بسم اللّه
24 Nov 2024

احمد آقا، زینب و مادرش شریفه

‎9 Mar 2016

خلاصه ای از داستان :

احمد جانباز و زخم خورده جنگ تحمیلی؛  بالاخره پس از پانزده سال دوری و نفرت از عراق؛  در روز اربعین حسینی؛  با خاک عراق آشتی کرده و راه ومسافت "نجف .کربلا" را با ویلچر به سمت حرم  طی می کند.  در بین راه کودکی عرب سد راه او شده وزندگی جدیدی را برای وی رقم می زند ... .

***

 چرخ ، چرخ  زندگی، و...این چرخ گردون... چرخی که فرمونش دست منوشما نیست!  هر موقع بخواد بچرخه میچرخه و هر موقع نخواد؛  سفت ترمز خودشو میکشه... امااااان از چرخ گردون... !

        سال،  سال پنجاه و نه بودو هجده سالو تازه تموم کرده بود.  نزدیکای ظهر که داشت با ذوق رفتن به  خونه، آخرین خمیر نونو میچسبوند به تنور؛  یکدفعه اکبر آقا  کله پز کرکره های مغازش را کشید  پایینو؛  ازون ور خیابون بدتر از یه آژیر خطر دادکشید:  دارن بمبارون میکنن پناه بگیرید!!! احمدم که حسابی هول شده بود؛  تنور را خاموش کرده؛  نکرده  قفلو زد به در مغازه و پرید رو دوچرخه و پابزن به سمت خونه... .

       خلاصه فکرش تو پنج؛ شش تا  نون سوخته شده تو تنور بود و چشمش تو آسمون؛  که نکنه موشکی چیزی بیادو صا ف همونجا وسط خیابون  درازش کنه!  تند تر از  یه موشک  پامیزد تا اینکه بالاخره رسید تو محلشونو  پیچید تو کوچه و دید... واویلا!!! دیگه نفهمید کی از دوچرخه پیاده شده و دوید به طرف  خونه.  خونه ای که دیگه نبودووو... پدر؛ مادر؛  عمه؛  دائی؛...خانوم جونو آقاجون!!!  اونروزهمه فکو فامیل ناهار خونشون دعوت بودن؛  آخه اولین سالگرد ازدواجش بودو؛  فقط ده روز بود که دخترش این دنیارا دیده بود!  دیگه نمیخواست چیزی ببینه ...

...  .

       صدای تک شلیکهای توپو تانک  همراه با صدای سوتی  یکدست ؛ تو سرش پیچیده بودو ؛ تموم جونش داغ داغ  شده بود.  انگار یه دیوار صدتنی خراب شده بود رو هیکلشو؛  نمیذاشت  از جاش تکون بخوره.  آروم چشاماشو باز کردو دید؛  زمینو آسمونه که داره دور سرش میچرخه،  خبری از دیوار نبود !  گیر کرده بود زیر یه موتورسیکلتو؛  چرخ عقبش صاف جلوی صورتشو گرفته بودو  بدور از اتفاقات؛  داشت برای خودش می چرخید.    اینجا بود که  تازه یادش اومد پنج ساله که از شروع جنگ گذشته و؛  پنج ساله که با همین موتور میزنه تودل عراقیا و  یکی یکی نفلشون میکنه.  خلاصه تا  اومد به  خودش بیادو تکونی بخودش بده؛  صدای قهقهه  زدن چند سرباز عراقی را از دور شنید  که  جسد شهدا رو لگد کش میکردنو جیباشونو خالی!  آروم دست چپشو روی زمین غلت دادو یه اسلحه پیدا کردو جمع کرد توبغلش.  تا اومد چرخی بزنو ساکتشون  کنه؛  دید یا ابالفضل!    جفت پاهاش ازبیخ زانو قطع شدن!!!  چشماشو بستو  اینبار از ته دل خواست که دیگه چیزی نبینه.  ولی  چرخ روزگار!  بازم نذاشت  که نبینه... ...  .

         پونزده شونزده سالی بیشتر نبود ازجنگ میگذشت  که بالاخره احمد  عهدش را شکستو با کنار گذاشتن درد تنهاییاش؛  دوباره  پاشو گذاشت تو خاک عراق.  البته اینباربدون  پا و باویلچر؛  اونم نه برای جنگ...!

دیگه خبری ازون توپ و تا نک  نبود واون  صدای   تلخ  و آزاردهنده قهقهه سربازهای عراقی؛  جاشو داده بود به صدای  پر شورو شوق  مهمان نوازی اعراب عراقی؛  از زائران  حرم امام حسین.  صدایی که فضا ی جنگ ودشمنی  را تبدیل  کرده بود به فضایی از صلح وصمیمیت... .

         احمد نفس نفس زنان؛  چرخ میداد به چرخ ویلچرو رکاب میزد میون سیل  عظیم زائرای امام.  تو  جاده ایکه پایانش پیدا نبودو تا چشم کار میکرد زائران حرم دیده  میشدند.  زواریکه همگی با پای پیاده و با  ساک  وکوله هایی بر دوش؛  با یک هدف مشتاقانه به سمتو سوی حرم پیش میرفتند.

       خلاصه اینکه احمد پس از طی کردن مسیری طولانی؛  با رسیدن به یک ایستگاه نذری و  با گذر از مقابل ده ها میز پذیرایی و عبور از میان  مهمانوازی های عجیب وغیرقابل توصیف اعراب عراقی؛  سرعت از چرخ ویلچر کم کردو ایستاد در کنار میزی پر از لیوانهای رنگارنگ شربت .  یه دستی میون موهای جوگندمی  وته ریش چند روزش  که صورت عرق کردشو پوشونده بود کشید.  یه نفسی تازه کردو؛  با برداشتن  لیوانی از شربت  یک باره  سکوت همه جارا فرا گرفت.   جلوی چشماش همه رفت وآمدها، پذیرایی و فریاد زدن نذری دهندگان عرب و...  تبدیل  شد به حرکت آهسته و سکوتی یکدست،  آرامش عجیبی به فضا داد.

       ناگه صدای ملتمسانه کودکی همراه با  بغض خسته ای در گلو، تو سرش چرخی زدو  دائم تکرار میشد... انگار که فقط احمد بود این صدارا می شنید:  اشرب  کاس حلیب یا زائر ابو،علی... اشف صدرک یا زائر ابو،علی. ( بنوش کاسه ای  شیر ای زائر حسین.. .باز کن گلوی خشکیده ات را ای زائر حسین) ...

       اون روز؛  اون صدا؛  دلسوزی اونروز برای اون صدا؛  اون صدا بازم با اون زبان توی اون خاک،  همه شلوغیارو؛  همه دردو کینه هارو کنار زدو چرخ زد...؛  چرخ  جدیدی زد به چرخ زندگیه احمدو؛... تازه داستان شروع شد...

       احمد متعجب از اوضاع و در پس وپیش رفت وآمد زوار؛  نگاه بهت زده ی خود را آرام در جستجوی صدای کودک؛  به اطراف جاده حرکت داد. که چشمانش با ثابت ماندن به سمت چپ جاده ودر واقع به حاشیه کناری جاده؛ زینب را دید.  زینب بلوز شلواری برتن  وسرو وضع بسیار کثیف و نامرتبی داشت.  موهای زرد رنگ بلندش؛  بر روی شانه هایش ریخته بودو مشکی بر دوش وکاسه شیر مگس جذب کن و کثیفتر از دست وصورتش  را،  بر کف دودستش  گرفته بود.    او  با سرو گردنی کج شده و  با نگاهی مظلوم در نگاه زوار؛  زیر لب  تقاضای نوشیدن شیر را داشت. اما  میان آن همه نذری مجلل؛  نذری زینب به چشم هیچ زواری نمی آمد و کاسه کثیف شیرش؛  جرات نوشیدن آن را به کسی نمیداد جز احمد؛  که گویا حضور او تنها برای نوشیدن آن شیر بود.

       احمد چشم در چشم زینب؛  ناگه لیوان شربت را بر روی میز گذاشت وعرض جاده را به صورت مورب به سمت زینب طی کرد.  صدای دلسوزانه زینب همچنان در سکوت؛  همانند فریاد دراستادیوم؛  در سرو مغز احمد درحال پیچیدن بود.

       احمد از میان زوار عبور کرد ورفته رفته با نزدیک شدن به زینب،  صدای محیط؛  صدای زوار و فریاد نذری دهندگان و...؛ زیاد و به حالت عادی برگشت وصدای زینب نیز کمو کمتر؛  و سینک (چفت) با زمزمه زیر لب او شد.

       او به زینب رسید. در مقابلش ایستاد ودر چشمان کوچک  او خیره شد.  زینب نیز بی توجه به احمد وبدون آنکه عکس العملی به حضور آن نشان دهد؛  همانند یک ماشین؛  همچنان در حال تغییر نگاه پردرد خود از زائری به زائر دیگر بود.  احمد متعجب از بی توجهی کودک به خود؛  پس از مکثی  کوتاه؛  دودستش را به سمت او  دراز  کرد و سعی بر گرفتن کاسه شیر داشت؛  که ناگهان زینب با دیدن دست او کاسه را در بغل خود کشید و باچهره  عبوسش  خیره به چشمان او شد.  احمد ناراحت  وکنفت  شده از رفتار زینب؛  با اکراه لبخندی زد ودستان  آویزانش را آرام پایین آورد.  که در همین هنگام؛  زینب با جداکردن چشم از احمد؛  سرش را به  انتهای جاده و رو به  حرم چرخاند،  وپس از مکثی کوتاه؛  با چرخش سر به سمت احمد؛  همزمان با نقش بستن لبخندی شیرین بر لبانش؛  قطره ای اشک  برگونه اش جاری شد. سپس  با نگاهی به کاسه شیر؛  آرام کاسه را به صورت احمد نزدیک کرد.  احمد نیز متعجب با نگاهی به سمت حرم؛  کاسه را گرفت و قلب قلب مشغول به نوشیدن شیر شد.

       چشمان خوشحال زینب ؛  اسیر ومحو تماشای عبور شیر از گلوی احمد بود ورفته رفته با خالی شدن هرچه بیشتر کاسه به خوشحالیش نیز افزوده شد.  ناگه در اوج سرمستی؛  با نگاهی به چندقطره  شیری  که از گوشه سوراخ مشک؛  بر روی  انگشتان پایش ومقدار زیادی از آن  بر روی زمین ریخته شده بود؛  لبخندش را جمع کردو با تکان دادن و شانه به شانه کردن مشک؛  دلهره واضطراب در صورتش نقش بست وشدت یافت.  یک باره تصمیمی گرفت؛  بانگاهی  رفتو برگشتی به حرم،  کاسه و احمد؛  از خالی شدن کاسه مطمئن شد.  دستش را سریع به سمت صورت احمد بردو بسیار مشکوک ووحشیانه کاسه را از لبان او کشید، وبا چرخشی در جا؛  پشت به جاده به طرف نخلستان پا به فرار گذاشت.  

         احمد  نیز ماتو مبهوت از حرکت زینب؛  همانطور که دستانش به نشانه گرفتن کاسه در کنار صورتش آویزان بود؛  با دهانی نیمه باز؛  خیره به فرار کودک شد.  ناگهان با تداعی شدن دوران جنگ وظلم اعراب؛   فضا در مقابل دیدگانش تغیر کرد ودر یک لحظه ترس از توطئه وهدفمند بودن مظلومیت کودک برای مسموم کردنش؛  تمام وجودش را فرا گرفت.  بازهم همه رفتوآمدها به حرکت آهسته وهمه صداها به صدای انفجار؛ گریه نوزاد؛  شلیک توپ وتانک و قهقهه زدن سربازان عراقی تبدیل شد. 

         آرام  دستش را به قطره های شیری که بر لبو چانه اش پاشیده شده بود کشید.  نگاهی به کف دست خود کرد، وبا زنده شدن  دردو نفرت  وسرازیر شدن عرق بر سرو صورت همچون لبویش؛  دستانش را بر رکاب ویلچر قرار داد و با سرعت به سمت نخلستان وبه دنبال زینب تاخت .

       زینب  بی توجه به پشت سر خود و با عبور از میان نخلستان؛  به خرابه ای با چند خانه گلی رسید و از دیدگان احمد دور شد.  احمد که نیز نفس نفس زنان  نیمی  از نخلستان را پشت سر گذاشته بود همچنان امیدوارانه؛  همانند یک رزمنده به دنبال دشمن؛ ویلچر را به سختی از پستی بلندیها عبور داد و به خرابه رسید.   سکوتی یکد ست ووحشت آورفضای خرابه را فرا گرفته بود وگویا هیچ جنبنده ای در آنجا زندگی نمیکرد.     ترس همراه؛ با نفرت وانتقام در چهره احمد بیشترو بیشتر شد؛  ولی همچنان استوار با ورود به کوچه پس کوچه های خرابه؛  سخت به دنبال یافتن کودک در تلاش بود.  با دیدن درب خانه ای سرعت ویلچر را کم وپس از رسیدن به آن؛  آرام و بی صدا دو لنگه  دررا فشار داد و وارد خانه شد.  هنوز چرخ ویلچر به طور کامل وارد نشده بود که صدای "ارار"الاغی از دور نظر احمد را به خودجلب کرد.  اوهمانطور که مابین درب خانه وکوچه قرار داشت؛  بدون آنکه حرکتی به ویلچر دهد، آرام سروگردنش را از خانه بیرون کرد وسرکی به سمتو سوی  صدای الاغ کشید.

       صدا از سوی خانه ای در انتهای کوچه بود.  احمد آرام  ویلچر را به عقب هدایت کرد،  از خانه خارج شد و خوشحال از پیداکردن سرنخ به سمت  صدا و خانه فوق حرکت کرد.  خانه در سرابالایی ناهمواری قرار داشت؛ چرا که دیواری مقابل خانه فرو ریخته بود.  او با زحمت فراوان سربالایی را پشت سر گذاشت وباگذر ازچاله چوله ها،  بافاصله ای مقابل درب ترک خورده خانه ایستاد.  با تکیه  دادن دست راستش  به دیوار،  با یک چشم از درز در نگاهی به داخل خانه انداخت.  ناگهان با حالت تعجب نگاه از داخل خانه برداشت و سپس با کنجکاوی بیشتر دست راستش را جلوتر برد و بااهرم کردن دست دیگر  بر دستگیره ویلچر؛  در حالت نامتعادلی بر روی صندلی  خیزی برداشت؛  که یک آن با در رفتن سنگی از زیر چرخ؛  ویلچر چند سانتی به عقب سر خورد.  احمد نیز  با دودست دو لنگه در را محکم چسبید وبا ترسی بر چهره؛  آهی از سر رفع خطر کشید. گویا هنوز بیخیال نشده بود  و  با فشار زیاد چرخ را به در نزدیک  ودر گودالی گیر انداخت وپس از چند ثانیه مکث؛  اینبار  با تکیه دادن سرش به در؛  با یک چشم آرام از لنگه باز در به داخل خانه نگاه کرد.

       خانه؛ حیاطی بزرگ ونیمه ویرانی داشت.  درگوشه ای از آن درخت نخل خشکیده ای که الاغی با طناب به آن بسته شده بود قرار داشت.  در گوشه دیگرحیاط، شریفه زنی سیو چند ساله؛  با رنگو رویی زرد وبیمار،  بر روی تخت چوبی عربی  بزرگی؛  در بستر بیماری دراز کشیده و نگاهش دوخته به چشمان کودک خود؛  زینب بود. زینب با فاصله ای از تخت؛  در کنار بزی نحیف ولاغر؛  با امید به دوشیدن شیر عجولانه در حال ترمیم سوراخ مشک بود.  او با فاصله دادن نگاه از نگاه مادر؛  نگاهی به بز وسپس نگاه غمگینش را همراه با لبخندی  پر امید؛  به مادرش برگرداند.  آن بز تنها داریی آنها و مقدار شیر هدر رفته از  سوراخ مشک؛  حاصل دو روز شیر دهی او و نذر زینب برای بهبودی مادرش شریفه بود. زینب با پشت آستینش بر عرقهای پیشانی خود کشید؛  نگاهی به آسمان کرد.  هوا رو به تاریکی وزمان ادای نذر رو به پایان بود. او سخت  گردن بز را گرفت وبا دست دیگر پستان خشکیده اش را بزور فشار داد.

       احمد که با دیدن تلاش وایمان راسخ زینب برای ادای نذرش؛  سخت شرمگین  شده بود؛  با تداعی شدن صحنه نذری دادن زینب در میان زوار؛  سرش را به در تکیه داد  و خیره به دستان کوچک او؛  رفته رفته اشک در  کاسه ی چشمانش جمع شد.

       زینب نیز پس از دوشیدن آخرین قطره های شیر؛  پی به تلاش  بی نتیجه خود در مقابل پستان خشکیده بز برد.  اورا با نارضایتی رها کرد؛  نیم کاسه  شیر دوشیده شده را درون مشک ریخت وبا عصبانیت  مشک وکاسه را بر دست گرفت وجهت رساندن شیر به زوار؛  با عجله به سمت در دوید،  ناگهان با فاصله ای از در؛   درجای خود ایستاد  وپس از مکثی باچرخش سر ونگاهی نگران به مادر؛  به سمتش رفت.  مشک وکاسه را بر روی تخت گذاشت وخودنیز  چهاردستو پا به کنار سر مادر رفت و دستی بر اشکهای خشکیده او کشید. صورتش را بر صورت مادر گذاشت و با مشت کردن انگشتهای دست او؛ چشماهیش را برای لحظه ای بست و همراه  با گشودن آن؛  لبخند زنان با امیدی دوباره؛  مشک وکاسه را بردست گرفت ودوان دوان پیش به سوی زوار به سمت در دوید .

       احمد که همچنان گرفتار در فضای ادای نذر زینب؛  سر به در  تکیه داده بود؛  ناگه متوجه نزدیک شدن زینب  به سمت خودشدو دستپاچه سعی بر  مخفی شدن ازنگاه  زینب را داشت. که حین گذاشتن دست بر رکاب ویلچر؛  زینب با شتاب از دربیرون آمد؛  دوپایش به ویلچر گیرکرد و با رها شدن مشک وکاسه از دستانش؛  با صورت بر روی زمین  افتاد. ویلچر نیز پس از غلتی بر روی سراشیبی؛  با فاصله ای از زینب،  بر روی زمین واژگون شد .

       پس از لحظه ای سکوت زینب آرام سر از زمین بلند کرد،  نیمی از صورتش با خاک یکسان شده بود. گویا نمیدانست  که چرا به زمین خورده است.  نگاهی سردر گم به اطراف  کرد،  ناگهان در تیرگی و تاری؛ چشمانش به مشک واژگون شده بر روی زمین افتاد.  قطره قطره شیر از گوشه مشک بر روی زمین میچکید.    باچشمان گرد شده؛  چهار دستو پا به سمتش رفت. تکانی به آن داد و با شنیدن صدای لق لق  شیر داخل آن؛   اخم از چهره اش کنار رفت.  نگاهی  در جستجوی کاسه به اطراف کرد؛  کاسه را یافت؛ به سمتش رفت وآن را برداشت.  سپس با نیم نگاهی به سمت جاده قصد برخاستن از زمین را داشت که چشمش به ویلچر واژگون شده افتاد؛  تعجب کرد و همانطور زانو زنان آرام  به سمتش رفت.  چرخ ویلچر همچنان سر در هوا  درحال چرخیدن بود. دستش را آرام در مقابل حرکت اسپکهای چرخ ویلچر قرار داد. باکم شدن سرعت چرخ واز لابلای اسپکها؛  احمد را همانند گوشتی افتاده بر زمین؛  رو به دیوار بی هوش دید.   با ترس ولرز ویلچر را دور زد و با فاصله ای دو زانو رو به احمد نشست،  پس از لحظه ای تامل و نگاهی  بهت زده به احمد؛  با صدایی لرزان او را صدا زد: عمی.. یاشیخ..(آقا)!!!؟؟؟

       جوابی نشنید.  سردرگم نگاهی به اطراف کرد و پس از مکثی کوتاه  وتنها جهت رفع تکلیف؛  اینبار با صدایی آرام تر او را فرا خواند؛  بازهم جوابی از احمد شنیده نشد.  با تردید نگاهی به کاسه و مشک شیر ونگاهی به سمت زوار کرد،  نیم خیز شد که  جهت ادای نذر به سمت جاده رود؛  ولی باز با نگاهی به پاهای نداشته احمد پشیمان شد و دوباره نشست  و  بالاخره باغلبه بر ترس خود زانوزنان  به احمد  نزدیک شد.  دودستش را بر کتف او قرار داد و محکم  به سمت خود کشید.  احمد چرخی زد وبا نمایان شدن صورت زخمیش؛  دستش بی حال به طرف زینب پرت شد.  چند خراش کوچک بر پیشانی و باریکه ای خون از بین موهایش بر صورتش جاری شده بود،  زینب  که با دیدن صورت او حسابی ترسیده بود؛  تکیه بر دستانش نیم متری  به عقب رفت؛  ناگهان احمد چشمانش را باز کرد و دستش  را آرام  بر روی زمین به طرف کاسه برد؛ وبا لبخندی بر لب  کاسه را در مقابل او گرفت و ناله کنان گفت :  نذرت قبول دخترم ...

       زینب   با کنار رفتن ترس از چهره اش؛  نگاه در نگاه احمد   دست بر مشک شیر برد و با باز کردن درب مشک؛  لبخند شیرینی بر لبانش نقش بست.  سپس هردو با هم خندیدند... .

.......

       دو سالی گذشت و  صدای همهمه ورفتو آمد زوار؛  نذری دهندگان عرب ؛  نوحه  خوانی...  همچنان پرشور و باشکوه تر از قبل؛  عظمت حماسه اربعین حسینی را به رخ  جهان کشیده بود.  

       در کنار جاده و در میان نذری دهندگان؛  میز پذیرایی بزرگی قرار داشت.  لیوانهای  خالیه ی روی میز؛  یکی پس ازدیگری  توسط شریفه خانم؛  در حال پر شدن بود.  پس از چند لحظه زینب با  چادری بر سر وسینی خالی از شیری در دست؛  از میان زوار  به  سمت  مادر آمد.  سینی را بر روی میز و در مقابل او قرار داد.   بلافاصله سینی  دیگری از شیر را برداشت وحین چرخش  به سمت جاده وپذیرایی از زوار،  با صدای  گله بزی از پشت سر و از میان نخلستان؛  در جای خود ایستاد و همراه با مادرش؛  به سمت صدا برگشت.  مادرش شریفه خانم  سرحال والبته با شکمی آبستن؛  دستی بر کمر و لیوان شیرگرمی در کف دست دیگرش قرار داشت.  با نزدیک شدن هرچه بیشتر صدای گله؛  سرو کله احمد نیز از میان نخلستان دیده شد که از دور با چرخش چوبی بالای سرش؛  همانند یک چوپان؛  فریاد زنان در حال هدایت چند بز به سمت گله بود. زینب و مادرش شریفه  نگاهی به هم کرده و سپس رو به گله؛  لبخندی بر لبانشان جاری شد.  سرو صدای گله بز بر روی لبخند آنها؛  زیاد وزیادتر شد ودر فضا پیچید...امان از چرخ گردون...

" احمدآقا؛...زینب...ومادرش شریفه"

بهار وتابستان نودوسه


Details
general.info-qr
Titleاحمد آقا، زینب و مادرش شریفه
Authorمائده موسوی
Post on1394/12/19
general.info-tags #طریق_الحسین #مبلغ_اربعین_شویم #پیاده_روی_اربعین

Comments

م (1395/01/25) سلام. جالبه این داستان اسفند ماه روی سایت قرار گرفته یعنی حدود دو ماه بعد از آخرین مهلت ارسال ولی جز نامزدهای جایزه بهترین داستان کوتاه معرفی شده. میشه لطفا توضیح بدید؟

سلام
در ایام برگزاری سوگواره برخی آثار از طریق ایمیل به سوگواره ارسال شده و مانند سایر آثار مورد داوری قرار گرفتند. این اثر نیز همینطور بوده و پس از انتخاب به عنوان نامزد جایزه، اثر ایشون روی سایت بارگذاری شده است.

علی (1395/01/03) نویسنده ی این داستان خانمه!!!جالبه آفرین
محمد اقبالی (1395/01/03) احسنت براین جنس روایت