بسم رب الحسین
20 Jan 2016
بسم رب الحسین
شنیده بودم از علما وبزرگان که زیارت امام حسین مستحبّه اما گوش دادن به حرف پدر ومادر واجب. من هم احساس میکردم که رازی نیستند هرچند که میگفتند که برو عیبی ندارد. ولی باز بغض مادرم را به راحتی میتوانستم ببینم.
به رفقایم گفتم من نمیآیم شما برید، من هم دعا کنید. در دلم غوغایی بود اما نمیتوانستم با کسی بگویم. تنها یک چیز بود که دلم را آرام میکرد " وَمَن یَتَّقِ الله یَجعَل لَهُ مَخرَجا...". بعد که پدر ومادرم فهمیدند که من انصراف از سفر دادم ناراحت شده بودن چون میدیدند من چه اشتیاقی داشتم ولی خیلی برایشان تعجب آور بود که چرا یکدفعه منصرف شدم.
بعد از اینکه ماجرا را برایشان تعریف کردم از دست من دلخور شدند گفتند درست است که ما ترسی در دلمان بود اما راضی به رفتن توبودیم برو دوباره به مسئولین کاروان بگو که اسمت را بنویسند. اما غافل از اینکه دیگه دیر شده بود. ویزا را گرفته بودند و دو روز دیگه هم میخواستند برند. حس کردم تمام عالم روی سرم خراب شده.
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
اگر یکروز زودتر میگفتم من هم با آنها میرفتم. حالا دیگر کسی را نداشتم که با آنها بروم. مادرم هم خیلی میترسید امامیگفت برو. تصمیم گرفتم تنها بروم به امید خدا" وَمَن یَتَّقِ الله یَجعَل لَهُ مَخرَجا و یرزٌقهٌ مُن حیثُ لا یَحتَسِب و یَتَوَکَّل علَی الله فهُوَ حَسبُه".
یک ساک کوچک برداشتم و راهی ترمینال شدم که یکاتوبوس بگیرم تا بروم به مهران. ویزا همنداشتم ولی پاسپورت داشتم . برای ویزا گرفتن خیلی دیر شده بود. از طرفی هم ویزای انفرادی خیلی سخت میدادند یا اصلاَ نمیدادند.
ساعت چهار بعد از ظهر تنها و بدون همسفری سوار اتوبوس شدم با ساک کوچک که وسایل ضروریام داخلش بود. تنها یک همسفر داشتم و دائماً هم با او حرف میزدم اما اوحرف نمیزد فقط گوش میداد.
ساعت دوازده شب بود که در اتوبوس حالم خیلی بد شد. سرم را بلند کردم دیدم همه خوابند. اتوبوس تاریک بود. سینه ام درد شدیدی گرفت. از شدت فشار اشک از چشمانم جاری شد. حالت تَحوع داشتم. نمیدانستم به کی باید بگویم. اما فهمیدم سفر سختی در پیش دارم. با حالت گریه به هم سفرم گفتم این بود رسم مهمان نوازی ما آمدیم زیارت جدّ شما آنوقت اینطور از ما پذیرایی میکنید.
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
شب سختی بود. نماز صبح بود که حالم بهتر شده بود. امّا هنوز از نداشتن ویزا میترسیدم. بالاخره رسیدیم مهران جمعیت زیادی در آنجا بود که به عشق امام حسین آمده بودند.
این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست این چه شمعی است که جانها همه پروانه اوست
رسیدم به گِیتهای لب مرز. مامور پلیسی داد میزد: پاسپورتهای هرکس دست خودش باشه و مانیفست هم دست سرگروه. ترسیدم گفتم اینجاست که دیگه برم گردانند.دست به دامن همسفرم شدم. توسل کردم. نوبت من که شد پاسپورتم را مهر نزد چون ویزا نداشتم ولی به من اجازه داد که بروم. گیتهای عراق هم که کاری با کسی نداشتند.
هر لحظه که به مشکلی برمی خوردم به همسفرم توسل میکردم. اون هم کارم را راه میانداخت.
در مرز بل هر مکافاتی که شده اتوبوس گیر آوردم و سوارش شدم. اتوبوس ما رو تا "کوت" برد. صلواتی بود.تنها که باشی هر تصمیمی که بخواهی میتوانی بگیری. پیش روی من تاکسی برای همه جا بود. کربلا، نجف، کاظمین، سامرا. من تصمیم گرفتم بروم کربلا شاید رفقایم را که از مرز چذابه هم رفته بودند ببینم. میدانستم که آنها شب جمعه در کربلا هستند. بعد از پنج شش ساعت به کربلا رسیدم. تک و تنها. نه جایی را از قبل آماده کرده بودم نه غذایی داشتم. ولی باتوجه به این که سال گذشته آمده بودم میدانستم موکب هست و غذا هم صلواتی میدهند. با خستگی که از سفر داشتم خودم خودم را به بینالحرمین رساندم. همهی کفشداریها و امانات پُر شده بود از کیف و کفش مردم طوری که جانداشتند که من وسایلم را بگذارم و بروم زیارت. بعد از اینکه از پیدا کردن جایی برای وسایلم ناامید شدم آنها را بیرون به نرده ای آویزان کردم و به همسفر عزیزتر از جانم گفتم که مراقبش باشد. او هم امانت داری کرد. شب را هم در چادری در کربلا سپری کردم. صبح زود بعد از زیارت حضرت عباس راهی نجف شدم که در پیاده روی اربعین شرکت کنم. هرچه در مسیر اطرافم را نگاه میکردم که آشنایی را ببینم و به آن ملحق شوم نمی دیدم. انگار قسمت بود که من این سفر را تنها باشم.
سوار اتوبوسی شدم که به نجف میرفت و ارزان هم میگرفت. سوار مینی که شدم. بعد از مدتی متوجه شدم که همه سرنشینان اتوبوس عراقی اند و فقط من و دو نفر ته مینیبوس ایرانی بودیم. من هم اصلا حرف نزدم که فکر کنند من هم عراقیام. اتوبوس به علت ازدحام جمعیت مارا در نزدیک نجف پیاده کرد. من هم تقریباَ دویست تیر که فاصله هر تیر پنجاه متر بود را پیاده رفتم. هرچه به حرم نزدیکتر میشدم جمعیت بیشتر هم بیشتر میشد.موکبهای داخل نجف هم جا نداشتند. به زحمت یک موکب پیدا کردم رفتم داخلش که استراحتی کنم. به شدت خسته راه بودم. دراز کشیدم پس از مدتی فهمیدم اینجا جای کس دیگری است و سایر جاهای خالی موکب هم صاحب دارد. تنها عشق بود که توان راه رفتن به من میداد و حرف زدن با همسفر عزیزتر از جانم.
رسیدم به امانتداری حرم که به شکل کمد هایی بود. آنجا هم اصلا جا نداشت. چند ساعت منتظر بودم که جایی خالی شود اما سریع زودتر از من پر میشد. بی خیالش شدم نشستم زمین. نه توان برگشت داشتم نه توان ماندن. حتی کف زمین هم جا برای خوابیدن نبود. هرچی گشتم جایی را برای خوابیدن پیدا نکردم. بعد از ساعتی نشستن در هوای سرد به سختی بلند شدم که جایی پیدا کنم. بالاخره پیدا کردم. تنها فرقش با جاهای دیگر این بود که یک زیر انداز داشت. در فضای باز و شلوغ حرم بود و زوّار دور ما حرکت میکردند. بلندگوی گمشدگان حرم هم بالا سرم پشت سر هم نام گمشدگان را میگفت. اعلان کننده صدای خیلی بد و زُمختی داشت. با تمام خستگیکه داشتم اما بعد از مدتی، سرما و سرو صدا اجازه نداد که بخوابم. از آنجا بلند شدم. رفتم دنبال جای دیگر تا اینکه روی پله هایی که میخورد به استراحتگاه زوار و آنجا هم مملُوّ از جمعیت بود را پیدا کردم. نشستم روی پلهها و دستم را روی پاهایم گذاشتم و خوابیدم. هر یک ساعت یکبار بلند میشدم تا کمرم و پاهایم خشک نشود. و آن شب را اینگونه گذراندم.
نیم ساعت مانده بود به نماز صبح مانده بود که بیدار شدم. دستشوییها خیلی شلوغ بود. از حرم دور شدم تا شاید یک دستشویی خلوت گیر بیارم. بالاخره یکی پیدا کردم. بعد از نیم ساعت صف ایستادن موفق شدم دستشویی بروم و وضویی بگیرم.
شاید در آن لحظه این وضعیت وکمبود امکانات آدم را اذیت کند اما به خدا قسم شرط عاشقی همینه. به قول حافظ:"عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد"
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
بعد از اینکه نماز صبح را خواندم جلوی ایوان نجف ایستاده بودم که یکدفعه یکی از بچههای مسجدمان را دیدم.حسین آقا فاضلی. خیلی خوشحال شدم بعد از کلی حرف زدن به من گفت که یکجایی را سراغ دارد." فیتوکل علی الله فهو حسبه".
بعد ازطی کردن مسافتی طولانی به مسجدی رسیدیم به نام مسجد امام علی علیه السلام که مقبره آیت الله حکیم هم آنجا بود.یک مجموعهی آموزشی فرهنگی بزرگ که دارای همهی امکانات بهداشتی و خدماتی بود که مسجد امام علی بخشی از این مجموعه بود که نامش مجموعهی آیت الله حکیم بود. وقتی که رسیدم از فَرط خستگی سریع خوابیدم. فشار زیادی به بدنم آمده بود.مدتی در آنجا اسکان داشتیم. هر وقت گشنه میشدم میرفتم بیرون و میگشتم که کدام موکب غذا میدهد. و همیشه هم دست پر برمیگشتم. معمولاُ هم شبها میرفتم زیارت چون خیلی شلوغ بود و مسجد هم با حرم خیلی فاصله داشت. بعد از دو سه روزبه همراه رفیقم راهی کربلا شدیم که در پیاده روی اربعین شرکت کنیم. در راه که هنوز زیاد از نجف دور نشده بودیم. ناگهان صدایی به گوشم خورد. "کاظمین دونفر، کاظمین دونفر" دلم لرزید. پارسال هم به خاطر شرایط امنیتی کاظمین نرفته بودم. مکث کردم رفیقم صدای دلم را شنید گفت: اگر میخوای بری برو پولت را هم من حساب میکنم. چنان نشاطی بهم دست داد که با دنیا عوضش نمیکنم. خلاصه مارا طلبیدند. از رفیقم جدا شدم و راهی کاظمین شدم.
بعد از چهار ساعت راه نماز ظهر رسیدم به کاظمین. وقتی که چشمانم به دو گمد طلا افتاد انگار که چشمانم را به آن دوخته بودند و هر کاری میکردم جدا نمیشد. تدابیر امنیتی در کاظمین شدید بود. وقتی که نزدیک حرم شدم یک رانی صلواتی گرفتم خوردم. جگرم حال اومد.
یک شب هم در آنجا ماندم و شب را در چادر سِپَر کردم. مدتی که در کاظمین بودم انگار به نهایت خودم رسیده بودم. هیچ آرزویی نداشتم. با تمام خستگی که جسمم داشت روحم در آرامش کامل بود. چه لذتی داشت.
معنای زنده بودن من با تو بودن است نزدیک، دور، سیر، گرسنه، رها، اَسیر
بعد از خواندن نماز صبح جماعت در حرم و وداع تصمیم گرفتم به سامرا بروم.
هرکس یک نقل از سامرا میکرد. یکی میگفت: امنِ امنِ فق در مسیر که ساکنانش سنی هستند کمی خطرناک است دیگری میگفت: کنار ماشین ما یک خمپاره زدند. با تمام این حرف ها راهی سامرا شدم. در طول مسیر پُر از نظامی بود. تدابیر امنیتی شدیدی دیده بودند. بعد چهار ساعت رسیدم. چهار ساعت در سامرا بودم و در این مدت مشغول زیارت کردن و قرآن خواندن. نماز ظهرم را کنار سرداب امام زمان خواندم.
ساعت دو بعد از ظهر یک اتوبوس گیر آوردم که یکجا بیشتر نداشت. جلو کنار راننده. تا کربلا تمام بدنم درد گرفت. مسیر هم به شدت شلوغ بود. همه میخواستند شب اربعین کربلا باشند. ساعت هشت شب رسیدم به کربلا خیلی شلوغ بود. به سختی راه میرفتم. به سختی خودم را به بین الحرمین رساندم. و در همانجا زیارتنامه خواندم، عزاداری کردم. به علت شلوغی و ناتوانی بدنم داخل حرم نرفتم. بعد از چهار ساعت زیارت تصمیم گرفتم برگردم که به شلوغی نخورم. بعد از اینکه خودم را به ترمینال رساندم ماشین برای مهران نبود. اگر هم بود خیلی گران میگرفتند. توسل کردم به امام زمان کسی که در این مدت تنهایی با او حرف میزدم. بعد از مدتی یک اتوبوس دیدم که نصف قیمت میگرفت و یکنفر بیشتر جا نداشت. سریع سوار شدم.
صبح ساعت 9 رسیدم مهران. به شدت بارون میآمد. تمام کوله و لباسم خیس شده بود. خیلی هم گرسنه بودم. همینطور که زیر باران راه میرفتم تا از مرز رد شوم تمام سفرم را مرور میکردم. خیلی زود گذشت. نمیدانستم خدارا چه طور شکر کنم.
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
ترافیک سنگینی در مهران بود. ماشینها اصلاً حرکت نمیکردند. من هم خیلی خسته بودم. تمام بدنم خیس شده بود. میدانستم که چتد ساعت دیگر مریض میشوم.بهد از سه ساعت پیاده روی در مهران یک اتوبوس برای تهران پیدا کردم. یکجا بیشتر نداشت آنهم آخر اتوبوس.ساعت تقریباً دوازده بود. ماشین هم حرکت نمیکرد. اتوبوس به سختی خودش را از ترافیک جدا کرد و از یک مسیر دیگر به تهران رفتیم. هر باری که اتوبوس برای استراحت و سرویس بهداشتی نگه میداشت. به شدت شلوغ میشد. ما باید در کمترین زمان نماز میخواندیم. غذامیخوردیم. دستشویی میرفتیم.
دقیقا مثل مسیر رفتم معده هم درد گرفت و دعا میکردم که اتفاقی نیفتد. وگرنه در راه میماندم. مسافران هم، به خاطر خستگی، اگر اتوبوس یک لحظه هم میایستاد عصبانی میشدند.
درد معده ام هر لحظه بیشتر میشد. به سختی وضو گرفتم و نماز خواندم و سوار اتوبوس شدم. تکه نباتی که از موکب امام رضا گرفته بودم خوردم و خوابیدم وقتی که بیدار شدم حالم بهتر شده بود.
خیلی تلاش میکردم خودم را سالم به خانه برسانم. و در مسیر مریض نشوم.
سرانجام ساعت 6 صبح به تهران رسیدم. نمازم خواندم و با ظاهری آشفته به سمت خانه حرکت کردم.
هرکس که در اتوبوس مرا میدید فکر میکرد کارتون خوابم.
وقتی رسیدم به خانه به هیچکس خبر نداده بودم. خیلی وقت هم بود که زنگی به خانه نزده بودم و از من خبر نداشتند. وقتی مادرم چهرهام را دید بغض را در چشمانش دیدم فقط باید رعد و برقی میزد تا باران اشک از چشمان مادرم سرازیر شود نقطه
"وَ مَن یَتَّقِ الله یَجعَل لَهُ مَخرَجَا وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لایَحتَسِب وَ مَن یَتَوَکَّل عَلَی اللهِ فَهُوَحَسبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْرا"
و هرکس از خدا پروا کند(خدا) برای او راه بیرون شدنی قرار میدهد و از جايى كه حسابش را نمىكند به او روزى مىرساند و هر كس بر خدا اعتماد كند او براى وى بس استخدا فرمانش را به انجامرساننده است به راستى خدا براى هر چيزى اندازهاى مقرر كرده است. |
|
سوره طلاق آیه 2و3
general.info-qr | |
Title | بسم رب الحسین |
Author | ابوالفضل محمدی |
Post on | 1394/10/30 |
general.info-tags | #طریق_الحسین |
Comments