بسم اللّه
24 Nov 2024

مطربا پرده بگردان

‎30 Jan 2016

متن سفرنامه مربوط به سفر اربعین سال 1393 می باشد ولی با این وجود از تازگی و طراوت برخوردار است.

 

مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق...

صبح اول وقت گذرنامه ام را از ساختمان پست گرفتم. هنوز بسته­ های پستی بین پستچی­ ها تقسیم نشده­ بود. به جلسه ۷ صبح دانشکده هم نرسیدم. البته جلسه هنوز ادامه داشت و فرصتی پیش آمد تا از اعضای جلسه و همکاران خداحافظی کنم و حلالیت بطلبم.

یکشنبه ۱۶/۹/۹۳

سریع برای بستن ساک سفر به خانه رفتم. همسرم زحمت تدارک مایحتاج سفر را کشیده بود. البته چیز زیادی هم نمی­شد. اصلش لباس گرم بود و کیسه خواب. بماند که زینب خانم ریزه میزه دائم وسایل را از توی کوله پشتی بیرون می ریخت. خیلی سفر را مدیون همسرم و توجه و اصرار او بودم. برای همین هم تصمیم گرفتم به نیابت از او برای «پیاده روی اربعین» بروم.

از قم به اراک و از اراک بروجرد و خرم آباد.

قاعده­ ی نقشه می­ گفت از کوهدشت راحت تر به مهران می­ رسیم ولی از بومی های توی راه که می ­پرسیدم راه را پر پیچ و خم و نا امن توصیف می­ کردند.

پلدختر مقصد بعدی بود.

باز هم به قاعده ­ی نقشه از «دره­ شهر» باید می­ رفتم، ولی به همان دلیل قبلی راه را از «اندیمشک» ادامه دادم.

از اندیمشک تا دهلران هم که حال خاص خودش را داشت. شب بود و عبور از میان قتلگاه شهدای دفاع مقدس رنگ و بوی جبهه و جنگ به اول سفرم داده بود.

علیرضا قربانی داشت می خواند:

«مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق- که بدین راه بشد یار و زما یاد نکرد»

۳ نیمه شب بود که دیگر نتوانستم رانندگی کنم؛ توی پلیس راه دهلران زدم کنار و خوابیدم.

دوشنبه ۱۷/۹/۹۳

نماز صبح را روی حصیر، کنار جاده خواندم و راه افتادم.

صبح جاده و طلوع خورشید خیلی قشنگ بود.

سعید سلیمان زاده همسفرم شد تا مهران، بچه چرداول بود. نظامی نیروی انتظامی. توی راه از عملیات هایی که برای دستگیری قاچاقچی ها انجام داده بودند تعریف می­ کرد و من هم می شنیدم و در دل تحسینش می­ کردم.

ماشین را توی پارکینگ موقت شهرداری مهران که برای زائران تدارک شده بود گذاشتم. با عجله وسایل را از ماشین برداشتم و راهی شدم.

باید شب را نجف می­ خوابیدم، تا طبق برنامه­ ی مشورت گرفته شده عمل کرده­ باشم.

خدا خیرش بدهد آن جوانی را که میدان ولی­عصر تهران رو به روی مسجد ولی­عصر، تجربه­ ی سفر پارسالش را در اختیارم گذاشت.

البته امسال به دلیل ازدحام جمعیت و صدور روادید در محل مرز ایران و عراق و رایگان شدن عوارض سفر، نسبت به پارسال خیلی تفاوت­ ها زیاد بود.مرز مهران

از مرد میانسال صراف در مرز ۱۵۰ هزار تومان دینار خریدم. او می­ گفت چند صد اتوبوس سپاه هر روز اول صبح زائران را به نجف می رساند. رئیس حج و زیارت را هم یادم بود که دو شب پیش در اخبار قول ۶۰۰ اتوبوس برای جابه جایی زائران را می­ داد.

تا آمدیم از مرز مهران رد شویم، ظهر شده بود. ۱۱ کیلومتر قبل از عبور از مرز داخل ایران و حدود ۱۰ کیلومتر هم بعد از محل مهر زدن گذرنامه ها در خاک عراق پیاده رفتیم تا به همان اتوبوس ها برسیم ولی خیلی خوش خیالی بود، خبری از آن اتوبوس های رؤیایی و صلواتی که گفته می­ شد تا نجف یکراست زائران را می­ برند نبود.

بعد از ۱۰ کیلومتر دوم یک سری تریلی ۱۸ چرخ کابین دار آمدند و ملت را بلاتشبیه مثل گوسف… نه ببخشید مثل صندوق گوجه فرنگی بار زدند و به قول خودشان رساندند ترمینال؛ ترمینالی هم نبود، هی، …منظورشان همان خاکی­ های پایین­ تر از شانه­ ی جاده بود. البته که همین تریلی ها اگر نبود، نمی­ شد خودت را به نجف برسانی.

به هر وسیله ­ای که بود زائران را به بدره رساندند، اولین شهر مرزی عراق از سمت مرز مهران. ترمینالی که می­ گفتند همانجا بود.

از ماشین های نظامی مسقف و قفسدار و تویوتاهای Hilux و Kia motor ها و ون ها بگیر تا تریلی های ۱۸ چرخ با کابین یا بدون کابین. جمعیت هجمه شدیدی برای سوار شدن به تریلی ها داشت. تنها تدبیر این بود که مسیر جاده را ادامه دهی بری کمی جلوتر تا از حجم جمعیت کاسته شود.

همین هم شد؛ توی یک ۱۸ چرخ تقریبا نیمه پر با فراغ بال نشستیم! چهارستون کابین ماشین صدای مرگ می­ داد. فلزها و تخته­ ها با هم همسُرایی می­ کردند. ماشالا راننده هم که هوای مال خودش را نداشت دیگر چه برسد گوجه هایی که بار زده بود. آنقدر با سرعت توی دست انداز می­ رفت که همه به صدای چهار ستون ماشین می­ خندیدیم.

در اولین موکبی که ایستادیم، بسته ­های غذایی و به قول عراقی­ ها «عشا» و بعد تعدادی موز و تعدادی آب معدنی یک نفره بین زائران توزیع شد. موکب محلی بود برای استراحت و خوابیدن زائر. غذای ساده و خوش مزه­ ای بود؛ برنج و لوبیا.

موکب

از ترمینال شهر بدره هر کاری کردیم که این آقایان راننده ما را تا نجف ببرن، زیر بار نرفتند که نرفتند. می­ گفتند «ازدحام الجمعیه…» ترجمه بقیه اش می­ شد اینکه پلیس جلوی ماشین ­ها را می­ گیرد و نمی گذارد به نزدیک نجف برسند.

از کوت تا نجف

آخرش ما به کوت راضی شدیم. کوت، حدفاصل دو شهر بدره و نجف و در استان واسط عراق قرار دارد و ۷۰ کیلومتر از مرز ایران فاصله داشت. ۵۰۰۰ دینار به ازای هر نفر، با یک جماعت از مشهد هم پیک شدم. میثم، طلبه­ ی مشهدی که عربی خوب بلد بود با راننده حساب کرد.

از کوت تا نجف هم حدودا ۱۳۰ کیلومتر بود. گوشمان بریده شد ولی چون دیگر آفتاب داشت غروب می­ کرد و رسیدن به نجف به نوعی منتفی می­ شد، راضی شدیم. همسفر شده ­بودم با خانواده ­ی آقای حبی. آقای حبی مرد با دانش و تجربه ای بود که زکات دانشش را هم به خوبی می­ پرداخت.

من جلوی تاکسی زرد رنگ نشستم و آقای حبی به همراه همسر و دخترش عقب ماشین. ماشین جیلی بود و راننده­ ی سر به هواش هم اسمش سامر بود.

سامر راننده­ ی بازیگوشی بود، با رفیقش که راننده­ ی یکی دیگه از تاکسی ها بود قرار می گذاشت و کنار جاده توقف می­ کرد. چند بار این کار را تکرار کرد تا اینکه من و پشت بندش آقای حبی هم بهش تذکر دادیم. گفتیم می­ خواهیم امشب به زیارت حضرت امیر برسیم آنقدر وقت تلف نکن.

بعدا سامر اعتراف کرد این جاهایی که توقف می­ کرده موکب اهالی کوت بوده، آخر خودش هم اهل کوت بود.

موکب­ ها جاهایی بودند که برای استراحت و عشا (غذا خوردن) زائران آماده شده ­بود. از هر قبیله یا منطقه در مسیرهای منتهی به کربلا و به صورت متمرکز و متراکم در جاده نجف تا کربلا، طایفه­ ها بنا به وسع و توانشان موکب­ هایی برپا کرده ­بودند. این سامر و دوستش (علاوی) هم شاید سه بار بین راه ایستادند و برایمان غذا و میوه و کیک و… گرفتند. دم اهالی کوت هم گرم و سامر که هی بهشون می­ نازید.

۱۲ سال پیش هم، بار اولی که عراق زیارت آمده­ بودم، با راننده­ های تاکسی خیلی حرف می ­زدیم. تحلیل­ هایشان از جنس مردم بود و خیلی ساده و بی­ ریا. دیگر مثل سابق علی دایی و خداداد عزیزی را نمی­ شناختند؛ امروز بیشتر از حاج قاسم سلیمانی حرف و نقل به میان بود و عاقبت بخیری که برای او و فرمانده سپاه بدر می­ فرستادند.

سامر اعتقاد داشت که اگر آیت­ الله خامنه­ ای «حفظه الله تعالی» نبود، نوری مالکی، مقتدی صدر و عمار حکیم باهم متحد نمی­ شدند و نمی­ توانستیم جلوی داعش در بیاییم. تحلیل­ هایش نشان می­ داد بعد از آقا و آیت­ الله سیستانی سه چهره­ ی تاثیر­گذار امروز عراق همین سه نفر هستند. تقیدش به اینکه بعد از ذکر نام آقا حفظه الله تعالی را حتما بگوید برایم جالب بود. به قول حاج قاسم قدر و ارزش آقا بیرون از ایران بیشتر از داخل شناخته ­شده است.

آلودگی­ جوان های عراقی به مدرنیته هم مثل خیلی تجلیات فرهنگی دیگر همانند جوانان ایرانی بود. اکثرا آلوده به تمنای ماشین­ های لوکس و آخرین مدل­ گوشی­ های آیفون و… .

سامر، شیخ عیسی قاسم، شیخ نمر باقر النمر و الحوثی­ های یمن رو هم می­ شناخت. برایش مداحی حاج میثم مطیعی را هم گذاشتیم، گوش کرد، عربی بلد بود خب. به او گفتم این حاج میثم در ضمن رفیق من هم هست.

آقای حبی خدا خیرش بدهد ۷۰% عربی بلد بود؛ هر جا کم می­ آوردم برایم تکمیل می­ کرد.

سامر مدام با رفیقش وعده می­ کرد و به او می­ گفت علاوی. من اول فکر کردم اسمش است، آقای حبی اما می­ گفت «علاوی» یک چیزی است در مایه­ های «رفیق».

نجف اشرف

به نجف که رسیدیم از علاوی و سامر خداحافظی کردیم. ۵ تا از طلبه های جوان حوزه علمیه سیدخندان تهران، در ماشین علاوی بودند که با آنها تا حرم امیرالمومنین قدم زنان همراه شدم. از خانواده­ ی آقای حبی هم خداحافظی کردیم.

بزرگتر طلبه­ ها شیخی بود فشارکی که آشنا درآمد. ۱۰ دقیقه ­ای از مصاحبتش استفاده کردم، فامیل بود خب. بهش گفتم مراقب بقیه باشد.

از پیچ و خم بازارهای دور حرم رسیدم جلوی درب شرقی حرم. ایوان طلا و ضریح از همان بیرون صحن پیدا بود. خسته و کوفته رسیده­ بودم رو به روی ایوان طلای امام علی (ع). توی آن کوچه­ های تنگ اطراف حرم و میان بازار جمعیت موج می­ زد. بلندگوی حرم به صورت مداوم و بی­ وقفه اسامی گمشدگان را اعلام می­ کرد. گوینده ­ی عرب برخی اسامی را هم به سختی تلفظ می­ کرد.

آن میان اما ناگهان، لهجه شیرین قند و عسل یک نفر اصفهانی که میکروفون را از گوینده گرفته بود به گوش رسید که می­ گفت: «خانومی فاطمه­ یی پریشانی زودی بیان اطلاعات…»

امان از دست این «خمینی ­شهری»­های عزیز که هر جا سخن از زیارت هست نامشان می­ درخشد.

چند تا جوان کنارم نشسته بودند. در فکر این بودم که همانجا روی سنگ­ ها دراز بکشم و مثل بقیه بخوابم که یکی از آن جوان ها به بقیه گفت چرا نرفتید شبستان صحن حضرت زهرا. آنجا پتو هم می­ دهند.

می­ دانستم صحن حضرت زهرا (سلام الله علیها) کدام سمت حرم است. از توی آن جمعیت فشرده خودم را رساندم به ورودی شبستان. طبقه بالا خانم­ ها بودند و طبقه پایین آقایان. رفتم توی شبستان. تا آخر آن شبستان به آن بزرگی رفتم ولی نیم متر جا هم گیرم نیامد. پتوها هم تمام شده ­بود. آخر سالن کنار پریز­های برقی که حدود ۲۰ الی ۳۰ گوشی تلفن همراه توی شارژ زده ­شده­ بود جایی پیدا کردم و از خستگی بی­هوش خوابیدم.

(ادامه دارد)

جمعیت اربعین

سه شنبه ۱۸/۹/۹۳

صبح درجا با بطری آبی که داشتم وضو گرفتم و نمازم را زیر صحن حضرت زهرا سلام الله علیها در میان جمعیتی که در حال بیدار شدن بودند خواندم. نماز شب هم البته اگر ریا نشود.

جمعیت اطراف حرم آنقدر زیاد بود که فقط کافی بود پا را از شبستان بیرون بگذاری و خودت را روبه روی سرویس­ های بهداشتی جدید حرم ببینی که با پله برقی به زیرزمین می رفت! کاملا غیر ارادی، البته خدا را شکر.

بعد از دو روز بند کمرم باز شد. جمعیت را دعا کردم. این فرایند یک ساعت طول کشید تا در برگشت خودم را از کوچه پس کوچه های بازار اطراف حرم نجات دادم و رسیدم باب قبله.

خورشید داشت تازه طلوع می­ کرد. جای همه خالی توی ایوان طلا نشستم و مشغول زیارت شدم. سرکتاب باز کردم. سوره حج آمد: «والذین هاجروا فی سبیل الله، ثم قتلوا او ماتوا…»

کربلا

یادی از آیت الله خوشوقت کردم. همچنین از آیت الله شوشتری که در سفر اول ایوان حرم عسکریین سرکتاب باز کرد. و یاد همه بچه های همسفر و یاد مداح زبردست حاج آقا میرزایی… یادش بخیر نوای خداحافظش جگر آدم را کباب می­ کرد.

مسیر کربلا از میان وادی السلام و چند کیلومتر اول از میان محله­ های نجف می­ گذشت.

پیاده روی اربعین شروع شده ­بود

چیزهای زیادی جلب توجه می­ کرد. از پرچم و علمی که با ماژیک رویش نوشته بود لبیک یاحسین و آدم را یاد تبلیغات انتخاباتی دوره نهم ریاست جمهوری احمدی­ نژاد می­ انداخت تا بلندترین علمی که رویش نوشته بود «عهد والله یازهرا ما ننسی حسینا»

اما این وسط تصاویر و پوسترهای علمای شیعه داستان دیگری دارد. تصاویر گویای گرایش و علاقه­ ی افراد حامل و نصب کننده آنها بود. ترکیب عکس­ ها در کنار هم نمایش دهنده­ ی ذائقه­ های مختلف قومی، قبیله ­ای، سیاسی و فرهنگی بود. به زودی توضیح مفصل تری ارائه می­ دهم ولی یکی از تصاویری که بلافاصله توجه مرا به خودش جلب کرد، تصویر «مقتدی صدر» در کنار سید مقاومت، «سید حسن نصرالله» بود. نشسته بودند روی یک دست مبل طرح فرانسوی، به نظر می­ رسید عکس توی لبنان گرفته ­شده.

سید حسن با متانت و مهربانی ولی مقتدی صدر در تصویر به نظر شعف و شوقی غیر قابل پنهان کردن داشت (ذوق و شعفی که برای هر کسی در کنار سید حسن قابل پیش­ بینی است).

در محله­ های عادی و بعضا فقیرنشین نجف هم موکب زیاد بود. در واقع درِ خانه ­ی مردم باز بود. زیر سایه­ ی درخت یکی از خانه ­ها ناهار خوردم. برنج و سیب­ زمینی و گوشت و کشمش و کمی هم رشته ­های ورمیشل با نخود سبز. اسمش را نمی­ دانم چه بود ولی هرچه بود رزق خوش ­گواری بود.

امروز خیلی از چهره ­ها برایم آشنا بودند. آقای دکتر زارعی را دیدم، نماینده مردم تهران، باهنر، نائب رئیس دوم مجلس را کنار حرم امیرالمومنین، علی شریعتی جاد (جامعه اسلامی دانشجویان) دانشکده شهید مهاجر، باقری شهرکرد، آقا مسعود یدی و دو تا از همسفرهایی که توی اولین سفر کربلا با هم بودیم. رضوی بازیگوش و چند تا دیگه از بچه­ های مجمع فرهنگی شهید اژه­ ای اصفهان. (این بچه­ های شهید اژه­ ای هم در نوع خودشان پدیده ای کم نظیرند، ولی حیف که خیلی هاشان به همان محیط کوچک و با صفا خودشان را محدود می­ کنند.)

پیاده ­روی اربعین، اجتماع ریش­ قشنگ­ها هم هست البته. بچه ­هیئتی­ های خوش ­تیپ، بعضا خوش ­پوش، عمدتا تپل و نیمه­ تپل، با انواع ریش ­های مجعد، حنایی، تاب­خورده، مخروطی، نامرتب تا روی گونه و… . اکثرا هم کوله­ پشتی انداخته ­بودند و تصویرهایی از آقا که آویزان کوله­ هاشان بود.

پیاده روی اربعین

خدا بچه ­های هیئت هنر (هیئتی که به اسم حاج آقا پناهیان می ­شناسیم) را هم خیر بدهد، هرچه پوستر خوشگل و حساب­ شده از نظر محتوا  می­ دیدم، می گذاشتم به حسابشان. (البته اجر دیگرانی که کارهای شبیه به این انجام دادند حتما محفوظ است). متن اکثر پوسترها، صحبت ­های آقا، سیدحسن، و آیت­ الله سیستانی بود.

برخی هم کفن آبی رنگ پوشیده ­بودند و به عربی نوشته ­بودند: «به نیابت از امام خامنه ای به زیارت می ­رویم».

وابستگان خانواده­ ی صدر هم با کفن سفید حضور داشتند، درست مثل همان تصویر مشهور شهید سید صادق صدر که با کفن سفید در حال خوندن خطبه ­ی نمازجمعه در سال ۱۹۹۹ میلادی از او باقی­ مانده­ بود و همه ­جا می­ شد آن تصویر را دید. تصویر مقتدی صدر با لباس نظامی هم جالب توجه بود.

در جاده­ ها و خیابان های عراق هم رقابتی بود بین سمند و پراید ایرانی با ۹۰۰۰ و ۶۰۰۰ دلار و ماشین­ های دوج ۳۰۰۰۰ دلاری و فوردهای غول­ پیکر آمریکایی که البته بیشتر مصرف نظامی داشتند. البته از ماشین­ های کره ­ای و ژاپنی که بگذریم.

چهارشنبه ۱۹/۹/۹۳

از یک ساعت قبل از اذان، موبایل ایرانی­ ها شروع می­ کرد به اذان گفتن، اذان موذن­ زاده­ اردبیلی. اما آخر اذان عراق یک ساعتی دیرتر بود. جای پدرم خالی که به هر کدامشان یک تذکر آئین ­نامه ­ای جدی بدهد و حالشان را بگیرد.

بهتر، برای نماز شب راحت بیدار می شدیم و عده­ ی زیادی از زائران که به تأسی از حضرت زینب نماز شب را اقامه می ­کردند.

باران از دیشب شروع شده­ بود و عده­ ی زیادی هم بی توجه به باران و تاریکی شب پیاده­ روی را شرع کرده ­بودند. من هم تصمیم گرفتم نماز صبح را بخوانم و راه بیافتم.

بعضی ­ها گوسفند نذر کرده ­بودند و خود گوسفندها هم قبل از توفیق قربانی شدن، توفیق پیاده­ روی پیدا کرده ­بودند و خیلی محترمانه دنبال نذرکننده قدم می­ زدند، تا برسند به موکبی که باید.

تصاویر کنار جاده

چند تا تصویر از گنبد طلایی امام حسین علیه السلام که پایین آن صادق شیرازی با عصا داشت قدم می زد، سرش پائین بود و سمت زمین را نگاه می­ کرد. اما نکته ­ی غیر­قابل نشری داشت که بهتر است از آن بگذریم.

عمده تصاویر کنار جاده از آقا، امام، سید علی سیستانی، سید صادق صدر، محمدباقر حکیم، مقتدی صدر و محمدباقر صدر بود. این تصاویر با ترکیب­ های متنوع و متفاوتی وجود داشت. ترکیبی که با امضای موسسه فرهنگی نجف اشرف بزرگتر و نمایان تر از همه بود. تصاویر امام و آقا را در وسط و سید علی سیستانی و سید صادق صدر در کنار و در کنار آنها هم محمدباقر صدر و محمدباقر حکیم قرار داشتند.

تصاویر مقتدی و سید صادق صدر هم بیش از سایر تصاویر و ترکیب خانواده­ ی صدر از بقیه ترکیب­ ها بیشتر بود. این واقعیت به نوعی غلبه­ ی تبلیغی خانواده­ ی صدر را هم نشان می­ داد.

آیت­ الله العظمی السید الامام خامنه­ ای

آیت ­الله العظمی السید الامام روح الله الخمینی

آیت­ الله العظمی السید الامام علی سیستانی

آیت ­الله العظمی السید الشهید محمد باقر صدر

آیت­ الله العظمی السید الشهید صادق صدر

آیت ­الله العظمی الشهید محمدباقر حکیم

طول مسیر نجف تا کربلا با دیرک­ های چراغ برق که بهشان عمود می­ گفتند به نوعی علامت گذاری هم شده­ بود.

این عمودها هم وسیله­ ی روشنایی، هم وسیله ­ی تشخیص مصافت طی شده و هم وسیله­ ای برای اعلام و شناسایی محل موکب های خاص بودند.

هر عمودی از عمود قبلی ۵۰ متر فاصله داشت.

چادرهایی هم با اسم UN  به چشم می­ خورد که روی آن نوشته­ شده ­بود:

«UNHCR The UN Refugee Agency»

هیچ کس را ندیدم به عنوان یک موکب این چادرها را تحویل بگیرد، تقریبا همه­ ی چادرهای مشابه خالی بودند مگر مرد عرب خسته ­ای که آن جای خلوت را برای خوابیدن انتخاب کرده ­باشد. چادرها به اسم آژانس آوارگان سازمان ملل بود و به هرحال شرایط جنگ زده عراق را به رخ هر تماشاگری می­ کشید.

موکب ابراهیم مالک اشتر، سید محسن حکیم و

موکب عشیره­ ی ابراهیم ابن مالک اشتر نخعی هم رونقی داشت. شاید یک جورهایی این مسئله نشان می ­داد در عراق و از جنبه­ های قومی قبیله ­ای ابراهیم از پدرش برجسته ­تر است.

تصاویر علمای دیگری هم بین راه دیده می­ شد، ولی با تعداد کمتر، مثل موکب سید محسن حکیم، آیت­ الله وحید خراسانی، آیت الله شاهرودی و آیت ­الله…

پیرزنی را دیدم که در حد وسع خودش شیرهای پاکتی یک نفره­ ای را نذر کرده­ بود و فقط به خانم­ هایی می­ داد که بچه­ ی شیرخوار همراهشان آورده ­بودند. فقط سمت کالسکه­ دارها می­ رفت و خیلی حساب­ شده نذر خودش را ادا می­ کرد.

یکی از جلوه­ های بد پیاده ­روی سیگار کشیدن بود، آن هم به صورت گسترده. جوان و پیر البته بیشتر جوان های عراقی. شاید سیگار کشیدن را برای خودشان ی پرستیژ می­ دانستند.

اولین نامه به همسرم

الآن که این نامه را شروع کردم دارم نارنگی می­ خورم…

۶۰ کیلومتر تا کربلا

در طول مسیر نجف تا کربلا غرفه­ هایی بود که به سه زبان (فارسی، عربی و انگلیسی) اعلام می­ کرد، نماز جماعت ظهر و عصر با نظارت و مدیریت حوزه­ ی علمیه­ ی نجف، به صورت یکپارچه از نجف تا کربلا برگزار می­ شود، این مراسم قرار است که با بالگرد هم تصویربرداری شود.

نیم ­ساعت قبل از اذان همه برای تجدید وضو آماده شدند، دستشویی­ ها نیمه صحرایی بودند، بعضی­ هاش هم البته خوب بود، حتی توالت فرنگی هم داشت.

اما این آفتابه­ های پلاستیکی عربی لوله کوتاه را هر وقت می­ بینم یاد «خسی در میقات» جلال آل احمد می­ افتم. در توصیفش از زائرین بیت الله الحرام در عرفات و منا نوشته ­بود: «هر کشوری برای خودش آفتابه­ ی خاصی داشت که هنگام استراحت از آن استفاده می­ کرد. آفتابه­ های پلاستیکی، مسی، لوله کوتاه، لوله بلند و… که هر کدام مثل پرچم کشور مربوطه بود و هویت استفاده­ کننده را مشخص می­ کرد.» ولی اینجا همش پلاستیکی لوله کوتاهه.

(ادامه دارد…)

این بحر مواج ساحل ندارد...

 سفرنامه اربعین (قسمت سوم)   

پیاده ­روی زیارت اربعین بزرگترین تجمع مذهبی جهان است و طولانی­ ترین صفوف نماز جماعت و پرشمارترین آن هم امروز برگزار شد.

اینجا زائران با پرچم کشورهایشان می آیند. امروز پرچم عراق، ایران، پاکستان، سوریه و هند را دیدم. بقیه کشورها را هنوز توفیق نشده ببینم.

نامه ­ی دوم به همسرم

این نامه رو همسرم فقط بخونه

[…]

اینجا پر از غرفه­ های چایی است و هر موقع چایی بخواهی هست؛ شب و روز هم ندارد. اگر چای بخواهی اول می­ پرسد ایرانی یا عراقی؟ هر کدام را خواستی همان را می­ دهد. بماند که خیلی هم فرقی ندارد و هر دو با شکر شیرین می شود، ولی بالاخره سعی می­ کنند چایی ایرانی را سبک­ تر و کمرنگ­ تر بریزند.

و عکاس­ ها که عکاسی می­ کردند؛ سوژه فراوان بود.

۶ تا جوان سوری از مقاومت سوریه کنار جاده استراحت می­ کردند. جالب بود چهارتاشان با لباس نظامی آمده ­بودند. آنها هم درگیر جنگ با داعش بودند. اینطوری شاید می­ خواستند آمادگی و انگیزه ­ی بالای مقاومتشان را به بقیه­ ی کشورها نشان دهند. یک مرد عرب میانسال که نمی­ دانم مال کجا بود از دیدنشان آنقدر خوشحال شد که آمد و با آن شش جوان عکس یادگاری انداخت.

ابناء الخمینی

مرد میانسال عراقی دیگری هم که کنار من نشسته­ بود و شاهد ماجرا بود، از چفیه ­ی ایرانی من و نوع لباس پوشیدنم، فهمیده بود من ایرانی­م و خوشحالی خودش را ابراز می­ کرد و سعی می­ کرد با من رفیق شود، این اتفاق تقریبا هر روز چندین بار می­ افتاد. می­ گفت که امام خامنه­ ای فخرنا و عزنا و… خیلی از حرف هایش را به خاطر لهجه­ ی غلیظش متوجه نمی­ شدم.

توی مسیر یک بچه­ ی عراقی که ذکاوت از چشماش می­ بارید، با دست علامت پیروزی نشان داد و گفت ابناءالخمینی و خندید و رفت. شاید ۹ یا ۱۰ سالش بیشتر نبود.

ابناء الخمینی امضای بیلبوردهایی بود که سرتاسر مسیر نجف و کربلا نصب شده ­بود و محتواهای متنوعی داشت. با یک پیام واحد که باید علیه اسرائیل و استکبار جهانی آمریکا متحد شد. هم کاریکاتور، هم طرح، هم تصویر و جملات راهبردی از آقا، سید حسن نصرالله، آیت الله سیستانی، آیت الله محمد باقر حکیم و… با تم استکبارستیزانه.

عکس حاج قاسم سلیمانی کلا همه را جذب می­ کرد، عرب­ هایی را دیدم که عکس حاج قاسم را طلب می­ کردند تبرک می­ کردند، می­ بوسیدند و یا می­ بردند.

موکب اربعین

ولی عکس «حاج قاسم» در کنار عکس «مختار» که در واقع تصویر «فریبرز عرب­ نیا» بود، در نوع خودش بی­ نظیر بود. شاید وجه مشترک منتقم بودن این دو شخصیت، طراح عکس را ترغیب کرده ­بود که این دو تصویر را همنشین هم کند. مختار که انتقام خون شهدا را از قتله ­ی کربلا گرفت و حاج قاسم که انتقام شهدای عراق و ایران را از آمریکا و داعش می­ گیرد.

عمود ۲۸۵

عمود ۲۸۵ موکب امام رضا و حاج حسین یکتا و تا بخواهی فعالیت فرهنگی درجه یک که برگزار می­ شد. واحد سیار صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران هم توی همین موکب مستقر بود و سخنرانی­ های حاج آقا پناهیان و حاج آقا تهرانی و مداحی های میثم مطیعی و حاج مهدی سلحشور و…

حاج حسین یکتا روبه روی در موکب نشسته بود به گفتگو. سلام کردم، جواب داد و چند ثانیه بعدش هم مرا با یک چشم سالمی که داشت دنبال کرد. فکر کنم با آن هیبت خاکی و چفیه و کلاهی که تا روی ابرو کشیده ­بودم، نشناختم. با خودش فکر می­ کرد این کسی که سلام کرد را کجا دیده ­بودم که دیگر من از موکب ۲۸۵ دور شده­ بودم.

موکب آیت ­الله تبریزی هم برپا بود.

نماز مغرب را توی حیدریه خواندیم. ماندگار شدم. یک مداح خیلی با حال بلافاصله بعد نماز عشا مجلس را دست گرفت، دمش گرم با نفسش، مجلس گرم روضه­ شد. بین صفوف نماز راه می ­رفت و روضه می­ خواند، صحنه­ ی تاثیرگذاری بود. آماده می­ کرد آدم را برای زیارت.

بعد که دیدمش کنار سفره نشسته بود با عمامه، معلوم شد فقط مداح نیست روحانی کاروان هم هست.

عمود ۳۹۱، یعنی حدود بیست کیلومتر راه آمدیم.

از عمود ۵۰۰، حدود چهل کیلومتر مانده به کربلا، جمعیت به صورت محسوسی زیاد شد.

همه جور کاری مناسب پیاده ­روی اربعین و همه ­نوع پذیرایی و کمکی وجود داشت.

یک نفر زیر یک چادر غرفه ­ای زده بود و کوله ها و ساک­ های پاره شده را با دستگاه چرخ دستیش چرخ می ­کرد. یکی لباس­شویی و اتوشویی راه انداخته­ بود. چند تا جوان عراقی هم کالسکه­ های شکسته را تعمیر می­ کردند. یکی از پایه­ های یک کالسکه را دیدم که با چوب و سیم مفتولی مثل آتل بسته­ بودند و…

پیاده روی اربعین

پیاده­ روی اربعین به نوعی متعلق به حضرت زینب سلام الله علیهاست. هرچه بچه­ ی کوچک و یا خانم بچه ­دار می­ بینی ناخودآگاه، یاد خانم زینب کبری می ­افتی و خستگی بدنت شرمنده ات می­ کند. ان شاالله لایق زیارت باشیم و هر سال توفیق داشته ­باشیم. این همایش بزرگ شیعی، مثل نمایشگاه اتحاد شیعیان هم بود. همه بودند از آفریقا، لبنان، پاکستان، افغانستان و… به این فکر بودم که اگر هر سال باشکوه تر و پر جمعیت تر این مراسم برگزار بشود اقتدار و عزت شیعه هم روز به روز بیشتر می شود.

فضای معنوی خاصی اینجا حاکم است، با اینکه خیلی خسته هم می­ شدی و به اشتباه کسی پایت را هم لگد می­ کرد، ولی مثل حرم امام رضا (ع) که همه به احترام امام خوش ­اخلاق می شوند، هیچ اختلافی پیش نمی آمد و همه همدیگر را دوست داشتند. عراقی ها را که نگو، عطر می­ زدند بهت، دستمال کاغذی تعارف می­ کردند، ماساژت هم اگر می­ خواستی می دادند. این جمعیت را که غذا می­ دادند هیچ، همه اش می­ گفتند: برکت امام حسین ع…

رسمی داشتن در نذر خرما، حتی روی زمین وسط جاده می­ نشستند، مردهای جاافتاده را می­ گویم. مجمعی از خرما، عموما آغشته به ارده و کنجد، روی سر می­ گذاشتند تا راحت خرما برداری. یعنی دقیقا نقش چارپایه.

جالب بود هیچ کس اسمی از داعش نمی­ آورد مگر اینکه این جماعت خون ریز جاهل را مسخره نکند. بیشتر دوست داشتند داعش را مسخره کنند چه ایرانی و چه عرب.

برق الآن رفت و الآن دارم توی تاریکی می­ نویسم. هنوز هم عراق مشکل قطع برق دارد. یک عده هم دارند توی موکب صلوات می­ فرستند…

آشناهایی که امروز دیدم آقای بیرانوند نماینده ­ی محترم مردم شریف لرستان در مجلس شورای اسلامی که با یک پا و دو عصای معروفش آمده ­بود پیاده ­روی.

پنجشنبه ۲۰/۹/۹۳

خوشا کاروانی که شب راه طی کرد         دم صبح اول به منزل نشیند

شب­ ها هم خیلی ها علاقه به پیاده­ روی داشتند. طریق الکربلا

نماز شب را خواندم و راه افتادم.

هر گوشه ­ای از جاده دیده می ­شدند، گهواره ­هایی که یک عروسک داخلشان بود و به طرز سنتی تزئین شده ­بودند. لباس عروسک­ ها سبز بود. هر کس رد می­شد انگار به نیت تسلای خانم رباب تکانی به گهواره می­ داد و عبور می­ کرد.

خانم­ های عراقی البته به این کار مقیدتر بودند. چند نفرشان را دیدم که علاوه بر تکان دادن گهواره، عروسک به خون رنگ شده را هم بر می ­داشتند و در آغوش می­ گرفتند، می ­بوسیدند و سر جایش می­ گذاشتند.

صحنه ­ی تاثربرانگیزی بود.

از عمود ۷۰۰ به بعد هم جمعیت زیادتر شد.

موکب انقلابی یعنی این: موکب حسینه وارث از بصره

برنامه ­های متنوع فرهنگی داشتند، سخنرانی انقلابی، تشریح خطر داعش برای اسلام، بیان اهمیت اتحاد، و تشکر از ملت­ ها و دولت­ های همراه در این مبارزه مانند جمهوری اسلامی ایران و حزب الله لبنان و دعوت از گروه­ های و کشورهای مختلف.

برای مثال این آخری بچه ­های حزب الله لبنان را آوردند پای منبر، دم موکب، کنار جاده و عکس یادگاری انداختند و از سید حسن نصرالله به عنوان قائدی شجاع تقدیر کردند.

بعد هم یک عرب جا افتاده ­ای آمد پشت میکروفن و قصیده­ ی بلند بالایی به زبان عربی ایراد کرد. خیلی از جاهای شعر را متوجه نمی­ شدم ولی آنقدری که می ­فهمیدم داشت وضعیت فعلی جهان اسلام و عراق و مصائبش را شرح می­ کرد و نسبت به آینده امید می­ داد. همینکه هنوز رسانه ­ی شعر میان عرب­ ها جایگاه برجسته ­ای دارد جالب توجه بود.

از استرالیا هم یک برادر خوش هیکل آمده بود. تیپ و لباسش مخصوص بدنسازها بود. تیشرت چسبان و آستین کوتاه جوری که عضلات بازو باید پیدا باشد. دوستش که او هم ورزشکار بود ولی هیکل ریزتری داشت روی دست راستش خالکوبی کرده­ بود: «یا ابا عبدالله»

روز عراق

انتخابات مجلس عراق هم درحال برگزاری بود و در موعد تبلیغات قرار داشت. تابلوی تبلیغاتی کنار جاده تصویر یک زن و شوهر عراقی را نشان می­ داد که با لباس پزشک و یک بار هم با لباس مهندس تبلیغ انتخاباتی کرده­ بودند. شعارشان هم این بود: «روز عراق» منظورشان روز انتخابات بود.

از عمود ۸۱۸ جاده سه بانده می­ شد. قبل از این، جاده دو باند داشت یکی مخصوص پیاده روی با درجه اخلاص و سرعت بالا و جاده ­ی کناری که کندرو بود و محل عشا و استراحت، با درجه اخلاص پایین­ تر. اما از اینجا به بعد یکی از دو باندِ برگشت جاده ­ی کربلا به نجف هم به دو جاده­ ی تندرو و کندروی رفت اضافه می­ شد.

در یکی از تابلوهای تبلیغاتی بزرگ کنار جاده از قول مقتدی صدر نوشته ­شده­ بود: «شرکت نکردن در انتخابات خیانت به مردم است. ما هرگز خیانت نمی­ کنیم. (لن نخون)»

یادم آمد که از سامر (راننده ­ی تاکسی که از کوت تا نجف آوردمان) پرسیدم آیا هنوز نوری مالکی مثل قبل محبوب هست؟ که البته سامر با مخلوطی از حس غضب و تحمیق بهم حالی کرد که بله، این چه حرفیه که می­زنی؟

نامه­ ی شماره سه به همسرم

[….]

دلم مثل سیر، به همراه سرکه جوش می­زد برای تماس گرفتن، هرجا روی تابلویی نوشته ­بود اتصال مجانی، سر می­زدم، توی صف هم می­ ایستادم ولی اتصال به ایران قطع بود. گوشی­ ها هم که از دم مرز به بعد دیگر خط نمی­داد. دلتنگ شدم و درجا نشستم به نوشتن.

یاران ره عشق منزل ندارد

این بحر مواج ساحل ندارد

یک صندوق خیریه بود برای کودکانی که خانواده ­هاشان در حمله ­ی داعش شهید شدند. ۲۵ هزار دینار برای خرج برگشت داشتم. پنج هزارتا را دادم. خدا قبول کند. فکر کنم پول کافی برای برگشت نداشته باشم. محض ریا، جهت اطلاع.

تصاویر و اسامی شهدای حمله­ ی ارهابیون (داعش) را کنار جاده زده بودند. موکب برای یک موسسه­ ی خیریه بود و برای ایتام این فاجعه پول جمع می­ کرد. خیلی آدم را تحت تاثیر می­ گذاشت. تصاویر بچه­ ها را هم زده­ بودند.

توجه به مقصد

هرچه جلوتر می­ رویم توجه به مقصد بیشتر می شود، این پیاده روی را از سال­ها پیش عراقی­ ها به نشانه­ ی بازسازی صحنه ­ی بازگشت اسرای کربلا ترتیب دادند. غروب­ های دلگیری دارد این پیاده ­روی، صدای مداحی­ های طول مسیر هم تلطیف می­ کرد فضا را و هم تذکر می ­داد. البته از آن مداحی­ های تند عراقی که بگذریم.

هر جای مسیر که جوان ها و بچه­ های عراقی نوای مداحی های سنتی خودشان را می­ شنیدند، خیلی سریع به حالت دایره کنار هم می­ ایستادند و پاهایشان را به همراه ریتم شعر مداحی روی زمین می­ کوبیدند و ذکر را تکرار می­ کردند.

نوای حاج محمود کریمی، حاج میثم مطیعی و بعضا حاج منصور ارضی هر بار به گوش می­ رسید. جگر آدم حال می­ آمد، حس روضه­ خوانی­ های ایرانی و حال و هوای هیئت ­های ایران، تکرار می­ شد برایم.

بین مداحان ایرانی شاید چون این دو مداح عزیز بیشتر عربی­ خوان هستند در  طول مسیر بیشتر صداشان را می ­شنیدیم.

یا عباس …       جیب المای…

یا عباس….       جیب المای….

سه یا چهار روز بیشتر نیست، امنیت هم هست. تصور اینکه یک کاروان زن و کودک بیش از یک ماه در اسارت باشند و تنشان دائم از جور یزیدی ها بلرزد و از شر پلیدترین آدم ها در امان نباشند، …ببخشید قلمم مثل سید مهدی شجاعی روضه­ خوان نیست، وگرنه صحنه­ های زیادی برای روضه­ خواندن وجود دارد.

گفته­ بودم چند تا تصویر از سید صادق شیرازی دیدم که بجز گنبد بالای تصویر پائینش پاره­ شده­ بود. اصلاح می­ کنم، چند تا تصویر بیشتر ازش سالم نگذاشته­ بودند. این در حالی بود که کلا هیچ تصویر پاره ­شده ­ی دیگری هم وجود نداشت.

با ذغال کف آسفالت­ های جاده زیر پای زائرای امام حسین علیه السلام نوشته­ شده­ بود: داعش…

حرکت اسلامی، کتائب سید الامام، هم غرفه ­ی عکسی برپا کرده ­بود. تصاویر بیشتر مربوط به عملیات آزادسازی بیجی از دست داعش بود. این گروه که به اسم حرکت الاسلامیه توسط ابی زینب الخالصی تاسیس شده­ بود، از ظاهر غرفه شان به نظر می­ رسید که به تاسی از حکم جهاد آیت­ الله سیستانی اقداماتش را شکل­ داده­ بود و امین­ العام فعلیش هم کسی بود به اسم جعفر الاسدی. با لباس نظامی و کاریزمای خاصی که از چهره اش می­شد تشخیص داد.

امشب رو عشق است

شکوه و عظمت شیعه را در غروب امروز می­شد دید. جاده لبریز از شیعیان کشورهای مختلف جهان. عزت و اتحادی که هر سال و هر روز بیشتر و بیشتر می ­شود به خواست خدا. آماده­ ی نبرد اصلی حق و باطلیم.

برادر فیروز را هم دیدم، همان دوستی که قرار بود باهاش بیایم ولی زود رفته ­بود.

عمود ۱۰۰۰ بچه ­های هیئتی تهران موکب داشتند. خدا خیرشان دهد چای ایرانی واقعی با قند حبه­ ای. قیمه­ ی امام حسین علیه السلام آن هم به سبک ایرونیش. منم از خدا خواسته، چقدر چسبید.

چای کربلا

نماز را عمود ۱۰۰۰ خواندم و بعد از نماز با دو زائر شیرازی همراه شدم. هنوز توان و اشتیاق داشتم، توی موکب خاصی توقف نکردم. شب جمعه بود آخر.

یک لطیفه از این دو عزیز شیرازی؛ اصطلاحی داشتند، می­ گفتند: وایستیم خستگونی بخوریم. منظورشون این بود که خستگی در کنیم. شیرازی­ ها اینجوری می­گن دیگه. از شهید اسکندری می­ گفتند که در جنگ تحمیلی ۸ ساله حضور داشت و رئیس بنیاد شهید شیراز هم بود و سرانجام هم توی سوریه به دست داعش شهید شده ­بود. می­ گفتند خانواده اش حاضر نشدند یک ریال از بیت­ المال صرف بازگرداندن جسد و سر بریده ­ی شهید شود.

آن دو همسفر شیرازی اعتقاد داشتند خدا خاطره ­ی جنگ تحمیلی را از ذهن مردم عراق پاک کرده. نوری مالکی پزشک عمومی بود. توی قم مطبش هنوز هست. زمان صدام مهاجرت کردند ایران و بعضی همسلک­ هایش هم تحت عنوان سپاه بدر همراه ایران با صدام مشغول جنگ شدند.

نامه چهارم به همسرم:

تسبیح آبی که برایم گذاشتی […]

یکی از وسایل خیلی ضروری برای این سفر دمپایی آن هم از نوع ابری و محکم است تا خیلی هم پایت عرق نکند و تاول نزند. البته دمپایی های غیر ابری من بدک نبودند.

فکر کنم امشب باز هم باران بیاید.

محبت و دوستی و رفاقت میان شیعیان به نظرم بخش اصلی و اساسی پیاده­ روی اربعین است. بخش اصلی که چه عرض کنم، بگی نگی همه ­ی ماجرا محبت است، محبتی که حرکت ایجاد می­ کند و به حسین می رسد. اول و آخر داستان همین است.

دسته­ های عزاداری عراقی­ ها کنار جاده داشتند شعرها و نوحه ­هاشان را تمرین می­ کردند. با همان شیوه ­ی خاص پاکوفتن، به شکل نامنظم و دایره ­وار.

ارتباط شیعیان جهان

بچه­ هیئتی­ های خودمان هم انگار خوششان آمده­ باشد می­ ایستادند به تماشا، سر صحبت باز می­ شد و مابقی ماجرا… هی دست و پا شکسته حرف هاشان را به همدیگر حالی می­ کردند. این شیوه ­ی رایج ارتباط این چند روز بین شیعیان همه ­جای دنیا بود.

امروز پرچم بحرین، یمن و آذربایجان را هم دیدم. شب بود و ساعتی استراحت کنار آتش با عراقی­ های خوش مشرب. یکی از همسفرها که سال­ها کویت زندگی کرده ­بود و عربستان را هم چند باری تجربه کرده ­بود، می­ گفت فرهنگ عراقی­ ها به صورت محسوسی با عرب­ های شبه جزیره فرق می­ کند. عراقی­ ها بسیار مهربان تر و خانواده دوست هستند. این مهربانی حتی در ادبیات و لهجه و به کاربردن واژه ­ها در عتاب و خطاب­ ها هم خودش را نشان می دهد. چند تا مثال هم زد که البته فراموش کردم.

موکب بچه­ های کاشان، امامزاده هلال ابن علی علیهما السلام هم برپا بود. چه امامزاده­ ی پر برکتی است.

نوای دعای کمیل، هرجایی می ­رسیدی شنیده می­ شد و حال و هوای خاصی ایجاد می­ کرد. حال و هوای توبه، حال و هوای تقرب…

برخی هیئت های ایرانی هم گوشه ­ای مشغول صفا کردن و روضه­ خوانی بودند…

ما ولی رد می­ شدیم…

۱۷ کیلومتر مانده

حال و هوای جانبازهایی که در این پیاده ­روی با ما بودند یا عراقی های شیعه­ ای که در جنگ تحمیلی به جنگیدن مجبور شده­ بودند و قسم می­ خوردند که حتی یک تیر هم شلیک نکرده اند، شنیدنی است. نمی­ دانم چند تا از این برادران برای هم خاطرات جنگ را بازگو کردند، شاید هم اینجا اصلا جای این حرف­ ها نباشد. ولی امشب که همه دور هم بودیم.

آن دوست شیرازی نقل می­ کرد شیعیانی از عراق بعد از جنگ بودند که از پشت گلوله خورده ­بودند. (یعنی توسط بعثی­ ها به شهادت رسیده ­بودند به خاطر سرپیچی از دستور و شلیک نکردن)

شاید خاطره ­ای فروخورده ماند. خاطره ­ی شهدای ایرانی که اگر بودند شاید الآن در بین ما بودند و در پیاده ­روی اربعین حضور داشتند. چه آرزوهایی که برای زیارت کربلا ناکام ماند. زیارت آمدن به نیابت از شهدا می ­تواند یک نوع ادای دین باشد.

جمعه ۲۱/۹/۹۳، ۱۹ صفر ۱۴۳۶

به راه عاشقی قدم مردانه زن             اگر مرد رهی جانا دم از جانانه زن

دیشب حال خوشی داشت. می­ توانستم تا کربلا بروم ولی توی یک چادر ماندگار شدم. حوالی ساعت ۱۲ شب بود که دو صدای مهیب انفجار، که یکی از دیگری بلندتر بود به گوش رسید. جماعتی که هنوز در حال پیاده­ روی بودند با شنیدن صداها واکنشی بجز لبیک یا حسین نداشتند. ان شاالله که اتفاقی برای زائران امام حسین نیافتاده باشد.

دیشب از هر شب سردتر بود.

الآن عمود ۱۲۹۳ هستیم.

تا عمود ۱۴۵۰ راهی نیست.

در یکی از غرفه­ های تبلیغی کنار جاده اتفاق ساده ولی عجیبی برایم افتاد. اگر به عرفان و معنویت متهم نشوم…

از آن غرفه بوی شهادت می­ آمد. ورودی غرفه تلویزیونی گذاشته ­بودند که برخی از محصولات نصر TV را هم پخش می­ کرد. در یکی از کلیپ­ هایی که در حال نمایش بود، امام جمعه­ ای وهابی را نشان می­ داد که از عصبانیت در حال صب شیعیان با عصا شروع کرد به شکستن تابلوی پشت سر و منبر و هر چیزی که اطرافش بود.

به حماقت آن وهابی می­ خندیدم که جوانی تقریبا ۱۹ ساله بهم نزدیک شد. نزدیک شدنش را حس نکرده ­بودم، تا وقتی که مرا در آغوش گرفت و بوسه ­ی گرمی هم روی گونه­ ی چپم کاشت. حس یک آدم مهذب جاافتاده­ ی پاک که آماده­ ی شهادت است، دستاورد ارتباط کوتاه چند دقیقه­ ای ما در آن غرفه بود. یک سربند سبز رنگ با شعار یا لثارات الحسین علیه السلام بهم هدیه داد و رفت گوشه­ ی دیگر غرفه مشغول کارهای دیگه اش شد.

جوان دیگری هم که اولی را سید صدا می­ کرد دم ورودی غرفه ایستاده بود. با اشاره ­ای که به سربند کردم، کمک داد تا سربند را روی کلاهم ببندم. سربند را بست و توی گوشم به عربی گفت: رفتی زیارت مجاهدین اسلام را دعا کن.

با همین یک جمله، هزار تا حرف بهم زد. التماس دعایی از سر اطمینان قلبی که هم زمان داشت یادآوری می­ کرد اینجا عراقه، شما زائرید، ما برادریم، ما جوان های عراقی داریم برای عزت شیعه و حفظ حرمت اعتقادات مشترکی می­ جنگیم، حد

Details
general.info-qr
Titleمطربا پرده بگردان
Authorعلی جوادی
Post on1394/11/10
general.info-tags

Comments