بسم اللّه
28 Apr 2024

پياده تا كربلا

‎31 Dec 2015

 

بخش : خاطره نويسي

 

 

پياده تا كربلا

 

حسابي خسته شده بودم . پاهايم ذق ذق مي كردند . بابا گفت كمي صبر كن . فقط 10 كيلومتر تا كربلا مانده است . چشمهايم را كه مي بندم ، بوي حرم را مي شنوم . از بچگي تنها آرزوي بزرگم اين بود كه حرم امام حسين(ع) را ببينم . و حالا فقط تا رسيدن به تنها آرزوي بزرگم ده كيلومتر راه مانده بود ...

از وقتي به خاطر مي آورم عاشق ماه محرم بودم . اين عشق با من ماند و هنوز هم دوست دارم تند و تند ماه محرم بشود تا من هر صبحم را با زيارت عاشورا آغاز كنم و به امام حسين(ع) سلام بدهم . دوست دارم عصرها و شب ها بروم پاي روضه ي امام حسين (ع) بنشينم . دوست دارم از رقيه ي سه ساله بدانم كه چگونه در خرابه هاي شام بهانه ي بابايش را گرفت و دشمن چگونه پاسخش را داد . دوست دارم هر روز قصه ي صبر حضرت زينب را بشنوم و به جمله ي : « ما رأيت ُ إلّا جَميلاً » فكر كنم . دوست دارم براي لحظه اي كه امام حسين(ع) عمود خيمه ي حضرت علي اكبر را كشيدند ، براي لحظه اي كه حضرت عباس(س) از اسب فرو افتادند ، براي لحظه اي كه ناله ي حضرت زهرا(س) در دشت كربلا پيچيد ، براي لحظه اي كه حضرت زينب(س) روي تلّ ِ زينبيه زانو زد ، بسوزم .

ياد پاهاي تاول زده ي كودكاني مي افتم كه روي خار ها به اسيري برده مي شدند . درد پاهايم را فراموش مي كنم . مي خواهم تا جان در بدن دارم ، اين باقيمانده ي راه تا حرم مطهر آقا اباعبدالله الحسين(ع) را بدوم . جان تازه اي گرفته ام . پدر و مادرم با تعجب نگاهم مي كنند . از دور چشمم به بادبادكهاي رنگي مي افتد كه در آسمان اوج گرفته اند و دارند براي زائرين دست تكان مي دهند . متوجه نمي شوم كه كي به « موكب ِ مسجد مقدس جمكران » مي رسيم . با خوشحالي وارد ِ آن موكب مي شويم تا هم نفسي تازه كنيم و هم برنامه هايشان را ببينيم .  موكب بزرگي كه در آنجا ميزهايي تميز و زيبا براي نقاشي كشيدن ِ بچه ها گذاشته اند . براي بچه ها قصه هاي عاشورايي و مهدوي تعريف مي كنند . همان قصه هايي كه من هر روز دوست دارم بشنوم .

اما اين بار قصه ي اربعين را شنيدم . قصه ي همان اربعيني كه حضرت زينب (س) با موهايي سپيد به رنگ ابرهاي آسمان ، با هزار سوز به كربلا بازگشتند . همان اربعيني كه كاروان بدون ِ رقيه ، قصه ي پرسوز ِ شام و دربار يزيد و اسارت ِ سجاد(ع) را با خود به سوغات آورده بود . آن قصه را شنيديم و اشك ريختيم و سوختيم . در آن موكب ، نقاشي ِ كارواني راكشيدم كه پس از چهل روز به كربلا بازگشتند .  و بعد در چند خط حرفهاي دلم را نوشتم . هنوز به آخر نوشته ام نرسيده بودم كه صداي اذان بلند شد . صداي اذان آنقدر آشنا بود كه ناخوداگاه من و پدر و مادرم به سمت صدا بازگشتيم . ديدن چهره اي آشنا در ميان آن جمعيت ِ انبوه باعث شد گل از گلمان بشكفد . درست مي ديديم . آقاي زارع بودند . همان آشنايي كه سالها قبل سوگواره هاي عاشورايي را براي كودكان برگزار مي كردند . همان كسي كه براي اولين بار مرا در كودكي ام با امام حسين(ع) آشنا كردند . من با روشهاي هنرمندانه ي ايشان امام حسين(ع) را شناختم و با كربلايش مأنوس شدم .  سالها بود كه فكر مي كردم ايشان به تهران رفته اند اما متوجه شدم ايشان در مسجد مقدس جمكران همچنان با اجراي برنامه هاي فرهنگي كودكان و نوجوانان را با مهدويت و انتظار آشنا مي كنند . با شنيدن ِ صداي اذان ايشان كه هميشه با اين جمله آغاز مي شد  : « أُفوّضُ أمري إلي الله . إنّ الله بصيرُ باالعباد ... »  دوباره در روزهاي خوش كودكي كه با عطر ِ نام و ياد امام حسين (ع) گذشته بودند ، غرق شدم . روزهايي كه عروسكهايم را گوشه اي مي انداختم و براي مظلوميت حضرت رقيه(س) گريه مي كردم . روزهايي كه گوشواره هايم را مي كشيدم تا بفهمم چقدر درد دارد ؟

مثل هميشه موقع خداحافظي آقاي زارع و همكارانشان در اين موكب يك بسته ي فرهنگي ِ امام حسيني جايزه دادند تا طعم شيرين ِ نوشتن براي امام حسين (ع) در خاطرم بماند . تا رسيدن به بزرگترين آرزوي كودكي ام راهي نمانده بود . باكفش ، روي زمين ِ بدون ِ خار پياده تا كربلا راه افتادم . حالا با عمق بيشتري درك مي كردم كه اسراي ِ كربلا چگونه تا كربلا رفتند و من چگونه مي رفتم ...

 

 

 


Details
general.info-qr
Titleپياده تا كربلا
Authorشيما شهيدزاده
Post on1394/10/10
general.info-tags #پیاده_روی_اربعین

Comments