بسم اللّه
26 Apr 2024

ميدان عاشورا

‎31 Dec 2015

معرفی شخصیت و جایگاه امام حسین(ع) و اهداف قیام عاشورا

 

 

« میدان عاشورا »

خوشحال لباسهایش را می پوشید . هر چه کرد جوراب به پایش نرفت . عصبانی داد زد : « ما ... ما » . پدر و مادرش داشتند با هم حرف می زدند :

  • : مسجد قائم بهتر است . مداح خوبی هم دارد .
  • : آنجا خیلی شلوغ است . بچه اذیت می شود ولی میدان عاشورا وسیع است . تازه امسال تعزیه خوانی هم دارد .
  • : بچه ی شش ساله را می بری تعزیه ؟! هیچی متوجه میشه ؟!
  • : قصه اش را که شنیده . امروز هم به چشم می بیند ( وبلندتر داد زد - ) : مسعود ! مسعود ! بیا بابا داری چه کار می کنی ؟

*

وقتی رسیدند ، تعزیه شروع شده بود . پدرش دست او را کشید و گفت : « بیا جلو بهتر ببینی . » مادرش داد زد : « خیلی جلو نرو شاید بچه بترسد . » صدای طبل بلند شد . با تعجب به میدان نگاه کرد . کف میدان را خاک ریخته بودند . خیمه ی بزرگی گوشه ی میدان بود و کنار خیمه یک گهواره تاب می خورد . توی ذهنش قصه ای تداعی شد . چشم از میدان برنمی داشت . می خواست همه چیز را ببیند . مرد سبزپوشی داشت قدم می زد . به سویش تیر می انداختند . ناخوداگاه گفت : « اون امام حسینه ! » امام حسین (ع) به طرف گهواره رفت . بچه ای را از توی گهواره برداشت . یادش آمد : « اون علی اصغره ! » امام حسین و علی اصغر روی بلندی ایستادند . صدای گریه ی علی اصغر توی بلندگو پیچید . پدرش گفته بود : « علی اصغر تشنه بوده » قمقمه ی آب را از توی کیف مادرش بیرون کشید . صدای گریه ی زنها بلند شد . امام حسین علی اصغر را بوسید و روی دستهایش بالا برد . مرد قرمزپوشی جلو آمد . او را شناخت : « حرمله ! » کمانش را بالا برد . تیر بزرگی را به سوی علی اصغر نشانه گرفت . همه ی مردم گریه می کردند . دور و برش را نگاه کرد . چرا هیچکس کاری نمی کرد ؟ حتی پدرش هم دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود . هر چه لباسش را کشید ، نگاهش نکرد . مادرش هم چادرش را روی صورتش کشیده بود . به علی اصغر نگاه کرد . هنوز داشت گریه می کرد .

به سوی حرمله دوید . صدای مادرش بلند شد : « مسعود ! مسعود ! » روی یکی از خارها پا گذاشت . سوخت . بی اعتنا دوید . داد زد : « نَـ ... ه ! » و دامن بلند حرمله را کشید . کمان توی دست حرمله لرزید . تیر را رها کرد . تیر کمی آنسوتر توی خاکها فرو رفت . حرمله  زانو زد و دستهایش را روی خاکها گذاشت . شانه هایش تکان می خوردند . پدرش به سویش دوید و در آغوشش کشید .

پدرش و حرمله و امام حسین و همه ی آدمهایی که در میدان عاشورا بودند ، گریه می کردند . با تعجب از خودش پرسید : « تیر که به علی اصغر نخورد پس چرا اینها دارند گریه می کنند ؟ » 

 


Details
general.info-qr
Titleميدان عاشورا
Authorطيبه شجاعي باغيني
Post on1394/10/10
general.info-tags #طریق_الحسین

Comments

مرضیه (1394/10/16) پیشنهادم به نویسنده گرامی اینه که شیش خط اول اثر رو حذف کنه.
بدون اونم داستان کامله.