بسم اللّه
24 Nov 2024

الی طریق الکربلاء

‎15 Aug 2016

93/8/17

مادر اجازه‌اش را از پدر گرفت، در بازگشت از حرم سیدالکریم... و مگر نه این است «یا مَنْ بِزِیارَتِهِ ثَوابُ زِیارَة سَیِّدِ الشُّهَداءِ یُرْتَجی...» کاروان هوایی نیافتیم. 93/9/5 45 دلار، پول مادی‌اش بود برای گرفتن ویزا، تذکره اصلی را حضرت ارباب، خودشان باید امضا کنند. البته ویزا را بک هفته مانده بود به اربعین، برداشتند و فقط در گذرنامهها یک مهر میزنند که اجازه اقامت یکماهه در خاک عراق است.

 93/9/10

یک هفته مانده به حرکت، قیمت‌ها صعودی بالا می‌رود. آخرش یک روز، شهر را متر می‌کنم و نهایتاً برمی‌گردم همان جای اول و کلی پول بی‌زبان که به متصدی فروش می‌دهم. آژانس‌ها، پرواز را چارتر می‌خرند و قیمت را دل‌بخواه معین می‌کنند. به قول همسفر: «عراقی‌ها، سود سالانه‌شان را جمع می‌کنند تا این مدت به عزاداران حضرت ارباب، خدمت کنند، برخی تمام سرمایه‌شان را می‌گذارند که در همین ایام، برای کل سال سود کنند.»

 93/9/12

اولین خداحافظی‌ها، با ایمیل، پیامک، تلفن... هنوز بهت زده‌ام که بخواهم خداحافظی کنم. نکند از پای پرواز، برم گردانند.

دوشنبه 93/9/17

حرکت، از دوشنبه شروع می‌شود و به دوشنبه ختم می‌شود... از روز حسین (علیه السلام) تا روز حسین (علیه السلام). سیم کارتم را اساسی شارژ می‌کنم که در سفر، دستم را در حنا نگذارد. کار نا‌تمامی که دستم مانده را به سرانجام می‌رسانم و برای مسئولش می‌فرستم. یکی دو دوست را تلفنی خداحافظی می‌کنم. امتحان میان‌ترم را هم بی‌خیال، نمی‌رسم. وسایل را شب پیش، آماده کردم. حمام و نماز، آخرین کارهایی است که انجام می‌شود. عقربه‌های ساعت از دو گذشته که خانه را ترک می‌کنیم. ساعت 17:30، فرودگاه امام... لحظات آخر حضور در ایران، دلم نمی‌آید از همکلاسی‌ها و یکسری از رفقا، خداحافظی نکنم. آخرین پیامک‌هایم در ایران، حامل خداحافظی‌هایم می‌شود تا حلالیتی بطلبم. یک ساعت و اندی زمان پرواز است. دقیقاً، 9 سال پیش، یک چنین روزی، تشییع شهید برادران بود و سایر شهدای هواپیمای C-130. شهید برادران، عکاس خبرگزاری فارس بودند که در اولین سفرم به خانه خدا، به عنوان عکاس در کاروان ما حضور داشتند و 6 ماه بعد به درجه رفیع شهادت رسیدند. کوله را می‌دهم توی بار، حوصله بارکشی‌اش را ندارم. جایمان، کنار در اضطراری است و کمی وسیع. عکس گرفتن یادمان نرفته. از دور می‌بینیم دارند با انبرهای یخ، به ملت، دستمال می‌دهند. «خب! این چه صیغه‌ای است؟!» نزدیک‌تر که می‌شوند، معلوم می‌گردد به همه مسافرین دستمال مرطوب می‌دهند، یحتمل برای پاک کردن دست، البته ما کفش‌هایمان را هم با همان دستمال تمیز می‌کنیم. و بعد هم شام. از آسمان، حرم حضرت پدر، دیده نمی‌شود. فرودگاه را بعد کلی معطلی، پشت سر می‌گذاریم. همه بارها را پخش زمین کرده‌اند. الحمدلله سریع پیدایش می‌کنم. تاکسی با 20 هزار دینار عراقی، ما را سر خیابان هتل می‌رساند. خیابان‌های منتهی به حرم، همگی بسته است. پرسان، پرسان، راه می‌افتیم. دوستانمان، ساعتی است در مسیر به انتظار نشسته‌اند. اگر نمی‌آمدند، محال بود هتل را در میان کوچه پس کوچه‌های تو در توی نجف پیدا کنیم. در ابتدای یکی از کوچه، با دستگاه بارهایمان را کنترل می‌کنند. آنتن صفر! قرار بود آنتن داشته باشد و حتی قیمت ها اعلام شده بود... رسید و نرسیده، بارها را می‌گذاریم در هتل و راه می‌افتیم دنبال تلفن برای دادن خبرسلامتی به ایران. نیم ساعت جستجو به دنبال سیم کارت؛ آخرش مغازه‌دار عراقی دلش می‌سوزد و گوشی‌اش را می‌دهد تا خبری بدهیم؛ بعد از برگشت، مادر تعریف کرد که چند بار زنگ زده‌اند به همان شماره تا بتوانند با ما حرف بزنند. شهرِ حضرتِ پدر «السلام علیک یا ابتاه...» و اینجا، حرم، آنقدر غریب و قریب است که به قول همسفر، خیابانش، صحن انقلاب است. تمام گنبد روبه رویت، خودنمایی می‌کند... بماند صحن جمهوری، جامع، کوثر و غدیر و جامع. از جمله جاهایی است که دلم می‌‌خواست به همه بگویم سیدم. هر چند حدیث نبوی «أنا و علی ابوا هذه الأمة» همه را به خاندان اهل‌بیت وصل می‌کند، اما اینجا به تمامه حس می‌کردم قدم در خانه پدری می‌گذارم. حضرت پدر، اذن ورود به روضه را نمی‌دهند. دل‌شکسته‌ام. بسته است. می‌نشینم روبروی در بسته حرم حضرت پدر و تمام سی‌سال دلتنگی را زار می‌زنم. بعدها می‌فهمم شیشه بین خانم‌ها و آقایان شکسته و چند نفر تلفات داشته. اولین نگاه، از صحن است... یک نما، جامعه می‌خوانم «و الی أخیک...» این بار، اینجا، می‌خوانم «و فرشته وحی بر برادرت نازل شد.» اتاق 408 مثلاً هتل، با دیوارهای چوبی و صدایی که تا صبح مانع خوابیدن است. و بوی بد فاضلاب. دستشویی، حتی یک پنجره کوچک به بیرون ندارد، چه برسد به هواکش. با قیمت هر شبی 40$؛ و فلافل ها که شام اولمان است. اشتها ندارم برای خوردن. همیشه در سفرهایم به سرزمین حجاز، بعد از اینکه خوب زیارت می‌کردم، دوربین می‌بردم و هر جا که دلم می‌خواست از اطراف حرم، عکس می‌گرفتم. این بار، از راه و پیاده‌روی عکس دارم، اما از حرم‌ها، نه... حسرت یک زیارت اساسی به دلم ماند. دوربینم همراهم نبود... دوست داشتم تصاویر را با چشم در حافظه‌ام ثبت کنم، نه با لنز بر روی حافظه دوربین.

سه شنبه 93/9/18

صبحانه در قصرالشفاعه، کره، پنیر، چای، شیر، مربا، عسل، حلوا ارده... به واسطه آشنایی که یکی از همسفرها دارد، بارهای اضافی را در همان هتل می‌گذاریم. بعد از قضایای دیشب، و آنتن ندادن سیم‌کارت‌های ایرانی، مجبور می‌شویم به بهای 15 هزار تومان، عراقی‌اش را ابتیاع کنیم. دو سیم کارت، یکی دست خانم‌ها و دیگری دست آقایان. ساعت 10 به سمت کرب‌وبلا راه می‌افتیم. کوچه پس کوچه‌ها را پشت سر گذاشته تا بالاخره به جاده اصلی و عمود 53 نجف می‌رسیم. روی پل نجف، سلام آخر را به حضرت پدر می‌دهیم و درخواست اذن و نصرت برای رسیدن به حرم دردانه‌شان. و وادی‌السلام، شهر ارواح مؤمنین... شهری با کوچه‌های باریک و خانه‌های که وسعتش را فقط اهالی شهر می‌دانند، نه زائران. هنوز شهر است و تقاطع‌های جاده‌ای وجود دارد. پلیس ابستاده و حرکت متناوب خودروها و زائرین را تنظیم می‌کند. 11:35، برای تجدید وضو در عمود 92 نجف، توقف می‌کنیم؛ و «حنان» نجفی که التماس‌دعا داشت برای زیارت در حرم امام رئوف و به منزلش در نجف، دعوتمان کرد. باید رفت، فرصتی برای ماندن نیست. در مسیر، سبزی پلو با ماهی می‌دهند. یک ظرفش را باهم تمام نمی‌کنیم؛ و صد البته ماهی غذایی نیست که سرپایی و هول‌هولکی بتوان خورد. قاشق هم که کلاً در اسبابشان، به ندرت پافت می‌شود. اولین نماز راه را در موکبی، زیر پل خواندیم؛ هنوز به ابتدای جاده کربلا نرسیده‌ایم و در حوالی حضرت پدر گام برمی‌داریم. بعد نماز، قیمه نجفی اولین غذایی است که می‌خوریم و این بار قاشق یک‌بارمصرف هست. علم‌های زیادی در طول مسیر دیده می‌شد. گاهی آنقدر پرچم‌هایش بلند که هنگام عبور علمدار، پرچم روی سرم کشیده می‌شد. شیعه، با علم و علمدار، خیلی کار دارد. ماکت‌های زیادی هم در طول مسیر است؛ از اسب و ضریح و از جمله ماکت هایی که زیاد دیده می‌شود، گهواره های سبز رنگ خونی است... فدای کوچک‌ترین سرباز حضرت ارباب... «لایوم کیومک یا اباعبدالله»؛ فرصت عکس گرفتن هم کم است. گاهی تا می‌آیم دوربین را بیرون بیاورم، رد می‌شویم و من هم بی‌خیال. ایستادن‌های بی مورد، فقط سرعتمان را می‌گیرد. 13:22 ستون 171 نجف. موکب‌هایی هم ماشاژ به زائرین آقا ارائه می‌دهند. به زور یکی از همسفرها را گیر می‌اندازند و ماساژش می‌دهند. بقیه هم می‌روند. یکی از همسفرها در جواب سؤالمان که می‌پرسیم چطور بود، می‌گوید: «خدا پدر و مادرش را بیامرزد.» 14:10، جاده کربلا شروع می‌شود. بزرگراه نجف به کربلا، از ابتدا دو بانده است. یک باند رفت، یکی برگشت و عمودها در وسط قرار دارند. (سمت چپ، باند رفت، یعنی از نجف به کربلا، روزها برای عبور خودروها بسته است و زائرین در آن تردد می‌کنند.) تا انتهای جغرافیایی نجف و شروع جاده کربلا، 182 ستون است و بعد می‌شود «طریق یا حسین»، عمودها دوباره از یک شروع می‌شود تا 1452 و رسیدن به حرم حضرت عمو. پرچم سبزی رنگی روی عمودهاست، شعار امسال پیاده‌روی، جمله‌ای از بانوی صبر «فواللَّه لن تَمحوا ذکرَنا؛ به خدا سوگند که هرگز نخواهند توانست نام ما را محو کنند» از همان ابتدای مسیر، همه چیز پیدا می‌شد: آب، میوه، قهوه، چای تا انواع و اقسام غذاها. ناهار از ساعت 10 در مسیر پخش می‌گردد. کودکان عراقی نیز پا به پای پدران و مادران به زائرین حرم حضرت ارباب خدمت می‌کردند. پسر 5، 6 ساله ای، روی میز ایستاده، و با یک هیجانی، آب می‌دهد. خیس عرق است. پیکسلی به یادگار به او هدیه می‌دهم. با ذوق می‌دهد دست پدر که برایش بخواند و بعد وصل می‌کند به سینه‌اش... نقش روی پیکسل این است «ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة» چند اصطلاح تشکرآمیز، خیلی به کار می‌آید «مأجور ان شاءالله»، «شکراً»، «رحم الله والدیک». نیم ساعت بعد، برای استراحتی کوتاه وارد یکی از موکب‌ها می‌شویم. اول اتاق قرار دارد و بعد سرویس بهداشتی؛ برای استفاده زائرین، دمپایی هم گذاشته‌اند. روشویی، صابون هم دارد. همه لباس‌ها را درمی‌آوریم و راحت یک وضوی خوب می‌گیریم. اهل موکب، احتمالاً برای نان شام، مشغول درست کردن خمیرند. موکب تمیزی است. حیف که خیلی زود است برای شب ماندن، وگرنه اتراق می‌کردیم. دوستان همسفر، که بار اولشان نیست، توصیه‌شان این است که برای اقامت، سراغ موکب‌هایی برویم که کمی عقب‌تر از جاده هستند. معمولاً این موکب‌ها تمیزتز و خلوت‌تر است. هر کس به قدر وسعش خیرات می‌کند. از دستمال کاغذی، تا پاشیدن و زدن عطر و گلاب به زائران حضرت ارباب؛ از جمله خوراکی‌هایی که بسیار در مسیر دیده می‌شود، مجمعه‌های خرماست که با ارده و کنجد مخلوط شده‌اند. کپسول مولتی ویتامین راه است. یادم نیست دقیقاً از کجا جاده، به سمت کربلا، دو راه شد. راه خاکی «مسیر خفیف» است. راهی فرعی، کنار جاده اصلی، برای آن‌هایی که آهسته تر می‌روند و اکثراً موکب‌ها در آن مستقرند و جاده اصلی آسفالت که روزها برای عبور و مرور ماشین‌ها بسته است و کسانی که سریع‌تر طی طریق می‌کنند، از این جاده استفاده می‌کنند؛ و گاهی ایستگاه‌هایی در این مسیر به چشم‌می‌خورد. البته شب‌ها، جاده آسفالت تا حدود ساعت 2و نیم، سه برای عبور و مرور خودروها باز است و تنها مسیر پیاده‌روی، همان جاده خاکی است که البته خلوت است. حرکت در مسیر خاکی، حسن بزرگی داشت. شماره عمودها دیده نمی‌شد و وقتی اتفاقی متوجه شماره عمود می‌شدیم، کلی خوشحال بودیم از این همه راهی که آمدیم. اما در مسیر آسفالت، گاهی یکی یکی عمودها را می‌شمردیم. 15:45 عمود 96، برای استراحت می‌مانیم. دختر عراقی، آنقدر نامش را گفت و نفهمیدیم که خواستم برایمان، نامش را بنویسد «کفایه»، خیلی با لهجه صحبت می‌کند. 7 خواهر و سه برادرند؛ همه حرفش درباره ازدواج و همسر است. سراغ لوازم آرایشی را هم می‌گیرد. از حبیبش «حسن» می‌گوید که پسر همسایه‌شان است و مخالفت پدر تا به حال مانع وصلتشان شده‌است. عمه می‌گویند این‌ها غریبه‌اند. به هوای تلفن‌های همراهمان آمده که بتواند با حبیبش حرف بزند. خواهر 7 ساله‌اش «حوراء» هم ترجیح می‌دهد خودش را با بازی‌های موبایل سرگرم کند. وضوخانه تمیزی دارد، اما بعد مغرب، جوانی دم راه ایستاده، و با «ماء ماکو!»، مسیرمان را می‌بندد. برای تجدیدوضو، دویست متری جلوتر می‌روم. یک پیکسل، سهم حوراء می‌شود. چند بار هم سراغم می‌آید که برای سینه‌زنی، طبقه پایین برویم. اساسی، نیاز به تجدید انرژی دارم. در حرف‌هایم، «تعبان» را می‌فهمد و بی‌خیال می‌شود.

چهارشنبه 93/9/19

3:45 بامداد. حرکت از عمود 96. نم‌نم باران می‌آید. کیسه تنها وسیله سبکی است که حداقل سرمان از خیس‌شدن، محفوظ بماند. روی کیسه چفیه می‌اندازیم. خش‌خش کیسه، اذیت‌کننده است. ستون 190، موکب «فاطمة الزهراء» محل اقامه نماز صبح. لحظه‌ای غفلت، باعث می‌شود که خواب، غلبه کند. چادرها گِلی شده... برای بعضی‌ها، تا کمرشان هم گِل پاشیده. اندر عوارض پیاده‌روی با دمپایی، همین است که لباس‌ها، بیشتر گِلی می‌شوند. راه رفتن در شب‌ها و خنکای صبح، خیلی می‌چسبد، ساکت است؛ و هم راحت‌تر و سریع‌تر حرکت می‌کنیم. تنها مشکلش این است که گرسنه ماندیم و اکثر موکب‌ها برای راهپیمایان در روز تدارک می‌دیدند. دیدن علم‌هایی با نام مقدس حضرت موعود، یادمان می‌آورد که این راه را داریم برای چه می‌رویم و هدف نهایی‌مان چیست. حاج‌آقا پناهیان، یک نکته عجیبی گفتند: اگر یک سال مردم روز اربعین برای حضرت ارباب، خوب عزاداری کنند، آن سال، سال ظهور خواهد بود. تمثال خیلی هست. مسیر پر است از علم‌ها و پرچم‌های کوچک و بزرگ و ورودی موکب‌ها؛ واقعاً خدا را شکر می‌کنم که با اقدام شاید تند شهرداری، تمثال‌های ائمه معصومین از مساجد و تکایا جمع شد. حس خوبی نیست دیدن این تصاویر. همه هم شکل هم. کاش می‌شد در پیاده‌روی اربعین و شهرهای مقدس شیعه، تمثال‌های معصومین را کنار می‌گذاردند. 7:15، ستون 285. اولین موکب الإمام الرضا (علیه السلام) بوی وطن عجیب در مشامم می‌پیچد. صبحانه تمام شده و دریغ از حتی یک آب خوردن. صدای حاج میثم مطیعی می‌آید... بنر حرم امام رئوف را هم زده‌اند. چقدر اینجا دل برای امام رئوف تنگ می‌شود... «کرب و بلا، مدینه، نجف جای خود ولی/ در مشهدالرضا وطنی دارم از قدیم» شخصیت‌های سیاسی، علمی، مذهبی و... هم‌وطن را بیشتر در همین موکب‌ها می‌بینیم. از نمایندگان مجلس مثل نماینده بروجرد و جناب بذرپاش تا دکتر کوشکی و حاج حسین یکتا. شاید از باب امنیتشان هم هست. اکثراً هم لباس مبدل پوشیده‌اند که با یک نگاه، شناخته نشوند. تازه می‌فهمم چرا برای اینکه شترها سریع تر حرکت کنند، برایشان «هُدی» می‌خوانند. احساس شتر بودن دست می‌دهد و هر جا در مسیر، صدایی با ما حرکت می‌کند (اینکه می‌گویم صدایی که حرکت می‌کند، برای این است که صدای مداحی از خیلی از موکب‌ها به گوش می‌رسد و صداهای ثابت، قدم‌ها را تند نمی‌کند. حالا این صدا ممکن است صدای یک نفر، یک جمع یا حتی بلندگو باشد.) ناخودآگاه سرعت بالا می‌رود. اما بعضی‌هایشان آنقدر سریع از کنارمان عبور می‌کنند که نمی‌توانیم با سرعت آن‌ها راه برویم. همسفر می‌گوید سال پیش، در اوج خستگی، به یک کاروان کرد رسیدیم که به حالت رژه حرکت می‌کردند و پاها را محکم به زمین می‌کوبیدند. با اینکه خسته بودیم، حدود 150 تا ستون با آن‌ها رفتیم، برای استراحت که ایستادیم، اینقدر خسته بودم و پاهایم می‌لرزید که نمی‌توانستم تا بیرون چادر بروم و از همسرم مسکن بگیرم. عکس‌های حضرت آقا، همه جا هست. از پیکسل‌هایی که روی کوله‌ها نصب می‌شد، تا عکس‌های بزرگ و حتی بنرهایی که زده بودند با عنوان «ان العلماء ورثة الأنبیاء» که عکس آقا در وسطش بود. ایرانی و غیر ایرانی هم نداشت. همسفر به نقل از یکسری از دوستانشان می‌گفت: دوسال پیش که ما عکس حضرت آقا را پخش می‌کردیم، به ما می‌گفتند شما پول گرفته‌اید که این کار را می‌کنید؟! این روزها، خیلی‌ها تحت ولای ولی امر مسلمین جمع شده‌اند. شکر... حتی این پیرزن ایرانی که جز عکس حضرت آقا، چیزی همراه نداشت. امروز صبحانه، به صرف نیمرو و چای. بعد از مدت‌ها، قریب 10 سال، ترک عادت می‌کنم. چای عراقی می‌چسبد در خنکای صبحدم. موکب‌ها، معمولاً پلاک شناسایی دارند، خصوصاً موکب‌هایی که بنا دارند و چادر نیستند. سال تأسیس خیلی‌ها، به سال‌های بعد سقوط صدام بر می‌گشت و برخی موکب‌هایی مال سال‌ها قبل، بیش از نیم قرن و در زمان صدام ملعون... حتی سال تأسیس، 1951 هم دیدم. انگار هویتشان بود. افتخار بیش از نیم قرن خدمت به زائرین پیاده حرم حضرت ارباب... فکر کنید همین کار در زمان خفقان حکومت صدام. ساعت 10 واندی. اولین تاول، می‌ترکد و دردی همراه با سوزش شدید وجودم را پر می‌کند. باید ایستاد و برای این زخم تازه تدبیری کرد. به یاد تاول‌های پای رقیه بانو، نازدانه حضرت ارباب می‌افتم. ورودی موکب، دیدن یک آشنا، تا مدت‌ها شارژمان می‌کند. دخترجوانی از تاول‌ها می‌نالد «دیگر نمی‌تونم را بروم.» تازه اول راه است، برای جا زدن، زود است، خیلی زود... نیم ساعتی معطل می‌شویم و حرکت می‌کنیم. ستون 440 هستیم. ترجیع‌بند آقایان، یک جمله است: «می‌خواین ماشین بگیریم؟» انگار منتظرند که وا بدهیم. عکس همه علما هست، از حضرت آقا و امام گرفته تا روحانیونی که نظام اسلامی ما را قبول ندارند و در عمل و حرف ساز خودشان را می‌زنند. 11:15، توقفی برای نماز. آقایان خوابشان برده... پاها، اذیت می‌کنند. بی‌خیال! هنوز 1000 ستونی راه مانده. شارژ گوشی‌ها تمام شده، هر کاری هم می‌کنم، نمی‌توانم شارژ را در پریزهای سه‌شاخه فرو کنم. محافظش خیلی سفت است. دلگرم می شوم به دیدن موکب «هیئة البقیع، لأهالی مدینة المنوره و الإحساء و القطیف». اینجا همه شیعیان آمده‌اند تا در حد توان به زائرین حرم ارباب خدمت کنند. حتی شیعیان که به خاطر حکومتشان، در رنج و سختی و عذاب‌اند. تا جایی که در دستگاه‌های دولتی عربستان، شیعیان را به خاطر مذهبشان، استخدام نمی‌کنند. طرح نهایی موکب را هم زده بودند. ان شاءالله حکومت عربستان هم به دست شیعه بیفتد. و برویم بقیع را بسازیم. - چه خبره وسط جاده؟! - هیچی، ستون پونصده... همه قرارا رو سر همین ستونا می‌ذارن. برا همینم ازدحام میشه... (یعنی واقعاً نمی‌شود به جای اینکه همه قرار را سر ستون‌ها 100، 200 و... بگذارند، سر یک عدد غیر رند بگذارند. مثلاً 245، 345 و...) البته شب‌ها این مشکلات دیده نمی‌شد. اکثر کاروان‌ها در روز حرکت می‌کنند. 14:15 عمود 510، وسط جاده یک کامیون ایستاده و نارنگی پخش می‌کند. چقدر می‌چسبد... از هلال احمر، دوتا پماد گرفتم برای تاول‌ها و آخرش هم تسلیم مسکن‌ها می‌شوم. اینجا خیلی‌ها دور از تمام مظاهر دنیا آمده‌اند، سر برهنه و پا برهنه... حتی در میان گل، خاک و سنگ... شاید بیشتر از امثال بنده هم پاهایشان زخم شود. اما در راه معشوق، همه چیز را فدا می‌کنند «این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست» گداهای اینجا کلاً مترقی هستند، یک بلندگو دستی هم دستشان می‌گیرند و از زیر چادر، حرف می‌زنند. بعضی‌ها هم به خودشان همین‌قدر هم زحمت نمی‌دهند و نوار ضبط شده پشت بلندگو می‌گذارند. بعد ستون 600 یک موکب تمیز پیدا می‌شود؛ امروز، دیرتر دنبال جا بودیم، معمولاً همان دو ونیم، سه باید یک جا پیدا کرد. همسفر می‌گوید: «سال اول با یه کاروان خوب اومدیم. اونا یه گروه پیشرو داشتن، که جلوتر حرکت می‌کردند و جای استراحت و غذای گروه رو پیدا می‌کردن و جا می‌گرفتن. برا همینم ما اصلاً فکر جا و غذا رو نمی‌کردیم.» عمود 658، امشب حاج آقا پناهیان سخنرانی دارند. نزدیک 25 کیلومتر راه آمده‌ایم و دیگر این سه کیلومتر را توان نداریم. پیرزن مهربانی موکب‌دار است. برایمان پتو می‌اندازد، دخترش، کودکی شیرخواره دارد. دیر رسیده‌ایم و وسط راه سهممان می‌شود. آنقدر پاهایم را له می‌کنند که بی خیال خواب می‌شوم. دیدن جلوی پا، اینقدر سخت است؟! هموطن میانسالی با دخترش از راه می‌رسد و همان پیرزن مهربان، به آرامی می‌گوید جا نداریم! زن، به گمانم از خستگی بود، هر چه دلش خواست گفت، آنقدر که اشک پیرزن را در‌آورد. درست نبود، این حرف‌ها... ما مهمانیم. کجای ایران، این‌گونه از زائران پذیرایی می‌کنند. زن مشهدی مترجم ما چندتا ایرانی می‌شود. متولد نجف است و تا یازده سالگی در جوار حضرت پدر زندگی کرده. زنی عراقی، وقتی پاهایم را می‌بیند، پیشنهاد می‌دهد از «بی بی» استفاده کنم. هر چه می‌گوید، منظورش را نمی‌فهمم. آخرش یک پوشک بچه نشانم می‌دهد. تشکر می‌کنم، اما با پوشک دیگر پایم توی کفش نمی‌رود. باز هم فلافل شاممان است که زحمتش را آقایان می‌کشند. البته خود موکب، شام مختصری می‌دهد که به جایی نمی‌رسد. کلاً عراقی‌ها به «نخود» ارادت ویژه دارند. خیلی از غذاها با نخود پخته می‌شود، حتی قیمه‌شان. توی مسیر هم، هر جا صف بود، باید می‌فهمیدیم که صف فلافل است و لاغیر. از حق نگذریم، فلافل های خوشمزه‌ای دارند. یکسری گوشی‌ها و شارژها را می‌دهیم آقایان شارژ کنند، اما آن‌ها هم پریز خالی پیدا نمی‌کنند و گوشی‌های شارژ نشده را باز می‌گردانند. «نور» با مادرش آمده، دختری عراقی که عجیب به ایرانی‌ها شباهت دارد و دانشجوی داروسازی است. نماز می‌خوانند و بعد از شام، حرکت می‌کنند. نارنگی هم آخر شب پخش می‌کنند. سردی نارنگی، آدم را خنک می‌کند. سینه‌زنی زنان عراقی، حال و هوا و سبک خودش را دارد. اساسی می‌خوانند و همراهی می‌کنند... حتی اگر نصف جمعیت خوابیده باشند. خیلی ناراحت کننده است که هیچ چیزش را نمی‌فهمم. آقایان، یک دوش آب سرد می‌گیرند و خانم‌هایشان، اذعان می‌کنند که رنگ و رویشان باز شده. لباس‌هایشان را هم می‌شویند. و همین‌جاست که لباس مشکی یکی از آقایان در ماشین لباسشویی با یکی دیگر عوض می‌شود. این لباس کهنه‌تر و کوچک‌تر است. بارانی‌شان را برعکس روی لباس می‌پوشند که کمتر ضایع باشد. این لباس تا برگشت دوباره به نجف، همراهشان بود. موقع نماز، درش می‌آوردند. حکم غصب می‌تواند داشته باشد. به قول همسفر، تازه فهمیدم که چرا توی احکام، می‌گویند نمی‌شود با لباس غصبی نماز خواند. همیشه پیش خودم می‌گفتم مگر کسی که غاصب است، نماز هم می‌خواند؟! تمام شب رد شدند و پایم را له کردند و تمام! همسفر می‌گفت، یکی که پایت را له کرد، بلند شدی و یک چیز هم به عربی گفتی... (شاید له‌کردن پا، خیلی دردناک نباشد، اما تاول‌ها، درد را تشدید می‌کند...) چراغ‌ها هم اصلاً خاموش نشد، کاملاً، پر نور، خوابیدیم...

پنج شنبه 93/9/20

 2:45، نزدیک در بودیم و راحت خارج شدیم. دردها، کم‌کم اذیت می‌کنند و توان می‌گیرند... از گرفتگی عضلات، تاول‌های کف پا و... و این روزها، با یاد کاروان اسرا قدم برمی دارم. ما کجا و آن‌ها کجا؟! ما در امنیت می‌رویم و آرامش و پذیرایی، و همراهانی که دلسوزانه مراقبت هستند... لایوم کیومک یا اباعبدالله نماز را در موکب «غایب الحاضر» اقامه می‌کنیم. تأسیسش مال کویتی‌هاست و اداره‌اش درست مازنی‌ها. حدود ستون 785 هستیم. عراقی‌ها اصلاً برای نماز جماعت خانم‌ها، تمهیدی نمی‌اندیشند. تا نجف، حسرت نماز جماعت بر دلمان ماند. دیدن دختر بچه 9 ماهه ایرانی، تمام وجودم را سرشار از انرژی می‌کند. دخترک، تنها، با یک کلاه بافتنی وسط تشکی نشسته‌است. بی‌اختیار طرفش می‌روم و تا جایی که جا دارد، می‌بوسمش... یک ربعی می‌گذرد که مادر از راه می‌رسد و با تعجب، نگاهمان می‌کند... می‌پرسد: «گریه می‌کرد؟» «نه، ولی دخترتان، در نیمه راه، به ما انرژی داد.» مثل اینکه تا حالا آدم بچه دوست ندیده بود. از «زهرا» کوچولوی نازنین که حالا برایمان می‌خندد، جدا می‌شویم و بعد از نماز، یک گوشه، بی‌هوش می‌شویم... باز هم پریزهای سه تایی، و ما که مستأصل مانده‌ایم که چگونه گوشی‌ها را شارژ کنیم. قرارمان 9 است، از 8:30، بیدارباش می‌زنند که می‌خواهند آقایان، موکب را تمیز کنند. خب، واقعاً چه معنی دارد! کجا در موکب‌های عراقی، آدم را بلند می‌کنند؟! یکی شب راه رفته و حالا می‌خواهد بخوابد خب! تذکری هم آقایان همسفر، به مسئولین موکب می‌دهند، عذرخواهی می‌کند که: «نیروی خانم نداریم و این ساعت، بهترین ساعت است برای نظافت!» به نظر شما قانع کننده بود؟! وسط راه، زانوی پای راست، قفل می‌شود... قفل! چند دقیقه‌ای باعث توقف می‌شوم. شربت آبلیمو درست می‌کنم، می‌چسبد. و چقدر بیشتر جای کلمن شربت آبلیمو و خاکه شیر خالی است. برای ظهر در چادر موکب «حمزة عم النبی» توقف می‌کنیم، چرتی می‌زنیم و بلند می‌شویم برای نماز. به نظرم، اینجا قبله را تقریبی حساب می‌کنند، به سمت نجف، قطب نما همراهمان نیست.. ناهار هم خورده‌ایم. دم چادر، شله زرد می‌دهند، داغ داغ... خبرهای رسیده از کربلا حاکی از این است که اصلاً جا نیست، خصوصاً برای خانم‌ها. پیشنهاد آقایان این است که یک جوری مسیر باقیمانده را برویم که صبح اربعین کربلا باشیم و اگر جا پیدا نشد، زیارت کنیم و برگردیم در همین موکب‌های مسیر. چادرهای کمیته آوارگان سازمان ملل، در طول مسیر دیده می شود. البته همسفر معتقد است که این چادرها را کمیته آوارگان سازمان ملل، زمان جنگ به عراقی‌ها داده وآن ها در مناسبت‌های مختلف استفاده می‌کنند. ستون 938، ساعت 14:40، می‌رویم در موکب «فاطمة بنت الأسد» استراحت کنیم. ساختمان با اینکه دوقلوست، هر دو، خوابگاه خانم‌هاست و برای آقایان، بیرون چادر زده‌اند. خود صاحب موکب و بچه‌هایش، سریع تشک‌های ابری را می‌اندازند و برایمان بالش و پتو می‌آورند. بالای سرمان جا نیست برای کوله‌ها، اول کوله‌ها را می‌گذاریم پایین پا. صاحب موکب با مهربانی والبته به عربی تذکر می‌دهد که وسایلمان را برداریم. این وسط دو نفر می‌خوابند... کلاً هر موکبی که رفتیم، تا جایی که جا داشت تمام سوراخ و سنبه‌های موجود را پر می‌کنند. یک ساعت بعد، سفره می‌اندازند، پلو خورشت، یک چیزی شبیه سوپ، دسر، نوشابه، ماست. ما دنبال قاشق می‌گردیم و ملت با دست غذاها می‌خورند. زن عربی که روبه رویمان نشسته، انگلیسی بلد است. هر چه فکر می‌کنیم معادل انگلیسی قاشق یادم نمی‌آید. آخر یکی از دوستان توی دیکشنری گوشی‌اش سرچ می زند. «ملعقه» و او انگلیسی‌اش را می‌گوید «spoon»! آقایان این بار تذکر می‌دهند که لطفاً گوشی‌ها را شارژ کنید. می‌گویند ته قاشق یا چنگال یک‌بار مصرف را بکنید توی سوراخ بالایی، محافظ سوراخ‌های پایین باز می‌شود. بله! موفق می‌شویم. خب، از اول می‌گفتید، چه می‌دانستم محافظ‌های پریز را می‌توان باز کرد. زنگ می‌زنم خانه، پیغام می‌گذارم، بابا هم جواب نمی‌دهد. خواهرم برمی‌دارد، حرم بانو است، کریمه اهل‌بیت. همگی با هم رفته‌اند. به یکی دوتا از دوستان هم زنگ می‌زنم. 5، 6 دقیقه‌ای بیشتر حرف نمی‌زنم، اما 5000 دینار، سوت می‌شود. یکی از همسفرها، می‌رود حمام و حتی همان آب سرد، حالش را جا می‌آورد. پیشنهاد می‌کند برای حمام رفتن، عجله نکنم، بگذارم برای آخر شب که خلوت است. نماز و خواب... ساعت را کوک می‌کنم برای 12:30 نیمه شب. همه چراغ‌ها را خاموش می‌کنند، اول یک چراغ روشن است، بعد آن چراغ را خاموش می‌کنند، هر کسی می‌رسد، هی دست می‌برد و چراغ را روشن می‌کند. همه از خواب می‌پرند و بلند بلند حرف می‌زنند. راستی! اینجا اصلاً خانم‌های عرب، اعتقادی به «سن تمیز» ندارند، پسر بچه‌ها در هر سنی، به راحتی وارد موکب خانم‌ها می‌شوند. بدون اعتراض... جمعه، یک روز مانده تا اربعین حسین...

 93/9/21

بله، ساعت را به جای اینکه روی 12:30 بامداد کوک کنم، روی 12:30 ظهر گذاشته‌ام و خدا رحم کرد که بیدار شدم. (به جای 00:30، گذاشته بودم روی 12:30 ) ساعت 1، وسایلم را جمع می‌کنم و می‌روم حمام، آب اساسی داغ است. داغ... حمامش می‌چسبد. انگار روحی تازه بر کالبد بی‌جانم دمیده شده؛ چقدر حوله یکبار مصرف، در اینگونه سفرها به درد می خورد، هم کم جا می گیرد و هم دیگر نگران حمل حوله خیس و بود گرفتنش و... نیستم. کم‌کم همسفرها بلند می‌شوند برای حرکت. دیشب آقایان با یکی از دوستانشان تماس گرفته‌اند، گفته شما بیایید، جا را برایتان یک کاری می‌کنم. حداقل 5، 6 جا را از تهران هماهنگ کرده بودیم و از همه شماره داشتیم، اما شماره ایران! یادمان باشد، اگر سال بعدی بود، برای اطمینان، فقط آدرس بگیریم و شماره عراقی. هر چند پیدا کردن یک کاروان خوب، همه اینگونه مشکلات را برطرف می کند. Mp3 را که از تهران پر کرده‌ام، بیشتر به درد پیاده‌روی‌های شبانه می‌خورد. روز، آنقدر صدا هست و ایضاً نواهای مداحی موکب‌ها که دیگر صدای هدفون شنیده نمی‌شود. کمیل، چقدر می‌چسبد. بنایی قبل از ستون 1000، شبیه ورودی شهر به چشم می خورد و مرا یاد دروازه قرآن شیراز می اندازد. اما تا ورودی کربلا، خیلی فاصله است و اینجا اولین لیست بازرسی کربلاست. تا مقصد و حرم حضرت ارباب و حضرت عمو، چندتای دیگرش را هم رد می کنیم. البته واقعاً نمی‌دانم صرف گشتن زائرین بدون بازدید و جستجوی کوله‌ها، چه فایده ای دارد. فقط یک جا کوله‌ها از زیر دستگاه رد شد، آخرین ایست بازرسی، قبل از بازرسی‌های ورودی حرم‌ها. نزدیک یک کیلومتری کربلا هم وقتی بازرسی باعث ازدحام در مسیر می شود، مدتی بازرسی را متوقف و مسیر را باز می کنند تا ازدحام کم شود. به ستون 1000 و 1001 می‌رسیم و عکس می‌اندازیم. ستون 1000 پر است از یادداشت که من رفتم و تو بمان و... کمی جلوتر از ستون 1000، عکس گنبد امام رئوف است و پرچم بالایش نصب کردند. دل هوای زیارت امام غریب دارد. مناره‌ها و گنبد، بنر است و پرچم گنبد را بالایش نصب کرده‌اند. دردها اذیت می‌کنند، برای خوردن مسکن، هنوز هم اکراه دارم، اما چاره ای نیست. اینجا دیگر روضه‌خوان نمی‌خواهد، خودت می‌شوی بخش کوچکی از روضه کاروان آل الله... اشک‌ها، هوای دلت را جلا می‌دهند. دردهای خودت یادت می‌رود. مدد می‌گیری از عمو بی‌دست برای دست‌گیری‌ات، تا در راه مانده نشوی. باز هم یک ماکت دیگر در وسط راه می بینیم. ماکت کاروان اسراء کربلا در اندازه‌های طبیعی. «مضیف عتبة العباسیة» را پشت سر می‌گذاریم، جای باحالی است و این وقت شب، تا دم درش آدم خوابیده است. آخرش به یک چادر رضایت می‌دهیم. فقط می‌شود گفت دستشویی‌هایش قابل استفاده اند. ورودی چادر خانم‌ها، معمولاً، طرف دیوار است و به راه اصلی باز نمی‌شود. خیلی سرد است، نماز می‌خوانیم و نفری دوتا پتو می‌اندازیم زیر... امروز، قرار را برای 7 گذاشتیم. چشمهایم تازه سنگین شده که یکهو یک خانمی پتو را از روی سرم بلند می‌کند که «آه! ببخشید، دوستم رو پیدا نمی‌کنم.» کلاً خوابم را به هم می‌ریزد و سرما می‌آید زیر پتو. خب این چه کاری است، زن مؤمن! می‌رود سمت رفقایم که «خانم اینا دوستای منن...» بی‌خیال می‌شود و می‌رود. قبل 7، به زور بلند می‌شویم... سرما سریع می‌دود زیر پتو، لرز می‌کنم. می‌خواهم یک آبی به سر وصورتم بزنم که می‌بینم یک آقایی دم چادر خانم‌ها، منتظر همسفرش ایستاده‌است. تذکر می‌دهم، نمی‌رود که، آخر برمی‌گردم و چادرم برمی دارم. الحمدلله پای یکی از رفقا اصلاً تاول نزد. همین پمادها را قبل از اینکه تاول بزند و زمانی که فقط می‌سوخت، استفاده کرد. از جمله نکات جالب توجه در پیاده روی، همراه آوردن حیوانات و غالباً گوسفند است با زائران پیاده. عجیب تشابه‌های حج تمتع و پیاده روی اربعین زیاد است. مرا یاد «حج قِران» می‌اندازد. یکی از همین گوسفندها را ورودی همین موکب بسته‌اند. احتمالاً برای قربانی کردن می‌آورند. ـ «حج قِران»، یکی از انواع حج است. در ایام حج واجب، کسانی که راهشان دور است، باید «تمتع» بجای آورند. و آن‌هایی که اهل مکه‌اند، مخیرند «حج اِفراد» یا «حج قِران» بجای آورند. درحج قران، حاجی قربانی خودش را از اول مناسک، با خودش همراه می‌کند (حتی در طواف). قران، از قرین می‌آید. و نهایتاً در منی، ذبحش می‌کند. ممکن هم است قربانی، در وسط اعمال تلف شود. در این صورت، حاجی در حج قران، مکلف نیست حیوان دیگری تهیه کند تا قربانی کند. در پیاده روی هم عرب‌هایی را دیدیم که قربانی‌شان را با خود همراه می‌کنند تا احتمالاً در کربلای حسینی ذبح کنند. ـ یکی صدا می‌کند، زوج... ایرانی! می‌گوییم، بسپارید تأمل کنند، می‌آییم. نمی‌دانم چه کسی پیشنهاد داد که کیسه خواب بیاورم. فقط 2 کیلو، بارم زیاد شد و بس... ساعت 6:30 است و ما ستون 1111، صبحانه، تخم مرغ و شیر. در مسیر بچه‌های قد و نیم‌قد زیاد است. خانواده‌هایی پر تعداد را می بینم که بچه‌ها، نوبتی سوار کالسکه می‌شوند. شاید حضور با بچه سخت باشد، اما حداقل می‌تواند یکی از مصداق‌های دعاهایمان باشد: «بأبی انت و امی و نفسی و أهلی و مالی...» آقاجان! با همه چیزم آمده‌ام. آمده‌ام که همه را فدا کنم در راهت... یکی با فرغون، بار می‌برد، دیگری با کالسکه، یکی هم می‌اندازد توی سبدهای میوه پلاستیک و لخ لخ روی زمین می‌کشدش. صدای این جعبه‌ها، روی اعصاب رژه می‌روند. یکی نشسته وخاک زیر پای زائرین را تبرکاً جمع می‌کند. جمعیت متراکم حرکت می‌کند. تابلوهایی که نشان از نزدیک شدن به حریم حضرت ارباب را می دهد، امید بخش است. فقط 2 کیلومتر مانده تا حرم ارباب... فشردگی جمعیت خیلی زیاد شده. همسفر می‌گوید، کلاً امسال خیلی شلوغ تر از سال گذشته است. سال گذشته، حمعیتی که در ابتدای جاده دیدیم، شبیه جمعیتی بود که سال گذشته در ورودی کربلا، دیده می‌شد. الحمدلله. و ادامه می دهد: موکب دارهای ابتدای مسیر هم، کم‌کم جمع می‌کنند تا خودشان را به زیارت اربعین برسانند. 10:10 ستون 1215، روبروی موکب زیدبن علی. سفره یکبار مصرف می‌اندازیم زیرمان. زمین‌ها خیس است و جمعیت فشرده تر شده. کمتر از یک کیلومتر به کربلا، و نزدیک 200 ستون به حرم ارباب. یک کاروان تعزیه هم می‌بینیم. سبز پوشانی که به دنبال کجاوه ای حرکت می‌کنند، تمثال کاروان اسراء. ماشینی هم جلویشان می‌رود و مداحی پخش می‌کند. حرکت این کاروان کند است و به مراتب اگر پشتش گیر کنی، سرعتت را می‌گیرد. در وسط جمعیت، تانکرهای آب و گاز، از سمت کربلا و خلاف جمعیت، حرکت می‌کنند. نگرانم نکند یکی از این تانکرها در وسط جمعیت... جمعیت آنقدر فشرده است که ستون می‌شویم به دنبال هم و از پشت کوله‌های هم را می‌گیریم. قبل از نماز، می‌رسیم به یک چادر، فشردگی جمعیت، به‌جز خستگی برایمان چیزی به ارمغان نمی‌آورد. صاحب موکب، برایمان جا می‌اندازد، پتو، بالش، چای می‌آورد. از همان چای‌های سنگین و شیرین عراقی. و خواب؛ دم موکب نان می‌پزند. زنان عراقی، مثل مردهایشان سیگار می‌کشند، البته نه در میان راه، بلکه در موکب‌ها. کلاً عرب‌ها، عجیب سیگار دود می‌کنند و در فضای بسته، بوی سیگار، آدمی را خفه می‌کند.... راه همچنان شلوغ است. تصمیم گرفته می‌شود همین‌جا بمانیم. یکی دوتا موکب می‌رویم جلوتر...موکب «نجف الأشرف، عمود 1263» یک پتو برمی داریم که جا بیندازیم. نمی‌دانم چرا صاحب موکب، خشن برخورد می‌کند. هر چه می‌خواهیم چندتا پتوی دیگر برداریم، نمی‌گذارد و زبانش را هم نمی‌فهمیم. اصرار می‌کند که همان یک پتو را هم جمع کنیم تا سفره بیندازد. شام، سبزی خوردن هم دارد. کتلت و سالاد، یک پنجره به سمت داخل باز می‌شود و از توی آشپزخانه، بشقاب‌ها داده می‌شود. سوپ هم هست که به ما نمی‌رسد. سبزی خوردنش بوی و مزه جعفری می‌دهد، اما قیافه‌اش شبیه جعفری نیست. بعد شام، معلوم شد چرا پتو نمی‌دهند. خودشان برای همه جا می‌اندازند، مرتب. به هرکسی یک پتو و متکا هم می‌دهند. غفلت باعث می‌شود که متکا را کش بروند و آخرش هم یکی متکایم را کش رفت. متین، پسر دوساله ونیمه ایرانی، حسن و زهرا، خواهر و برادر عراقی، می‌شوند هم بازی‌هایمان. کلی انرژی می‌گیرند، اما تزریق انرژی هم می‌کنند. با مادر زهرا، هم کلام می‌شوم. در حد همان 4 کلمه عربی که بلدم. مادر و پدر متین، او را پیش مادربزرگ می‌گذارند تا یک سر بروند کربلا و بازگردند. زهرا برایمان شعر می‌خواند و دعای فرج. یک پیکسل هم به او می‌دهم. یکی هم به متین. می‌گویند چند انفجار رخ داده، شارژ هم نداریم که خبر بدهیم خب. یکی از آقایان، می‌رود دنبال شارژ، می‌روم موکب روبرو که موبایل ملت را می‌گیرد و شارژ می‌کند. سراغ شارژ می‌گیرم، می‌گوید تا کربلا، خبری نیست. بعد گوشی خودش را می‌دهد که زنگ بزنم. دوسه باری، تلاشمان بی ثمر است... خانه کسی برنمی دارد. بالاخره یکی از آقایان، شارژ پیدا می‌کنند. مؤکد که «فقط خانه تماس بگیرید، آن هم در حد یک دقیقه... شارژ با سختی پیدا شده و معلوم نیست باز هم پیدا شود.» چاره‌ای نیست، زنگ می‌زنم شوهرخواهرم. مادر جواب می‌دهد... در راه بازگشت از حرم کریمه اهل‌بیتند. مادربزرگ متین هم خواهش می‌کند در صورت امکان، گوشی را بدهیم که او هم تماس بگیرد. می‌گوید از وقتی از ایران خارج شدند، با بستگانشان تماس نگرفته‌اند. بنده خدا مراعات می‌کند و همان یک دقیقه حرف می زند. بعد هم اصرار که حساب کنم. واقعاً هزینه‌اش مهم نیست. بحث عدم بودن شارژ برای گوشی است. اینجا همه چراغ‌ها خاموش می‌شود و فقط یک چراغ کم‌نور با حباب قرمز، روشن می‌ماند. داستان لگد کردن پاهای بیچاره ادامه دارد. اینقدر که عرب‌ها، تمام فضاها را پر می‌کنند و حتی میلی‌متری خالی نمی‌گذارند و در فضاهای خالی هم بچه‌هایشان را می‌خوابانند. اربعین 1436 قرار، 00:30 بامداد. اینقدر جمعیتی که در موکب خوابیده، فشرده است که بی‌خیال دوبار رفت و آمد شوم. وسایل را برمی دارم و می‌آیم دم در، با کلی سلام و صلوات که کسی را، خصوصاً بچه‌ها را له نکنم. اینجا یک چراغ کم نور را روشن گذاشتند و بقیه را خاموش کردند. ورودی کربلا، باغاتی است موقوفه حضرت عمو... ساعت یک راه می افتیم. نفسم در سینه حبس شده: «عمو جان! دستم را بگیرید.» الان در هوای حسینیم... ستون‌ها، ما را می‌رسانند نزدیک پل کربلا، زیر پل، سمت راست... از دور هاله‌ای از گنبد و مناره‌ها، دیده می‌شود. یعنی این واقعاً حرم حضرت عمو است؟! هاله نورانی، بیشتر رخ می‌نماید. «السلام علیک یابن أمیرالمؤمنین» یک‌ساعت بیشتر شده که راه آمده‌ایم، اما شوق وصال حرم حضرت ارباب و عمو، مانع توقف می‌شود... «پاهای من! تحمل کنید، مرا برسانید به حضرت ارباب...» حتی برای خوردن یک لیوان آب، نمی‌ایستیم. اما از حلیب کاکائو، نمی‌توان گذشت. سر دوراهی، معلوم است که کدام طرف می‌خواهیم برویم، حرم حضرت ارباب... اینجا گفته‌اند، دیگر غسل زیارت هم نیاز نیست، با همان سر و روی خاکی بیایید...اما سرانجام اول می‌رسیم روبروی حرم حضرت عمو «السلام علیک یا عمی العباس» و می‌رویم سمت حرم حضرت ارباب.

بامداد اربعین، ساعت 4:22 «السلام علیک یا اباعبدالله...»

 زیارت اربعین را زمزمه می‌کنیم... چقدر جای پدر و مادر خالی است. چقـــــــــــــــــــــــــــــــدر جمعیت فشرده است، اما نه به فشردگی بیت الله، بدایة المزدلفه. و این فقط حسین (علیه السلام) است که می‌تواند دل این همه عاشق را یکجا جمع کند... گوشه‌ای، کنار خیابان، روبروی موکب امام رضا، می‌نشینیم. بعد نیم ساعت، آقایان می‌رسند، ما را می‌گذارند توی یک چادر که نماز بخوانیم تا بتوانیم جایی پیدا کنند. کوله‌هایمان را هم می‌برند. چادر را صاحب خانه، جمع می‌کند. عرب‌ها یک عادت خوب دارند. درگیر نمی‌شوند. بحث نمی‌کنند، آدم را توی موقعیت انجام شده، قرار می‌دهند. زن عرب با دخترانش، همه تشک‌ها، پتوها وبالش‌ها جمع می‌کند، آب را هم از دیشب قطع کرده. دیوارهای چادر را هم بالا می‌زند... چاره ای جز ترک چادر، نمی‌ماند. علی‌الحساب، آقاسیدی، جایمان می‌دهد تا یک جای خواب پیدا کنیم. حیاط خانه‌اش، ظاهراً برای استفاده از سرویس بهداشتی، باز است. صدای پخت و پز هم از حیاط می‌آید. مهربان همسرش، ناشتایی برایمان می‌آورد، پنیر کاله و خامه پگاه. سر صحبت باز می‌شود، فارسی را خوب حرف می زند. هموطن است. از همان‌هایی که زمان کشف حجاب رضاخانی آمدند عراق، همین جا ازدواج کرده و ماندگار شد... خواهر و برادرها، ایران‌اند. خواهر شوهرش هم تهران زندگی می‌کند. چقدر دوملت ایران و عراق، باهم دوست بودند و برادر. خدا صدام را لعنت کند که اینگونه بین دوملت جدایی انداخت. همسر سید، برایمان رختخواب می‌اندازد. طبقه پایین، هال، سرویس بهداشتی، حمام و آشپزخانه
....................
 


Details
general.info-qr
Titleالی طریق الکربلاء
Authorمهدیه مظفری
Post on1395/05/25
general.info-tags #پیاده_روی_اربعین #طریق_الحسین

Comments