بسم اللّه
13 May 2024

شفا

‎20 Jan 2016

«  بسم رب الحسین »

 

  از عاشورا فقط تشنگی حسین (ع) را به ما آموختند، در حالی که حیاتِ آب است حسین (ع)

 

آن طور که مادرم قبلأ برایم تعریف کرده بود ، زندگی عاشقانه ای را با پدرم شروع کرده بودند. زندگی آن ها بسیار عاشقانه و رؤیایی بود. قریب به سه سال از آغاز زندگی مشترک آن ها می گذشت . خانواده ای کم سن و سال ، با آرزوهای بزرگ.

مادرم شانزده سال بیشتر نداشت و پدرم سه سال از مادرم بزرگ تر بود. مادرم عاشق نظام بود و شاید روزی صدبار قربان صدقه ی لباس های ارتشی شوهرش می رفت. سه سال گذشت. فرزندی به دامانش پانهاد. دختری که از ترس موهای فِر و پوست بُرُنزه اش ، اولین بار با سلام و صلوات رویش را گشود.

اما نه ...دقیقأ برعکس ، دخترش سفید بود و تپل ، با موهای کم پشت و پر کلاغی.

سن و سالی نداشتند ، هر دو انگار عروسکی یافته بودند برای بازی. انگار زندگی در خون اتاق هایشان جریان داشت . پدرم مأموریت می رفت و لحظه شماری اش برای در آغوش کشیدن دخترش بود ، دختری که هر روز چاق تر از دیروز بود . آن روزها کالسکه رواج نداشت ، شاید هم در شهر من ، انگشت شمار بودند ، کودکانی که کوچه ها و خیابان ها را با کالسکه می گشتند. به هر حال پدر و مادرم بیرون که می رفتند ، مرا نوبتی بغل می کردند ، دختری داشتند که بشدت پُر اشتها بود و شیشه های شیر پاسخگوی او نبودند!

مادر همیشه نگران بود ، نزد پزشک رفت ، « دخترم وزنش روز به روز بیشتر می شود و اشتهایش غیر عادیست » . خندید و گفت : « إن شاءالله خوب می شود ، مشکلی نیست ».

شش ماه از تولدم می گذشت و مادر هر روز نگران تر می شد . با این که نمی توانستم سخن بگویم ، انگار از وضعیت جسمانی ام فهمیده بود . پدرم آمد و مادرم جریان را توضیح داد. پدر که عصبانی تر از همیشه بود ، نمی خواست قبول کند عروسک دُردانه اش مریض باشد .

 انگار جنگ شده بود ! روزها دعوا و دعوا و دعوا ، تا روزی که مرا در آغوش کشید و به بهانه ی هواخوری از خانه بیرون برد.

 

 

 

برگشتیم ، با یک عروسک کوچک و یک جفت کفش صورتی وقلبی که انگار زیر بار این غم تابِ تپش نداشت . اشک در چشمان پدرم بازی می کرد. معاینه شده بودم. پاسخ دکتر این بود : « کودک شما بیماری قند دارد » به اصطلاح پزشکی دیابت . وضعیتم را برای پدرم وخیم عنوان کرده بودند. انگار دنیا روی سرش خراب شده بود . به هر حال خانه آن شب و شب های بعد با ماتمکده فرقی نداشت . آن طور که دکتر گفته بود ، مادرم در دوران بارداری مبتلا به دیابت بارداری بوده و به من منتقل شده بود. به گفته ی دکتر ، دیگر نباید به من شیر می دادند ، چون شیر هم قند زیاد داشت و به اصطلاح پزشکی(لاکتوز) . از آن روز کامم با داروهایی که دکتر تجویزکرده بود تلخ شد.

انگار خدا می خواست حال و هوایشان را عوض کند . می خندیدم ، آن ها برای لبخندهایم جشن می گرفتند . چهارده ماه از تولدم گذشت و من هر روز بیشتر به تلخی داروها عادت می کردم . مادربزرگم که خدایش بیامرزد اینگونه بود ، انگار مریضی به من ارث رسیده بود ,  که کودکی ام را در مریضی  و عطش بگذرانم .

ظرف روزها به همین شکل پُر می شد. ماه محرم از راه رسیده بود ، مادرم دلشکسته بود و شفا می خواست برای بیماری دخترش.

آن سال محرم مصادف شده بود با دهم تیرماه . شب اول محرم بود. مادر مرا به هیئت برد و نذر شاه کربلا امام حسین (ع) کرد. عهد بسته بود که تا شب دهم ، هر شب مرا به هیئت ببرد تا شفای مرا ازامام حسین(ع) بگیرد. از روز اول که مرا به هیئت می برد دچار تب و لرز شده بودم ، و بعد از آن شب ، بی اشتها شده بودم . شیشه ی شیر که محتوی آب بود را پس می زدم و از شدت تشنگی لب هایم تَرَک برداشته بود. مادر با این احوال و شرایط مردانه پای عهدش ایستاده بود و هر شب مرا به هیئت می برد . هر روز که می گذشت ضعیف تر می شدم ، خنده بر لبانم خشکیده بود . تبم فروکش کرده بود ، اما اشتهایم را به کل از دست داده بودم . مادر گاهی اوقات پنبه ای را به آب آغشته می کرد و روی لب های تَرَک خورده ام می کشید و می گریست.از شدت تشنگی از صبح تا شب گریه می کردم و مادر نمی دانست که چگونه دختر کوچکش را آرام کند . هر کاری  می کرد ، که شیشه شیر محتوی آب را به دهان بگیرم ، اما تلاشش بی فایده بود .

وضعیت جسمانی ام ناامید کننده بود . لب هایم تاول زده بودند و روز به روز نحیف تر می شدم . مادر از ترس اینکه مبادا بلایی سرم بیاید ، از صبح تا شب بالا سَرم بود . تابستان بود و شهرقصرشیرین  بسیار گرم بود  ، و این گرمای شدید و تشنگی زیاد با وضعیت جسمانی ای که یک طفل شیرخواره داشت ، هر آن ممکن بود که مرا از پای بیندازد.

شب نُهم محرم (شب تاسوعا) بود . مادر طبق شبهای قبل ، دوباره مرا در بغل گرفت و به هیئت برد . حالم بدتر شده بود ، بشدت بیقراری می کردم و گریه ام بند نمی آمد.

ظهر روز دهم ، دسته های زنجیرزنی و سینه زنی از جلوی منزل ما رد می شدند. مادر با دلی شکسته تر از همیشه و چشمانی پر از حاجت و خواهش برای گرفتن شفای دخترش ، مرا به میان دسته ها برد .

ظهر تابستان بود و گرمای هوا درقصر شیرین بیداد می کرد. میان موج جمعیت من در بغل مادرم بودم . فریاد حسین حسین ... از هر سو می آمد. خیابان بشدت شلوغ شده بود و در آن گرمای سوزان ، حال من هم به مراتب بدتر می شد. مادر از یکی از سقاهایی که آنجا بودند لیوانی آب می گیرد و در حالی که با بُغض می گوید: « یا امام حسین (ع) ، طفلم را شفا بده » آب را قطره قطره در دهان طفل ضعیف و بیمارش می چکاند... ده روز اول محرم آن سال تمام شد و مادر منتظر شفای دخترش بود.

ایام با بی خبری مان گذشت ... به مدرسه می رفتم . اما دارو مصرف می کردم ، از دوران مدرسه ام ، خاطرات خوبی دارم . البته به جز زمانی که یکباره حالم بد می شد و زیر نیمکت می افتادم. آن روزها می نوشتم و بی صدا اشک می ریختم . معلمی داشتم مهربان تر از آفتاب صبح. وقتی بالای سرم می آمد ، اشک هایم را پاک می کرد و می گفت : « به مادرت زنگ می زنم ، املایت بیست شد دخترم ... »

فصل ها می گذشت و من هر روز بهتر از روز قبل بودم . وضعیت جسمانی ام خیلی بهتر شده بود . سالی چند بار معاینه داشتم . شانزده  سالم تمام بود .

سه روز پیش به آزمایشگاه رفته بودم و از من آزمایش دیابت گرفته بودند .آن روز جواب آزمایش را آورده بودیم که به دکتر نشان دهیم .

یک روز سرد ، یک بیمارستان شلوغ ، و من انتظار می کشیدم. دکتر معاینه ام کرد و نتیجه ی آزمایش را بررسی کرد . دقیق شد. ابروانش را بالا برد . دوباره دقت کرد . پرونده ام را نگاه کرد  و با تعجب گفت : « انگار معجزه شده . اصلأ نیاز به دارو نداری ، حالت خوب شده است » .

 به خانه که آمدم شادی از لبهایم می بارید . هرگز دلم برای متلک های دوستانم تنگ نمی شد . چه خوش شانسی زیبایی آورده بودم . انگار خانه هم با ما می خندید و برای سلامتی من جشن گرفته بود . خانه از شیرینی حرف هایم به ذوق آمده بود . پدرم پیشانی ام را می بوسید ، مادرم لُپهایم را.

 

 

 

دیر وقت خوابیدم . نسیمی خواب را از ذهن می ربود . نمی دانم چه بود ؟ خواب بود یا حقیقت ؟ جایی غیر از خانه بود . وارد اتاقی شدم که دیوارهایش را نمی دیدم .

آقایی که پشتش به من بود و دو زن با رویی پوشیده ، چادرشان آن قدر سیاه بود که شب را به سُخره می گرفت . شال را بر کمر آقا می بستند . صدای آقا را شنیدم که فرمود ، بگویید .

یکی از زن ها رو به من کرد و گفت : « بیماریت که خوب شده . به مادرت بگو ، یادش نرود گوشوارهایت را به کربلا بفرستد.آقا شفایت داده »

از خواب که بیدار شدم ، مادرم نماز می خواند . صورتم خیس شده بود. آقا امام حسین (ع) بود که بیماری ام را شفا داده بود ... عزیز زهرا (س) بود که حاجت مادرم را روا کرده بود ... شاه کربلا بود که مرا سیراب کرده بود و سلامتی ام را به من برگردانده بود . و من بودم که رحمت خدا بر من فرود می آمد .

به مادرم که گفتم ، بُغض کرد و گفت : « ظهر روز دهم  آن سال که در بغلم بودی و آب مشک سقا را چکه چکه در دهانت می چکاندم ، با دل شکسته گوشوارهایت را نذر سلامتیت کردم . شرمم باد ، بعد از آن روزها من فراموش کردم و آقا فراموش نکرد . »

گوشوارهایم همراه خانمی که به پابوس آقایمان می رفت ، فرستاده شد . نُه سال از آن روزها می گذرد و من بارها در حرم ملکوتی آقا امام حسین (ع) کبوتر شده ام و با دست هایش اُنس گرفته ام . این روزها که از تلویزیون به حرمش خیره می شوم ، لبانم خشک می شوند و دانه های تسبیح بُغض می کنند و چشمهایم خیس می شوند . یقین دارم یکی از درهای بهشت در کربلاست .

 


Details
general.info-qr
Titleشفا
Authorفاطمه صدیقی
Post on1394/10/30
general.info-tags #پیاده_روی_اربعین #طریق_الحسین #مبلغ_اربعین_شویم

Comments