خاطره ی ناتمام...
15 Jan 2016
باگامهایم مینویسم روی جاده من خاطرات اربعینم راپیاده درسطراول مینویسم بارالها بااین قدمها درفرج تعجیل فرما دربین ره یادی کنم من ازفلسطین آن پاره ی صدچا ک گشته ازتن دین ازبس که شداین منطقه درگیراعدا ازسوریه درکربلاتاشهرصنعا این جاده شددفترچه ی ادعیه هایم اینگونه برزخم دلم مرهم نهادم یادش بخیر آن لحن شیرین عربها انت حبیبی یا اخی اهلا وسهلا وقتی که در ره هندویی شدهمنشینم من طعم وحدت راچه زیبا میچشیدم گاهی به سر،مامیزدیم گاهی به سینه همراه باسوزدل اهل عشیره گاهی به یادزینب وگاهی سکینه ما گریه می کردیم ازهجررقیه درطول ره خواندیم ازبی بی ربابه ازبزم می ازشام وگاهی هم خرابه ما پیروان مکتب پیر خمینیم مامدعوین مجلس عشق حسینیم اینجالباس مجلسی معنا ندارد زائر به خاکی بودنش ره میسپارد اینجاهمه گویی که باهم آشنایند چون باولایت بیعتی دیرینه دارند لحظه به لحظه خط به خط من مینوشتم موکب به موکب خیمه هاراخوب گشتم شایدبیابم واژه ی گم کرده ام را کامل کنم این خاطرات ناقصم را آقا اگرچه این سفرکلا صفا بود شیرین ترین قسمت ولی یادشمابود بعداز سه روز آنگه رسیدم سطر آخر زان گمشده اما ندیدم واژه بهتر شدبیت آخرهم شبیه بیت اول شایدخداخواهدفرج گردد معجل.
general.info-qr | |
Title | خاطره ی ناتمام... |
Author | معصومه زارع |
Post on | 1394/10/25 |
general.info-tags | #پیاده_روی_اربعین |
Comments
در قلبم اتفاقی هست که غوغا می کند...