بسم اللّه
24 Nov 2024

از فرش به عرش ، با تو ممکن می شود

‎24 Nov 2016

  

"از فرش به عرش ، با تو ممکن می شود"

 

_بفرمایید این هم بلیط سفارش شده ی شما،تاریخشم هم طبق تماس تلفنی شما برای 29 اسفند رزروشده است.

_ممنونم

بلیط را سریع بداشتم و به سمت ماشین رفتم ، نزدیک ترشدم افسری کنار ماشین داشت جریمه می نوشت ، باسرعت به سمتش دویدم

-ننویس برادر من..ننویس آقاجان می بینی که شب عید است مردم هزارتا گرفتاری دارند

همانطور ادامه می دادم نگاهی به من کرد و گفت :

-صاحب ماشین شما هستید؟

-بله جناب...

و به نوشتن ادامه داد،درآخر با لبخندی به تابلوی پارک ممنوع اشاره کرد:

_نباید اینجا پارک میکردید

همانطور که برگه جریمه را به سمتم گرفته بود گفت:

_خلاف کرده ای برادر من ، حالا نگران نباش ماشینت صدبرابر این جریمه قیمت دارد،سال خوبی داشته باشی

 سری تکان دادم  و با لبخند بدرقه اش کردم ...

وسایل را داخل ماشین گذاشتم و استارت زدم نگاهم ناخودآگاه به سمت مغازه کنار خیابان کشیده شد... کفش فروشی! نگاهی به کفش هایم کردم ... واکس زده و نو ...کفش هایم مرا به 15سال پیش برد دقیقا همین روزها بود ، روزهای نزدیک سال نو ...

                                         ***

سال های اول ازدواج دست وبالم حسابی تنگ بود، حقوق ناچیز و عیدانه ی کارمندی را هم گرفته بودم

طبق روال هرماه کمی از حقوقم را کنار گذاشته بودم و با مابقی آن این ماه باید آماده ی سال نو میشدم ،خرید برای همسر ،خرید خانه و آجیل و شیرینی و...

از بانک یک راست به خانه آمدم ...نصف راه را پیدا رفتم..آن روزها دخل و خرجم برایم حسابی مهم شده بود.

به در خانه که رسیدم ناگهان یاد اجاره خانه افتادم با خودم گفتم عیبی ندارد مرد ،خدابزرگ است. وارد خانه شدم  پولی را به مرضیه دادم نگاهی کرد:

_سجاد می دانی که عید نزدیک است با این پول نمیتوان چیزی خرید!

سری تکانی دادم  و گفتم باید پس انداز کنیم کمی دیگر اگر صبر کنیم همه چیر محیا میشود من دیگر طاقت دوری ندارم مرضیه جان...

عصر برای خرید به بازار می رویم،  والا من همه چیزهایم نو است احتیاجی  به خرید عید ندارم ،فقط کفش هایم کمی از ریخت افتاده که می برمشان کفاشی یک دستی به سر و رویش می کشد می شود مثل روز اول ، اجاره خانه این ماه  کمی دیر شده است ، من میرم طبقه بالا ...

ازخانه بیرون رفتم، خودم هم می دانستم این روزها به سختی طی میشود.از پله ها بالا رفتم زنگ در را زدم، آقای شایسته بالبخند در راباز کرد

_سلام بر مستاجر خوش قول...کجایی آقا ،چندهفته دیر آمدی

_سلام آقای شایسته شرمنده ام حلال کنید، بفرمایید این هم اجاره خانه

_دیرتر آمده بودی بار سفر را بسته بودیم ها...

می دانستم منظورش از سفر کجاست،طبق معمول هرسال ،لحظه ی تحویل سال به کربلا میرود

بغض بدی گلویم را فشرد با صدایی گرفته گفتم :

_خوشا به سعادتتان انشاالله عازم کربلا هستید، ماراهم دعا کنید ،سلام مارا به آقا برسانید انشااالله مارا هم بطلبد.

_پولش داشته باشی می طلبد عزیزجان!

خداحافظی کردم و رفتم . رو پله ها نشستم دستم را میان سرم گرفتم ، چندوقت است پول هایم را ذخیره میکنم آخر چرا تمام نمی شود این انتظار با خود گفتم آقا مارا نمی طلبد پول که بهانه است و چند قطره اشک رو گونه هایم لغزید.

فرودین هم سپری شد و من هر ماه به سختی پس انداز می کردم بعضی از ماه ها پولم به پس انداز کردن قد نمیداد،چند بار به فکر قرض کردن پول از دوست وآشنا افتادم اما باز هم دلم راضی نمی شد.

تا اینکه بعد از 6ماه بالاخره پول 2تا بلیط سفر به کربلا جور شد حتی توانستیم کمی هم پول بیشتر ذخیره کنیم برای  خرید سوغاتی و خرجی دادن بعد از سفر، من و مرضیه حسابی خوشحال بودیم یادم هست که اشتیاق آن روزها مرا چگونه سرذوق آورده بود ...

ثبت نام کردم تاریخ سفر را هم برای 3ماه دیگر روز اربعین رزرو کردیم.

 آرزوی چندین ساله ام برآورده شده بود...

                                                                     ***

 از سرکار به خانه  می آمدم  کم کم هوا داشت تاریک می شد به خیابان که رسیدم صدای اذان از مسجد محلمان شنیده می شد به سمت مسجد رفتم تا نماز را همان جا بخوانم بعد از نماز از مسجد که خارج می شدم  پیرمردی را دیدم که درحال پوشیدن کفش هایش بود کفش هایی نه چندان نو، ظاهرش به خوبی نشان میداد که وضع مالی مساعدی ندارد ، به سختی تکان می خورد قبلا هم او را در مسجد و گاهی در خیابان دیده بودم گویا ساکن همین حوالی ست ، چهره اش مثل همیشه غمگین بود.

همانطور که از مسجد به سمت خانه می رفتم صدای قدم های کسی را می شنیدم  درست متوجه نمیشدم اما انگار صدای آرام زمزه ای آمیخته با گریه می آمد به پشت سر نگاهی انداختم کوچه کاملا تاریک بود و مرد پیری به سرعت از کنارم گذشت در تاریکی کوچه از دید من محو شد، گویا همان پیرمردی بود که در مسجد دیده بودمش. دوست داشتم بدانم چه چیزی این پیرمرد چندین ساله را به درد آورده است تمام فکرم آن روزها پیش او بود ، میخواستم کمکش کنم اما چگونه می شد؟!

 با دیدن حال و روز پیرمرد از خدا میخواستم که راه یاری رساندن به او را برایم روشن کند.

 

طبق معمول همیشه نمازم را در مسجد محل خواندم ... کمی به خواندن قران مشغول شدم مسجد خلوت شده بود هنگام رفتن باز او را دیدم که گوشه ای از مسجد تنها نشسته است و دستهایش را به سمت آسمان بلند کرده و اشک می ریزد ، دلم تاب نیاود و به طرفش رفتم ، سلام کردم و گفتم قبول باشد حاجی التماس دعا ، جوابم را داد و با عجله بلند شد که برود صدا زدم:

-پدر جان وایستا

ایستاد و نگاهم کرد...

-چند روزی است بی تابی، چه شده مومن ... بگو شاید من بتوانم کمکت کنم ، خانه ما  کوچه کناری مسجد است در کوچه چند بارشما را دیدم دلم می خواهد کمکت کنم ، ناسلامتی ما همسایه ایم حاجی

از جواب دادن امتناع کرد آهی کشید وهمانطور که می رفت گفت:

-قربان معرفتت جوان، مشکل ما فقط به دست یک نفر باز می شود، بی تابی ام برای این  یکی دو روز نیس من چند سال است که بی تابم

                                                                        ***

روز اول محرم بود که نذرمان را ادا کردیم .2سال پیش درست در همین روز من و همسرم نذر کردیم اگر بتوانیم عازم کربلا شویم ،نذری بدهیم، همانطور که مشغول بردن کاسه های آش نذری بودم در دل گفتم:

آقا جان دست مریزاد بالاخره ماراهم طلبیدی، انشاالله چندهفته  دیگر به پابوست می آیم .

سینی به دست  به انتهای کوچه رسیدم و در خانه ای  را زدم ، پیرزنی در را باز کرد

-بفرمایید مادر جان آش نذری است

- انشاالله نذرتان قبول باشد مادر ، دستت درد نکند

- نوش جان آش نذری برای سفرکربلایمان است ، انشاالله چندهفته دیگر عازم هستیم

آنقدر ذوق داشتم ،دوست داشتم به همه اهل محل بگویم این سفر برایم چه اتفاق بزرگی است.

پیرزن اشک در چشمانش حلقه زد و با چادرش گوشه چشمش را پاک کرد ،کاسه را از من گرفت و گفت:

-خوشا به سعادتتان هرکسی را نمی طلبد، ما تا به حالا سعادت رفتن نداشته ایم رفتی سلام مارا به آقا برسان شوهرم بیناییش خوب نیست دکتر می گوید از قند خونش است خیلی بی تاب رفتن است همیشه می گوید تا چشمانم سو دارد باید بروم و ببینم، آخر می دانی می گویند آنجا گوشه ای از بهشت است ،اما چه کنیم دیگر... بگذار بروم کاسه آشتان را بشویم و بیاورم.

به داخل خانه رفت در نیمه باز ماند، خدایا من چه می دیدم ،همان پیرمرد در حیاط خانه داشت گل هارا آب می داد ، حالا دلیل بی تابی هایش را فهمیدم، کاش می توانستم برایشان کاری بکنم ، اما چه کنم که دستم خالی است .

                                                                     ***

ما تصمیمان را گرفته بودیم

با مرضیه صحبت کرده بودم به سختی راضی شد وخوب یادم هست که هر دو بعد از چند روز فکر کردن و اشک ریختن  حاضر به معامله شدیم برای هردویمان سخت بوداما من چشم به کرم او داشتم و می دانستم برنده معامله ما هستیم.

20 روز به اربعین مانده بود مابقی کار را به حاج آقا صابری، پیش نماز مسجدمان سپردم پول بلیط هایمان را هم به حاجی دادم و قرارشد همه چیز مخفی بماند و کسی از این موضوع مطلع نشود،حاجی هم در این چند روز خبر داده بود که تمام اقدامات سفر را برایشان انجام داده و 3روزه دیگر عازم کربلا هستند.

روز نماز جمعه پیرمرد داشت با حاجی صابری حرف میزد همسرش هم کنارش بود پیرزن تا ما را دیدمرا شناخت هر دو به  سمتمان آمدند و با خوشحالی سلام کردند

- جوان آش نذری شما صدای ما را به خدا رساند ما 3 روز دیگر عازم کربلا هستیم ؟ شما کی می روید انشاالله؟

- نگاهی به مرضیه کردم ، اشک در چشمانش حلقه زده بود به سرعت گفتم:

-ماهم به زودی می رویم ، انشاالله سفر خوبی داشته باشد التماس دعا و بعد در دل گفتم" سلام مارا به آقا برسانید "

پیرمرد دیگر بی تاب نبود و آرامشی در نگاهش موج میزد در راه خانه که می آمدیم مرضیه ساکت بود، سرم را به سمتش برگرداندم و گفتم:

-مرضیه جان ناراحت نباش ما جوانیم هنوز فرصت رفتن هست

- عجب معامله ای با امام حسین کرده ای ، دیدی چقدر خوشحال بودند ، من اصلا ازاینکه پول بلیط هایمان را به آنها داده ایم ناراحت نیستم و لبخند زد.

                                                                    ***

ناگهان با صدای شیشه ماشین از جا پریدم...

_ مرد حسابی چراغ سبز شده است حواست کجاست؟

غرق در خاطرات گذشته ام شده بودم به سرعت ماشین را حرکت دادم

وقتی  به خانه رسیدم سرو صدای بازی بچه ها فضای خانه را پر کرده بود،  از شدت سنگینی خرید میوه و آجیل شب عید دستانم داشت میشکست .

-یکی نیست این هارا ازما بگیرد... مرضیه کجایی ؟

- آمدم ... آمدم... سلام... اول بگو بلیط آن بنده خداهارا گرفته ای؟

-بله گرفتم

- سجاد راستی ، دیروز مستاجر جدیمان میگفت شما چقدردست به خیر هستید که هرسال هم خودتان می روید کربلا ، هم دونفر دیگر را که نیاز مند هستند ،رایگان می فرستید، من  هم گفتم ما هرچه داریم حتی نمک سفره یمان از حسین(ع) است...

 

  


Details
general.info-qr
Titleاز فرش به عرش ، با تو ممکن می شود
Authorفائزه علیزاده
Post on1395/09/04
general.info-tags #طریق_الحسین #مبلغ_اربعین_شویم حواشی_جذاب_اربعین_حسینی

Comments