بسم اللّه
9 May 2024

مرا اینچنین شکسته مپسند

‎15 Aug 2016

آفتاب از همان اول که بالا می آید سوزان است . گرمایش می نشیند روی تمام بدنم . از کنار پیشانی ام قطره ای عرق سُر می خورد و آرام پایین می آید و از کنار گودی انتهای چشمم نمیدانم چطوری وارد محوطه ی چشمم می شود و در اندک لحظه ای خون می دود میان سفیدی چشمم و می سوزد و می سوزد .. از آنطرف مقاومت چشمم شروع می شود و در یک واکنش طبیعی اشک می تراود.. 
اشک می ریزد روی گونه ام و این حالت بارها و بارها تکرار می شود . دستم به کلی وسایل بند است و شرایطش نیست تا عرق روی پیشانی ام را پاک کنم پس به ناچار این سوزش چشم را باید به جان بخرم که از بقیه عقب نمانم

دیشب به تمام انگشت های پایم چسب زخم زده ام . همه شان تاول زده بودند٬ تاول ها به هم فشار می آوردند و راه رفتن را برایم دشوار می کردند .. برای سهولت راه رفتن دمپایی به پا کرده ام که از درد پایم کاسته شود.
کمی جلوتر از من پسر جوانی ویلچر یک پیرزن را هول می دهد . پیرزن چشمان نافذ و گیرایی دارد که دور تا دورش را خیسی اشک گرفته ٬ و همین بر جذابیت صورتش افزوده . هر چه پاهایش بی رمق به نظر می رسد برعکس چشم هایش پر انرژی اند.. 

جوانی کنار خیابان یک مشک بر دوشش گذاشته و با یک لیوان به مردم آب میدهد. لیوان دهنی !!! و اصرار دارد که هر کسی بیش از یک لیوان نخورد که آب به تعداد بیشتری برسد . لیوان دهنی را به دست می گیرم و نزدیک لبم می برم که صدای پیرزن روی ویلچر را می شنوم که میگوید : پاهایش میسوزند ... یک لیوان ِ دهنی ِ سهمیه ی آبم را جرعه جرعه می ریزم روی پای پیرزن که تیغ آفتاب حسابی سوزانده اش .. و بعد لیوان را می دهم دست نفر بعدی که توی صف است و به راهم ادامه میدهم

همه از سمت چپ جاده می روند ولی من می آیم سمت راست جاده . هم خلوت تر است هم سکوتش بیشتر است . سرم را می اندازم پایین و قدم هایم را آهسته بر میدارم . کمی بعد صدای صلوات فرستادن جمعیت مرا به خودم می آورد . سرم را که بلند می کنم در فاصله دو متری ام تابلوی سبز رنگ بزرگی می بینم
                                            مرقد الامام حسین (ع( ۲۰۰۰ . م 

جمعیت می رود و من هم بدون اینکه به اراده ی خودم باشم
گرمای آفتاب و سوزش صورتم را فراموش میکنم . جاده ی خشک وبی آب و علف ٬کم کم می شود یک خیابان کوچک که سمت راستش سایه ی درختان است و سمت چپش تیغ ِ آفتاب . حالا همه ی جمعیت آمده اند به سمت راست خیابان در پناه سایه . و من می روم سمت چپ که تنها باشم ٬ که  آفتاب باشد ٬که مطمئنم فردا روزی ٬دلم برای همین آفتاب سوزان تنگ خواهد شد . تنها صدایی که می آید صدای قدم هاست . بلند تر از همه صدای قلب م را می شنوم که مثل پتک می کوبد بر قفسه سینه ام.


می رسم به میدانی که همه اطرافش ایستاده اند و گریه می کنند . "او" می دود به سمتم و با گریه می گوید : حرم را دیدی ؟ و به سرعت کیف دوربین را از روی شانه ام بر میدارد و می رود که عکس بگیرد
سرم پایین است... 
یک نفر میان جمعیت شروع می کند به روضه خواندن . دمپایی هایم را در می آورم و پابرهنه می ایستم . به قدر لحظه ای تمام انرژی ام را جمع میکنم که بتوانم خودم باشم و خودم ٬و هیچ صدایی را به گوشم راه ندهم . سرم را بیشتر خم میکنم.. 
مرا اینچنین شکسته مپسند..
آقا ! خودت به حر گفتی : یا شیخ ارفع رأسک!
........................
 


Details
general.info-qr
Titleمرا اینچنین شکسته مپسند
Author حمیده اسلامی ابیانه
Post on1395/05/25
general.info-tags #پیاده_روی_اربعین #طریق_الحسین #مبلغ_اربعین_شویم

Comments