جلودار
31 Dec 2015
با سرعت زیاد از میان جمعیت می گذشت، انگار خسته نمی شد. موکب ها را می دید ، پرچمداران را می دید و چهره های غبار گرفته ای را که گاهی اشک، غبار رویشان را می شست. اما آنچه نظرش را جلب کرده بود گنبد و بارگاه منوری بود که از خود بی خودش می کرد. برای رسیدن به حرم بی تابی می کرد، هیچ دلش نمی خواست حتی برای استراحت اندکی توقف کند. انگار پاها در اختیار خودش نبود ، گویی پاهایش با هم مسابقه گذاشته بودند تا او در مسابقه پیاده روی اربعین پیشتازی کند. مرتب زمزمه می کرد : «نوکرتم آقا تنهات نمی گذارم تنهام نگذار». چشم هایش پر از اشک می شد وقتی این زمزمه را تکرار می کرد، صدایش می لرزید. سرعتش لحظه به لحظه بیشتر می شد ، به پشت سرش که نگاه کرد دید خیلی ها از او جامانده اند. لبهایش خشک شده بود احساس تشنگی کرد. عربی مهربان به او لیوان آبی داد، فقط یک جرعه نوشید انگار خجالت کشید دوباره زمزمه کرد: «نوکرتم آقا فدای لب تشنه ات تنهات نمی گذارم». هنوز زمزمه اش تمام نشده بود که احساس کرد دست در شبکه های ضریح شش گوشه انداخته، صورتش را به ضریح چسبانده و بلند بلند گریه می کند.
حاج محمود! حاج محمود! چرا گریه می کنی؟ چی شده برادر؟ چشم های پر اشکش را آرام باز کرد. صدای هم اتاقی اش در آسایشگاه جانبازان بود. هم اتاقی اش هم مثل او قطع نخاع بود.
general.info-qr | |
Title | جلودار |
Author | محمدرضا کیوان پور |
Post on | 1394/10/10 |
general.info-tags | #پیاده_روی_اربعین |
Comments