نام آشنای حسین(خادم الحسین)
10 Jan 2016
نزدیکیای عمود 200 بود که احساس کردم دیگه نمیتونم راه برم
پاهام درد میکرد و دلم میخواست یه جایی برای نشستن پیدا بشه تا نفسی تازه کنم و دوباره راه بیفتم
کنار یکی از موکبا یه جایی برای نشستن پیدا کردم و پاهای تاول زدمو آروم دراز کردم و به آسمون خیره شدم
غرق خیالات خودم بودم و داشتم به حرم آقا فکر میکردم
دلم میخواست پاهام یاری میکردو زودتربه کربلا میرسیدم
چشمامو بسته بودم و توی خیالم گنبد آقارو میدیدم که باد پرچم قشنگشو آروم تکون میداد
حس کردم کسی مقابلم ایستاده و بهم نگاه میکنه
جا خوردمو چشمامو باز کردم
چشمم به یه پیرمرد عرب با محاسن سفیدو دشداشه سیاه بلندش افتاد که یه شال سیاه به سرش بسته بود
پرچمی که نام مبارک اباعبدالله الحسین روی اون نقش بسته بود رو روی دوشش گرفته بود وجلوی من ایستاده بود
سلام کرد پرچمش رو به دیواری تکیه داد ورفت به طرف یکی از زائرایی که کنار من نشسته بود و
با اشاره بهش فهموند که میخواد باهاشو ماساژ بده
چند بار به اون زائر اصرار کرد ولی تنها جوابی که شنید یه کلمه بود: لا لا.
پیرمرد رفت سراغ نفر دومی که کمی اون ورتر نشسته بود که البته اون نفر دوم هم با حرکات دست بهش نشون داد که تمایلی به این کار نداره
نمیدونم شاید اون زائرا از موی سفید اون پیرمرد خجالت میکشیدنو واسه همین بهش اجازه نمیدادن که پاهاشونو ماساژ بده
حسابی محو تماشای اون پیرمرد و اصرارش به زائرا شده بودم داشتم با خودم فکر میکردم که اگه بیاد سراغ من چیکار کنمو چه جوابی بهش بدم که یهو یی دیدم بالای سرم وایستاده و زل زده به من
از نگاهش فهمیدم چی میخواد
چیزی نمیگفت ولی انگار صدای اصرار کردنشو میشنیدم
نمیخواستم قبول کنم چون منم از محاسن سفیدش خجالت میکشیدم ولی دوست نداشتم مثله بقیه دست رد به سینش بزنم
به خودم گفتم نمیذارم زیاد ماساژ بده .
پیرمرد اومد جلوی من دو زانو نشست پامو رو شونش گذاشت شروع کرد به ماساژ دادن
احساس شرمندگی کردم
بعد جورابم رو از پا م درآورد و شلوار رو تا زانو بالا زد
از توی جیبش یه پماد در اوردو روی پام مالید و شروع کرد به مشت و مال دادن
من به دستای نحیفش نگاه میکردم توی دست راستش یه انگشتر در نجف و توی دست چپش یه انگشتر شرف شمس بود بغض نه فقط گلومو بلکه همه وجودم رو گرفته بود
هی به خودم میگفتم این حسین کیه؟ عشق حسین چیکار میکنه؟این عشق با دلای آدما چیکار میکنه که اینطوری زیرو رو میشن
این پیرمرد به عشق حسین در مقابل یه زائر گنهکار و رو سیاه مثل من چه تواضعی به خرج میده اونم فقط بخاطر محبت امام حسین علیه السلام.
منم دلم میخواست یه کاری واسه این پیرمرد بکنم
به فکرم رسید که دستای چروکیدشو ببوسم
تقریبا آخرای کارش بود خواستم جورابامو بپوشمو و بعدش ازش تشکر کنم
نذاشت
به زور خودش جورابامو پام کرد کم مونده بود گریه ام بگیره
به اشکایی که توی چشمام حلقه زده بودن و منتطر یه تلنگر برای پایین اومدن بودن التماس میکردم تا سرازیر نشن که آخرین کار پیرمرد همه نقشه هامو نقش بر آب کرد
پیرمرد کف پامو بوسید
سیل اشک سد صبر منو شکست و قطره های گرم اشک روی صورتم سرازیر شد
انگار همه وجودم زیرورو شد و کمرم زیر باراین همه تواضع و عظمت شکست
تو همین حال و هوا بودم که یکی با اسم پیرمرد رو صدا کرد و بهش گفت: تو که فارسی بلدی اینم ایرانیه
چرا باهاش فارسی حرف نمیزنی
پیرمرد چیزی نگفت جوارب پای چپم رو پام کردو بلند شد که بره
من که هنوز از چیزی که دیده و شنیده بودم متحیر بودم به خودم اومدمو دست پیرمردو که میخواست بره رو گرفتمو
بهش گفتم چرا حرف نمیزنی
تو که فارسی بلدی چرا با اشاره صحبت میکنی
پیرمرد سرشو پایین انداخت و آروم دستشو از تو دست من بیرون کشیدو گفت:
حرفی نزدم چون نمیخواستم کسی بفهمه فارسی بلدم و ازم تشکر کنه
میخواستم کارم خالصانه برا امام حسین باشه
خواستم دستشو ببوسم ولی نذاشت
به سرعت از جاش بلند شد ورفت سراغ زائرایی که دورتر از من نشسته بودن
موقع رفتن به زحمت دستمو به پاش رسوندم و
دستمو روی پاش کشیدمو بوسیدمش و رو چشام گذاشتم
اونقدر حالم منقلب بود و اونقدر گریه کردم که حتی نتونستم اسم و رسم اون پیرمرد رو از زائر اشنا بپرسم.
به مسیر پیاده روی برگشتم
گریه امونمو بریده بود تمام راه به اون پیرمرد باصفا و نورانی فکر میکردم که برای من گمنام و برای ارباب خودش شناخته شده و آشنا بود
زائر اربعین 94
general.info-qr | |
Title | نام آشنای حسین(خادم الحسین) |
Author | وحید نادری |
Post on | 1394/10/20 |
general.info-tags | #پیاده_روی_اربعین |
Comments