ، باید پوست تربها را می تراشیدیم و خلالی خرد میکردیم.ام البنین همسر صاحب موکب بود.دستش را به نشانه داشتن حلقه نشانم  داد و پرسید زوج؟ گفتم نه. این هم جزء سوالات متداول بود! سبزی ها را با قیمه نجفی میخوردند. از ساعت ده صبح تا عصر ناهار میدادند . تعارف کردند. گرسنه نبودم پس خداحافظی کردم و راه افتادم.
با اشتیاقی که در گرفتن و خواندن تراکت ها داشتند  به نظرم آمد عراقی ها بیشتر اهل مطالعه باشند تا ما . توی حیاط دیدم یک روحانی نشسته وجوانی پایش را میمالد . نامه رهبر به جوانان اروپا را برداشتم و به فرض اینکه عرب است رفتم سمتش.که دیدم حاج آقا  ماندگاری یکی از روحانیون برنامه سمت خداست.مدتی خیره شدم. جلو رفتم و اجازه خواستم  برای عکس گرفتن.بعد از نماز مغرب خیلی ها توی موکب جا گرفته بودند ولی من راه افتادم.کمی که رفتم خسته شدم و روی صندلی نشستم.با دو  خانم که یکی با همسر و دیگری با پسر نوجوانش آمده بود هم صحبت شدیم. فهمیدیم که دوستان و آشنایان مشترک زیادی در زادگاهم چالوس داریم.واقعا عجیب بود. دیگر تنها نبودم و با وجود آنها میتوانستم بیشتر در شب پیاده روی کنم.
با کنجکاوی به اطراف نگاه میکردم و هر چه برایم جالب بود به  پسر نوجوان نشان می دادم.عراقی ها  سر شب شوربا و شلغم و لب لبی و باقالی میدادند و صبحها شیر و تخم مرغ و فرنی و حلیم و باز هم شوربا. در تمام زمانها چای عراقی و ایرانی ، قهوه تلخ عراقی و ارده خرما یافت میشد. آب آشامیدنی در عراق با آب شرب فرق دارد.برای ما همیشه آب فراوان بود.فلافل هم تقریبا همیشه بود با سس خوشمزه انبه که دو نوع غلیظ و رقیق داشت.
حدود ساعت ده و نیم حوالی عمود چهارصد موکبی پیدا کردیم دیر رسیده بودیم اما جا داشت . مردها بیرون خوابیدند و ما چپیدیم داخل . زنهای عرب اغلب بچه هایشان را رها میکردند به حال خودشان و خیلی اهل بغل کردن و ساکت کردن بچه ها نبودند.آن شب خیلی ها سرما خوردند و بدجوری سرفه میکردند. صبح کلافه از بیخوابی و سر و صدای بچه بیدار شدم. هوا تاریک بود که راه افتادیم.
برای صبحانه حلیم خوردم . داغ بود و چسبید. غذا معرف بخشی از فرهنگ و آداب و رسوم و به علاوه نشانه ی جریان زندگی ، محبت و دوستی ست.همانطور که در همه مراسمها دور هم غذا میخوریم و بهترین ها را برای عزیزترین مهمانها میپزیم. در این مسیر سبز تا دیار عشق ، میزبان هر چه داشت می آورد .حتی سعی میکرد مطابق میل ایرانی ها طبخ کند. پلویی که خیلی شبیه عدس پلو بود، غذایی که نامش را پرسیدم و گفتند بسموگه و از همه زیباتر صدایی که قطع نمیشد،  "هله بزوار حسین (ع)" شاید با املایی متفاوت ، که  معنی اش "بفرمایید زائران حسین(ع)" است. و یک صحنه عجیب ! جوانهایی که کف خیابان دو زانو یا چهار زانو می نشستند که مردم به راحتی از توی سینی روی سرشان غذا بردارند.
از جاده ای که کنار موکب ها نبود حرکت کردیم تا کمتر مشغول تماشا شویم. توی راه به خاطر سنگینی بارم همیشه کمی عقب می ماندم. دو ساعتی رفتیم و به استان کربلا رسیدیم . واقعا حال و هوای رسیدن داشت. موکب ایرانی ها را دیدیم چادری بود که بیرونش روضه گرفته بودند و مداحشان خیلی قشنگ میخواند.شب را در موکبی نزدیک عمود هزار خوابیدیم. زن عرب بلند شد و برایمان جا پیدا کرد. پتو را  از سر بچه اش برداشت و به من داد.اول فکر کردم صاحب موکب است اما مثل ما مسافر بود.قبل از نماز صبح دیدم زنهای صاحب موکب توی هوای سرد و تاریک حیاط پشتی نان میپزند .دیگ بزرگی پر از ماهی منتظر دستهایشان بود .
هوا که کاملا روشن شد کار پخش تراکت ها را ادامه دادم. پاهایم درد میکرد ، روز سوم آدم رمق کمتری دارد و اشتیاق زیاد . نشستم و مشغول ترکاندن تاول پا شدم.همراهانم گم شدند.قرارمان استراحت مابین هر پنجاه عمود بود اما پیدایشان نکردم .رفتم به سمت کربلا. مسیر مستقیم را باید به سمت راست می پیچیدیم . نمیدانستم چند عمود مانده . بی حوصله و کلافه بودم. میترسیدم نرسم. جایی ایستادم که داشتند به عربی نوحه میخواندند و مردم هم جمع شدند. در طول مسیر دیدم چند جا هم تعزیه برگزار میکنند. موکب ها همه چادر بودند و انگار مال عشایر. کاسه ای گل در دست داشتند که به سر و لباسمان بزنیم به نشانه ی عزا. با انگشت روی چادر و پوشیه گلمالی کردم.
به شهر که رسیدم گنبد و بارگاه دیده نمیشد.آن زمان نمیدانستم زمین کربلا شیب رو به پایین دارد و به اصطلاح گود است. رفته رفته اعصابم داشت خرد میشد . نمیدانستم چقدر باید بروم. حرم را نمیدیدم و جمعیت خیلی زیاد و فشرده بود. ورودی شهر چند نفر دو طرف پارچه قرمزی را گرفته بودند که ما از زیرش رد شویم.چند نفر هم ابر مرطوب و واکس به دست داشتند تا کفش زوار را تمیز کنند اما خیلی ها مثل من خواستند خاکی وارد شوند.ازدحام خیلی شدید بود به هم چسبیده بودیم و یک ماشین آشغالی هم درست وسط شلوغی داشت آشغال جمع میکرد.رسیدم به پلی شبیه پل عابر که آن طرفش دسته های عزاداری بودند که میرفتند داخل بین الحرمین. اذان مغرب را که گفتند داخل کفشداری  حرم حضرت عباس(ع) شدم.  باید کوله و گوشی را هم تحویل میدادم اما همه قفسه ها پر بود و مجبور بودم باز هم صبر کنم.
روی زمین کنار بقیه نشستم. همانجا  نماز خواندیم.بالاخره رفتم توی حرم حضرت عباس(ع) یک صحن بزرگ بود پر از زائر. نمیشد سمت ضریح رفت در خانم ها را بسته بودند. با این حال رفتم پشت در ایستادم و در زدم و گریه کردم و گفتم این همه را آمدم یا ابالفضل چرا راهم ندادی؟ وقتی برگشتم  دیدم عده ای از پله پایین میروند. ناگهان یادم آمد که شنیده بودم اینجا زیر زمین هم دارد که ضریحش به قبر نزدیک تر است. پایین خیلی بزرگ و زیبا بود.با استفاده از طناب صف درست کرده بودند و میشد به راحتی به ضریح رسید.
مشغول خواندن زیارت نامه شدم، نزدیک تر که رسیدم دلم طاقت نیاورد و فقط نگاه کردم.ضریح را گرفتم . گریه میکردم اما خیلی شاد بودم.همه چیز خیلی زود تمام شد. زیارت اربعین و نماز را که خواندم رفتم سمت حرم امام حسین(ع).باور کردنش همین الانم برایم سخت است که آن شب در بین الحرمین بودم.من چطوری رفتم؟ اصلا رفتم؟ فکر میکنم خواب بودم. نگاهم به گنبد و بارگاه مقدس سیدالشهدا بود وقتی  برمیگشتم حرم قمر بنی هاشم را میدیدم. وای چه حال و هوایی بود.رسیدم توی حرم. از همان ورودی اتاق بازرسی غلغله جمعیت بود.بدون معطلی رفتم توی صف ایستادم، طناب دیگر جواب نمیداد داربست زده بودند.سر پیچها فشار جمعیت زیاد میشد و خادمین آب میدادند دستمان که کسی از گرما حالش بد نشود، یاد فاجعه منا افتادم.
چشمم به ضریح شش گوشه که خورد نفس راحتی کشیدم. باز هم گریه و شادی و شعف بود  و دستی که دراز میشد و متبرک برمیگشت. حالا که فکرش را میکنم میبینم چقدر دست راستم را دوست دارم.متاسفانه زمان بازگشت فرا رسید. باید شبانه برمیگشتم تا به ترافیک سنگین نخورم.و چه خداحافظی تلخی بود. دعا میکردم این آخرین بارم نباشد وهر سال برای اربعین به بهشت بیایم.
خواستم به کربلا بروم تا ببینم چرا این راه را پیاده میروند این دیوانگان. تا بفهمم چرا اینهمه فداکاری برای زوار میکنند. پس به جمعشان پیوستم .نفهمیدم اما دیوانه شدم. و چه افتخاری!
چشمه ای توی دلم پدیدار شده که با شنیدن نام حسین(ع)، آب روان از چشمانم بیرون میریزد. و حسرتی ماندگار به روحم چنگ میزند.حواسم پرت میشود وسط بین الحرمین. و چه اقبالی که دمپایی من هنوز خاکیست.


 


Comments