بسم اللّه
24 Nov 2024

راهی

‎6 Dec 2016
راهـی (اربعین 1395) به نام خداوند بخشنده بخشاینده دکتر علی شریعتی: "حسین(ع) یک درس بزرگتر از شهادتش به ما داده است و آن نیمه‌تمام گذاشتن حج و به سوی شهادت رفتن است. حجی که همه اسلافش، اجدادش، جدش و پدرش برای احیای این سنت، جهاد کردند، این حج را نیمه‌تمام می‌گذارد و شهادت را انتخاب می‌کند. مراسم حج را به پایان نمی‌برد تا به همه حج‌گزاران تاریخ، نمازگزاران تاریخ، و مومنان به سنت ابراهیم بیاموزد که اگر امامت نباشد، اگر رهبری نباشد، اگر هدف نباشد، اگر حسین نباشد و اگر یزید باشد، چرخیدن بر گرد خانه خدا، با خانه بت مساوی است. در آن لحظه که حسین حج را نیمه‌تمام گذاشت و آهنگ کربلا کرد، کسانی که به طواف در غیبت حسین همچنان ادامه دادند، مساوی هستند با کسانی که در همان حال بر گرد کاخ سبز معاویه در طواف بودند." *** قبل از سفر فردای روز عاشورا، در بین دوستان همکار صحبت از محرم امسال و نحوه سوگواری دسته‌جات عزاداری بود. مطلبی که به ذهنم رسید بیان کنم و می‌دانستم کمتر کسی از آن اطلاع دارد، این بود که محرم امسال با محرم سال 61 هجری قمری تطابق زمانی دارد. پیش‌بینی‌ام درست از آب درآمد و وقتی که این موضوع را در جمع دوستان مطرح کردم، برای‌ همه تازگی داشت. غلام که گویا با شنیدن این خبر، احساساتش شکوفا شده بود، ‌گفت چندین سال است که می‌خواهد در پیاده‌روی اربعین حضور داشته باشد اما جورش، جور نمی‌شود. از بین آن همه آدمی که آن جا بودند، رو به من کرد و پرسید اربعین امسال، برای زیارت کربلا آمادگی دارم یا نه. اولش فکر کردم شوخی می‌کند و می‌خواهد سر به سرم بگذارد. اما وقتی دیدم دربه‌در دنبال همسفر می‌گردد، تحت تاثیر پیشنهادش قرار گرفتم و دلم پروانه‌ای شد. بی‌درنگ با مهربان همسر تماس گرفتم و بر خلاف این که حدس می‌زدم به دلیل دردسرهای بچه‌داری یا از بیم ناامنی مقصد مخالفت کند، اما موافقت کرد. هرچند حقوق عقب‌مانده شرکت و دست خالی، برای رفتن به زیارت دو دلم می‌کرد، اما بنا بر یک اعتقاد قدیمی که پول زیارت جور می‌شود، دل را به دریا زدم و به درخواست غلام پاسخ مثبت دادم. فردای همان روز حتا زودتر از خود غلام، پیگیر گذرنامه شدم. خوشبختانه و به یمن زیرساخت‌های الکترونیک پلیس 10+ روند درخواست گذرنامه بیشتر از 45 دقیقه طول نکشید و با پرداخت مبلغ 108 هزار تومان، چشم به راه رسیدن گذرنامه شدم. با این که پیامک دریافتی از آن مرکز ادعا می‌کرد تا 48 ساعت آینده گذرنامه را تحویل می‌گیرم، اما حدود 5 روز طول کشید تا به دستم برسد. از این که می‌دیدم اولین سفر خارجه‌ام به مقصد کربلاست، آن را به فال نیک ‌می‌گرفتم و حسن آغازی می‌دانستم بر سفرهای برون‌مرزی خودم. حدود یک هفته بعد، جمع‌مان جور شد و دو نفر از همکاران پیش‌کسوت شرکت که بیژن و مسیح باشند، به ما پیوستند. هر چه گذرنامه را زود تحویل گرفتم، آمدن روادید یا همان ویزا که از سوی سفارت عراق باید صادر شود، طول کشید. طوری که حتا اندکی نگران شدم. ویزای بیست روزه عراق، نفری 40 دلار آب خورد و با هزینه بیمه و درمان، مبلغ 180 هزار تومان شد که همگی در قالب یک گروه به صورت الکترونیک پرداخت کردیم. بالاخره، ویزای عراق دو روز قبل از تاریخی که برای رفتن برنامه‌ریزی کرده بودیم، صادر شد و ما نیز از دلهره درآمدیم. با توجه به توصیه‌های ستاد اربعین کشور مبنی بر بازگشت زوار قبل از روز اربعین، پانزدهم آبان را مناسب‌ترین روز برای حرکت تشخیص داده بودیم. تا آمدن روادید، هر روز بخشی از چک‌لیست سفر را آماده می‌کردم. جدای از مدارک سفر و وسایل شخصی، سایر وسایلی که ویژه این سفر بودند، به این شرح شدند: پماد کالندولا برای التیام تاول‌های احتمالی پا، ضدآفتاب برای جلوگیری از سوختگی پوست صورت، نقشه، ماسک برای در امان ماندن از ریزگردها، کیف گردن‌آویز برای جا ساز کردن مدارک، اندکی دارو شامل قرص سرماخوردگی و استامینوفن و پلاستک ضدآب برای جلوگیری از خیس‌شدگی در باران‌های احتمالی. با توجه به شناختی که از خودم داشتم و می‌دانستم خیلی خواب‌سبک هستم، یک جفت توگوشی هم ضمیمه وسایل سفر کردم تا در سروصدای شلوغی‌ها، راحت‌تر بخوابم. برای خوراکی هم مقداری کشمش و گردو، نبات، لواشک و کشک با خودم برداشتم. بعد از کلی کش و قوس، سرانجام مسیح قبول کرد که خودرواش را راهی کند و مسیر 8 ساعته از این جا تا مرز چزابه را با زرد قناری‌اش طی کنیم. نزدیکترین راهی که گوگل‌مپ نشان می‌داد، مسیر لردگان- ایذه- اهواز بود که ما نیز همین راه را برای رفتن به چزابه انتخاب کردیم. در جلسه‌ هماهنگی که پیش از سفر داشتیم، قرار بر این شد که هر کسی صبحانه، نهار و شام روز اول را که در راه رسیدن به مرز هستیم، با خود بیاورد. سایر وسایل را تقسیم کردیم؛ اسباب چای، یک گالن ده لیتری آب و یخدان با من شد؛ چادر مسافرتی که هیچ گاه استفاده نشد با مسیح؛ زیرانداز و اجاق پیک‌نیک با غلام و بیژن هم که مقداری میوه با خود آورد. این را هم بگویم که قبل از سفر، با عضویت در کانال تلگرام اربعین ، اطلاعات مفیدی درباره پیاده‌روی اربعین از جمله توصیه‌های بهداشتی و ایمنی، واژه‌های پرکاربرد در زبان عربی، مکان موکب‌های درجه یک و خیلی چیزهای دیگر به دست آوردم. خودم هم به درستی به یاد ندارم چگونه با این کانال آشنا شدم، اما هر چه بود، مفید واقع شد و برای همین، دست دست‌اندرکاران آن مریزاد. *** روز اول: شنبه 15/08/95 از خانه تا چزابه روز موعود فرارسید. صبح شنبه پانزدهم آبان‌ماه 1395 خورشیدی برابر با پنجم صفر 1438 قمری، ساعت 9 صبح به راه افتادیم. البته با حدود سه ساعت تاخیر که جزء جدانشدنی برنامه‌ریزی از نوع ایرانی‌اش است. علت تاخیر، گرفتن مرخصی مسیح از شهرداری. این که چرا مسیح برای درخواست مرخصی زودتر اقدام نکرده بود، سوالی بود که صلاح ندیدم بپرسم. مسیح، در اقدامی فداکارانه خودروی خودش را آورده بود و ریش ما دست او بود. زیاد نمی‌شد سین‌جیمش کرد. در بین راه، خودروهای بسیار دیگری هم دیدیم که از استان‌های اصفهان و خراسان عازم کربلا بودند. زایر بودن‌شان را از روی پرچم‌های سبزرنگی که روی خودروی خود نصب کرده بودند، می‌شد فهمید. پس از گذر از جاده پر پیچ و خم دهدز و پشت سر گذاشتن رشته کوه‌ زاگرس، به ایذه رسیدیم. اذان را گفته بودند و نماز شکسته ظهر و عصر را در مسجدی که مزین به نام امام حسین بود، در ابتدای کمربندی شهر خواندیم. در مسجد، پنج نفر از اهالی مشغول خواندن نماز جماعت بودند، اما چون معلوم نبود نماز ظهر می‌خوانند یا عصر، نشد که به جماعت‌شان بپیوندیم. پس از نماز، حدود یک ساعت دیگر هم طی طریق کردیم و نرسیده به هفتگل، زیر سایه درختان کنار جاده، نهارمان را خوردیم و بعد از قدری استراحت، دوباره به راه افتادیم. به کمربندی‌های شهر اهواز که رسیدیم، کمبود تابلوهای راهنما آزاردهنده بود. طبق نقشه، باید از اهواز به سمت حمیدیه و سوسنگرد می‌رفتیم تا به پایانه مرزی چزابه برسیم. اما دریغ از یک تابلوی راهنما که راه حمیدیه را نشان بدهد. حتا وقتی که می‌خواستیم از یک راننده تاکسی راه را بپرسیم، از این موضوع شاکی شد که چون روزانه به چندین زایر جواب می‌دهد، حسابی کلافه شده است. و البته حق هم داشت. از شهرداری شهر عریض و طویلی همچون اهواز که روی بنرهای تبلیغاتی، خودش را کلانشهر معرفی کرده بود، توقع بیشتری می‌رفت. در هر صورت، پرسان‌پرسان خود را به ابتدای جاده حمیدیه رساندیم. اولین نذری موکب که روزی‌مان شد، یک فنجان دمنوش دارچین بود که از دست جوانان پرشور اهوازی که موکبی باصفا در ابتدای راه موسوم به طریق الحسین برپا کرده بودند، گرفتیم. از اهواز به بعد که به تدریج بساط موکب‌ها برپا شده بود، مسیح به سان یک گربه بی‌حیا به هر موکبی که می‌رسید یک نیش ترمز می‌زد و یک فنجان قهوه‌ عربی که ترش‌مزه بود، نوش جان می‌کرد. پس از حمیدیه، وارد کوت نعیم شدیم. همان جایی که میزبان میهمان‌نواز ما چشم به راه‌مان بود. داستان آشنایی ما با میزبان خیلی مفصل است و شرح آن در این سفرنامه نمی‌گنجد. وقتی وارد خانه‌شان شدیم، عادل که تازه خدمت سربازی‌اش تمام شده بود و به نظر می‌رسید پسر دل‌سفید و دل‌پاکی باشد، از کرامات نذری امام حسین این چنین می‌گفت که یکی از اهالی کوت نعیم، آه در بساط نداشته اما به اندازه وسعش با نذر نمک، به نان و نوا می‌رسد. یا یکی دیگر، با پیاده‌روی از سوسنگرد تا کربلا، فلان بیماری مزمنش شفا کرده است. سید عادل خیلی تاکید می‌کرد که کوت نعیم به تازگی شهر شده و نام کاملش را به صورت کوت سید نعیم طالقانی مرتب به ما گوشزد می‌کرد. او خدمت‌رسانی به زوار را مایه افتخار خود می‌دانست و ظرف‌هایی را که بین راه در آن‌ها نهار خورده بودیم، به اضافه چند تکه لباس، با خودش برد تا بشوید. از پدر عادل که دشداشه پوشیده بود، از چند و چون سفر به نجف و کربلا پرسیدیم که گویا اطلاعات دقیقی نداشت. حتا یک بار هم موبایل به دست شد و مسافت بین شهرهای زیارتی عراق را از آن سوی خط جویا شد. اما هر چه می‌دانست، در طبق اخلاص می‌گذاشت. در کل، اطلاعات اهالی آبادی درباره آن سوی مرز چندان مستند و کامل نبود و گاهی، داده‌های ضد و نقیضی دریافت می‌کردیم. هنوز آن طور که باید و شاید از کوله‌پشتی‌ها استفاده نکرده بودیم که بند کوله غلام در خانه عادل پاره شد. غلام خیلی شاکر بود که بند کوله‌اش این جا پاره شده وگرنه در بین راه، دستش را در حنا می‌گذاشت. لطف میزبان شامل حال نزارمان شد و مادر عادل که توفیق زیارتش را نداشتیم، بند کوله را با چرخ خیاطی ترمیم کرد. خانواده عادل به کامل‌ترین شکل ممکن از ما پذیرایی کردند. به شخصه، خودم را به هیچ روی سزاوار این همه مهرورزی و میهمان‌نوازی نمی‌دانستم. حتا یک بار هم به شوخی به عادل گفتم ما آدم‌های معمولی‌ با کوله‌باری از گناه هستیم که با رویی سیاه و دلی چرکین به زیارت امام حسین می‌روند؛ برای همین این قدر لی‌لی به لالایی‌مان نگذارد. پذیرایی، جدای از چای تازه‌دم و میوه، یک شام مفصل شامل مرغ سرخ‌شده و خورش آلوچه بود. پس از صرف شام به اصرار صاحبخانه از خانه بیرون زدیم و به موکب‌شان در فاصله صد متری خانه رفتیم. طی نیم‌ساعتی که در موکب بودیم، یکی از اهالی خوش‌سیرت کوت نعیم چند شماره از خویشاوندان خود را که ساکن نجف و کربلا بودند به بیژن داد تا وقتی به آن جا رسیدیم، با آن‌ها تماس بگیریم و برای اقامت بی‌دردسر خود هماهنگی کنیم. یکی از موکب‌داران که کنار دستم نشسته بود، می‌گفت که تا ساعت 2 بامداد در آن‌ جا می‌مانند تا به زوار خدمت‌رسانی کنند. اما تا وقتی که آن جا بودیم، غیر از خودمان زایر دیگری ندیدیم. گویا خودشان از این که به این بهانه دور هم شب‌نشینی دارند، بدشان نمی‌آمد. چون خسته بودیم، خیلی زود از موکب برگشتیم تا هر چه زودتر بخوابیم و برای صبح روز بعد، سرحال و قبراق باشیم. هر دم که از حضور ما می‌گذشت، لطف و کرم میزبان به شکلی دیگر خودش را نشان می‌داد. وقتی به خانه برگشتیم، چهار دست رختخواب آماده وسط اتاقی که در آن ساکن بودیم، گذاشته شده بود. حتا عادل پیشنهاد وای‌فای هم داد که شرم و حیا، اجازه استفاده را نداد و بر خلاف میلم، گفتم نیازی به اینترنت ندارم. بد نیست یادآوری کنم که غیر از من که هر از گاهی قلم و دفتر به دست می‌گرفتم و وقایع را می‌نوشتم، غلام هم به سبک و سیاق خودش از خاطرات سفر می‌نوشت. اما چون دوست نداشتم کسی در دفترم سرک بکشد، من هم کاری به کار داش‌غلام نداشتم. مسیح که غیر از دو دندان پوسیده در دهانش چیز دیگری نداشت، به مسواکی که برایش گذاشته بودند، نگاه خنده‌داری کرد و آن را دوباره سر جایش گذاشت. گفت که این دو دندان لق، ارزش مسواک زدن ندارند. وقتی دراز کشیدم، به تنها چیزی که فرصت فکر کردن داشتم این بود که زمان مناسبی را برای زیارت کربلا انتخاب کرده‌ایم؛ هوا، معتدل و همه چیز آماده برای یک زیارت جانانه. هجوم بی‌امان خواب، اجازه پرداختن به هیچ موضوع دیگری را نداد. *** روز دوم: یکشنبه 16/08/95 در راه نجف پس از نماز صبح و صرف صبحانه کاملی که خانواده عادل برای‌مان آماده کرده بود، ساعت 7:30 با خودروی عادل راهی مرز چزابه که از کوت نعیم 70 کیلومتر فاصله‌ داشت، شدیم. به پیشنهاد عادل، در بازار سوسنگرد از یک صراف دوره‌گرد چند دینار عراقی خریدیم. هر یک، 70 هزار دینار که معادل 200 هزار تومان خودمان شد. پس از خرید ارز عراق، یکی از اهالی خونگرم و مهربان سوسنگرد همین که فهمید زایر امام حسین هستیم، به ما برای صرف صبحانه در خانه‌اش تعارف سفت و سختی کرد. دعوتی که نمی‌توانستیم اجابت کنیم ولی به هر حال، از آن مرد خوش‌مرام قدردانی کردیم. نام چزابه را برای اولین بار حدود 20 سال پیش شنیده بودم. به یمن فیلم "سفر به چزابه" ساخته رسول ملاقلی پور که چیزی از موضوع فیلم به یاد ندارم. سرزمین چزابه صحنه‌های عاشورایی فراوانی به خود دیده است و بوی یادگاران هشت سال دفاع مقدس و زیارت امام حسین، از وجب به وجب خاک این سرزمین به مشام می‌رسد. با این حال، در جاده‌ای که به سمت چزابه حرکت می‌کردیم، خوشبختانه یا شاید متاسفانه هیچ اثری از هشت سال جنگ ویرانگر باقی نمانده بود. در بین راه، عادل در مقایسه با دیشب کمتر حرف می‌زد و برای‌مان مداحی گذاشت. نم‌نم باران هم شروع به باریدن گرفته بود. غلام که روی صندلی جلو نشسته بود، خیلی ساکت بود و مثل این که منقلب شده باشد، چیزی نمی‌گفت. وقتی به مسیح که کنار دستم نشسته بود، نگاهی انداختم، دیدم که او هم دست کمی از غلام ندارد؛ نگاهش را به دشت اطراف دوخته و از گوشه چشمش اشک جاری شده است. خدا می‌داند این دو همراه نازک‌دل و رقیق‌القلب ما وقتی که به کربلا رسیدند و پا در بین‌الحرمین گذاشتند، چه حالی پیدا می‌کنند. بعد از رسیدن به پایانه مرزی، از عادل که میزبانی از ما را به حد اعلای خود رسانده بود، سپاسگزاری کردیم و بدرود گفتیم. تا آمدیم از همه ایستگاه‌های ایست و بازرسی بگذریم، ساعت 10:30 شده بود. ایستگاه‌های ایرانی در مقایسه با همتای عراقی‌شان، اندکی به‌روزتر و کارآمدتر بودند. اگر هم جایی صف درست شده بود، ناشی از کندی نیروی انسانی و نه کمبود امکانات بود. علاقه شدید ما ایرانی‌ها در نوبت‌دزدی و تشکیل صف‌های جدید به موازات صف اصلی که من آن را ناهنجاری صف‌گریزی می‌نامم، در یکی از ایستگاه‌های عراقی دردسرساز شده و صدای ماموران عراقی را در آورده بود. به نظر می‌رسد، ژن صف‌گریزی در وجود ما ایرانی‌ها نهادینه شده است و تا وقتی که خودمان نخواهیم آن را ریشه‌کن کنیم، کار خاصی نمی‌شود کرد. در جایی که ماموران عراقی، کوله‌ها را می‌گشتند، تفتیش‌کننده عراقی به کشک‌هایی که بیژن همراه خودش آورده بود، شک کرد و از چیستی آن‌ها پرسید. تا وقتی که نگفتیم لبنیات، ول‌کن نبود. همان جا می‌خواستم بپرسم با وجود گذر کوله‌پشتی‌ها از تونل‌های پرتو ایکس دیگر چه نیازی به بازرسی دستی که هم وقتگیر است و هم غیرمفید، وجود دارد. اما راستش، نه جرات سوال پرسیدن از مامور اخموی عراقی را داشتم و نه زبان عربی می‌دانستم. حالا دیگر رسماً وارد خاک عراق شده بودیم؛ یکی از بزرگترین کشورهای نفت‌خیز با گستره ۴۳۸٬۳۱۷ کیلومتر مربع (۵۸ام، نزدیک به یک‌چهارم ایران) که بیشتر آن پست و هموار و گرمسیری است. غرب عراق کویر است و شرق آن جلگه‌های حاصلخیز؛ ولی بخشی از کردستان عراق (شمال شرق) کوهستانی و سردسیر می‌باشد. عراق در بخش جنوبی خود، مرز آبی کوچکی با خلیج فارس دارد و دو رود مشهور دجله و فرات که سرآغاز تمدن‌های باستانی میان‌رودان هستند، با پیوستن به رود کارون، اروندرود را تشکیل می‌دهند و به خلیج همیشه فارس می‌ریزند. عراق با 5/32 میلیون نفر جمعیت (آمار ۲۰۱۴م) چهلمین کشور پرجمعیت جهان است. عرب‌ها 80-75 درصد، کردها 20-15 درصد، ترکمن‌ها، آشوریان و غیره نزدیک 5 درصد از جمعیت عراق را تشکیل می‌دهند. همچنین حدود 65-60 درصد مردم عراق شیعه، 37-32 درصد سنی و ۳ درصد مسیحی و پیروان دیگر ادیان هستند. عراق محل زندگی و خاکسپاری شش امام شیعه است و شهرهای نجف، کربلا، کاظمین و سامرا زیارتگاه شیعیان جهان است. به مجرد ورود به عراق، رگبار "کربلا کربلا" و "نجف نجف"های راننده‌های عراقی بود که به پیشبازمان آمد. پیشتر با نگاهی اجمالی به نقشه عراق، تصمیم گرفته بودیم که ابتدا به نجف برویم و پس از یک زیارت مختصر، به کاروان زوار پیاده بپیوندیم و راهی کربلا شویم. پس از کش و قوس‌های فراوان و کلی معطلی به خاطر بی‌میلی راننده‌های عراقی برای راه افتادن و نداشتن سازوکار نوبت‌دهی، ساعت از 12:30 گذشته بود که با یک دستگاه مینی‌بوس صفر کیلومتر، راهی نجف اشرف شدیم. حتا برای این که سریعتر راه بیفتیم، کار من شده بود جور کردن مسافر برای راننده‌های بی‌خیال عراقی جهت تکمیل گنجایش مینی‌بوس. چون کمتر کسی راضی می‌شد به نشستن روی صندلی‌های وسطی که اندکی کوچکتر بودند، پر شدن مینی‌بوس خیلی زمان برد. تا این که در آخر دو جوان خوش‌تیپ اهوازی راضی شدند و ما هم راهی. به نظر من، اگر راننده‌های عراقی به نوبت مسافر سوار می‌کردند، نه مسافران علاف می‌شدند و نه کسی برای نشستن روی صندلی‌های وسطی ناز می‌آمد. اما با این طرز مسافر زدن، هر کسی که می‌دید روی صندلی‌های وسط باید بنشیند، می‌رفت و در یک مینی‌بوس خالی دیگر جا خوش می‌کرد. نتیجه این می‌شد که مینی‌بوس‌های زیادی، نصفه و نیمه پر شده بودند و هر کدام معطل سه چهار مسافر دیگر تا حرکت کنند. در هر صورت، پس از چزابه و طی مسافت 75 کیلومتر، به اولین شهری که رسیدیم، العماره بود؛ شهری در استان میسان در جنوب شرقی عراق. این شهر شیعه‌نشین که در کنار رود دجله قرار دارد، طبق سرشماری سال ۲۰۰۸ میلادی، حدود 450 هزار نفر را در خود جای داده است. در شهر، حضور نیروهای امنیتی به خوبی آشکار بود. اما هر کدام با یونیفرمی متفاوت که نشان‌دهنده وابستگی آن‌ها به نهادی خاص بود. در فاصله کوتاهی، چندین یونیفرم به رنگ‌های سیاه، آبی، سفید و خاکی دیدیم. برداشت من از لباس‌های رنگارنگ نیروهای امنیتی عراق، چیزی جز ناهماهنگی و موازی‌کاری بین آن‌ها و در نتیجه، ناکارآمدی و بی‌کفایتی آن‌ها نمی‌توانست باشد. از العماره تا زینبیه در فاصله 40 کیلومتری، موکب‌های زیادی برپا شده بود و با این که حدود 400 کیلومتر به کربلا مانده بود، زوار پیاده از کودکان کالسکه‌سوار گرفته تا پیرمردان و پیرزنان عصا به دست در حال حرکت به سوی کربلا بودند. موکب‌داران برای کاستن از سرعت خودروهای عبوری و توفیق پذیرایی و میزبانی هر چه بیشتر از زوار و یا شاید افزایش ایمنی آمد و شد، با ریختن مقداری خاک در وسط جاده و خیس کردن آن، دست به کار شده و سرعتگیرهای دستی درست کرده بودند. موکب‌هایی هم بودند که گوسفند یا گاوی را با طناب بسته بودند تا در روزهای آینده با ورود سیل تازه زوار، قربانی قدوم آن‌ها کنند. در جاده و البته قبل از آن، در شهر بی در و پیکر العماره، چشم‌مان به جمال خودروهای وطنی از قبیل پراید و سمند و تیبا نیز روشن شد. پیشتر عادل گفته بود که عراقی‌ها به پراید ایرانی به چشم چیزی که در خیابان مانده و کسی برای آن تره خرد نمی‌کند، نگاه می‌کنند. پراید را در عراق، "سایبه" می‌گویند و سایبه، معرب سایپا. باید اعتراف کنم که پراید و سمند ما در برابر خودروهای روز دنیا از قبیل فورد و دوج و جی‌ام‌سی، هیچ حرفی برای گفتن نداشتند و در مقایسه با آن‌ها خیلی خوار و بیچاره به نظر می‌آمدند. از عادل نقل کنم که چون ورود خودروهای جی‌ام‌سی به عراق مصادف با دوره ریاست جمهوری باراک اوباما بوده است، عراقی‌ها به آن‌ها اوباما می‌گویند. و همچنین تویوتاهای هایلوکس را داعش؛ چون خودروی ترابری تکفیری‌های داعش، هایلوکس است و از آن زیاد استفاده می‌کنند. راننده ما در مقایسه با مشابه‌های ایرانی خود، خیلی کم‌حوصله‌تر بود و تا جایی که می‌توانست پدال گاز را بی‌توجه به خطری که زوار پیاده و صد البته ما سواره‌ها را تهدید می‌کرد، فشار می‌داد. تجاوز به چپ که حرکتی بسیار پرخطر است، برای راننده ما که جبار ستاری نام داشت، گویی یک تفریح به شمار می‌آمد. مسیح بیچاره که روی صندلی کنار راننده نشسته و بارها عزرائیل را جلوی چشمان خود دیده بود، از بیم خطر چنان به پشتی صندلی می‌چسبید که اسباب خنده‌های یواشکی ما را برمی‌انگیخت. از آن روز به بعد و حتا وقتی که از سفر برگشتیم، اصطلاح خودساخته "رانندگی ستاری" را برای هر گونه رانندگی بی‌مبالات و بی‌احتیاط به کار می‌بردیم. در بین راه، با غلام اندکی درباره طرز رانندگی عراقی‌ها صحبت کردیم. این که رانندگی آن‌ها دست کمی از خودمان ندارد و قطع یقین بدتر هم هست اما با این وجود، رتبه اول تصادفات و تلفات جاده‌ای نزد ایرانیان است و بس. این موضوع که در عراق با آن پلیس‌های بی‌خیال و بی‌توجه به تخلفات رانندگی و آن راننده‌های قانون‌گریزش، آمار تصادفات در مقایسه با ایران کمتر است، برای ما یک سوال چالش‌برانگیز بود. غلام، علت آن را دعایی می‌دانست که بدرقه راه زوار امام حسین می‌شود. ساعت 20:30 به شهر نجف اشرف رسیدیم. چون شب بود، چیزی از کیفیت شهر ندیدم و برداشت دقیقی ندارم تا درباره آن بنویسم. در ویکی‌پدیای فارسی خوانده بودم که نجف، به مکانی مستطیل‌شکل و مرتفع گفته می‌شود که آب در اطراف آن جمع می‌گردد ولی بر سطح آن جاری نمی‌شود. وضعیت جغرافیایی شهر نجف موجب شده این نام بر آن نهاده شود. اولین کاری که به محض پیاده شدن از مینی‌بوس انجام دادیم، خرید سیم‌کارت عراقی از مغازه‌های اطراف حرم امام علی بود. برای خرید، از راهنمایی‌های دو هموطن خوزستانی که هم‌رکاب‌مان بودند، کمال بهره را بردیم. قیمت هر سیم‌کارت، 15 هزار تومان. من و غلام یک سیم‌کارت مشترک و بیژن و مسیح، هر کدام یک سیم‌کارت‌ جداگانه خریدند. بر خلاف ایران، خرید سیم‌کارت به کاغذبازی‌های مرسوم و ارائه مدرک نیاز نداشت. در آن جا، تسلط هرچند نصفه نیمه فروشنده عراقی به زبان فارسی، برای من جالب توجه بود. گفته می‌شود علی بن ابی‌طالب را در نزدیکی کوفه دفن کردند اما مزارش از ترس نبش قبر و بی‌حرمتی به آن، پنهان نگه داشته شد. تا آن که در زمان هارون‌الرشید خلیفه عباسی در سال ۷۹۱ میلادی، در فاصله چند کیلومتری از کوفه محل مزارش مشخص و آرامگاهی در آن جا ساخته شد. پس از آن، این منطقه تبدیل به شهر نجف شد. حرم به قدری شلوغ و پر سروصدا بود که توی ذوق‌مان می‌زد. صدای گوش‌خراش بلندگو که کارش صدا زدن گمشدگان بود و هیچ گاه قطع نمی‌شد، هر گونه آرامش و طمانینه را که پیش‌نیاز هر راز و نیازی است، از هر زایری می‌گرفت. باور این که در حرم امام علی حضور دارم، اندکی برایم دشوار بود. خودم را تا به حال این قدر نزدیک رستگار خدای کعبه حس نکرده بودم. قصد ندارم به نوشته‌هایم بار احساسی و عاطفی بدهم، اما حس و حال عجیبی داشتم. سال گذشته که با خواندن نهج‌البلاغه آشنایی بیشتری با نامردی‌ها و نامرادی‌های صورت‌گرفته در حق امام پیدا کردم، بیشتر به بزرگی و شکوه یگانه‌مرد مردان عالم، کسی که از نادانی مردم زمان خویش دلخور بود و از داشتن 40 یاور راستین و جان بر کف محروم، پی بردم. سخت است رهبر یک جامعه بودن اما از سر ناچاری، سر در چاه کردن و این گونه با خدای خود درد دل کردن: "به خدا شکایت می‌کنم از مردمی که در نادانی زندگی می‌کنند و با گمراهی می‌میرند. در میان آن‌ها کالایی خوارتر از قرآن نیست اگر آن را آن گونه که باید بخوانند؛ و متاعی سودآورتر و گرانبهاتر از قرآن نیست اگر آن را تحریف کنند. و در نزد آنان چیزی زشت‌تز از معروف و نیکوتر از منکر نمی‌باشد." متاسفانه هیچ کدام از نیایشنامه‌ها و قرآن‌های موجود در قفسه‌های حرم، ترجمه فارسی نداشتند و این مساله برای من که عادت به خواندن ترجمه‌های فارسی دارم، خوشایند نبود. از این که با خودم ادعیه و قرآن دارای ترجمه فارسی نیاورده بودم، افسوس خوردم. البته روی گوشی موبایلم، قرآن و نهج‌البلاغه داشتم، اما بردن موبایل به درون حرم ممنوع بود. به طور کلی، به هر مکان زیارتی که می‌رسیدیم، تحویل موبایل‌ها به امانات و پنهان کردن کفش‌ها به دلیل جوابگو نبودن کفشداری‌ها، برای ما معضلی بزرگ بود. به نظر من، یکی از بهترین راه‌های شناخت هر شخصیتی، خواندن بی‌واسطه کتاب‌ها و آثار همان شخصیت است. هر گاه به هر دلیلی به دانستن بیشتر درباره هر شخصیتی نیاز پیدا کردید، بی‌درنگ کتاب‌هایش را بخوانید و به جای بررسی و کنکاش در گفته‌ها و نوشته‌های دیگران، به گفته‌ها و نوشته‌های خود او را رجوع کنید. سال گذشته، این توفیق نصیبم شد که نهج‌البلاغه امام علی را یک دور کامل بخوانم که این شیوه را یکی از بهترین و ساده‌ترین راه‌های شناخت اصولی آن امام همام و آشنایی با مرام و منش آن بزرگوار می‌دانم. با وجود تأثیر اختلاف‌های مذهبی در تاریخ‌نگاری مسلمانان، بیشتر منابع توافق دارند که امام علی، شخصیتی مذهبی و سرسپرده به اسلام و حکومت عادلانه مطابق با قرآن و سنت بود. وی سخت‌گیرانه تکالیف مذهبی را مراعات می‌کرد و از متاع دنیوی دوری می‌جست. به نوشته ویلفرد مادلونگ خودداری امام علی از مشارکت در فریبکاری‌های سیاسی و فرصت‌طلبی هوشمندانه که در زمان خلافت وی در دولت اسلامی ریشه دوانده بود، هرچند وی را از کامیابی در زندگی محروم ساخت، اما سبب شد در نگاه ستایشگرانش به عنوان نمونه‌ای از تقوای اسلام نخستین و فاسدنشده جلوه‌گر شود. در شهر نجف غیر از مرقد علی بن ابی‌طالب، اماکن مقدس دیگری نیز وجود دارند از جمله: قبر آدم پیامبر، قبر نوح پیامبر، قبر هود پیامبر، قبر صالح پیامبر، مسجد حنانه و قبر کمیل بن زیاد. همچنین، علمایی که در نجف و در صحن امام علی به خاک سپرده شده‌اند، عبارتند از: سید بحرالعلوم، میرزای شیرازی، میرزا حسین محدث نوری، شیخ انصاری، شیخ عباس قمی، میرزای نائینی، مرتضا طالقانی، سید مصطفا خمینی، ابوالحسن اصفهانی، آخوند خراسانی، سید محمدتقی شهرستانی، سید ابوالقاسم خویی، سید اسدا... شفتی، سید محمدکاظم یزدی، شیخ جعفر شوشتری، شیخ طوسی، علامه حلی، محمدحسین اصفهانی، مقدس اردبیلی، ملا احمد نراقی و میرزا حبیب‌ا... رشتی. و بیرون از صحن امام علی: سید قاضی علامه طباطبایی، سید محسن حکیم، شیخ جعفر کاشف‌الغطا، شیخ محمدحسن اصفانی نجفی، علامه امینی، آقابزرگ تهرانی و سید محمدباقر صدر. با وجود کمبود جا، شب را در صحن حرم مطهر خوابیدیم. اما سرمای هوا خواب را از چشم‌مان ربود. با این که قبل از خواب یک کاپشن پوشیدم و روی خودم دو پتوی مسافرتی انداختم و خودم را به همراه آن‌ها در یک کیسه پلاستیکی بزرگ -که برای باران‌های احتمالی با خود آورده بودم- جا دادم، ساعت چهار صبح بود که سوز سرما مجال خوابیدن بیشتر نمی‌داد. نصف بیشتر زوار بیدار شده بودند و از سرما به خود می‌لرزیدند؛ ولی تک و توک بودند کسانی که سرما حریف‌شان نشده بود و هنوز در خواب ناز به سر می‌بردند. از جمله یک پیرمرد عرب که در کنار ما با یک دشداشه نازک خوابیده بود و تا صبح رگ نزد. بیشتر از همه، دلم به حال کودکان خردسالی می‌سوخت که سرمای خشک و استخوان‌سوز صبح‌گاه نجف، امان این زبان‌بسته‌ها را بریده و کرخت‌شان کرده بود. هر چه بود، نماز صبح را به جماعت در آرامگاه امام علی اقامه کردیم و پس از آن، در صحن کوچک حرم اندکی پرسه زدیم تا هوا روشن شود. *** روز سوم: دوشنبه 17/08/95 راهی کربلا بدون خوردن صبحانه، با یک دستگاه سواری و پرداخت کرایه 15 هزار تومان، از حرم امام علی راهی کوفه در شرق نجف شدیم. در زمان علی ابن ابی‌طالب، پایتخت تمدن اسلامی از مدینه به کوفه منتقل شد و به همین دلیل، کوفه جایگاه ویژه‌ای نزد شیعیان دارد. گفته می‌شود چفیه‌ای که مردان عرب به سر می‌اندازند، برخاسته از این شهر است. راننده تاکسی، ما را سر آرامگاه میثم تمار پیاده کرد و گفت که تا خود مسجد کوفه راهی نیست و باید پیاده برویم. چون تحویل کوله‌ها و گوشی‌های موبایل به امانات زمان زیادی می‌برد، تصمیم گرفتیم یکی از ما، مراقب وسایل دیگران باشد تا وقتی که از زیارت برگشتند، جای خود را با یکدیگر عوض کنند. تا وقتی که در کوفه بودیم، به خاطر این که برای نوشتن این چرندیات فرصت کافی داشته باشم، ابتدا من داوطلب نگهبانی از وسایل می‌شدم. میثم تمار، اهل سرزمین نهروان (منطقه‌ای میان عراق و ایران) بود. لقب تمار (خرمافروش) را از آن جهت به او می‌گفتند که در کوفه خرمافروش بود. اولین دیدار میثم با امام علی در دوران خلافت علی رخ داد که این آشنایی، برای او توفیقی بزرگ بود. میثم، دانش تفسیر قرآن را نزد مولای خود علی فراگرفت و از معارفی که نزد او آموخته بود کتابی تدوین کرد. به همین جهت، میثم تمار یکی از مؤلفان شیعه نیز به شمار می‌آید. میثم در آخر سال ۶۰ هجری، ده روز پیش از ورود امام حسین به عراق، توسط عبیدا... بن زیاد (فرماندار کوفه) دستگیر و به همان نحوی که امام علی خبر داده بود به دار آویخته و کشته شد. پس از زیارت آرامگاه میثم تمار، یکی از زوار اصفهانی بر حسب تصادف باب صحبت را گشود و با اشاره به بیابان‌های پشتی، می‌گفت که آن جا در گذشته دارالاماره کوفه بوده اما بعدها به خواست خداوند زمین آن جا فرونشست می‌کند و هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند. همین جا یادآوری کنم که در روز آخر و در راه برگشت به چزابه، یکی از زوار اهوازی که کنار دستم نشسته بود، مشابه همین حرف را می‌زد و می‌گفت سال‌ها پیش که برای فعالیت‌های عمرانی و یا شاید باستان‌شناسی محل دارالاماره را حفاری می‌کردند، به گندآب بسیاری بدبویی رسیدند که امکان ادامه کار را سلب می‌کرد و به همین دلیل، روی آن را دوباره با خاک پوشاندند. البته وقتی به ایران برگشتم، با جستجو درباره تاریخچه دارالاماره کوفه در دنیای مجازی چنین مطالبی نیافتم. به همین جهت، درستی یا نادرستی این مطالب را می‌گذارم به عهده روای. وقتی که دوستان به زیارت خانه امام علی رفته بودند و وسایل‌شان نزد من بود، کاری بهتر از این نیافتم که گوشی‌ام را روشن کنم و اندکی نهج‌البلاغه بخوانم؛ آن چه را که خواندم در این جا می‌آورم تا شما را نیز در بهره‌گیری از سخنان ارزشمند و انسان‌ساز امام علی سهیم کنم: "برابر دنیا خویشتندار و برابر آخرت دلباخته باشید. آن کس را که تقوا بلندمرتبه کرد، خوار نشمارید و آن را که دنیا عزیزش کرد، گرامی ندارید. برق درخشنده دنیا شما را خیره نکند و سخن ستاینده دنیا را نشنوید. به دعوت‌کننده دنیا پاسخ ندهید و از تابش دنیا روشنایی نخواهید و فریفته کالاهای گرانقدر دنیا نگردید. همانا برق دنیای حرام بی‌فروغ است و سخنش دروغ و اموالش به غارت‌رفتنی و کالاهای آن تاراج‌شدنی است. آگاه باشید! دنیای حرام چونان عشوه‌گر هرزه‌ای است که تسلیم نشود و مرکب سرکشی است که فرمان نبرد. دروغگویی خیانتکار، ناسپاس حق‌نشناس، دشمنی حیله‌گر، پشت‌کننده‌ای سرگردان، حالاتش دگرگون، عزتش خواری، جدی‌اش شوخی و بلندای آن سقوط است. خانه جنگ و غارتگری، تبهکاری و هلاکت و سرمنزل ناآرامی است. جایگاه دیدارها و جدایی‌هاست. راه‌های آن حیرت‌زا، گریزگاه‌هایش ناپیدا و خواسته‌هایش نومیدکننده و زیانبار است. پناهگاه‌های دنیا انسان را تسلیم مرگ می‌کند و از خانه‌های خود بیرون می‌راند و چاره‌اندیشی‌های آن ناتوان‌کننده است..." اما سروصدای زیاد، مانع از تمرکز و حضور ذهن می‌شد. به ویژه آن که بیشتر زوار آذری‌زبان که به صورت کاروانی به زیارت آمده بودند، یک سرپرست یا یک مداح مجهز به بلندگو داشتند که هیچ گاه دست از سخن‌سرایی با بلندگو بر نمی‌داشت. این کارشان را اصلا و ابدا نپسندیدم چرا که تجاوز به حقوق دیگران و سلب آرامش آن‌ها می‌دانستم. بین خانه امام علی تا مسجد کوفه، فاصله زیادی نبود. از این که می‌دیدم در مسیری قدم می‌گذارم که آن امام معصوم هر روز در آن رفت و آمد می‌کرد، حس و حال غریبی پیدا کرده بودم. مسجد کوفه که در قرن ۷ میلادی ساخته شده است از بناهای مهم این شهر و زیارتگاه شیعیان و محل دفن هانی بن عروه، مسلم ابن عقیل و مختار ثقفی -که از دیرزمان، مورد علاقه شیعیان و آزادمردان بوده است- می‌باشد. این مسجد، همان جایی است که امام علی در آن از سوی ابن ملجم ملعون ضربت خورد و به شهادت رسید. در مسجد کوفه که بودم، پیرمردی آن چنان به یک محراب چوبی که از قضا هیچ تابلوی راهنمایی نداشت، آویزان شده بود که خیلی‌ها را به هجوم به محراب و تقلید از او واداشت. جوانی 35 ساله که تازه از راه رسید، از یکی از همان متوسلان درباره چیستی و جایگاه آن مقام پرسید. جالب این که هیچ یک، هیچ پاسخی نداشتند. با خود گفتم بد نیست آدم نام و جایگاه مقامی را که می‌بوسد و روی آن دست و دستمال می‌کشد، بداند تا اگر کسی از او سوالی پرسید، به زیارت کورکورانه متهم نشود. در مسجد کوفه، مسلم بن عقیل و مختار ثقفی را کم و بیش می‌شناختم. بر سر مزارشان فاتحه‌ای خواندم و گذر کردم. اما نام هانی بن عروه را تا آن وقت نشنیده بودم. بعدها خواندم که هانی پسر عروه، رییس طایفه بنی‌مراد بود که در کوفه می‌زیست. هانی که از صحابه امام علی بود، مسلم بن عقیل، فرستاده امام حسین را پناه داد. تا این که یکی از جاسوسان ابن زیاد، محل اختفای مسلم بن عقیل را لو داد و هانی، دستگیر و بر بام دارالاماره کوفه گردن زده شد. و نیز خواندم که ابن زیاد به این جهت دستور دفن پیکرهای شریف مسلم و هانی را در کنار دارالاماره صادر نمود که مزار آن دو در دیدرس باشند و رفت و آمد شیعیان از نزدیک مراقبت گردد. در محوطه مسجد کوفه، حضور پرشمار کودکان یکی دوساله که همراه پدر و مادر خود توفیق زیارت یافته بودند، برای من عجیب و جالب توجه بود. در شهر خودمان هر گاه که به اتفاق همسربانو تصمیم می‌گرفتیم برای انجام کاری به همراه کودک 5/1 ساله خود بیرون برویم، هول برمان می‌داشت. اما حالا با دیدن این کودکان قد و نیم‌قد که هر کدام از صدها کیلومتر دورتر به این جا آمده بودند، فهمیدم که خیلی به خودمان سخت می‌گرفتیم. سر رفتن به مسجد سهله دو دل بودیم؛ اما در نهایت و با توجه به مقام والای آن، به زیارت سهله هم نایل شدیم. در بین راه، با توجه به وضعیت نامناسب و غیربهداشتی کوچه‌های شهر، یاد جمله‌ای از آقای محسن قرائتی افتادم که در جایی گفته بود: "نکند درس خواندن ما مثل این باشد که بیشترین کتاب طهارت را حوزه نجف نوشت اما کثیف‌ترین کوچه‌ها را همین شهر دارد." مسجد سهله یکی از مشهورترین مساجد اسلامی است که در قرن اول هجری توسط قبایل عرب در کوفه ساخته ‌شد. این مسجد یکی از کهن‌ترین مساجد منتسب به حجت بن الحسن، امام دوازدهم شیعیان است. از اخبار چنان برداشت می‌شود که پس از مسجد کوفه، مسجدی به فضیلت این مسجد وجود ندارد. در بخش‌هایی از صحن مسجد، محراب‌هایی ساخته شده است که به نام پیشوایان دینی نامگذاری شده، از جمله مقام امام صادق، امام سجاد، مقام امام زمان، حضرت ابراهیم، ادریس و خضر. در روایتی آمده‌ است که مسجد سهله، خانه حضرت ابراهیم بوده و در روایات فراوان دیگری اشاره شده ‌است که خانه حجت بن الحسن در زمان حکومتش، مسجد سهله خواهد بود. به محض رسیدن به مسجد سهله، بیژن در یک چایخانه سرپایی که فکر کنم آن را با موکب اشتباه گرفته بود، سفارش سه فنجان چای داد. مسیح با بالا انداختن شانه‌های خود، گفت که میلی به نوشیدن چای ندارد. چای مسجد سهله، گران‌ترین چایی بود که تا آن وقت خورده بودم؛ هر فنجان کوچک چای 2000 تومان آن هم در فنجان‌هایی که با چرک‌آب یک تشت شسته شده بودند و از چرکی، رنگ‌شان کدر شده بود. تنها جایی که فکر می‌کنم در عراق سرمان کلاه رفت، همین جا بود. نماز ظهر و عصر را در مسجد سهله خواندیم. قبل از نماز، یکی از دست‌اندرکاران اقامه نماز دو بار پشت بلندگو به زبان عربی و فارسی اعلام کرد که بنا بر فتوای سه تن از مراجع تقلید -که یکی از آن‌ها آیت ا... سیستانی بود و دو نفر دیگر را به یاد ندارم- در مسجد سهله مسافر می‌تواند نمازش را شکسته یا اگر دوست داشت، کامل بخواند. ما که خودمان را شرمنده کردیم و دو رکعت نماز شکسته ظهر را به جماعت و چون برای رفتن عجله داشتیم، نماز عصر را به فرادا خواندیم و از مسجد بیرون زدیم. دم مسجد سهله، با توجه به سردی بی‌امان شب گذشته، یک لباس بافتنی به مبلغ 10 هزار تومان خریدم تا در شب‌های پیش رو در صورت نیاز، قبل از خواب بپوشم. اما به دلیل مناسب بودن مکان خواب‌مان هیچ گاه به کار نیامد و با توافق جمع، آن را دست‌نخورده برای سوغات عادل کنار گذاشتم. قرار بر این شد که حدود نیمی از مسیر پیاده‌روی نجف-کربلا را با ماشین و بقیه را پیاده طی طریق کنیم. مطمئنم خستگی و گرسنگی آن روز به دلیل ناکافی بودن خواب شب گذشته و نخوردن صبحانه و نهار درست و درمان، ما را به گرفتن این تصمیم هدایت کرد. حدود ستون 800 از تاکسی پیاده شدیم. اما با این که حدود 30 کیلومتر به پایان مسیر مانده بود، راننده بی‌انصاف و بد چشم و روی عراقی کرایه کامل را که به ازای هر نفر ده هزار تومان بود، گرفت. به این بهانه که از همان اول با او طی نکرده‌ایم. به محض پیاده شدن، مقداری ضد آفتاب روی صورتم مالیدم، بند کفش‌هایم را محکم کردم و پس از اعلام آمادگی دیگر همسفران، به راه افتادیم. همان جا بود که بیژن فهمید چفیه‌ای را که امروز صبح در مسجد کوفه خرید، در تاکسی جا گذاشته است. آن چه که بیش از همه توجهم را جلب می‌کرد، آن دسته از زوار عراقی بودند که در قالب خانواده‌هایی که بعضی از آن‌ها حتا سه نسل را در خود جای داده بودند، در حال پیاده‌روی به سوی کربلا بودند. به همت و استقامت آن‌ها حسابی غبطه می‌خوردم. چون 12 روز دیگر تا اربعین حسینی مانده بود، بسیاری از موکب‌ها در حال مراحل آماده‌سازی بودند؛ از جمله موکب ورامینی‌ها که گویا چشم به راه رسیدن وسایل خود از ایران بودند. سعی می‌کردیم جاهایی را برای تازه کردن نفس و رفع خستگی انتخاب کنیم که بشود قدری درازکش شد. در یکی از همین جاها که دراز کشیده و پاهایم را به دیوار تکیه داده بودم تا از ورم کردن آن‌ها پیشگیری کنم، با بیژن همدرد شدم و کلاه آفتابگیرم را جا گذاشتم. اما وقتی فهمیدم که دیگر ارزش برگشتن و پیدا کردن نداشت. در بین راه از هر چه که جلب توجه می‌کرد، عکس می‌گرفتم. طوری که خیلی پیش ‌آمد از گروه جا بمانم. کودکان خوش‌سیمای عراقی چه آن‌هایی که ساکن آبادی‌های همان اطراف بودند و چه آن‌هایی که زوار کربلا، از عکس گرفتن خیلی خوشحال می‌شدند. فقط از این افسوس می‌خوردم که همراهم شکلات یا هر چیز بچه‌پسند دیگری نداشتم تا به دست‌شان بدهم و خنده‌ای هرچند کوچک بر لبان‌شان بنشانم. حدود 250 ستون را پشت سر گذاشته و به ستون 1044 رسیده بودیم. دم غروب بود که به دعوت پیرمردی مهربان و گشاده‌رو، در یک موکب تمیز و بزرگ به نام ام‌البنین اتراق کردیم. به محض انتخاب جا و باراندازی کوله‌ها، باتری دوربین و گوشی‌های موبایل را به برق زدیم تا برای روز بعد آماده باشند. با توجه به این که همه زوار می‌خواستند گوشی‌های خود را شارژ کنند و از سوی دیگر، تعداد پریزها محدود بود، سه‌راهی کوچکی که همراهم آورده بودم، کارمان را به خوبی راه انداخت. شام، خورشتی من‌درآری شبیه خورش بادمجان به همراه نان، به اضافه فلافل که چون گرسنه بودیم، از هر دو خوردیم. نذرشان ان شاء ا... قبول حق باشد. در حین استراحت پس از شام که در حال تماشای عکس‌های دوربین بودم، سروصدای سه اصفهانی که همسایه بغل دست‌مان بودند، همه را کلافه‌ کرد. گویا برای شماره‌گیری با سیم‌کارت عراقی مشکل داشتند؛ یکی از آن‌ها با صدای بلند شماره‌ای را برای همشهری‌اش تکرار می‌کرد تا او با دستان لرزان خود شماره‌گیری کند. اما به علل نامعلوم، تماس برقرار نمی‌شد. پس از حدود پنج دقیقه که نزدیک بود از لهجه شیرین اصفهانی زده شویم و دست به دامن تذکر لسانی بشویم، خوشبختانه غایله‌ای که برپا کرده بودند، خوابید و دوباره سکوت حکمفرما شد. اما در مجموع، چون همه زوار بودند و خسته، حال همدیگر را رعایت و سعی می‌کردند آرام صحبت کنند. خیلی زود و در حالی که هنوز ساعت 9 شب نشده بود، خاموشی زدند. پیش از خواب، اندکی پماد پیروکسیکام روی پنجه پاهایم مالیدم تا دردشان تسکین یابد و برای راه‌پیمایی روز بعد آماده باشند. *** روز چهارم: سه‌شنبه 18/08/95 ورود به کربلا با این که صبح زود بیدار شدیم و اندکی شتاب را چاشنی کارمان کردیم، اما جزء آخرین نفراتی بودیم که از موکب بیرون زدیم. هنوز خورشید طلوع نکرده بود که سیل جمعیت مشتاق با گام‌های استوار راهی کربلا بودند. هرچند در موکب صبحانه مفصلی خوردیم، اما در بین راه بیژن به هر چه می‌رسید، نوک می‌زد؛ از چای و قهوه گرفته تا شیر و بامیه و شله زرد و خرما ارده و خیلی چیزهای دیگر که من ترجیح می‌دادم نخورم تا مبادا کار دست خودم بدهم. در حین راه رفتن، غلام را از تحلیل‌های آبکی خودم بی‌نصیب نگذاشتم؛ گفتم که بودن صدام برای مردم رنج‌کشیده عراق یک مصیبت داشت، نبودنش هم یک مصیبت دیگر. بودنش برابر بود با جنگ و سرکوب و خفقان و برنامه نفت در برابر غذا، نبودنش هم برابر با ناامنی و یاغی‌گری و شورش و داعش. آخرش نفهمیدم سکوت غلام را پای موافقتش بگذارم یا مخالفت. شاید دوست نداشت معنویت سفر را با بگومگوهای سیاسی آلوده کند. همین طور که راه می‌رفتم، با خودم فکر می‌کردم یکی از تفاوت‌های شیعیان با سنی‌ها شاید در این باشد که شخصیت‌محوری و شخصیت‌دوستی در شیعیان قدری پررنگ‌تر است و نزد آن‌ها، شخصت‌های بزرگ دینی از احترام و احتشام بیشتری برخوردارند. این تفاوت را می‌توان در ساخت آرامگاه‌های باشکوه برای امامان و صحابه آن‌ها دید. میثم تمار، مسلم بن عقیل، مختار ثقفی و خیلی‌های دیگری که در طول تاریخ اسلام نقشی مهم و راستین داشتند، به دلیل همین اسوه‌شناسی و قدرشناسی شیعیان است که پاس داشته می‌شوند و آرامگاه‌شان، به زیارتگاه تبدیل شده و هر روزی که می‌گذرد، اهمیت بیشتری می‌یابند. اما وقتی به آن دسته از شخصیت‌های سرشناس و تاثیرگذار جهان اسلام که در کشورهای اهل سنت به خاک سپرده شده‌اند، نگاهی می‌اندازیم، می‌بینیم آن طور که باید و شاید جایگاه درخوری ندارند و حتا در ساخت یک آرامگاه ساده برای آن‌ها که یادشان را زنده و جاودانه نگه می‌دارد، دریغ می‌شود. بگذریم. پس از حدود یک ساعت پیاده‌روی، به موکب کرمانشاهی‌ها رسیدیم که در حال انجام مراحل نهایی برپایی موکب خود بودند. از همان صبح که راه افتاده بودیم، دست بیژن به کفش‌هایش بند بود و هر چه پیدا می‌کرد، توی کفش‌هایش فرو می‌کرد تا کف پاهایش کمتر آسیب ببینند اما هیچ کدام فایده نداشتند. در موکب کرمانشاهی‌ها بود که خداخواستی، چشم بیژن به کفی کفش‌هایی که روی پیشخوان موکب بود، افتاد. هر یک، یک جفت برداشتیم. کمی جلوتر، اضافه کفی‌ها را با قیچی‌ کوچکی که بیژن همراه خود آورده بود، بریدیم و توی کفش‌ها جا گذاشتیم. مسیح هم از فرصت استفاده کرد و روی سینه پایش که قرمز شده بود و احتمال تاول زدنش می‌رفت، چسب زخم چسباند. مشکل پای مسیح با من تفاوت داشت؛ پنجه‌های هر دو پای من استخوان‌درد و ماهیچه‌درد گرفته بودند اما پای مسیح به دلیل نامناسب بود کفش، تاول زده بود. غلام و بیژن اما کک‌شان نگزیده بود. شش کیلومتر مانده به حرم شش‌گوشه امام حسین، به دعوت یک موکب مجهز ایرانی که فکر کنم برای استان فارس بود، نهار خوردیم. برنج و خوراک لوبیای آن جا، آخرین غذای موکب بود که طی دو سه روزی که در کربلا بودیم، قسمت‌مان شد. چون اذان نشده بود، راه افتادیم تا این که در مسجد کوچکی سر یکی از چهارراه‌های شهر کربلا، نماز خواندیم. هر چه جلوتر می‌رفتیم، از شمار موکب‌ها کاسته و بر ترافیک خیابان‌ها افزوده می‌شد. چون هر چهار نفر نخستین بار بود که عازم کربلا می‌شدیم، به همین مناسبت کنار ستون 1395 یک عکس یادبود گرفتیم. یادآوری کنم که بالای هر ستون، عکس یک شهید که گویا در جنگ با داعش به مقام والای شهادت رسیده بود، نصب کرده بودند. از همان روز نخست که وارد عراق شدیم، کوی و کوچه‌ای نبود که بر سر آن تصویری از شهی
Details
general.info-qr
Titleراهی
Authorسعید برجیان
Post on1395/09/16
general.info-tags #اربعین_95

Comments