بسم اللّه
25 Dec 2024

عدنان

‎18 Jan 2016

 

بسم الله الرحمن الرحیم

"عدنان"

ازمرگ گریزی نیست,دیریازود سراغ همه رامی گیرد,به قول پدر شهیدم شتری است که بالاخره جلوی درهمه می ایستد.پس شیوه ی محترمانه اش آماده بودن وبه استقبال رفتن است.گذرعمردر این دوره ی آخرالزمان مثل برق است,خودزندگی که کوتاه هست ;بااین شتاب سریع هم که دیگرکوتاه تربه نظرمی رسد,امابرخلاف همین جریان دلبستگی هاوآرزوهای مابیشترشده واین جای تعجب دارد.این جملات رادرحالی باخودم تکرارمی کنم که شایدهیچ وقت گمان نمی کردم برحسب تقدیرروزی برای رسیدن به شهادت بیرون ازمرزهای وطنم درتکاپوباشم,کسوت طلبگی به دورازقیدوبندهای مرسوم درخاندان ماموروثی است وهمواره دراین مسیرمصیبت هاکشیده ایم ,پدربزرگم که دردوران قاجارطعم تلخ تبعیدراچشید,بعدنوبت پدربودتادردوران پهلوی زندانی وشهیدشود, حالااین آرزوی شهادت عین حقیقت جلوی چشمانم است,چه کسی باورمی کند عباس ستایشگر توی خاک سوریه درحال جنگ باتروریست های خونخوارباشد!اسلحه را به هیچ وجه ازخودم دورنمی کنم ,ممکن است سروکله ی نحسشان ازاین تونل های ممتدپیداشود.من وعدنان توی این مدرسه ی نیمه ویران پناه گرفته ایم وتافرداشب که محاصره بشکند بایداین جابمانیم,البته انتظاررسیدن نیروهای کمکی صبوری می خواهد که بعیداست من وعدنان شرایطش راداشته باشیم.ماجرای رفاقت من باعدنان به پیاده روی اربعین برمی گردد,درمسیرکربلامهمان عدنان که شدیم تقدیرخودی نشان داد وفهمیدم این برادرعراقی ماهم هوس شام دارد!البته نه شام خوردنی.بالاخره برنامه ریزی کردیم تابعدازاربعین باهم راهی سوریه شویم. حتی ازقضیه ی زیارت اربعین من نیزکسی خبرنداشت چه برسدکه بدانندحالاسوریه هستم.الان یک ماهی می شود که ازقم مخفیانه هجرت کرده ام وبه جزخانواده وچندتن ازرفقای نزدیک کسی ازآمدنم خبری ندارد, هرلحظه که آهنگ خرناس عدنان رامی شنوم تنهایی کمترآزارم می دهد,روی دیوارهنوزشعارهای مزخرف جبهه ی النصره وداعش رامی بینم وسرم راباتاسف تکان می دهم,توی تاریکی پناه گرفته ایم وتنهانورکم رمق مهتاب است که ازپنجره به این کلاس متروک درحال چراغ دادن است,بااین فضا بیگانه نیستم .توی سنگرهای جبهه آن راتجربه کرده ام,یادش بخیر درست بیست وشش سال پیش جوان نورسی بودم که تازه طلبه شده بودم,سال 1366که دیپلمم راگرفتم رفتم حوزه ومعمم شدم ,امادغدغه ی جهاد لحظه ای آرامم نمی گذاشت تااینکه باحسن نوروزی که بچه ی کاشان بود وتازه هم حجره ای شده بودیم راهی غرب کشورشدیم ,حسن پسرشوخ وپراحساسی بود,اصلاسختی مسیرراباوجوداودرک نمی کردم,حسن راننده ی تویوتا بود ومن هم کنارش می نشستم ,کارمان هم انتقال تجهیزات به خط مقدم بود,بالاخره توی یکی ازماموریت ها درکمین بعثی هاگرفتارشدیم وبا مقاومت جانانه بازخمی شدن به کوه های کردستان پناه بردیم ,روزدهم فروردین بود که این اتفاق افتاد,چندگلوله به پای حسن وبه دست من اصابت کرد که باعث شد یک انگشت دست چپم قطع شود,ازآن موقع هروقت باحاج حسن شوخی می کنم می گویم نوروزسال 67عجب نوروزی بود وهردومی خندیم,الان حاج حسن مثل خودم توی حوزه ودانشگاه درحال تدریس است, حسن درمشهدساکن هست,یک سالی می شود که خبری ازاوندارم,نکته ای که ازحسن درذهنم باقی است همین توسل اوبه خانم زینب(س)است,هروقتم که اصرامی کردم تابگویدچرااین همه عادت به توسل دارد ,می گفت چون سفارش امام زمان (ع)است.حالاحسن نمی داندکه رفیق دیرینه اش برای محافظت ازحرم ایشان توی دمشق است.,خجالت می کشم نزددیگران بگویم چون اسمم عباس است بااین تعصب برادرگونه به دمشق آمده ام ولی وقتی توی خلوت باایشان حرف می زنم ,خیلی ساده قسم می دهم که لااقل جای خاک پای حضرت عباس من رابرای نوکری قبول کنند ,لابدازکرم ایشان است که همین حالاتوی چهل وپنج سالگی آرزوی جوانی ام درحال تحقق است...عدنان چشمانش رابازوبسته می کند وازحالت مچالگی درمی آید,هواسوزدارد ولباس گرم همراه نداریم,عدنان درکربلامعلم بود وتسلط خوبی به زبان فارسی دارد.انگارتوی اهوازقوم وخویش دارند وهرازگاهی به ایران می آید.به عدنان چشمک می زنم.

-خوب خوابیدی؟

دوباره خمیازه ای می کشد وبادهان بازمی گوید:

-آره خوب بود,خیلی وقته ازصدای تیراندازی خبری نیست!

 سرم رابه نشانه ی تاییدتکان می دهم.عدنان نگاهی به ساعتش می اندازد.

-ساعت چهاره ,موافقی قبل ازطلوع آفتاب بیرون بزنیم؟

 واقعا دل به دل راه دارد, ازاول شب به این فکربودم که شایدنیروهای ارتش دیرتربه این منطقه برسند وقاعدتاتوی روشنایی هرتحرکی خطردارد,بارویی گشاده می گویم:

-آره موافقم,معلوم نیست فردا چه اتفاقی بیفته, خواستی کمی غذابخوریم؟

عدنان جلوترمی آید .ازداخل نایلون پلاستیکی دوتکه نان وچندعدد خرمابیرون می آوردتوی چشمانم زل می زند و چهره اش دگرگون می شود بالحنی مضطرب می گوید:

-داشتم خواب پسرمومی دیدم که ازهم خداحافظی می کنیم,رضا پشت سرم گریه می کرد!

عدنان حرفش رامی خورد وفکری می شود,دروغ چراخودم هم جامی خورم ,امانبایدزیادجدی گرفت,سقلمه ای به آرنجش می زنم وروحیه می دهم.

-اخوی یادت رفته ماکجاییم؟خانوم زینب باب الحوائجه,فرصتوازدست نده چندتاصلوات بفرس وبه روح حضرت هدیه کن ,بعدم توسل کن تاهرچی خیره پیش بیاد.

عدنان باچشمان ترگینش طوری خیره نگاهم می کند که دلم می لرزد,همین که می خواهم چیزی بگویم ,خودش ادامه می دهد:

-شهیدشدن که ترسی نداره, ولی خب محبت اهل وعیال مثل فتنه همیشه همراهه.

چیزی به اذان نمانده,باذکریاعلی بلندمی شوم ومی گویم:

- من می رم وضوبگیرم بیام نافله بخونم,توهم توسل کن وبیا.

ازراهروی تاریک عبورمی کنم وبااحتیاط ازپله های سنگی پایین می روم,شیرتانکرآب رابازمی کنم ,همین که می خواهم آبی به صورتم بزنم,صدای چندشلیک خفیف گوشم رانوازش می دهد,وضویم رافوری می گیرم وبلندمی شوم,ازاین مدرسه تاحرم حدود پانصدمتر فاصله هست,تاریکی بهترین فرصت برای حرکت است.نمازراکه خواندیم بایدطبق نقشه راهی شویم.همین که پاروی پله می گذارم صدای انفجارخمپاره ای تمام تمرکزم رابه هم می ریزد,زیرلب لعنشان می کنم وبه خباثت این جماعت نهروانی واموی افسوس می خورم,این بارخودم هم توی دلم توسل می کنم,حرفهای عدنان تلنگری هم برای من بود,ناخودآگاه یادهمسرم ودوفرزندم علی وعاطفه می افتم وآهی ازته دل می کشم,همین که این احساس پدرانه سراغم می آید,دوباره یادروضه هایی می افتم که خودم همواره بالای منبر ازمصیبت های کاروان اسرادرشام برای دیگران می خواندم ,دراین سحرگاه هراس انگیزچشمانم رامی بندم وسعی می کنم اندکی به چهارده قرن پیش بازگردم ومعنی صبرواستقامت راباخودم تداعی کنم.عدنان این بارباچهره ای گشاده مقابلم می ایستد.

-التماس دعا,منم الان میام.

سیرتماشایش می کنم وتنهالبخندمی زنم...مهرکوچکی راازجیب شلوارنظامی ام بیرون می آورم,همین که می خواهم نیت کنم یادم می افتدکه تسبیحم راکنارتانکرآب جاگذاشته ام,ازراهروی تاریک این باربااسترس عبورمی کنم,وقتی نگاهم به گنبدحرم می افتد طوری می شوم که قابل وصف وشرح نیست,ازپله هاپایین می روم,همین که خم می شوم تاتسبیح رابردارم ,یکهوصدای انفجاری مهیب یک متری آن طرف ترپرتم می کند,سرم به لبه ی تیزتانکرخورده وگیج می زنم,متوجه دود غلیظی می شوم که فضارابه سرعت احاطه کرده,سرم رابالامی گیرم ,خمپاره درست به سقف مدرسه خورده;دست وپایم راگم می کنم وباکمک پله هاکشان کشان خودم رابه راهرومی رسانم,باورم نمی شود.عدنان زیرتلی ازآوارسقف مدفون شده است.این برای دومین باراست که چنین صحنه ای راتجربه می کنم,روزگاری توی جبهه وقتی ازموتورپیاده شدم تاخبرموفقیت عملیات رابه بچه های داخل چادربرسانم ناگهان راکتی به چادراصابت کرد ورفقایم باقروکمال راازدست دادم,آن موقع باخودم گفتم که تنهاپنجاه مترباشهادت فاصله داشتم! اما اکنون شهادت ازبیخ گوشم ردشدوشایدقسمت نبود.دلم به حال رضامی سوزد,طفلک خبرنداشت که پدرش تاآخرین لحظات به یادش بود.بااشک وزاری ازمیان آوارعبورمی کنم تااسلحه ام راکه کنج اتاق بودبردارم,همیشه عادت کرده ام که وقتی کلمه ی خرابه رابشنوم یادغربت بانودراین شام پرالتهاب بیفتم.حالاعدنان هم دراین ویرانه عاشقانه زیرخاک ماند.حجم آورسنگین است,پاهایم سست می شود وهمان جابرای عدنان سوگواری می کنم,دست وپایم راگم کرده ام .قراربودباهم بعدازاقامه ی نمازازمدرسه خارج شویم ولی حالاتنهامانده ام..باتکیه بردیوارازمیان دود وخاکسترعبورمی کنم وتوی حیاط افسوس می خورم چرابرای شهادت کمی درنگ نکردم,حتی نتوانستم کاری برای بیرون آوردن عدنان بکنم, تجربه ی دفاع مقدس باعث شده احساس ضعف نکنم,درمیان تاریکی دهشتناکی باتوسل به بانوازدرب حیاط خارج می شوم ,خداکندتانمازصبح رادرحرم بخوانم.دلم می خواهدبلندبلنداشک بریزم وبنالم ولی انگارشام میعادگاه بغض  های فروخفته است.باورم نمی شود که عدنان کنارم نیست ,باتحیرواضطراب توی کوچه حرکت می کنم ,تقدیراین بودکه عدنان نمازصبح راباخون شهادت وضوبگیرد وحالادربهشت باشد,امامن همچنان به دنبال اسرای شام درحرکتم وشاید حکمتی درمیان است تاقبل ازشهادت یارسیدن به حرم طعم سنگین غربت وویرانه رادراین کوچه های سرگشتگی بیشتربچشم.

 

 

 

 


Details
general.info-qr
Titleعدنان
Authorناصر فرزین
Post on1394/10/28
general.info-tags

Comments