بسم اللّه
8 May 2024

میهمانِ هانی

‎29 Nov 2016

یک گوشه‌ی حیاط، زن دوید دنبال دسته‌ی غازها. تنومند بود زن. غازها گوشه‌ی حیاط خودشان را گرفتار پنجه‌های حنا بسته‌ی زن دیدند. زن اما یکی‌شان را فقط گرفت و بقیه را که داشتند سعی می‌کردند از سر و کول هم بالا بروند تا شاید فرار کنند، به حال خود رها کرد. غازها چند لحظه بعد از رفتن زن هم روی پر و بال هم ماندند. بُهت‌زده از زندگی دوباره. بال‌‌های بزرگ غاز بین دست‌های پهن زن به تقلا افتادند، اما کاری از پیش نبردند. زن خبره‌تر از آن بود که یک غاز بتواند از دستش فرار کند. در چشم بر هم زدنی با‌ل‌های غاز را از پشت در هم پیچید. حالا غاز بدون این‌که با چیزی بسته شده باشد، قدرت تکان خوردن هم نداشت. تنها می‌توانست سرش را تکان بدهد. غاز را زیر بغل زد و برد کنار بشکه‌ی بزرگ آبی که هر روز از آب چاه پُر می‌شد. آب آشامیدنی‌شان درون یک منبع سفید رنگ بود که رویش سایه‌بان ساخته بودند. کاسه‌ی برنجی کنار بشکه را برداشت، در آب فرو برد. با دست دیگرش سر غاز را گرفت. بدن غاز زیر بازوی زن التماس می‌کرد، اما راه به جایی نمی‌برد. سر غاز را فرو برد توی کاسه‌ی آب. غاز ابتدا سرش را عقب کشید، اما قدرت دست زن مجبورش کرد آب بنوشد. غاز را با خودش برد به طرف باغچه‌ای که نیمی از حیاط را اشغال کرده. تا برسد، صدایش را بلند کرد:

  • ایوب، ایوب، بیا این را حلال کن برای میهمانم...

ایوب از اتاق بیرون آمد. چفیه‌ی سفیدی روی سر انداخته بود.

  • چه می‌گویی سمیره؟ آب داده‌ای به زبان بسته؟
  • بله، آب داده‌ام، چاقو را هم تیز کرده‌ام. فقط زودتر بیا که به صلاه ظهر نرسد کارم.

ایوب دو طرف چفیه را با دو دستش گرفت و در جهت مخالف یکدیگر روی سرش انداخت. رفت طرف سمیره. تا برسد به او چاقو را از لبه‌ی پنجره برداشت. انگشتش را روی لبه‌ی چاقو تکان داد و وقتی مطمئن شد تیز است، چند گام سریع به سمت سمیره برداشت. همان‌طور که سمیره غاز را زیر بغل گرفته بود، آن را گرفت، لبه‌ی باغچه‌ که چند بلوک سیمانی به پهنا داخل خاک فرو رفته بودند، نشست و بسم الله گفت.

 

***

 

ایوب، لاشه‌ی غاز را به سمت سمیره آورد. طوری گرفته بودش که خون به پایین دشداشه‌ی سیاهش نریزد. چند قطره خون از لبه‌ی چاقو روی زمین ریخت. سمیره تشکر کرد. چاقو را هم از دست ایوب گرفت و نشست کنار اجاق سنگی. آب داشت توی قدح مسی بزرگ قل‌قل می‌کرد. حباب‌های بزرگ آب می‌آمدند روی سطح آن و می‌ترکیدند. سمیره با پا کنده‌ی بزرگی را که سرش داست زیر اجاق سنگی می‌سوخت، تکان داد. شعله‌ی آتش کم شد. چند لحظه بعد، قل‌قل آب هم تمام شد. غاز را به آرامی گذاشت داخل قدح و رفت به طرف درب بزرگ حیاط. سرش را برد بیرون کوچه و صدا زد:

- هانی.. هانی... بیا مادر

هانی از وسط جمع پسربچه‌ها سر بلند کرد. داشتند سنگ‌های هفت‌سنگ‌شان را روی هم می‌گذاشتند.

  • چشم مادر، الآن می‌آیم.

آمد کنار کوچه و صندل‌‌هایش را از بین چند صندل که یک گوشه افتاده بودند، سوا کرد. صندل‌ها را پوشید و دوید به سمت خانه.

همین که پایش را داخل حیاط گذاشت، ایوب از کنار آلونکی که سگ نگهبان درونش خوابیده بود، به سمتش چرخید و گفت:

  • تو که هنوز این‌جایی هانی. مگر نگفتم بروی لب جاده؟
  • الآن می‌روم. جاده خلوت خلوت است. صبح با بچه‌‌ها رفتیم لب جاده. همه‌مان منتظریم خب!
  • فقط یادت باشد دست خالی بیایی، نمی‌بخشمت.
  • چشم پدر. خدا بخواهد، امروز دست خالی بر نمی‌گردم.

ایوب یک تکه از پوست غاز را که سمیره کنده بود، انداخت جلوی سگ نگهبان. سگ زیر سایه‌ی آلونک خواب رفته بود. صدای افتادن تکه پوست غاز را که شنید، سرش را چرخاند به سمت صدا. با اکراه خودش را از جا بلند کرد، گردنش را به سمت غذایش کشید و آن را از روی خاک بلعید و دوباره چشم‌هایش را بست، به انتظار تکه‌ای دیگر.

هانی یک کاسه آب از داخل بشکه برداشت و ریخت روی پاهایش. خاک از روی صندل‌ها کنار رفت. کاسه‌ی دوم را از آب پُر کرد و مقداری ریخت توی دستش. آب را به صورتش زد. مشت دوم و سوم را هم. کاسه را انداخت روس زمین دست‌های خیسش را کشید بین موهایش تا گرد و خاک موهایش را هم پاک کند.

  • مادر، دعا کن دست پُر برگردم.

سمیره سرش را بلند کرد و گفت:

  • برو هانی جان. خدا پشت و پناهت.

هانی از ایوب هم خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. پشت سرش، ایوب هم با سمیره خداحافظی کرد و گفت برای ظهر هر کجا که باشد می‌آید تا کنار مهمان‌ها باشد.

 

***

 

پسربچه‌ها می‌دویدند توی کوچه‌ها. انگار سعی می‌کردند از هم سبقت بگیرند. هر کدام سعی می‌کرد تندتر از قدم‌های دیگری قدم بردارد تا برسد به جاده. یک رقابت بدون ابراز بین‌شان جان گرفته بود. هیچ کدام به دیگری نگاه نمی‌کرد، تا نکند رقابت‌شان فاش شود. هانی طاقت نیاورد. اولین کسی بود که شروع کرد به دویدن به سمت جاده. پشت بندش همه شروع کردند به دویدن. سعی می‌کردند از هم سبقت بگیرند تا به جاده برسند. بین راه، یکی از پسرها پشت لباس دیگری را گرفت تا سرعت او را کم کند و خودش زودتر برسد.

هانی نفر دومی بود که به جاده رسید. رفت وسط جاده و شروع کرد به خواهش کردن:

  • بفرمایید... بفرمایید... ما را خوشحال می‌کنید اگر میهمان ما باشید...

پسربچه‌ها با جملاتی مشابه وسط عابران ایستاده بودند و التماس می‌کردند کسی را با خودشان به خانه ببرند. همه با لب‌خند از کنار پسربچه‌‌ها عبور می‌کردند. کسی نمی‌ایستاد. روستای کوچکی بود بین راه نجف و کربلا. کمی جلوتر، روستایی بزرگ‌تر با کمی فاصله از جاده قرار داشت که اهالی‌اش موکبی بزرگ کنار جاده ساخته بودند و از زائرها پذیرایی می‌کردند. همین بود که کمتر کسی برای استراحت در این روستا می‌ایستاد. و همین بود که هانی روز قبل دست خالی به خانه رفته بود و ایوب پدرش به او تندی کرده بود که چرا کسی را با خودش به خانه نیاورده. هر چند ایوب تمام آن‌چه را که روز گذشته برای میهمان‌هایش فراهم کرده بود، کنار جاده آورده و به زائرها داده بود، اما این‌روزها را با آرزوی میزبانی از یکی از زائرها سپری می‌کرد.

هانی هنوز داشت التماس‌گونه می‌خواست کسی را با خودش به خانه ببرد، که یک نفر کنار یکی از پسربچه‌ها ایستاد. جایی بین او و هانی. هانی فوری دست مرد را گرفت و با خوشحالی گفت:

  • بفرمایید آقا... خوش آمدید

مرد به هانی نگاه کرد و بلافاصله به پسربچه‌ای که گویی به نیت او ایستاده بود نگاه کرد. دستش را از دست هانی جدا کرد. پسربچه دست مرد را توی هوا چنان محکم گرفت که گویی می‌‌خواسته فرار کند. مرد دستش را روی سر پسربچه گذاشت و با او همراه شد. هانی می‌دید که پسربچه دارد از او دورتر می‌شود و با خود یک میهمان دارد. میهمانی که بین راه کوله‌پشتی‌اش را به پسربچه‌داد و پسرک با خوشحالی می‌دوید تا او را به خانه برساند.

  • بفرمایید به خانه‌ی ما. ما میهمان نوازیم.

برای اثبات محبت‌شان هر جمله‌ای می‌گفتند. یکی‌شان داشت زائرها را قسم می‌داد. شاید زائرها از کشور دیگری بودند که نمی‌فهمیدند دارد قسم می‌دهد. والا همراهش می‌رفتند. شاید هم می‌گذاشتند به پای کودکی‌اش و این‌که خودش معنی قسم را نمی‌داند. هر چه بود، حالا هانی داشت التماس می‌کرد کسی را با خود به خانه ببرد.

  • آقا، مادرم برای‌تان غذای خوش‌مزه محیا کرده. پدرم کشاورز است. برای‌تان بهترین میوه و سبزی را آورده. بیایید به خانه‌ی ما تا پاهای‌تان را ماساژ بدهم و کمی خستگی‌تان بیرون برود. بیایید کفش‌های‌تان را تمیز کنم...

زائرها به سرعت عبور می‌کردند. مثل صحبت‌های ایوب که با عبور هر زائری از کنار هانی، از جلوی چشم‌هایش عبور می‌کردند:

  • من یک سال منتظر این روزها هستم که کسی میهمانم بشود.
  • مبادا غفلت کنی و خانه‌مان بدون میهمان بماند.
  • نمی‌دانم با چه زبانی باید میهمان بیاوری به خانه. برو و با میهمان بیا.
  • من و مادرت غذا درست می‌کنیم و خانه را محیا می‌کنیم برای پذیرایی از میهمان، تو برو میهمان بیاور
  •  از بچه‌های دیگر یاد بگیر که چه طور میهمان می‌آورند به خانه‌شان.
  • من را جلوی شهید کربلا رو سفید کن پسرم. نگذار زحمت یک‌ساله‌ام به هدر برود.

حرف‌های ایوب داشتند در ذهن هانی رژه می‌رفتند. به خصوص آن جایی که ایوب دشداشه‌اش را بالا زده بود و پای مصنوعی‌اش را نشان هانی داده بود و گفته بود:

  • خوب این پا را ببین. فراموش نکن من توی جنگ با امریکایی‌ها مجروح شده‌ام. نمی‌خواهم خودم بروم لب جاده و لنگان لنگان دنبال زائرها التماس کنم که میهمانم شوند. نمی‌خواهم از سر ترحم به پای نداشته‌ام، بیایند به خانه‌ام. یک‌ سال زحمت می‌کشم و روی زمین کشاورزی کار می‌کنم تا همین روزها به زائرها خدمت کنم. می‌خواهم میهمان سیدِ شهید باشند، نه منِ جریح.

حرف‌های ایوب، اشک هانی را در آورد. به خصوص وقتی یاد لحظه‌ای می‌افتاد که پدرش با پای مصنوعی روی زمین بیل می‌زدند و عرق می ریزد تا پولش را پس‌انداز کند برای پذیرایی از زائرها.

 

 

***

 

سنگینی دستی را روی شانه‌اش حس کرد. یک مرد، همسرش و دختر بچه‌ای به سن خودش. و کالسکه‌ای که یک پسربچه درونش آرام خوابیده بود. مرد فقط اصرار هانی را بردنش به جای برای پذیرایی می‌فهمید و هانی، سلام و علیک مرد و همسر و دخترش را از لب‌خند و شوق‌شان. نمی‌دانست چه باید بکند. چند لحظه بی‌حرکت ایستاد و سپس بی اختیار دست مرد را گرفت و راه افتاد به سمت کوچه‌ای که منتهی می‌شد به روستا و خانه‌شان. بین راه، مدام نگاه می‌کرد به مرد و همسرش و فرزندانش. سعی کرد کوله پشتی مرد را بگیرد، اما سنگین‌تر از آنی بود که مرد بخواهد بارش را روی دوش هانی بگذارد. دست مرد را گرفته بود. محکم، خیلی محکم. گویی نگران بود مرد و خانواده‌اش پیشمان شوند از میهمانی. پشت سرش را نگاه می‌کرد. هر قدم که از جاده دورتر می‌شدند، ته دلش قرص می‌شد که حالا خانه‌شان میهمان دارد. خوشحالی سمیره مادرش را می‌دید که با چه حالی از میهمان‌ها پذیرایی می‌کند. تبسم پدر را که لنگان لنگان برای میهمان‌ها میوه و غذا می‌آورد. سرخوشی خواهر کوچک‌ترش را که بی‌شک با بچه‌های میهمان‌ها سرگرم بازی می‌شد و هر چند زبان‌شان را بلد نبود، اما با دادن عروسکش به بچه‌ها، به‌شان می‌فهماند که سهمی هم برای آن‌‌ها در بازی در نظر گرفته. هانی داشت به خانه می‌رسید. دست مرد توی دستش بود و حالا دیگر ترس از دست دادن میهمان از او دور شده بود. ظهر شده بود. ایوب لابد خودش را رسانده بود به خانه تا با کباب غاز از میهمان‌ها پذیرایی کند. آفتاب می‌تابید و هانی حس گرمای بیشتری داشت نسبت به قبل. مرد کلاهش را از سرش برداشت و گذاشت روی سر هانی. نگاهش که به نگاه مرد گره خورد، دست مرد را محکم‌تر گرفت. مرد دست هانی را کمی فشار داد.
 قطره اشکی از گوشه‌ی چشم مرد سُر خورد توی موهای محاسن خاک گرفته‌اش.

 

 


Details
general.info-qr
Titleمیهمانِ هانی
Authorاحمد ایزدی
Post on1395/09/09
general.info-tags #طریق_الحسین

Comments