بسم اللّه
25 Dec 2024

داستان اربعین

‎18 Jan 2016

بسم الله الرحمن الرحیم

"داستان اربعین "

 

روی تخت درازکشیده ام وهنوزمیان تخیل وواقعیت درجامی زنم,رمانی راکه دردست گرفته ام شبیه دفترچه ی خاطراتم است,انگارنویسنده ازماجرای زندگی من یعنی زینب ظهوری باخبربوده وبابرداشت آزادازقصه ی زندگی ام جریان پرفرازونشیب مراروایت کرده است!سمیراسعیدی اول شخص رمان خیلی شبیه من است,اوهم چهل ودوساله ودبیرریاضی است ...مهم ترین والبته عجیب ترین تشابه داستان دوبارازدواج هردوی ما واینکه درهردومورد همسرانمان فوت شده اند.بانگاه نگرانی حیاط راازپشت پرده ی توری دیدمی زنم وبادیدن برف های انباشته ی حیاط به بازی کودکانه ی برادرزاده هایم علی وعاطفه خیره می شوم وخودم رابا پدرشان حمید مقایسه می کنم حدودسی سال قبل من وحمید به جای این ها نقش کودکانه ی خودراتوی حیاط بازی می کردیم که ناگهان خبرشهادت پدرم راآوردند.یادم نمی رود چطورمادرم زانوانش سست شد وخودش راروی برف رهاکرد وهای های اشک ریخت.اماحالا همه چیز اسیرزمان شده وبه قول شهید آوینی اصلا زمانه ماراباخودبرده است.صدای فاطمه رامی شنوم که باآن لهجه ی ترکی استانبولی اش بامزه صدایم می کند. درراکه بازمی کنم فاطمه رامقابلم باجلوه ای تازه ومتفاوت مشاهده می کنم.چقدرچادرملی به اومی آید!,انگشت به دهان مانده ام .

-پس بالاخره چادری شدی!

فاطمه باسقلمه به بازویم می زند وبالحنی طنزگونه می گوید:

-خب! تحت تاثیرحرفات قرارگرفتم خواهر.

 ناخودآگاه می بوسمش ودرسکوت شانه به شانه ی هم ازپله ها پایین می رویم...بعدازشهادت بابا مادرم بااصراراقوام راضی شد باپسرخاله اش که تازه جانبازشده بود ازدواج کند.واقعازن صبوری است. اینطورماهم تاحدی طعم پدررامی چشیدیم.حالا حاج کاظم به خوبی جای پدرم راپرکرده است.مادرم بطول خانوم بانظم خاص خودش سبزی وزیتون را توی سفره می چیند ومن هم برنج رامی کشم.حمید تلویزیون راخاموش می کند ومی گوید:

-اخبارداشت ازجنایت تروریست های نامردمی گفت.

مادرجلوترازمن سرش راباتلخی تکان می دهد :

- خدابه حق امام حسین ازکمرشون بزنه .

فاطمه فرصت می کندنکته ی جالبی مطرح کند,باهمان شیرینی می گوید:

دوستم "گونل" می گفت ازترکیه هم به تروریست ها ملحق میشن!

حمید اززیتون دردهانش می گذارد و اضافه می کند:

- آره دیگه بااین حجم وسیع تبلیغات معلوم نیست کی به کییه...

فاطمه حالا یازده سالی است عروس ایران است.حمیدبه خاطرروحیه ی متفاوتش علاقه داشت خارج ازکشورادامه ی تحصیل دهد واتفاقا ماحصل آن دوران, آشنایی بافاطمه بودکه منجربه ازدواج شد.به خاطرمجاورت ترکیه باسوریه حمیدبادوستانش برای زیارت زیادبه دمشق سفرمی کردند ودرآنجابودکه بافاطمه آشناشد. همه دورهم سرسفره نشسته ایم ومشغول نوش جان کردن فسنجان خوشمزه ی مادرجانیم,اما فکررمان واینکه نویسنده اش را کی می توانم ملاقات کنم مثل خوره دروجودم رخنه کرده ودیریازودباید باهویت نویسنده آشنابشوم.حمیددرحین خوردن غذامی گوید:

-توپیاه روی اربعین چقدرازکشورهای مختلف حتی اهل تسنن ومسیحی حضورداشتن,اتفاقا باچندتاجوون ترکیه ای بین راه آشناشدیم که می گفتن برای بارسومه واسه زیارت اربعین میاییم.

بغض می کنم ومی گویم:

- معجزه ی سیدالشهداست ,مسیحی ومسلمان فرقی نداره .

فاطمه به حرف می آید:

- راستی قصه ی این سمیراسعیدی به کجارسید؟

لبخند می زنم وابروهایم رابالامی کشم.

-فعلا چهل صفحه ای به انتهای داستان باقی مونده ولی دلم نمی خواد به این سرعت به آخرماجرانزدیک بشم.

مادرازدستم کفری می شود وبااخم روبه فاطمه می گوید:

-ازهمون بچگی عادت داشت کتاب قصه براش بخرم ,حالا هم که رمان می خونه,اینقدررمان خوندکه زندگیشم شبیه کتاب شد.

حمیدوفاطمه به لحن پرگلایه ی مامان می خندند وصورتم ازخجالت سرخ می شود,لابدمادرم حق دارد ,اماباتقدیرکه نمی شود جنگید,من درهردوی ازدواج هایم بدشانسی آوردم وهمسرانم به فاصله ی هفت سال هردومرحوم شدند,حالاکه به میانسالی رسیده ام باورم نمی شودکه چهل راپشت سرگذاشته ام.اولین بارتوی بیست سالگی با حسن همتی توی دانشکده ی علوم آشناشدم,حسن ازمن سه سال بزرگتربود وبعدازدوران جبهه آمده بودتاادامه ی تحصیل بدهد ولی ازجراحات شیمیایی رنج می برد وسرفه های مکررش گواه رنج بی پایان دنیوی اش بود.به هرحال باحسن سال هفتاد ودورفتیم زیریک سقف ولی این ازدواج تنها پنج سال دوام داشت وحسن باهمه ی عشقش تنهایم گذاشت ومن بعدازدوسال دوباره با یک آقایی که دبیرادبیات فارسی بودد ازدواج کردم,اونیزهمسرخودش رادرسانحه ی تصادف ازدست داده بود,این بارپیوندزناشویی ام با ابراهیم جهانی امیدوارم کرد ولی بعدازپنج سال دوباره تجربه ی نخستینم تکرارشد وابراهیم عزیز رابه خاطر هجوم بی رحمانه ی سرطان ازدست دادم,اکنون هشت سالی ازآن ایام پرمحنت سپری شده ودیگربه مجردی عادت کرده ام.اما همواره نگاه منتظرمادرم نگرانم می کند,اوآرزوی خوشبختی ام راداشت ومفهوم خوشبختی ازدیدگاه یک زن شصت ساله وسنتی داشتن نوه وداماداست.قبول دارم که زندگی خاصی دارم ولی خب هرگزنتوانسته ام برپیشامدهاغلبه کنم وانگارخارج ازمحدوده ی اختیارات من بوده است. حمید بالحن متفاوتش سربه سرم می گذارد وخلوتم رابه هم می زند.

-سراغ ناشریانویسنده ی این رمان رفتی؟نکنه طرف اززندگی ما برداشت کرده؟

زیرچشمی نگاه منتظربقیه راکنترل می کنم وباکمی مکث می گویم:

- خدامی دونه,ولی هرچی هست نویسنده ی خوبیه,آثارش پرفروشه...می گفتن رفته سفر;قراره فرداتودفترانتشارات ببینمش .

این بارنوبت فاطمه است تا دست روی نکته ی مهمی بگذارد!باخنده ی مرموزی می پرسد:

-این آقای نویسنده چندسالشه؟

کمی هول می کنم وبانفس عمیقی که می کشم خودم رابرای مقابله باخیالپردازی های اطرافیان آماده می کنم.

-خب اول هرکتابی تاریخ تولد نویسنده رامی نویسن,آقای عبدالله صابرمتولد 1348هستن !

صبح شنبه قرارنیست برای تدریس دردبیرستان حاضرباشم,باشوروهیجان مضاعفی صبحانه راآماده کرده ام وزودترازمادرم کارهای معمول راانجام داده ام,قرارمان باجناب صابرحدود ساعت نه است,درحین اینکه چادرسرمی کنم,نگاه متفاوت ومتبسم پدرم ازقاب عکس هویداست;باصدای بلندی ازمادرم خداحافظی می کنم وازمنزل خارج می شوم,دوباره باپراید سفیدرنگم راهی قصه هامی شوم,تصاویرزیادی ازآقای صابرتوی سایت هانبود,قراراست بایک نویسنده ی میانسال روبه روشوم وصادقانه ازخودم وسرگذشت مشابهم باسمیرابرایش بگویم واینکه بارمان "عاشقانه ی سوم"ناگزیربه گذشته برگشتم والبته به آینده امیدوارترشدم,راهنما می زنم  ووارد خیابان فرعی می شوم,به زحمت ماشینم رادرمیان دوپراید دیگرجامی کنم وبااسترس واردساختمان انتشارات می شوم,درراکه بازمی کنم بامنشی جوانی که درحال تایپ کردن است روبه رومی شوم.سلام می کنم وخودم رامعرفی می کنم ,دخترجوان بلندمی شود وباخوشرویی تعارف می کند که بنشینم,دست ازنوشتن می کشد وباصدای گرفته ای می گوید:

-آقای صابرالان تواتاق مدیرتشریف دارن,چندلحظه صبرکنید میان.

دخترجوان طوری خیره تماشایم می کند که ناخودآگاه خودم پیش دستی می کنم وازسرگذران وقت می پرسم:

-آمارفروش کتاب چطوریه؟

لبخندکمرنگی روی لب می نشاند .

-بازم ادبیات داستانی نسبت به بقیه ی رشته ها خوبه.

تامی آیم زبانم رابچرخانم وبپرسم که چندسال داردوچه رشته ای خوانده,دراتاق بازمی شود,ازدیدن قیافه ی مذهبی وپرهیبت آقای صابرجامی خورم,اصلافکرش رانمی کردم نویسنده ی رمان ظاهری این گونه داشته باشد.انگارخودم رافراموش کرده ام ویادم رفته برای چه موضوعی اینجا هستم.بالاخره باتلنگرآقای صابرمی نشینم واوهم هاج وواج نگاهم می کند ;بعدازسرشرم سرش راپایین می گیرد.چندثانیه ای سپری می شود وسرصحبت رابازمی کنم بدون حاشیه روی همان جملاتی راکه آماده کرده بودم به زبانم جاری می سازم.

- من تقریبایک رمان خوان حرفه ای ام ولی شایدباورتون نشه,داستان شماانگارداستان زندگی منه!منم مثل سمیراسعیدی دوبارازدواج کردم وهردوبارهمسراموازدست دادم.

-آقای صابرمی دود وسط حرفم ومی پرسد:

- یعنی همسراولتون براثرجراحات جنگی ودومی براثربیماری فوت شدند؟

باچشمانم تاییدمی کنم,آقای صابررفتارش تغییرمی کند وادامه می دهد:

-خیلی جالبه,یعنی کلاعجیبه!من دوست نداشتم ایده ی شکل گیری این رمانولوبدم,حقیقتش اینه که این داستان مربوط به زندگی خودمه,آخه منم درهردوبارازدواجم همسراموازدست دادم.

به هیچ وجه متوجه رفتن دخترمنشی نشده ام وگیج ومنگ به متن رمان وصابرفکرمی کنم.

-میشه بیشترتوضیح بدید؟

صابردستی به چانه اش می کشدوبالحن پرسوزی تعریف می کند:

-خیلی خلاصه ومفیدخدمتتون بگم که من وقتی توهجده سالگی جبهه اعزام شدم .بادختری کردتوبحبوحه ی جنگ ازدواج کردم ولی به خاطربمباران شیمییایی همسرم راازدست دادم,بعدازجنگ افسرده شدم وبااصرارخانواده باخانوم معلمی ازدواج کردم که متاسفانه ایشونم به خاطرسرطان ترکم کردوحالا ده سالی هست که تنهابامادرم زندگی می کنم!

حالامتوجه خلاقیت ناب نویسنده می شوم ولحظاتی به چهره ی جذاب وجدی اش زل می زنم,موهایی به نسبت جوگندمی وریشی یک دست سیاه ازاوبرایم مرد ایده آلی ساخته,تحمل سکوت راندارم وباحس تازه ای که ازمحبت ایشان وام گرفته ام می گویم:

-پس شمابایه ابتکارجالب تو قصه ی زندگی خودتون جای شخصیت زن ومردراعوض کردید ؟

صابربرای اولین باربامتانت لبخندمی زند وپاسخ می دهد:

- قصدم این بودکه بایه تیردونشون بزنم ,هم گوشه ای ازسرگذشت خودم راروایت کنم وهم بااین ترفند شاید خانومی جایگزین سمیراسعیدی پیداکنم!

بااین جمله ی صریح صابرهول می شوم وباتعجب می پرسم:

- حالاسمیراسعیدی کدوم خانومتون بودن؟

صابرتکیه می دهدوشانه اش رابالامی اندازد .

-سمیرااسم عشق اولم بود وسعیدی فامیلی همسردومم ,خواستم عدالت رارعایت کنم وباترکیب هردویک شخصیت مجازی خلق کردم.

دیگرحرفی برای گفتن ندارم والکی می پرسم:

- سفرتان خوش گذشت؟

صابرباصمیمیت بیشتری سرش راتکان می دهد وباتبسمی سوالم راباسوال جواب می دهد:

-کدام سفر؟آخه هم سفرخارجی توفیق شدبریم وهم داخلی!

-شرمنده قصدفضولی نداشتم,یعنی اطلاعی نداشتم که هم سفرداخلی بودیدوهم خارجی.

-خواهش می کنم .خداراشکرکه قسمت شدوواسه پیاده روی اربعین رفتیم عراق.بلافاصله بعدازبرگشتن ازکربلاباتن خسته واسه داوری کنگره ی داستان "اربعین" به کرمان رفتم,واقعیت امراینه که خانوم ظهوری من به قول رفقا خیلی عجیب وغریبم وتولحظه تصمیم می گیرم ,جسارتامی خوام به تقلیدازهمین رمان ابتکارعمل به خرج بدم و ازشماخواستگاری کنم.

آب دهانم راقورت می دهم,نمی توانم حس خوبی را که ازشنیدن نام فامیلیم اززبان نویسنده عایدم شده انکارکنم. ازبدحادثه رمان راهم تاانتهانخوانده ام که فوری تقلیدکنم ومثل دختران بیست ساله کلاس بگذارم وچیزی بپرانم. بالاخره بادستپاچگی می گویم:

-آخه من هنوزکتاب راکامل نخوندم!

-ازاین به بعدزندگی شمابخشی ازرمانه دیگه...نیازی به خوندن ندارید.لابدحکمتی بوده برم پیاده روی اربعین,بعدش توکرمان کنگره ای ادبی بامحوریت حضرت برگزاربشه وحالاهم بانوی بزرگواری بااسم زینب جلوم نشسته!

به نوعی تسلیم حرف های نویسنده شده ام وسرم راباحیرت تکان می دهم.

 

 

 

 


Details
general.info-qr
Titleداستان اربعین
Authorناصر فرزین
Post on1394/10/28
general.info-tags

Comments