بسم اللّه
24 Nov 2024

تشنه لب

‎31 Dec 2015

داستان : تشنه لب

 

خانه اجاره ایی که داریم روبروی مسجد است

صدای عزاداران هیئت به خانه مان می آید

پدرم حالش خوب نیست و نمی تواند به مسجد برود

زمان جنگ قسمت توپخانه با دشمن می جنگید

سرفه می کند، رنج می کشد

بلند شدم از یخچال یک لیوان آب بیاورم

صدای دسته باشی هیئت به گوش رسید که با صدای بلند ندا زد: ای تشنه لب

همه هیئت یک صدا جواب دادند: ابالفضل(ع)

اشک از چشم های پدرم جاری شد و لیوان در دستم ماند

پدرم که دستش بر سینه بود، آهسته زیر لب زمزمه کرد: لبیک یا ابالفضل(ع)


Details
general.info-qr
Titleتشنه لب
Authorجهانگیر نیکخواه
Post on1394/10/10
general.info-tags

Comments