بسم اللّه
28 Apr 2024

وطن

‎30 Dec 2015

                                                      « وطن »

وارد خانه ی پیرزن شدیم .

مردی که با عصا کنار در ایستاده بود اصرار داشت دل مادرش را نشکنیم . قبل از ما دو جوان دیگر آمده بودند و زیر نورکم زور لامپ نشسته بودند . پیرزن به عربی حالی مان کرد که جوراب ها را در بیاوریم تا بشوردشان . بعد توی سینی روحی نان آورد . می گفت تازه پخته ، اما از بخت بد مهمان ندارد .

نان را خوردیم و هرچه اصرار کردیم خودمان جوراب مان را بشوریم نگذاشت . طوری قسم می خورد ، که ترسیدیم و جوراب را دادیم دستش ، در عوض به ما اجازه داد برای شستن دست و صورت و گرفتن وضو دنبااش بیرون برویم .

اصرارها و‌حرف های پیرزن به خنده انداخته بودمان . رفتیم و آبی به سر و صورت مان زدیم و ‌وضویی تازه کردیم . پیرزن هم برگشته بود . وارد شدن مان را که دید چای ریخت . بعد شروع کرد به حرف زدن ، لابلای حرف هایش می گفت هرکس گرسنه است غذایش را بیاورم ، منتظرم مهمان های بعدی برسند .

ناراحت بود از این که امسال مهمان هایش کم شده اند . نگران بود که موکب هایی که راه افتاده اند نانش را آجر کنند . تک و توک مهمان هایی که پسرش می فرستادشان داخل ، می رفتند ، وضو می گرفتند و می نشستند پای حرف های پیرزن . گاهی که برای کاری بیرون می رفت فرصت می کردیم با هم صحبتی بکنیم ، پیرزن دوباره برمی گشت و حرف هایش را -غالباَ - از جای که قطع نکرده بود پی می گرفت .

آخر شب پسرش که از آمدن مهمان های تازه ناامید شده بود آمد و سفره را انداخت و رفت بیرون در ، روی زمین نشست . هرچه اصرار می کردیم تو نمی آمد . پیرزن گفت پسرم با ایرانی ها روی یک سفره نمی نشیند ، از آن ها خجالت می کشد .

بعد از شام گفت پسرش چند سال توی جنگ بوده و پایش را هم ایرانی ها به این روز انداخته اند . باورمان نمی شد شام سفر زیارت امام حسین را مهمان کسی بودیم که به عشق همین امام حسین با او می جنگید .

در باز بود و نیم تنه ی سمت راست پسرش دیده می شد ، که شانه هایش می لرزید . پیرزن گفت البته ایرانی ها پسرم را بخشیده اند ، این عصا را هم یکی از بسیجی های قدیمی شما برایش آورده ، سوقات ایران است . برای ما خیلی متبرک است . می گفت هر مهمانی که می رسد ، بعد از غذا ، از او برای پسرش حلالیت می گیرد .

تا صبح خوابم نبرد ، پسرش هم نمیدانم شب را کجا خوابید .  با خودم فکر کردم اگر کسی که پسر ، پدر یا فرزندش را در جنگ از دست داده باشد و مهمان پیرزن شود با شنیدن این حرف ها و دیدن پسرش چه عکس العملی نشان می دهد . از کجا معلوم که یکی از گلوله هایی که پسرش شلیک کرده آن ها را شهید نکرده باشد . اصلا این عراقی  ایرانی ها را می بیند ، که با پای خودشان به زیارت می روند ، چه فکری می کند . جای خالی پایش اذیتش نمی کند ؟

صبح با جنب و ‌جوشی که برای نماز به پا شده بود بیدار شدم . پسرش نبود . بعد از نماز و صبحانه راه افتادیم . پسرش آن طرف جاده ایستاده بود و بدون این که نگاه مان کند چشم به راه مسافران تازه بود . پیرزن بساط صبحانه و چای مسافران تازه را آماده کرده بود .  دنبال مان بیرون آمد . گفت انتظار دارد پسرش را ببخشیم ، ایرانی ها مردم بخشنده ای هستند ، من به شما حق نان و نمک دارم . ایرانی ها بخشنده اند ، این عصا را کسی به پسرم داده ، که برادرش را در جنگ از دست داده بود ، پس شما هم پسرم را ببخشید .

پیرزن برگشت داخل .

 


Details
general.info-qr
Titleوطن
Authorمجتبی صفدری تمرین
Post on1394/10/09
general.info-tags #پیاده_روی_اربعین

Comments