پرواز بر فراز آسمان کربلا
12 Jan 2016
پرواز بر فراز آسمان کربلا
ایام اربعین است و ما در حال حرکت بهسوی کربلا هستیم. این زیارتی است که خیلی اتفاقی و براساس نذر یکی از دوستان قسمتم شده. کاروانی سبکبال و شادمانیم و با دلهای بیقرار راه میسپاریم. به همراهانم میگویم: «هیچ میدانید که من سالها پیش و در کوران جنگ درست همین مسیر را طی کردهام؟» هرکدام حدسی میزنند و عاقبت متفقالرای میشوند که لابد اسیر بودهام. توضیح میدهم که نه تنها اسیر نبودهام بلکه با آزادی کامل به زیارت آمدم و بعد هم به ایران بازگشتم. باورشان نمیشود! شروع میکنم به بازگویی ماجرای آن روز، آن روز خاص.
* * *
تقویم روی دیوار گردان بیست و هفتم آبانماه 1359 را نشان میدهد؛ شب عاشورا. چند دقیقه پیش دستورات جدید از مرکز رسیده و براساس آنها برنامه پرواز ابلاغ شده است: «ستوان فرسیابی! شما همراه سرگرد ذوالفقاری فردا پرواز میکنید. محدوده ماموریت منطقه عمومی بغداد بهمنظور عکسبرداری از کاخ ریاست جمهوری خواهد بود.» فرمانی که مستقیم از دفتر بنیصدر میآمد. سرچشمه آن هم یک اتفاق بود. ماه گذشته ضمن پروازی با هدف شناسایی پایگاه الرشید، خلبانان در جهت باند پروازی بهطرف شمال غرب پرواز و از روی شهر بغداد عبور کردند، در این هنگام حواس آنها بهشدت معطوف به دفع خطرات پدافند بعثیها بوده و فراموش کرده بودند که دوربینها را خاموش کنند. در اثر روشن بودن دستگاه، قسمتی از کاخ صدام حسین و مجلس الوطنی در عکس افتاده بود. بنیصدر با دیدن این عکسها به خیالاتی افتاد و اصرار کرد که یکبار دیگر و اینبار بهطور دقیق از کاخ و مجلس و نقطهنشانهای اطراف آنها عکسبرداری شود و خلبانان شکاری با استفاده از اطلاعات همین تصاویر آن اهداف را بمباران کنند. این عملیات در عمل با موانع متعددی روبهرو بود. اگر چه تا آن موقع چندین عکس از پایتخت عراق گرفته شده بود (از جمله خود من سهبار روی بغداد پرواز کرده بودم) اما پدافند قوی این شهر اجازه پرواز دقیق روی محل را نمیداد و عکسبرداری از کاخ را بسیار مشکل میکرد. کافی بود هنگام روبهرو شدن با یک موشک چند صد پا از مسیر منحرف شوی و دیگر کاخ را نبینی. یا با زحمت زیاد عکسی بگیری که هدف در کنارههای آن قرار گرفته و حاوی نقطهنشانهای خوبی برای بچههای شکاری نباشد.
سرگرد ذوالفقاری فرمانده گردان که میدانست طرح تا چه حد غیرفنی و کارشناسی نشده است به سرهنگ فکوری گفت: «ما این عکس را هر طور که باشد میگیریم. ولی شما چگونه میخواهید چندین فروند هواپیمای شکاری را برای زدن آن محل اعزام کنید؟ اصلا به دشواری این کار فکر کردهاید؟ پدافند هوایی و ضدهوایی بغداد بهقدری قوی است که اگر در بدو ورود هواپیما را هدف قرار ندهند حداقل دسته پروازی را پراکنده کرده و اجازه پرواز روی هدف را به آنها نمیدهند. علاوهبر آن شما خلبان هستید، خود را جای آنها قرار دهید؛ چگونه با سرعت حداقل 560 نات میتوان ساختمانی را در دل یک شهر چند میلیونی پیدا کرد و مورد حمله قرار داد؟ گذشته از اینها، فکر میکنید صدام آنقدر احمق است که در تراس کاخ دراز کشیده باشد تا هواپیماهای ما او را هدف قرار دهند؟ مسلم است که آن شرور در پناهگاهی مستحکم بهسر میبرد.» گلایهها به گوش بنیصدر رسید و او پیغام داد: «مساله از نظر سیاسی اهمیت دارد و عکسبرداری و بمباران باید به هر قیمتی که هست انجام گیرد. با این کار ثابت میکنیم که صدام حتی در کاخش هم امنیت ندارد. این موضوع برای ما حیاتی است.»
ذوالفقاری خیلی واضح و بیپرده گفت: «جناب سرهنگ فکوری ما بدون جهت و برای یک خیال واهی روی بغداد خواهیم رفت. من و فرسیابی قبلا در همین محدوده پرواز کرده و منطقه را بهخوبی میشناسیم. باز هم میرویم. فقط خواهش میکنم اگر ما را زدند دیگر بچههای شکاری را با هواپیماهای سنگین و سرعت پایین روی بغداد نفرستید و آنها را به کشتن ندهید. ما با وزن کم و سرعت زیاد و سیستم جنگال پیشرفته و از هر جهت که راحتتر باشد وارد فضای بغداد میشویم، ولی خلبانان شکاری با در نظر گرفتن نقطهنشان سمت حمله و سمت فرار باید وارد شوند و برای یافتن هدف ناچارند آهسته حرکت کنند و اصولا با وزن زیادشان اگر بخواهند هم نمیتوانند خیلی سرعت بگیرند.» سرهنگ فکوری گفت: «حالا لازم نیست خودت بروی، تو فرمانده هستی. هر کدام از خلبانان که میدانی قادر به انجام ماموریت هستند را تعیین کن و بفرست.» ذوالفقاری مردی نبود که اینطور مواقع جا بزند و بهسبب ترس شانه خالی کند. ضمن اینکه درکنار مرام و آقایی گاهی لجباز هم میشد. پس خیلی جدی گفت: «خیر خودم و فرسیابی میرویم. فردا پرواز میکنیم بلکه بتوانیم نقطهنشان خوب و متمایزی پیدا کنیم که برای خلبانان جنگنده بهخوبی قابل تشخیص باشد. چون اعزام چند فروند هواپیمای بمبافکن بدون هدف و بدون نقطهنشان روی شهر بغداد غیرمنطقی و نوعی خودکشی خواهد بود و بهطور حتم تلفات مالی و جانی به همراه خواهد داشت. اجازه دهید ما برویم تا اگر تلفاتی داشت از آن ما باشد. نه بچه های شکاری که با چند فروند میروند.»
شب به زادگاهم لواسان رفتم تا هم خانوادهام را ببینم و هم به تکیه محل رفته و در مراسم عزاداری شرکت نمایم. وقتی با همسرم داخل اتومبیل نشسته بودیم و به دنبال هیات زنجیرزن از محلی به محل دیگر میرفتیم علت سکوتم را جویا شد. گفتم: «نمیدانم چطور شروع کنم.» پرسید: «اتفاقی افتاده؟» جواب دادم: «حقیقت این است که فردا به ماموریت سختی میروم و امید زیادی به اینکه فردا شب را در لواسان سر کنم ندارم.» گفت: «قرار است کجا بروی؟» گفتم: «آقای بنیصدر اصرار دارد که کاخ صدام بمباران شود و ما امروز نتوانستیم سرهنگ فکوری فرمانده نیروی هوایی و تیمسار فلاحی رییس ستاد مشترک را قانع کنیم که این کار هیچ سودی بهجز تلفات خلبان و هواپیما ندارد. من در پانزده روز گذشته سهبار به بغداد رفتهام و ترسی از این ماموریت ندارم اما نمیدانم چرا نیرویی نهیب میزند که این دستور اکید برای رفتن به بغداد خطراتی در پی خواهد داشت. از طرفی سرگرد ذوالفقاری با یک نوع ناراحتی و لجاجت به فکوری گفت ما میرویم تا فدای بقیه خلبانان شویم و شما دست از این کار بیهوده بردارید. ضمنا به من گفت آنقدر بالا پرواز میکنیم تا آنچه خواسته اینهاست انجام گردد. بههمین جهت ماموریت فردا شکل دیگری دارد یعنی گشتزنی طولانی روی بغداد برای پیدا کردن یک ساختمان در میان یک شهر بزرگ. پس برای مدت طولانی در تیررس انواع و اقسام پدافند چند حلقهای بغداد خواهیم بود. صادقانه بگویم شاید روز عاشورا را عراق باشم و شاید با امام حسین.» پرسید: «منظورت چیست؟» جواب دادم: «اسارات یا شهادت.»
* * *
صبج روز بیست و هشتم آبان مصادف با عاشورا در اتاق طراحی حاضر شده و دو نفری مشغول کشیدن نقشه پرواز بودیم. همکاران و همقطاران طبق معمول میآمدند و نظراتشان را راجع به محل استقرار پدافند دشمن ارائه میدادند. بعضیها از سختی ماموریت صحبت میکردند و بعضی به شوخی میگفتند: «بچهها امشب مهمان صدام حسین هستید.» ذوالفقاری با همان لبخند همیشگی میگفت: «صدام که شیعه نیست به ما شام بدهد.» من هم گفتم: «حسادت نکنید؛ امام حسین ما را طلبیده و عاشورا را در کربلا هستیم. نقشه پرواز را هم طوری میکشم که در مسیر بازگشت از بالاجبار از نزدیک کربلا عبور کنیم. اینطوری اگر هدف پدافند دشمن قرار بگیریم و بیرون بپریم نزدیک حرم امام حسین به زمین میرسیم.»
در هنگام کشیدن نقشه ذوالفقاری گفت: «چند نقطه از اهدافی را که باید در آینده شناسایی شود در نقشهات بیاور تا یکباره همه را انجام دهیم.» سپس اضافه کرد: «فرسیابی آماده باش، امروز باید آنقدر هدف کشف و شناسایی نماییم که تا مدتها بچههای شکاری مشغول باشند و هر روز اطراف بغداد هدف داشته باشند. شاید اینطوری بنیصدر راضی بشود.»
مسیرمان بنا بود به این ترتیب باشد: برخاستن از پایگاه مهرآباد، حرکت به سوی غرب، سوختگیری روی آسمان بروجرد و متعاقب آن ورود به خاک عراق از دره میمک. بعد از پرواز روی بغداد و عکسبرداری از کاخ صدام گردش به چپ بهسوی جنوب غربی و بازگشت بهطرف ایران.
وقتی همه چیز برای پرواز آماده شد لباس عوض کردیم و کلاه و دستکش را برداشتیم و از اتاق بیرون آمدیم. بهمحض باز کردن در با بچههای گردان روبهرو شدیم. آنها با چهرههایی که به زحمت سعی میکردند آثار نگرانی را از آن بزدایند برای بدرقهمان ایستاده بودند. یکییکی ما را در آغوش گرفتند و برایمان آرزوی موفقیت کردند. صدای بعضیهایشان گرفته و بغضآلود بود. ذوالفقاری گفت: «آبغوره نگیرید دخترها. با این قیافههای شما انگار که از حالا بوی الرحمن ما بلند شده.» با این حرف فضا عوض شد و خلبانها جانی تازه گرفتند. ذوالفقاری فرماندهای بود که حتی در بدترین شرایط هم خوب میدانست چگونه روحیه افرادش را بالا ببرد. شش سال بعد وقتی پیکرش را سوخته و خرد شده میان نیزارهای جزیره مجنون پیدا کردم به سرگرد همراهم گفتم: «اگر بدانید چه مردی بود!»
روی باند رفتیم و برای آخرینبار هواپیما را بررسی کردیم. آنگاه سوار شدیم. ذوالفقاری در کابین جلو مستقر شد و گفت: «صدام! مهیا باش که ما داریم میآییم.» آنگاه کلاه پرواز را بر سر گذاشت و هواپیما را روشن کرد. وقتی به پرواز درآمدیم به پایین نگاه کردم. به خانوادهام اندیشیدم و به مردمی که زیر سقف خانههای این شهر زندگی میکنند. بعضیها در حال استراحت هستند. بعضی چای مینوشند و عدهای کتاب میخوانند. زن خانهداری طفلش را شیر میدهد و کودکی بازیگوش و شیطان سر کلاس درس درحالیکه بیقرار زنگ تفریح است دهقان فداکار را اشتباه تلفظ میکند.
در دل گفتم: «ذوالفقاری، چقدر خوشحالم که با تو به این ماموریت میروم.»
* * *
ذوالفقاری گفت: «بچه پر رو دوربینهایت را روشن کن.» روی آسمان بغداد بودیم. توپهای ضدهوایی هواپیمایمان را هدف قرار میدادند و از بس سرگرم ECM کردن موشکهای سام و منحرف نمودن آنها از مسیر پرواز بودم فرصت سرخاراندن هم نداشتم. فاصلهای با کاخ نداشتیم و چیزی به انداختن آن عکس پرماجرا نمانده بود. ناگهان یک موشک در فاصله چندمتری هواپیما منفجر شد. تکان آن ما را از مسیر اصلی منحرف کرد. به صفحه کامپیوتر نگاه کردم؛ تقریبا به بالای کاخ رسیده بودیم. فریاد زدم: «داریم هدف را از دست میدهیم.» ذوالفقاری جواب داد: «نگران نباش، مسیر را حفظ میکنم.» چند درجه به چپ چرخید و سپس اوج گرفت. صدای ترکیدن گلولههای ضدهوایی یک لحظه قطع نمیشد. هواپیما به شدت به لرزه درآمد. ذوالفقاری با نگرانی پرسید: «انفجارها دوربین را از کار نینداخته؟» با صدای بلند گفتم: «نه، چراغ آن روشن است.» چند ثانیه بیشتر فرصت نداشتم وگرنه موقعیت مناسب را از دست میدادم. از طرف دیگر موشکها شلیک شده بودند و آنها را در دید داشتم. باید انتخاب میکردم؛ یا عکس یا موشک. زمان در حال گذشتن بود. تصمیمم را گرفتم و همان لحظه عکس را انداختم. بعد بدون فوت وقت سه موشکی که بیمهابا به سویمان میآمدند را خنثی کردم. دعا کردم که دیر نشده باشد. نگاه کردم. موشکها در فاصله اندکی از ما انحراف پیدا کرده و منفجر شدند. نفسی به راحتی کشیدیم. آنگاه ارتفاع گرفتیم و بهسرعت دور شدیم.
وقتی از پایگاه الرشید گذشتیم و عکسش را گرفتیم گفتم: «سرگرد پشت سرمان در ساعت 5 (جنوب شرقی شهر) یک نیروگاه گازی بزرگ داریم.» جواب داد: «دیدم. گردش به راست کرده و به طرفش میرویم.» وقتی عکس نیروگاه را گرفتیم گفت: «هدف بعدی را در کامپیوترت انتخاب کن.» گفتم: «یک پل هست که در تقاطع دجله و فرات قرار دارد. مسیر اتومبیلرو و راهآهن آن از پهلوی هم میگذرند.» گفت: «دیدم. دوربین را روشن کن!» پس از گرفتن عکس پلها به سمت جنوب شرقی و کارخانجات تسلیحات رفتیم. گفت: «هدف در دید من است، آماده عکسبرداری باش.» موقعیت بعدی پادگان عزیزیه و یک محوطه بزرگ انبارهای مهمات بود. مختصات آن را به کامپیوتر دادم و هواپیما را به سویش هدایت کردم. عکس پادگان را که گرفتیم ذوالفقاری سوال کرد: «این انبار موشکهای سام کجاست؟» گفتم: «مختصاتش را در کامپیوتر دارم، اما باید به سمت 270 درجه برگردیم.» گفت: «هدف را انتخاب کن. میرویم.» انبارها را عکسبرداری کردیم و به سمت 90 درجه چرخیدیم. در همین حین ندایی درونی انگار مرا به خود آورد. به پایین نگاه کردم. باورم نمیشد؛ روی زمین حرمین را دیدم که مهربان و باشکوه با نوری گرمابخش پذیرای نگاه من شده بودند. بیاختیار گفتم: «السلام علیک یا حسین شهید. السلام علیک یا ابوالفضل العباس.»
ذوالفقاری که در کابین جلو گوشهایش تیز شده بود به طعنه سوال کرد: «فرسیابی خیلی ترسیدهای که یا ابوالفضل میگویی؟» پاسخ دادم: «سمت راست را نگاه کن!» او که از دیدن حرمها تعجب کرده بود پرسید: «اینجا کربلاست؟» گفتم: «زیارت قبول.» او نیز سلام کرد و گفت: «عجب سعادتی؛ روز عاشورا است و ما آمدهایم به کربلا.»
گویی تمام وجودم در شوری وصفناشدنی غرق گشته بود. قلبم با ضرباهنگی عاشقانه میتپید و خونی آغشته به شور دلدادگی به اندام و جوارحم میفرستاد. حالی داشتم که دیگر در هیچ عالمی تجربهاش نکردم. حسین آنجا بود. و با عظمت روحش که سرچشمه جاودانی شجاعت و ایثار به شمار میرفت پذیرای من در آسمان شده بود. درست بود که دستم به ضریح او نمیرسید اما بزرگوارانه سرخوشی بهترین و خالصترین زیارتهایش را نصیبم کرده بود. بهراستی که بخشش و جوانمردی برازندهی اوست که حتی در این شرایط هم کسی را از آستان خویش نمیراند.
* * *
زیارت مرقد سیدالشهدا چنان نیرویی در رگهایمان تزریق کرده و آنقدر دلیری در وجودمان دمیده بود که دوست نداشتیم آسمان عراق را به این راحتی ترک کنیم. میخواستیم تا جایی که امکان دارد از این غفلت پدافند عراق استفاده کرده و خوراک خوبی برای خلبانان بمبافکنهایمان فراهم آوریم. این بود که سعی میکردیم در مسیر از هیچ موقعیتی برای گرفتن تصویر نگذریم. ذوالفقاری گفت: «حالا بگو کجا بروم.» گفتم: «در سمت 90 درجه بهطرف ایران ادامه بده، طی مسیر یک پادگان و چند انبار مهمات در حدود شمال شهر کوت وجود دارد.» وقتی نزدیک شدیم گفت: «رسیدیم، دوربینها را روشن کن.» گفتم: «گرفتم. حالا بهطرف شمال جاده را دنبال کن، به شهر بدره میرسیم. آنجا رمپ هلیکوپترها را میبینیم. یک رادار سیار نیز در نزدیکی آن هست.» آنچنان خرسند بودیم که ذوالفقاری به این زودی راضی به بازگشت نمیشد: «هر هدفی که در این اطراف میشناسی بگو تا برای عکسبرداری رویش برویم.» گفتم: «فریدون تاکنون نه هدف را اکتشاف و عکسبرداری کردهایم. ماموریت پر بازدهی بوده. با این همه عکس باارزش بهتر است به خانه برگردیم.» همین هنگام به بدره رسیدیم و از رمپ هلیکوپتر و رادار آن عکسبرداری کرده و سپس وارد خاک ایران شدیم. تانکر منتظر ما بود. سوختگیری نمودیم و به تهران برگشتیم.
وقتی عکسها ظاهر شدند متوجه شدیم که علیرغم پرواز با سرعت 700 نات و در ارتفاع 1500 پایی روی آسمان بغداد، کاخ صدام وسط عکس قرار نگرفته و در کنار کادر افتاده است. همین موضوع سبب شد که نقطهنشانهای خوبی برای هواپیماهای شکاری بهدست نیاید. اما سخنان روز قبل ذوالفقاری در حضور بنیصدر، فلاحی و فکوری اثر خود را بخشید و آنها قانع شدند که بمباران کاخ صدام حسین را از دستور کار خود خارج نموده و از کشتار بیهوده خلبانان جلوگیری کنند. ولی گذشته از آن در همین ماموریت ده هدف مهم کشف و شناسایی شدند. این یکی از پربارترین و بهترین ماموریتهای من در طول جنگ بود. ذوالفقاری که از همه چیز راضی بود ضمن تشکر از من تکیه کلام همیشگیش را بهکار برد و گفت: «بچه پر رو تو امروز روی مرا هم کم کردی. آنهمه پدافند در مناطق مختلف بهخصوص بغداد را بهخوبی خنثی کردی و از نقطههای مهمی عکس گرفتی. دیگر چه میخواهی؟!» گفتم: «فریدون روز عاشوراست و ما در جبهه حق قرار داریم و سعادت زیارت حسین نصیبمان شده. من از این پرواز لذت بردم و برای همیشه خود را مدیون زحمت و شهامت تو میدانم.» به او سلام دادم و سپس گونهاش را بوسیدم.
پایان
general.info-qr | |
Title | پرواز بر فراز آسمان کربلا |
Author | رضا سهرابی |
Post on | 1394/10/22 |
general.info-tags |
Comments